روزی رضا نیازمند، معاون صنعتی و معدنی وزارت اقتصاد در دههی چهل شمسی، در اتاقش نشسته بود که منشیاش گفت دو نفر برای دیدن او آمدهاند و میخواهند در رابطه با ساخت اتومبیل با او صحبت کنند. آن دو نفر احمد و محمود خیامی بودند.
آنها به نیازمند گفتند که دو برادر هستند و در مشهد گاراژ دارند. اگر به آنها سفارش یک اتومبیل داده شود، میسازند. نیازمند در پاسخ میگوید: «من هم دنبال کسی هستم که بتواند اتومبیل بسازد.»
نیازمند به آنها میگوید: «شما گاراژ خیلی خوبی دارید و تعمیرات انجام میدهید؛ ولی کارخانهی اتومبیلسازی پول زیادی میخواهد.» او از آنها میپرسد که چقدر پول دارند. برادران خیامی میگویند: «دو میلیون تومان» و پایشان را در یک کفش کردهاند که این کار را انجام دهند.
نیازمند از آنها میخواهد به او فرصت دهند تا بتواند فکر کند. یک هفته بعد به این نتیجه میرسد که آن دو نفر جَنَم این کار را دارند. دربارهی سرمایهشان با رئیس بانک اعتبار صنعتی وارد مذاکره میشود. در آن زمان خود نیازمند هم در این بانک ناظر بوده است.
به رئیس بانک تلفن میکند و میگوید که ما بهدنبال یک سرمایهگذار برای ساخت خودرو میگردیم؛ دو برادر که از قضا کار هم بلدند، خیلی اصرار به این موضوع دارند.
رئیس بانک، همکاری با برادران خیامی را قبول میکند و به رضا نیازمند قول مساعدت میدهد.
همکاری با آلمان، ایتالیا و انگلیس
در روز گذشته نیازمند خوانده بود که خودروی دکاو (DKW) در آلمان ورشکست شده و آن را برای فروش گذاشتهاند؛ پس فوری از سفارت آلمان اطلاعات میگیرد و آنها میگویند اگر کسی علاقه داشته باشد، این خودرو را میفروشیم.
با خود فکر میکند که این کارخانهی ورشکسته را میشود با قیمت خوب خرید. به خیامیها میگوید که میخواهم شما را امتحان کنم. بروید آلمان، دکاو را پیدا کنید و بخرید.
نیازمند به آنها میگوید که یک مشاور حقوقی را هم برای بستن قرارداد همراه خود ببرید، کارخانه را بخرید و در ایران سوار کنید و تحویل من دهید؛ ورود ماشین دستدوم هم قدغن است.
او اضافه میکند که شما این تصمیمات را به آنها نگویید. فناوری این خودرو را بخرید تا در ایران سوارش کنیم. در امضای قرارداد زیاد هم سخت نگیرید. دو برادر هوشمندانه میروند و با قرارداد خرید دکاو برمیگردند.
نیازمند به برادران خیامی میگوید به فیات ایتالیا هم بگویند که میخواهند یک کارخانهی فیاتسازی در ایران بسازند و بگویند دکاو را داریم؛ ولی این را نمیخواهیم؛ چون عاشق فیات هستیم. یک ماه بعد آنها با قرارداد برمیگردند.
او به آنها میگوید: «موتور فیات آلومینیومی است و بهتر است موتور چدنی یا آهنی باشد.» با توجه به این که در انگلیس کارخانهی روتس (Rootes) بهترین شاسیها را با موتور میسازد، بعد از یک ماه، امتیاز همکاری در راهاندازی یک کارخانه را از این شرکت میگیرند و قرار میشود افزونبر راهاندازی، تمام پرسها را بخرند، بیاورند، سوار کنند و تمام کارگران ایرانی را آموزش دهند. اولین چیزی هم که میسازند، تمام بدنه است که خیلی به چشم خواهد آمد.
قرار میشود تا جایی که امکان داشته باشد، قطعات این خودرو از قبیل صندلی و شیشه در داخل تولید شود. خیامیها برای تأمین شیشه با کارخانهی شیشهی قزوین که بهتازگی راهاندازی شده بود، مذاکره کردند. در گام اول، برنامه بر این بود تا قطعات آسان در داخل ساخته شود و بهمرور داخلیسازی این قطعات ادامه یابد.
نیازمند پس از مشاهدهی نتایج مثبت بههمراه خیامیها به بانک توسعهی صنعتی میرود. بانک به آنها میگوید شما فقط زمینتان را بخرید.
راهاندازی کارخانهی ایران ناسیونال
خیامیها در سال ۱۳۴۰ زمینی را در جادهی کرج خریداری میکنند و آن طرف جاده هم برای کارگران خانه میسازند. نیازمند، هر ماه برای سرکشی به آنجا میرفته و از پیشرفت کار بسیار راضی بوده است.
انگلیسیها بهخوبی این طرح را اجرا میکنند؛ از این طرف ستون زده بودند، روی آن را سقف میزدند؛ از طرف دیگر داشتند چالهی پرسها را میکَندند و فونداسیون را زیر پرسها که بایستی نرم باشد، میگذاشتند.
از آن سمت هم داشتند دیوار میچیدند و پنجره درست میکردند. همه با هم کار میکردند. حدود یک سال و نیم و بلکه حتی کمتر، کار ساخت کارخانه تمام میشود.
نیازمند به کارخانه میرود و از قسمتهای تولید ورق آهن، گلگیر، کاپوت، سقف، رنگآمیزی و سرهمبندی شاسی و موتور دیدن میکند و در آخر به سمتی خیره میشود که اتومبیلی از آن بیرون میآید. صد دستگاه ساخته بودند و قرار میشود برای افتتاحیه، شاه به آنجا بیاید.
بعد از یک هفته با محاسبات دکتر محمد یگانه در وزارت اقتصاد، قیمت چهارده هزار تومان برای فروش محصول نهایی میشود؛ با توجه به این که بهرهی انگلیسیها در این محاسبه لحاظ نشده بود، قیمت به شانزده هزار تومان افزایش پیدا میکند.
در آن زمان تعداد مجاز واردات خودرو سالانه پنجهزار دستگاه بود؛ اما ایران ناسیونال در سال اول پانزدههزار دستگاه خودرو تولید کرد. قرار گذاشته میشود که هر وقت شرایط بهسمت ورشکستگی رفت و بحرانی شد، شرایط فروش را تغییر دهند و به فروش اقساطی و… روی آورند.
کارهای خیر برادران خیامی
خیامیها انسانهایی لایق بودند و نیت پاکی داشتند که خداوند هم یاریشان کرد. یک روز برادر کوچکتر نزد نیازمند میآید و میگوید: «با توجه به این که در ابتدا ما دو میلیون تومان سرمایه داشتیم و در حال حاضر صد میلیون تومان داریم، میخواهیم یک موقوفه درست کنیم و همهی این پول را داخل آن بگذاریم.»
قرار شد پنج درصد این مبلغ برای زن، بچهها و نوهها بماند و ۹۵ درصد آن را در مناقصه قرار دهند.
آنها قصد میکنند که در تمام شهرهای بزرگ ایران و در مراکز استانها، مشابه مدارس فنی آلمان، مدرسه بسازند تا دانشآموزان کارهای فنی یاد بگیرند و بعد از فراغت از تحصیل به آنها وام تعلق گیرد و بتوانند صنعتی را راهاندازی کنند.
توسعه و بهبود فضای کارخانه همیشه برای آنها در اولویت قرار داشت. روزی آقای خیامی مهمانی مفصلی ترتیب میدهد و نیازمند هم بر خلاف این که اغلب در مهمانیها شرکت نمیکرد، به آن مهمانی میرود. همسر آقای خیامی بعد از معرفی خود از آقای نیازمند میخواهد تا از همسرش که عاشق خرید ماشینآلات برای
کارخانه است، خواهش کند برای خانهشان هم یک دست مبل بخرد تا از مهمانها خجالت نکشند! نیازمند واقعاً تعجب میکند که خیامی با آن همه درآمد و با این همه علاقه به همسرش، خرید برای توسعه و گسترش کارخانه را به خرید یک دست مبل برای خانهاش ترجیح میدهد.خیامیها و برخوردارها پولهایشان را از راه حلال به دست آوردند، صنایع را توسعه دادند، مقدار زیادی خیرات و مبرّات داشتند و در جامعهی مذهبی افراد محترمی بهشمار میآمدند. به کارگرانشان خیلی خوب میرسیدند و صنایعی را ایجاد کردند که نیاز کشور بود و فواید زیادی برای زندگی مردم داشت. آنها نزد دولتمردان و تکنوکراتها هم از احترام خاصی برخوردار بودند.
در زمان فعالیت نیازمند و عالیخانی در وزارت اقتصاد، بیشتر کارها بدون حاشیه انجام میشد. روند کار طوری بود که اگر به نتیجه برسد، حتماً کار خودش دیده میشود. یکی از تصمیمهای خیلی مهم هم این بود که قرار شد به کسی پروانهی مونتاژکاری ندهند.
داستان رضا نیازمند و شرکت مرسدس بنز
حتی یک بار یک آلمانی برای گرفتن پروانهی ساخت مرسدس بنز نزد نیازمند میآید. آنها برنامهی ساخت داخل را از او جویا میشوند که بررسی کنند تا چند سال دیگر قادر خواهند بود در ایران بخشی از قطعات مرسدس بنز را تولید کنند. آن آلمانی میگوید که شما ستارهی مرسدس بنز را هم نمیتوانید بسازید.
چند سال بعد از این جریان که کارخانهی ایران ناسیونال راه افتاده بود، نیازمند و عالیخانی به آلمان رفتند. در آن زمان دولت آلمان با دولت ایران قهر کرده بود. شاه گفته بود که یک عده بروند و مقدمات آشتی را فراهم کنند. تیمی شامل عالیخانی، نیازمند، رئیس وقت اتاق بازرگانی، رئیس اتاق صنایع و خردجو که رئیس بانک توسعهی صنعتی بود، راهی آلمان شدند. آنجا خیلی با احترام با آنها برخورد میشود. این تیم هر جا میرفتند، پرچم ایران بالای هتل آنها آویزان بود، چراغقرمزها به احترام آنها سبز میشد و اسکورت داشتند.
در چنین موقعیتی، مرسدس بنز هم از آنها دعوت میکند که از کارخانهاش دیدن کنند. در سالنی مینشینند و رئیس کل مرسدس بنز بهخاطر احترام به آنها میگوید: «اولین اتومبیلی را که ساختهایم، روغنکاری و تمیز کردهایم و میخواهیم آقای وزیر را سوار کنیم و شخصاً من هم آن را برانم.»
همه به بیرون میروند و در محوطهی کارخانهای بسیار بزرگ قرار میگیرند. در محیطی که گلکاری و درختکاریهای زیبایی به چشم میخورد و مانند یک جنگل بود، اتومبیل را میآورند. اتومبیلی که مثل درشکه بود؛ ولی بهجای اسبها یک موتور قرار داشت. رئیس بنز پشت فرمان مینشیند، خودرو را خودش راهاندازی میکند و خیلی آهسته تقریباً بهسرعت پیادهروی، بههمراه عالیخانی حرکت میکنند، دوری میزنند و از سمتی وارد میشوند. او ترمز را میگیرد ولی ماشین نمیایستد. چون کمی هم سرازیری بوده است، آلمانیها فوری میدوند و با دست نمیتوانند خودرو را نگه دارند. بالاخره آن دو نفر بهسختی پیاده میشوند.
نیازمند میبیند آن فردی که به او گفته بود شما ستارهی بنز را هم نمیتوانید بسازید، کنارش ایستاده است. به او میگوید: «این همان اتومبیلی است که میخواستید بسازید؛ اما ترمزش نگرفت. ولی الان ایران ناسیونال کلی خودرو میسازد و همهی ترمزهایش هم کار میکند.»