کتاب مزرعه حیوانات، (۱۹۴۵)که با نام قلعه حیوانات هم شناخته میشود، رمانی کوتاه و کلاسیک، هجویهای است که رویدادهای انقلاب ۱۹۱۷ روسیه را به مزرعهای کوچک در انگلیس منتقل میکند. در این رمان، بعد از قیام حیوانات و بیرون کردن صاحب مزرعه، نبردی سیاسی بین خوکی انقلابی به نام اسنوبال و خوکی قدرتطلب به نام ناپلئون شکل میگیرد.
جورج اورول یکی از مهمترین نویسندگان بریتانیایی قرن بیستم به شمار میرود. کتاب مزرعه حیوانات و کتاب 1984 (1949) اغلب در فهرست بهترین کتابهای قرن جای دارند. او همچنین منتقد، مقالهنویس و روزنامهنگار برجستهای بود.
کتابی کلاسیک و انقلابی
کتاب مزرعه حیوانات جورج اورول در سال ۱۹۴۵ منتشر شد. دستکم چهار ناشر دست رد به سینه این رمان هجویهای اورول زده بودند؛ اما دلیل اصلی جنجال این بود که کتاب، نقدی بسیار آشکار به روسیهی استالینی داشت. حیوانات خودشان را «رفيق» خطاب میکردند و خوانندگان بهراحتی میتوانستند شخصیتهای ناپلئون و اسنوبال را بهجای جوزف استالین و لئون تروتسکی بگذارند. درواقع شورش حیوانات علیه مزرعهدار جونز، اشارهای واضح به انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ است.
اما در سال ۱۹۴۵، روسیه متحد بریتانیا به حساب میآمد. ارتش سرخ تازه نقش بزرگی در شکست نازیها ایفا کرده بود و بسیاری معتقد بودند زمان مناسبی برای انتشار نقدی تند علیه استالین نیست. اما فردریک واربورگ از انتشارات سکر و واربورگ شجاعت به خرج داد و در ۱۷ اوت ۱۹۴۵ این کتاب را منتشر کرد. دیگران در شرکت، از جمله همسر خود واربورگ، از این تصمیم نگران بودند. واربورگ چند سال بعد 1984 اورول را هم منتشر کرد و هر دو کتاب در نهایت برجستهترین آثار قرن بیستم شناخته شدند.
همهی حیوانات مزرعهی اربابی دربارهی یک چیز حرف میزدند. خوک پیر، خواب مهمی دیده بود. این خواب آنقدر مهم بود که قرار شد جلسهای ویژه در انبار برگزار شود. مِیجر بزرگ، خوکی سفید و دوازدهساله بود که مدالهای زیادی داشت. همه او را بسیار محترم میدانستند. او داناترین حیوان بود؛ پس اگر چیزی مهم برای گفتن داشت، هیچکس از بیدار ماندن برای یک ساعت گله نمیکرد. وقتی مزرعهدار، آقای جونز، مست از میخانه به خانه برگشت و خوابید، راه برای همه باز شد. همه آزادانه در انبار جمع شدند.
میجر بزرگ از روی سکویی کمی بلندتر، روی تخت کاهیاش به جمعیت رو کرد. جلوی او مرغها، گوسفندان، جوجهاردکها، اسبها، سگها، خوکها و خر بودند. حتی کبوترها هم گوش تیز کرده بودند. میجر بزرگ گلویش را صاف کرد و گفت بخشی از دلیل این جلسه، شرح خواب عجیبی است که دیده؛ همینطور وقت آن رسیده که دانش خود را به دیگران هم منتقل کند.
او خوک پیری بود و دیگر چیزی به مرگش نمانده بود؛ اما بعد از سالها تجربه، عقیده داشت که به اندازهی هر موجود زندهای طبیعت زندگی را شناخته است. زندگی، به گفتهی او، پر از بدبختی، کار سخت و کوتاه است. این خوک تنومند توضیح داد که زندگی حیوانات در انگلیس، بردگی ظالمانه است.
آنها مجبور به کار سنگیناند و کمترین غذا را میگیرند. وقتی هم که دیگر به کار نیایند، بیرحمانه کشته میشوند. دلیل این همه بدبختی چیست؟ ساده است: انسان. انسان فقط به فکر منافع خودش است. او تنها موجودی است که مصرف میکند و چیزی تولید نمیکند.
انسان شیر یا تخممرغ تولید نمیکند. آنقدر قوی نیست که گاوآهن را بکشد یا آنقدر تند نیست که خرگوش بگیرد. او از حیوانات برای این کارها سوءاستفاده میکند و همهچیز یا به شکمش میرود یا به پول برای خودش تبدیل میشود. حیوانات در ازای زحمتشان، فقط غذای ناچیز و جای سرد و خشک برای خواب میگیرند.
میجر بزرگ به نکتهی اصلیاش رسید و گفت: «رفقا، پیام من به شما این است: شورش. باید برای سرنگونی انسانها تلاش کنیم. شاید فردا یا حتی صد سال دیگر نشود؛ اما عدالت سرانجام پیروز خواهد شد. تا آن زمان، باید این پیام را پخش کنیم. به هر حیوانی بگویید که دیگر زیر ستم انسان کار نخواهیم کرد. میتوانیم و خواهیم توانست برای خودمان کار کنیم. روزی آزاد و ثروتمند از تلاش خودمان خواهیم بود. به آنها بگویید میتوانیم در راه مبارزه و رسیدن به هدفمان متحد باشیم. همهی انسانها دشمناند و همهی حیوانات رفیق..»
هلهلهای در انبار بلند شد. رأیگیری سریعی برگزار شد و تقریباً همه، جز چند سگ و گربه، یکصدا پذیرفتند که حتی حیوانات وحشی مثل خرگوشها و موشها هم رفیقاند.
میجر بزرگ سپس اصول بنیادین شورش را بیان کرد که بعدها به «هفت فرمان» معروف شدند:
۱. هر که روی دو پا راه میرود، دشمن است.
۲. هر که روی چهار پا راه میرود یا بال دارد، دوست است.
۳. هیچ حیوانی لباس نپوشد.
۴. هیچ حیوانی در تخت نخوابد.
۵. هیچ حیوانی الکل ننوشد.
۶. هیچ حیوانی حیوان دیگری را نکشد.
۷. همهی حیوانات برابرند.
در پایان، میجر بزرگ دربارهی خواب عجیبش صحبت کرد. رؤیایی از جهانی بدون انسان. نمیتوانست جزئیات را دقیق توصیف کند؛ اما آهنگی را که در خواب شنیده بود، به یاد داشت. این آهنگ را مادرش میخواند؛ هرچند همهی کلماتش را به یاد نداشت. آهنگی بود که نسلهای پیش فراموشش کرده بودند؛ اما خوک پیر در خواب، همهی بیتهایش را شنیده بود. او این آهنگ را به حیوانات یاد داد. نامش «جانوران انگلیس» بود.
بیتهایش تصویری از آیندهای طلایی را نشان میداد که زمینهای پربار انگلیس فقط زیر پای جانوران باشد. این آهنگ با قلب هر حیوانی در انبار پیوند برقرار کرد. آنها آنقدر آن آهنگ را خواندند تا همهی خطهایش را از حفظ شدند.