رمان دن کیشوت (۱۶۰۵) را اغلب اولین رمان مدرن میدانند؛ اما شهرت این کتاب خیلی بیشتر از اینهاست. بسیاری از خوانندگان و منتقدان، این اثر را همچنان بزرگترین رمان ژانر خود میدانند. سروانتس در این کتاب داستان مردی را روایت میکند که شیفتهی داستانهای شوالیهگری میشود و تصمیم میگیرد خود به یک شوالیهی دورهگرد تبدیل شود؛ شبیه به لانسلوت، شوالیهای سرگردان و نجیب. این شوالیهی خودخوانده که خود را دُن کیشوت مینامد، به همراه یار وفادارش، سانچو پانزا، ماجراهای مضحک و خندهداری را رقم میزند؛ اما جستوجوی ابلهانهی آنها در نهایت چیزی گرانبها دارد: دوستی جاودانه.
میگل دو سروانتس ساآودرا، متولد ۱۵۴۷ در اسپانیا، زندگی پرماجرایی داشت. در جوانی به ناوگان اسپانیایی مستقر در ایتالیا پیوست و در بزرگترین نبرد دریایی آن دوران، یعنی نبرد لپانتو، شرکت کرد. در راه برگشت به خانه، دزدان دریایی او را اسیر کردند و پنج سال را در اسارت در الجزایر گذراند. وقتی در سال ۱۵۸۰ به اسپانیا برگشت، به ادبیات روی آورد. رمانی که شهرتش را جاودانه کرد، دن کیشوت، در سال ۱۶۰۵ منتشر شد و دنبالهی آن در سال ۱۶۱۵، یک سال قبل از مرگش در ۱۶۱۶، به چاپ رسید.
خلاصهای کوتاه دربارهی ماجراهای حماسی دن کیشوت و سانچو پانزا
ادبیات انگلیسی شکسپیر دارد، ایتالیایی دانته و آلمانی گوته. به گفتهی هارولد بلوم، منتقد ادبی، این نویسندگان افتخار زبانهای بومی خود هستند.
ادبیات اسپانیایی هم میگل دُ سروانتس را دارد، نویسندهی رمانی هزارصفحهای که هم مضحک است و هم فراموشنشدنی: دن کیشوت.
تأثیر این کتاب خیلی زیاد است. این اثر به احتمال زیاد اولین رمان مدرنی است که منتقدان شناسایی کردهاند. دن کیشوت، شوالیهی لاغراندام و دیوانه، و سانچو پانزا، ملازم سوار بر الاغی که در کنارش است، به نماد دو شخصیت و دو شیوهی زندگی در جهان تبدیل شدهاند. حتی اگر هنوز داستان سروانتس را نخوانده باشیم، این دو شخصیت و نمادشان را فوراً میشناسیم. جای تعجب نیست: آنها از قلم نویسندهشان فرار کردهاند و در بیشمار فیلم، نقاشی، نمایش موزیکال و حتی کارتونها زندگی مستقلی دارند.
در این خلاصه از کتاب دن کیشوت، میخواهیم به سرچشمهی اصلی برگردیم.
البته نمیتوانیم همهی این کتاب گسترده و شگفتانگیز را روایت کنیم؛ تلاش برای این کار کاملاً دن کیشوتی خواهد بود؛ یعنی چیزی بهشدت غیرواقعبینانه! در عوض، به این میپردازیم که دن کیشوت و سانچو پانزا کیستند و چه انگیزهای دارند. از همه مهمتر، روحیهای را میشناسیم که با آن به ماجراهای خود قدم میگذارند.
داستان ما در مرکز اسپانیا، در منطقهای به نام لامانچا اتفاق میافتد؛ سرزمینی با دشتهای وسیع، گندمزارهایی با گندمهای کوتاه و زمینهای سفید زیر آفتاب، زیر آسمانی بیکران و همیشه آبی.
در این سرزمین به رنگهای قهوهای، اُخرایی و بژ، جزیرههایی با سفیدی خیرهکننده دیده میشود: خانههای سفیدشده با آهک که مردم لامانچا در آنها زندگی میکنند و آسیابهای بادی که در آنها ذرت، آسیاب میشود.
در قرن شانزدهم، مردی کنجکاو، یعنی قهرمان داستان ما، در یکی از این روستاهای پر از خانههای سفید زندگی میکرد. او حدود پنجاهسال داشت و نامش آلونسو کیشادا یا شاید کیشانو بود. راوی داستان ما در این مورد مطمئن نیست. او یک هیدالگو بود، یعنی نجیبزادهای از پایینترین طبقهی اشراف اسپانیا. املاکش کوچک بود و درآمد کمش بهزحمت صرف غذا، خدمتکاری بداخلاق و خوراک اسبی نحیف میشد که در اصطبل نگه میداشت.
او مانند همهی نجیبزادگان، مردی بیکار بود؛ هرچند بیپول. اما برای کاری که بیشتر از همه دوست داشت، نیازی به پول نداشت: خواندن داستانهای شوالیههای باستانی و ماجراهای پرشمارشان، از نزاعها و نبردها گرفته تا عشقها، ماجراها و ناکامیها. به گفتهی راوی، این کتابها که او تعداد بیشماری از آنها را چندین بار خوانده بود، پر از «مهملات غیرممکن» بودند. اما هرچه هیدالگوی ما بیشتر دربارهی این دنیای مسحورکننده میخوانْد، بیشتر باور میکرد که این کتابها نه داستان، بلکه تاریخ واقعی دورانی شادتر و جذابتر هستند.
خلاصه اینکه آلونسو کیشادا یا کیشانو، مردی که معمولاً با عقل سلیمش شناخته میشد، آنقدر سرش را با این مزخرفات دربارهی شوالیههای سرگردان پر کرد که کمکم عقلش را از دست داد. اگر او این کار را در کتابخانهاش، دور از چشم دیگران انجام میداد، نیازی به راوی نداشتیم؛ چون داستانی برای گفتن نبود. اما این هیدالگو نقشهای عجیب کشید: گشتن در جهان با اسب، در جستوجوی هیولاهایی برای کشتن، ایجاد عدالت و دوشیزگان گرفتار برای نجات. به یک کلام، او تصمیم گرفت شوالیه شود و آن دوران شادتر و جذابتر را زنده کند.
پس دستبهکار شد. زرهی بسیار قدیمی و کپکزده را شست و صیقل داد که متعلق به یکی از اجدادش بود. کلاهخود زنگزدهای که پیدا کرد، پوشش محافظ نداشت؛ پس پوشش محافظی از مقوا ساخت. وقتی با شمشیر استحکام کلاهخود را آزمایش کرد، با یک ضربه همه چیز خراب شد. پوشش محافظ مقوایی دوم را بدون آزمایش، نصب کرد: او به خدا اعتماد داشت که در نبرد، کارایی پوشش محافظ را تضمین کند!
سپری چرمی و نیزهای پوسیده تجهیزاتش را کامل کردند. قدم بعدی، پیدا کردن نامی مناسب برای خود و اسبش بود. اسبش، حیوانی لاغر و لرزان، را روشینانته نامید؛ نامی که در اسپانیایی به این معناست: «اسب نجیبی که قبلاً اسب فروتنی بود». برای خودش نامی انتخاب کرد که یادآور شوالیههای قدیمی بود که نام مکانها را به عنوانشان اضافه میکردند: دن کیشوت دلامانچا.
پس از آمادهسازی زره و انتخاب نامهای مناسب برای خود و اسبش، به این نتیجه رسید که به بانویی نیاز دارد تا کارهای قهرمانانهاش را به او تقدیم کند. بههرحال، شوالیهای که عاشق نباشد، مانند درختی بدون برگ و میوه است؛ همهی کتابهایش این را میگفتند. وقتی دن کیشوت غولی وحشتناک یا جادوگری شرور را شکست میداد، با بزرگمنشی جانشان را میبخشید؛ اما به شرطی که نزد معشوقهاش بروند، زانو بزنند و فروتنانه بگویند که چگونه مغلوب دن کیشوت دلامانچا شدهاند؛ شوالیهی بزرگ و کمتر شناختهشده.
در روستای نزدیک، دختری روستایی و زیبا به نام آلدونسا لورنسو بود. هیدالگوی ما هرگز کلمهای با او رد و بدل نکرده بود؛ اما تصمیم گرفت به او عشق بورزد. البته، اول باید نامی درخور جایگاه یک شاهزادهخانم برایش انتخاب میکرد. پس آلدونسا شد دولسینئا دل توبوسو. نامی آهنگین و بدیع که به نظر او به معنای بانوی دلانگیز توبوسو بود؛ نام روستایی که او در آن زندگی میکرد.