کتاب فریب خورده تصادف اثر نسیم نیکلاس طالب به بررسی نقش شانس (Luck) و تصادف (Randomness) در زندگی ما می پردازد و از ما می خواهد که از نیروهای پنهانی که ادراکات و تصمیمات ما را شکل می دهند آگاه باشیم. طالب از طریق حکایات و مثالهای مختلف توضیح میدهد که چگونه میتوانیم تاثیر شانس را بر زندگیمان بهتر درک کنیم.
کتاب فریب خورده تصادف (2001) مجموعه ای از مقالات در مورد تأثیر تصادف بر بازارهای مالی و خود زندگی است. نویسنده از طریق آمیزهای از آمار، روانشناسی و تفکر فلسفی، چگونگی تسلط تصادف بر جهان را بیان میکند.
نسیم نیکلاس طالب یک دانشگاهی، نویسنده و سرمایهگذار است که عمر خود را صرف درک ماهیت حقیقی شانس، عدم قطعیت و دانش کرده است. کتاب دیگر وی یعنی «قوی سیاه» نیز به یکی از پرفروشترین کتابها تبدیل شد و او را یکی از برترین متفکران روی کره زمین میدانند.
نویسنده تا حدی بر اساس تجربیات و تعاملات خود به عنوان یک معامله گر وال استریت، کتاب فریب خورده تصادف را نوشته است.
ما اغلب شانس و تصادفی بودن اتفاقات را نادیده میگیریم و به اشتباه آن را به مهارت یا تقدیر و جبرگرایی نسبت میدهیم.
ما اغلب با تصادفی بودن اتفاقات فریب میخوریم؛ به این معنی که تاثیر شانس و رویدادهای تصادفی را بر زندگیمان دستکم میگیریم و عموما از واژههایی مانند «مهارت» ، «تقدیر» و یا «جبرگرایی» به جای «شانس» و «تصادف» استفاده میکنیم. این باور اشتباه و جابجا گرفتن این دو مفهوم تقریبا در همه جا دیده میشود ولی شاید در هیچ جایی به اندازه بازار سهام این تفاوت مشهود نباشد؛ اتفاقی که باعث میشود «احمقهای خوششانس» دچار این توهم بشوند که «سرمایهگذار توانا» هستند.
کسی که توهم و ادعای این را دارد که بهترین و خبرهترین تحلیلگر و سرمایهگذار بازار است و میتواند همه چیز را درست و دقیق پیش بینی کند، این فرد در اصل یک احمق خوش شانس است که نمیداند بازارها با عدم قطعیت همراه هستند و عامل شانس را نادیده میگیرد.
در برخی مشاغل، نمیتوان سادگی و بدون مهارت موفق شد. مثلا خیلی بعید است که یک نجار بدون مهارت و اندازه گیری و به صورت شانسی و اتفاقی بتواند یک درب بسازد که دقیقا متناسب با نیاز آن منزل باشد یا یک دندانساز نمیتواند بدون دانش و مهارت یک دندان مطابق ویژگیهای بدن ما و متناسب با اندازه فک و دهن ما بسازد، این مدل مشاغل نیاز به مهارت دارند و حتی اگر به صورت شانسی چند باری هم موفق شوند نمیتوانند در طولانی مدت در شغل خود مشغول باشند ولی در بازارهای مالی داستان کاملا متفاوت است و باید قبول کنیم که خوشبختانه یا متاسفانه عدم قطعیت و تصادفی بودن، عنصر انکار ناپذیر بازارهای مالی است.
همانطوری که اگر میلیونها میمون برای مدت طولانی بر روی ماشینهای تایپ بکوبند، میتوانند در نهایت آثاری مثل شکسپیر خلق کنند؛ سرمایهگذاران غیر ماهر نیز احتمال دارد که بعد از این همه معامله و ترید شانس با آنها یاری کند و بتوانند موفقیت بزرگی کسب کنند.
برای مثال یک گروه متشکل از ۱۰,۰۰۰ سرمایهگذار و تحلیلگر را در نظر بگیرید که نسبتا بیکفایت هستند: این گروه، هر سال تنها ۴۵ درصد شانس سودآوری دارند. پس ما اگر به جای کمک گرفتن از این گروه از سکه استفاده کنیم و مبنای تصمیم گیری را شیر و خط بگذاریم احتمال موفقیتمان به ۵۰ درصد میرسد پس، اساسا بهتر است بر اساس شیر یا خط سرمایهگذاری کنید تا این گروه سرمایهگذاران!
با وجود فقدان مهارتهای لازم در این افراد، میتوان انتظار داشت که پس از ۵ سال حدود ۲۰۰ نفر از آنها هر سال سودآور باشند. این افراد چون نقش شانس را نمیبینند و به اشتباه، عامل شانس را به مهارت خود نسبت میدهند، به سوابق بینقص خود افتخار کرده و از تحسین مهارتهای استثنایی خود لذت میبرند.
اینها همان احمقهای خوش شانسی هستند که نمیدانند بازارها با عدم قطعیت همراه هستند. البته در دراز مدت همین شانسی که باعث موفقیت این «احمقهای خوش شانس» شده، علیه آنها عمل خواهد کرد.
وال استریت، معامله گران و تحلیلگران و سرمایه گذاران بسیاری را به خود دیده که پس از سالها موفقیت همه چیز را در یک ضربه بزرگ از دست میدهند.
ما به علت دیدگاه محدودی که داریم، چیزهایی را بر اساس مشاهدات و محیط اطرافمان درباره طبیعت جهان استنباط میکنیم و این استنباط در بسیاری از موارد باعث خطاهای جدی و بزرگی میشود. مثلا از دیدن صدها قوی سفید اشتباها، به این نتیجه رسید که همه قوها سفید هستند.
متاسفانه این رویکرد یک مشکل اساسی دارد آن هم اینکه باعث شکل گیری پدیده قوی سیاه میشود. نکتهای که باید به آن توجه داشته باشیم این است که: «ما هر چقدر هم در طول زندگی قوهایی با رنگ سفید ببینیم این مشاهدات نمیتواند ما را به این استنباط برساند که همه قوها سفید هستند، چرا که مشاهده فقط یک قوی سیاه برای ابطال نظریه ما کافی است».
به طور کلی نظریه قوی سیاه این نکته مهم را به ما میرساند که صحت هیچ نظریهای نمیتواند تا ابد درست باشد، و اشتباه بودن آن تنها با ارائه یک مثال نقض (مشاهده قوی سیاه) آشکار میشود. از این رو غلط بودن نظریهها به طور مداوم اثبات شده و با نظریههای بهتر جایگزین میشوند.
این طرز فکر در سرمایهگذاری نیز صادق برقرار است. همیشه این احتمال را در نظر بگیرید که تئوریها ، فرضیات و روشهای تحلیل شما ممکن است با پیدا شدن یک قوی سیاه کاملا زیر سوال برود و این موضوع میتواند به راحتی بر پورتفولیوی شما تاثیر گذاشته و شما را وارد زیانهای جدی کند.
مثلا یک مدیر صندوق سرمایه گذاری اگر این توصیه را نادیده بگیرد، این طور تصور میکند که: «این اتفاق قبلا هرگز رخ نداده؛ بنابراین در آینده هم رخ نخواهد داد». همین تصور ممکن است روزی به طرز ناخوشایندی این مدیر را با قوی سیاه آشنا کرده و او را شگفتزده کند.
در واقع او با فرض اینکه گذشته یک نمونه مناسب برای پیشبینی آینده است رفتار میکند. اما اگر اوضاع عوض شده باشد چه؟ اگر رنگ قوها به طور مداوم تغییر کند چطور میتوانید الگویی درباره رنگ قوها برای خود بسازید؟
نکته مهمی که باید به آن توجه داشت این است که هر جایی که انسان در آن حضور پیدا میکند دستخوش تغییر میشود پس نمیتوانیم از الگوهای ثابت استفاده کنیم. برای مثال در بازار سهام، اگر فعالین بازار بررسی کنند و به این نتیجه برسند که مثلا قیمت سهام همیشه در فروردین ماه افزایش پیدا میکند، سرمایهگذاران در سال بعدی با این الگو به طور منطقی تصمیم میگیرند سهام را در اسفندماه خریداری کنند تا از رشد فروردین ماه بهره ببرند، بعد از چند سال این افزایش تقاضا در اسفند ماه باعث میشود که رشد قیمت سهام در اسفند ماه اتفاق بیفتد و کسانی که طبق آن الگوی قدیمی در فروردین ماه هر سال خرید میکنند با ضرر جدی مواجه شوند. نکته مهم اینجاست که بازارها پویا و دائما در حال تغییر هستند پس نمیتوان یک الگوی ثابت مادامالعمر برای پیش بینی بازارها بدست آورد.
اغلب موفقیت کوتاهمدت احمقهای خوش شانس ناشی از این واقعیت است که آنها در زمان مناسب در مکان مناسبی بودند، یعنی شانس خالص آوردند ولی این شانس را به مهارت خود نسبت دادهاند.
البته این موضوع فقط در مورد بازارهای مالی نیست، هرجایی که رد پای انسان در آن حضور دارد دستخوش تغییر میشود. مثلا انسانها وقتی به یک منطقه بکر طبیعت میروند و در آنجا سکونت و رفت وآمد میکنند اقلیم گیاهی و جانوری آن منطقه کم کم تغییر میکند.
باور عمومی این است که تکامل یعنی اگر شما در هر حوزه یا محیطی بهترین و مناسبترین گزینه موجود باشید بقا پیدا میکنید(بهترین موجودات زنده میمانند و موفق میشوند) و اگر در لیگ بهترینها نباشید به احتمال زیاد یا حذف میشوید و یا اینکه شانس موفقیتتان بسیار پایین میآید.
این صحبت برای بسیاری از موارد زندگی نیز صادق است. صفحه کلید استاندارد را در نظر بگیرید. تا به حال به این فکر کردهاید که این طرح عجیب صفحه کلیدها که به (QWERTY) معروف است، چرا باید به عنوان استاندارد جهانی تایپ کردن شناخته شود؟آیا واقعا گزینه مناسبتری وجود نداشت؟
بد نیست بدانید این نسخه صفحه کلیدهای موجود بهترین و بهینه ترین گزینه نبودند. این صفحه کلید در واقع برای اجتناب از اختلال در ماشینهای تایپ قدیمی طراحی شده بود. ولی از آنجا که تغییر برای عموم مردم راحت نیست، نمیتوانند صفحه کلیدشان را به مدلهای دیگر تغییر دهند و این راهحل غیر بهینه را اکثر مردم دنیا پذیرفتند و آنرا به عنوان استاندارد جهانی قبول کردند.
نکته قابل توجه در این قسمت «وابستگی به مسیر» است. وابستگی به مسیر یعنی موفقیت یا شکست یک محصول لزوما به نقاط ابتدا و انتهای مسیری که طی میکند مرتبط نیست، مسیری که طی میکند ممکن است باعث شکست یا موفقیت آن شود.
در نقطه مقابل هم همین ماجرا برقرار است، محصولاتی که چندان عالی و کافی نیستند ممکن است در صورتی که از مسیر درست حرکت کنند بر بازار تسلط یابند و موفق شوند. برای مثال مایکروسافت را در نظر بگیرید، وقتی افراد کافی استفاده از محصولات این شرکت را شروع کردند و بازخوردهای مثبت دادند، این حلقه بازخورد مثبت باعث شد مشتریان بیشتر و جدیدتری محصولات مایکروسافت را خریداری کنند. بنابراین پس از اینکه فروش محصولات این شرکت به نقطه اوج رسید، حاشیه امن شرکت بالا رفت و توانست جایگاه خود را در بازار تثبیت کند.
پیشبینی چنین رویدادهای غیر خطی برای ما دشوار است. طبیعت ما این است که فرض کنیم یک ورودی افزایشی, مانند اضافه کردن یک دانه ماسه به یک قلعه تبعات کوچکی را ایجاد خواهد کرد. با این حال، در زندگی واقعی، تغییر تدریجی میتواند تاثیر عظیمی داشته باشد و شاید یک دانه ماسه بتواند موجب سقوط کل قلعه شود.
با توجه به محیط دنیای امروز و میزان اطلاعات بسیار بالایی که در آن وجود دارد، ذهن ما هنوز برای اینکه به مدل درست استدلال دست پیدا کند مجهز نشده و دچار سوگیریهای زیادی میشود ولی برخلاف آنچه که باور داریم، ذهن ما یک ماشین تفکر پیچیده نیست؛ بلکه ترکیبی از قوانین و میانبرهای ذهنی است.
این میانبرها برای کمک به ما در تصمیمگیری سریع به وجود آمده و رفته رفته تکامل پیدا کردهاند: برای مثال اگر با یک ببر در جنگل روبرو شوید، عاقلانه است که به جزئیات وضعیت فکر نکرده و فقط فرار کنید.
متاسفانه هزینهای که ما برای استفاده از این میانبرها پرداخت میکنیم، هزینههای سنگینی است از جمله اینکه باعث میشود مدل استدلالهای ما غیرمنطقی و ذهن ما مملو از سوگیریهای مختلف شود. مثلا به دلیل سوگیری اسنادی، ذهن ما تمایل دارد که موفقیتها را به تواناییهای خود و شکستها را به دیگران و عوامل بیرونی نسبت دهد، باوری که نه درست است ونه منطقی.
نکته قابل توجه اینجاست که ما عموما به عقایدی که داریم پایبند هستیم و در مواجهه با اطلاعات متناقض از تغییر عقیده خود، خودداری میکنیم.
از دیدگاه تکاملی، منطقی است که به چیزهایی که زمان و تلاش زیادی را صرف آن کردهایم، وابسته باشیم؛ اما باید توجه داشت که این تمایل میتواند زیانبخش باشد. بنابراین باید تغییر عقیده و مخالفت با باورهایمان را بپذیریم.
از طرفی همانطور که اشاره کردیم ذهن ما وابسته به مسیر میشود؛ یعنی مسیری که با آن به یک موقعیت معین میرسیم، چگونگی تفکر ما را مشخص میکند. برای درک بهتر ماجرا دو سناریو زیر را در نظر بگیرید. از کدام سناریو بیشتر خوشحال میشوید؟
حالت اول: به شما خبر میدهند که فردا قرار است یک میلیون دلار برنده شوید.
حالت دوم: امروز ۵ میلیون دلار برنده میشوید ولی متوجه میشوید که فردا قرار است ۴ میلیون دلار را از دست بدهید.
بررسیهای مختلف نشان داده که هرچند در هر دو سناریو شما یک میلیون دلار برنده میشوید ولی شما در حالت اول خوشحالتر خواهید بود. این مثال دقیقا اهمیت وابستگی به مسیر را نشان میدهد.
برخی محققان بر این باورند که احساسات، میانبرهایی واقعی در فرآیند تصمیمگیری ما هستند و نبود احساسات باعث میشود فرآیند تصمیم گیری فرسایشی و عذاب آور شود و شاید منجر به این شود که در بسیاری از موارد هیچ اقدامی نکنیم.
مثال معروف به «الاغ بوریدان» را به خاطر بیاورید. یک الاغ که به یک اندازه گرسنه و تشنه است در فاصله مساوی بین آب و غذا قرار دارد. حال اگر این الاغ بخواهد بدون دخالت احساسات تصمیم منطقی بگیرد که اول به سراغ آب برود یا غذا را انتخاب کند، در نهایت از گرسنگی و تشنگی میمیرد و نمیتواند تصمیم بگیرد که کدام یک را اول انتخاب کند. یک اتفاق تصادفی کوچک به آن کمک میکند تصمیم خود را بگیرد. درست مانند اینکه میتوانید از شیر یا خط برای کمک به حل بنبست استفاده کنید.
احساسات عموما غیرمنطقی هستند تا ما را از تلف کردن وقت دور نگه دارند.
این دامی است که میتواند افراد باهوش را دچار مشکل کند، چرا که توانایی آنها برای استدلال منطقی میتواند به راحتی تحت تاثیر احساسات قرار گیرد. عصبشناسان معتقدند ما ابتدا احساسات را قبول میکنیم و سپس سعی میکنیم توضیح منطقی برای آنها بیابیم و این یعنی احساسات نسبت به دیگر روشها، تاثیر قویتری بر تفکر منطقی دارند.
به طور مشابه در برخی موارد میتوانیم برای بالا بردن کیفیت تصمیم گیری و در امان ماندن استدلال درستمان از ورود احساسات جلوگیری کنیم. مثلا سرمایهگذاری که میداند اگر سهامش وارد زیان شود عملکردش هم غیرمنطقی میشود، میتواند در این مواقع هشداری مشخص و از پیش تعیینشده برای خود تنظیم کند که روزهای منفی بازار نباید معاملهای انجام دهد یا به پرتفوی سرمایه گذاری خود دست بزند.
عموما بعد از سقوط کاملا غیرمنتظره بازار سهام، بسیاری از تحلیلگران با سابقه و حرفهای بازار این باور را دارند که سقوط بعدی دیگر اتفاق نخواهد افتاد یا حتی اگر هم بخواهد اتفاق بیفتد، پیش از رخ دادن توسط آنها پیشبینی خواهد شد. این دقیقا به خاطر گذشتهنگری اشتباه آنها است.
این موضوع هم ناشی از یکی از سوگیریهای رایج ذهن ما تحت عنوان سوگیری پسنگری است. سوگیری پس نگری باعث میشود که وقتی به گذشته نگاه میکنیم، به این نتیجه برسیم که رویدادهایی که در آن زمان رخ دادند معمولا اکنون قابل پیشبینیتر به نظر میرسند. مثلا پس از ریزش بازار سهام، اکثر تحلیلگران و فعالین بازار متفقالقول میگویند مشخص بود که بازار حباب داشت و ریزش در انتظار بود ولی سوال مهم اینجاست که همین افراد در موقع بزرگتر شدن حباب بازار، صحبتهای دیگری میکردند.
باید توجه داشته باشیم که اگر دادههای گذشته به اندازه کافی تجزیه و تحلیل شوند، میتوانیم به الگوهای زیادی برسیم و بر همین اساس تمایل داریم که آینده را بر اساس این مدل الگوها پیش بینی کنیم که البته این تصمیم میتواند به نتایج فاجعه باری ختم شود.
ما به طور ذاتی تمایل داریم الگوها و روابط علی پیدا کنیم که ممکن است هیچ رابطهای بین در آنها وجود نداشته باشد. معتادان به قماربازی بهترین مثال برای درک این موضوع هستند؛ مثلا روزی که یک قمارباز برنده شده، عینک و پیراهن سبز پوشیده، احتمالا به طور ناخودآگاه همان لباس را برای بازیهای بعدی میپوشد.
بسیاری از معاملهگران بازار سهام با بررسیهای روند گذشته به دنبال ساخت الگوهایی منحصر به فرد هستند تا بر اساس آن بتوانند آینده روند سهام را پیش بینی کنند و به سودهای رویایی برسند که البته در اکثر موارد این اتفاق رخ نمیدهد و نکته قابل توجه اینجاست که موفقیتهای احتمالی این قوانین ناشی از تصادفی بودن محض بوده و احتمالا سرمایه هرکسی که کورکورانه به آنها اعتقاد داشته باشد را نابود خواهد کرد.
زمانی که صندوقهای بیمه خسارات را گزارش میکنند، عموما در مورد رویدادهای بزرگ و غیر منتظره صحبت میکنند. عواملی که به خاطر احتمال کم رخ دادنشان، عموم مردم خیلی برای وقوع آن اتفاق آمادگی نداشتهاند. در چنین رویکردی، این واقعیت نادیده گرفته میشود که اتفاقاتی که پیش از این هرگز رخ ندادهاند، همیشه اتفاق میافتند و همیشه غیر منتظره هستند.
برای مثال تصور کنید در حال بازی در جایی هستید که به احتمال 1000/ 999 شانس برنده شدن یک دلار و 1000/ 1 شانس از دست دادن ۱۰ دلار دارید. بر همین اساس به احتمال زیاد این بازی را شروع میکنید که البته این یک گرایش طبیعی در وجود انسانها است که دوست دارند تصمیمی را بگیرند که به احتمال زیاد رخ میدهد ولی در این مثال خاصی که اشاره کردیم اتخاذ این تصمیم ممکن است به یک اشتباه پرهزینه منجر شود. اگر چه به احتمال زیاد شما ۱ دلار برنده خواهید شد اما زیان بزرگ که هر هزارم بار متحمل میشوید هم وجود دارد.
حتی سرمایهگذاران باتجربه نیز در این تله میافتند و بسیاری از تحلیلگران که از موفقیتهای کوتاهمدت لذت میبرند از استراتژیهایی استفاده میکنند که در آن مبالغ کم بدست میآورند؛ اما متعاقبا مقادیر زیادی را هم از دست میدهند.
هرچند که فریفته تصادف بودن در بازار سهام، عموما نابود کننده سرمایه است، اما مواردی وجود دارند که تصادفی بودن را میتواند واقعا لذت بخش کند.
به طور کلی منطقی است که هنگام پرداختن به علم و اقتصاد، بیش از حد منطقی باشیم اما وقتی نوبت به هنر و شعر میرسد، آدم میتواند با خوشحالی فریب تصادفی بودن را بخورد.
نکته قابل توجه اینجاست که در بسیاری از مواقع کنترل شرایط از دست ما خارج است و ما هر چقدر درست تصمیم بگیریم و درست عمل کنیم و سطح دانش و اطلاعاتمان را بالا ببریم باز هم ممکن است شانس روی خوبش را به ما نشان ندهد.
علی رغم بهترین تلاشهای ما، همه ما گاهی قربانیان بدبختی ناشی از بدشانسی هستیم (مثل تشخیص غیر منتظره سرطان). در چنین مواقعی تنها کاری که میتوانیم انجام دهیم این است که باوقار رفتار کرده، هرگز به خود ترحم نکرده، دیگران را سرزنش نکنیم و شکایت نکنیم. چون هیچ راه دیگری هم نداریم و رفتار خود ما تنها معیار کنترل ما بر اتفاقات تصادفی است.
کسانی که روزانه به طور افراطی اخبار اقتصادی را میخوانند و تحلیلگران زیادی را دنبال میکنند متوجه این موضوع نیستند که دارند تلاش زیادی را فدای پاداش بسیار کمی میکنند.
محیط اطلاعاتی امروز به قدری با خبرهای بیفایده به هم ریخته شده است که هزینه بررسی همه آنها بیش از هزینه از دست دادن موارد واقعا ارزشمند است.
توجه داشته باشید که حرکات کوتاه مدت و روزانه قیمت بازارها خصوصا در بازار سهام اغلب دارای نویزهای تصادفی و بیاهمیت هستند و تغییرات واقعی بسیار کمی در ارزش سهام دارند. با اینکه روزنامهنگاران ممکن است سعی کنند هر حرکت ناچیز را تفسیر و توضیح دهند اما اکثر این اخبار و اتفاقات در بلند مدت هیچ تاثیر خاصی بر روند بازار ندارند، نکته اینجاست که تحرکات قیمتها در کوتاهمدت عموما جنبه هیجانی و تصادفی دارند.
فردی را تصور کنید که هر دقیقه سبد سهام خود را چک کند (مانند بسیاری از تحلیلگران امروزی)، عمدتا تنها واریانس کوچکی از پرتفوی خود، یعنی فراز و نشیبهای طبیعی که ربطی به عملکرد سهام ندارند را خواهد دید. با وجود این، او مانند همه انسانها احساسی است و از سود کردن لذت میبرد و از زیانها غمگین شود. بنابراین هر سال میتواند انتظار داشته باشد که ۶۰ دقیقه لذت در مقابل ۶۰ دقیقه درد را تجربه کند. ولی اگر همین شخص پرتفوی خود را سالانه بررسی کند، عملکرد واقعی سهام خود را بدون در نظر گرفتن این نویزهای تصادفی میبیند و حالا میتواند انتظار داشته باشد که لذت کامل و بیشتری ببرد.
هرچند در نهایت بازده سرمایه گذاری در هر دو صورت یکسان است، اما چک کردن و تحلیل کردن دقیقه به دقیقه باعث میشود نقش احساسات در تحلیل شما پر رنگ تر شده و با نوسانات بازار درگیر، احساسی تصمیم بگیرید، چرا که آسیب روانی زیانی که متحمل میشوید همواره بیشتر از سودی است که به دست میآورید.
شاید مهمترین نکتهای که بتوان از این کتاب برداشت کرد این است که:
اکثر ما نقش شانس را نادیده میگیریم و با موفقیتی که ناشی از تصادفی بودن پدیدهها رخ میدهد فریب میخوریم.
اما غیر از این نکته مهمی که کتاب اشاره کرده بود نکات ارزنده دیگری هم داشت که در ادامه باهم مرور کنیم:
ما هرگز نمیتوانیم مطمئن باشیم که هیچ نظریهای درست است زیرا همه چیز به طور مداوم تغییر میکند و مشاهده بعدی ممکن است اشتباه ما را اثبات کند.
زندگی ناعادلانه و غیر خطی است، پس اگر شما بهترین گزینه موجود هم باشید هیچ تضمینی برای موفقیت و برنده شدنتان وجود ندارد.
ما دچار وابستگی به مسیر هستیم و استدلال ما وابسته به محیط اطراف و عمدتا مبتنی بر میانبرهای ذهنی است.
احساسات میتوانند به ما در تصمیمگیری کمک کنند، اما ظرفیت ما برای استدلال منطقی را درهم میریزند.
در نگاه به گذشته ما همیشه الگوها، علل و توضیحات را در رویدادهای گذشته پیدا میکنیم اما آنها اغلب برای پیشبینی آینده بیفایده هستند.
ما ذاتا در درک تاثیر رویدادهای نادر ضعیف هستیم.
چگونه میتوانیم با تصادفی بودن مقابله کنیم؟
از تصادفی بودن بیخطر لذت ببرید و از رویکرد رواقیگری برای کنترل نوع مضر آن استفاده کنید.
هم در رسانهها و هم در بازارهای سهام، نویزهای تصادفی ارزش شنیدن را ندارد.
3 پاسخ
عالی و
مفید
خیلی عالی بود پوریا جان …
بسیار عالی بود