کتاب اقتصاد خوب برای دوران سخت، در مورد مسائل و مشکلاتی بحث میکند که ما امروز با آنها مواجه هستیم. بنرجی و دوفلو به دنبال راهحلهایی هستند که مثلا مشکل گرمایش زمین را حل کنند بدون آن که به فقرا آسیب بزنند. آنها همچنین در مورد مشکلات اجتماعی ناشی از نابرابری، تجارت جهانی و ترس از مهاجرات صحبت میکنند.
این کتاب برای چه کسانی مفید است؟
کسانی که در روزهای دشوار اقتصادی میخواهند زندگی خود را بازسازی کنند.
فعالان محیط زیست که به دنبال راهحلهایی جدید برای حل مشکلات محیط زیست هستند.
کسانی که نگرانند که مهاجرت و تجارت جهانی به شغلشان آسیب بزند.
آبیجیت. بنرجی و استر دوفلو برنده جایزه نوبل اقتصاد در سال 2019 شدند. کتاب قبلی آنها، اقتصاد فقیر تحقیقی پیشگام در مورد معنای فقیر بودن و چگونگی ارائه مؤثرترین کمک به جوامع فقیر بود. آنها هر دو استاد دانشگاه MIT هستند و افتخارات و جوایز متعدد علمی دریافت کردهاند.
اقتصاد چطور میتواند تغییراتی مثبت در دنیا ایجاد کند؟
به نظر میرسد دنیا جای خوبی نیست و خیلی چیزها دارند اشتباه پیش میروند. گاهی دلمان میخواهد دستهای خود را با ناامیدی و به نشانه تسلیم بالا بیاوریم. مثلا این مدل صحبتها را زیاد میشنویم که میگویند:
در یک نظرسنجی عمومی در مورد میزان اعتماد مردم به نظر متخصصان، پرستارها بالاترین امتیاز و سیاستمداران کمترین امتیاز را کسب کردند.
هرچند که نتیجه این نظرسنجی خیلی هم دور از انتظار نبود اما نکته عجیب و غیر قابل انتظار این بود که اقتصاددانان فقط کمی بالاتر از سیاستمداران قرار داشتند.
به عبارت بهتری، مردم به اقتصاددانان اعتماد ندارند. چطور این اتفاق رخ داده؟
این ماجرا میتواند به عوامل مختلفی مرتبط باشد، مثلا شاید صرفا از روی ظاهر قضاوت کرده باشید مثلا اقتصاددان خوش قیافهای را در تلویزیون میبینید و تصور میکنید که این شخص کلاه بردار است.
یا مثلا علت ماجرا میتواند این عامل باشد که چون اقتصاددانان وقتی به استخدام یک شرکت در میآیند، برای حداکثر کردن سود دست به هر کاری میزنند، حس عدم اطمینانی بگیرید.
یا مثلا ممکن است چون این افراد صرفا استاد دانشگاه هستند و در میدان عمل نیستند، تئوریها و نظریاتی میدهند که افراطی و گاهی ترسناک به نظر میرسد.
راست و چپ فرق نمیکند. اکثر اقتصاددانان یک تبر ایدئولوژیک به دست گرفتهاند و تئوریهای خود را فریاد میکشند، و عموما پیشبینیهایشان هم غلط از آب در میآید.
البته در نقطه مقابل این گروه، چند اقتصاددان خوب هم داریم که تعدادشان بسیار اندک است ولی همین تعداد اندک هم عموما تلاش نمیکنند حرفهای خود را به زبان ساده برای عموم مردم بازگو کنند و به خاطر سخت و پیچیده صحبت کردن مردم را دچار سو برداشت و گمراهی میکنند.
در کنار همه این موارد یک مشکل دیگر هم وجود دارد. حرفهای اقتصاددانان اغلب غیرواقعی و غیرمنطقی به نظر میرسد. چرا که حرفهای آنها با اخبار سیاسی که میشنویم تفاوت فاحشی دارد.
این واقعیت که مردم به اقتصاد اعتماد ندارند، میتواند مشکلساز شود. چرا؟ چون اقتصاددانان میتوانند اطلاعات بسیار مهمی در مورد چگونگی حل بحرانیترین مشکلات جهان به ما بدهند.
پس لازم است اقتصاددانان اعتماد ما را جلب کنند و کمی زیر دیپلم حرف بزنند که ما هم بفهمیم!
برای شروع بد نیست اقتصاددانان در مورد فرایندهای فکری و نحوه نتیجهگیریها خود هم صحبت کنند. اگر ما به دادههایی دسترسی داشته باشیم که اقتصاددانان به آنها «شواهد موجود» میگویند، ممکن است بهتر بتوانیم حرف آنها را باور کنیم.
از همه مهمتر، اقتصاددانان باید قبول کنند که بدون خطا نیستند و در برخی موارد اشتباه میکنند.
بحث سیاسی و اقتصادی امروزه شبیه به کلکل طرفدارهای فوتبال شده است. طرفین شبیه هواداران تیمهای فوتبال از نظریهها دفاع میکنند. اقتصاددان باید با دید باز به شواهد نگاه کند و در صورت لزوم با صدایی محکم به اشتباه خود اعتراف کند.
شاید کمتر موضوعی مثل مهاجرت گمراهکننده باشد. سیاستمدارانی مثل ترامپ تصویر آمریکا را در محاصره انبوهی از مهاجران گرسنه ترسیم میکنند و اینطور نشان میدهند که مهاجران قرار است منابع ملی را به غارت ببرند و هویت مردم را تهدید کنند.
سیاستمداران وقتی میخواهند از این تصویر سیاه دفاع کنند، در مورد عرضه و تقاضا حرف میزنند. استدلال عمومی به این شکل است که مردم سایر کشورها به خاطر ثروت کشورهای پیشرفته مثل آمریکا، مهاجرت به این کشورها را انتخاب میکنند. پس با آمدن مهاجران، عرضه نیروی کار ارزان بیش از حد زیاد میشود و کارگران بومی شغل خود را از دست میدهند.
حرف آنها منطقی به نظر میرسد اما شواهد و مدارک این حرفها را تایید نمیکند.
اول از همه، این طور نیست که مهاجران فقط به خاطر پول بیشتر کشور خود را ترک کرده باشند. اگر این طور بود بعد از سقوط اقتصاد یونان باید بخش زیادی از جمعیت این کشور به اروپا میرفتند.
باید توجه داشته باشیم که یونان عضو اتحادیه اروپاست و مردم این کشور کاملا به صورت قانونی میتوانستند سوار اتوبوس شوند و به کشور دیگر نقل مکان کنند. اما در واقعیت فقط ۳۵۰ هزار نفر، یعنی سه درصد کل جمعیت دست به مهاجرت زدند.
مطالعات نشان داده که مردم به طور کلی تمایل به نقل مکان ندارند. حتی در کشور خودشان هم ترجیح میدهند در همان شهری که هستند بمانند.
برای مثال یک مطالعه نشان داد که هندیهایی که در روستاهای بیهار و اوتار پرادش زندگی میکنند، اگر به شهر بروند میتوانند درآمد خود را دوبرابر کنند. اما در واقعیت درصد بسیار کوچکی از صد میلیون فقیری که در این مناطق روزگار میگذرانند، چنین کاری میکنند. آنها برای ماندن دلایلی محکم دارند، از جمله پیوندهای خانوادگی، شبکه حمایتی، ترس از ناشناختهها و…
روی کاغذ ممکن است فکر کنیم که پول به تنهایی انگیزه بسیار محکمی است. چه کسی نمیخواهد درآمدش دوبرابر شود؟ اما مدلی تا این حد سادهانگارانه ماهیت ظریف تجربه انسانی را در نظر نمیگیرد. ارزش ترس از تغییر چقدر است؟ یا نیاز به ماندن در خانه برای پرستاری از والدین؟ یا تمایل به بزرگ کردن فرزندان در محیط سالم روستایی؟
وقتی صحبت از مهاجرت به میان میآید، سیاستمداران تقریبا در مورد همهچیز اشتباه میکنند. نیازی نیست کاری بکنیم که مردم از مهاجرت منصرف شوند. اتفاقا ما باید برای این که آنها مهاجرت کنند، انگیزههای بیشتری ایجاد کنیم. چرا؟ چون مهاجران به کارگران محلی غیرماهر کمک میکنند!
برای یک لحظه تصور کنید که پیشخدمت هستید و شهر شما پر از مهاجر شده است. در این لحظه شاید به این فکر کنید که گویا هشدار سیاستمداران درست از آب در آمده و مثلا همسایه جدید شما قرار است برای تصاحب شغل با شما رقابت کند. چه بد!
اما یک لحظه صبر کنید. یک اتفاق دیگر هم افتاده است. جدیدا رستوران شما شلوغتر از قبل به نظر میرسد. چرا؟ چون مهاجران فقط نیروی کار نیستند. آنها مصرفکننده هم هستند. اتفاقا بیشتر هزینههای آنها (مثلا در کافهها و سوپرمارکتها) به کارگران غیرماهر میرسد.
برخی مهاجران فعالتر هستند و یک کسبوکار جدید راه میاندازند. آنها فرصتهای شغلی جدید ایجاد میکنند. بررسی پانصد شرکت برتر فورچون در سال ۲۰۱۷ نشان داد که ۴۳ درصد شرکتهای برتر آمریکایی توسط مهاجرها یا فرزندان آنها تاسیس شده است. در این بین باید از استیو جابز که پدرش اهل سوریه بود و هنری فورد که مهاجری ایرلندی به حساب میآمد نیز صحبت کنیم. آیا این دو نفر، شغل کارگران محلی را از آنها گرفتند؟!
پس این تصور که مهاجرها همیشه برای مشاغل محلی و بامهارت پایین رقابت میکنند، درست نیست.
اما یک موضوع دیگر هم وجود دارد. کارگران بومی، شبکه اجتماعی و دانش بومی دارند. مهاجرها در این زمینه نمیتوانند با مردم بومی رقابت کنند.
مدل ساده عرضه و تقاضا فرض میکند که کارفرما همیشه میخواهد ارزانترین کارگر را استخدام کند. بنابراین اگر مهاجری پیدا شود که قیمتی پایینتر درخواست کند، کارفرما به سرعت کارگر محلی را اخراج خواهد کرد. اما استخدام کارگر کمی با خرید هندوانه فرق دارد.
ملاحظات کارفرما کمی جدیتر از بررسی قیمت است. آنها به دنبال کارگرانی میگردند که عملکردشان خوب باشد و بتوان به آنها اعتماد کرد. آنها دوست ندارند کار به جایی برسد که مجبور شوند کسی را اخراج کنند. کاری که بسیار پرهزینه و ناخوشایند است.
کارفرما ترجیح میدهد کارگری را استخدام کند که یا او را میشناسد یا توسط فردی قابل اعتماد توصیه شده باشد. همیشه کارفرماها کارگری را ترجیح میدهند که در محیط مشابه «سابقه کار» داشته باشد. آنها حاضرند برای این مهارت و اعتماد، پول بیشتری بپردازند.
محلیها مهارتهایی دارند که تازهواردها از آنها بیبهره هستند. برای مثال آنها میتوانند خیلی روان صحبت کنند. یک مطالعه در دانمارک نشان داد که در مناطقی که جمعیت مهاجران بیشتر است، کارگران محلی از کارهای یدی به مشاغل سطح بالاتر ارتقا میگیرند.
در نهایت، عمدتا مشاغلی برای مهاجران غیرماهر باقی میماند که مردم محلی تمایلی به پذیرفتن آنها ندارند. مثل نظافت، چمنزنی و مراقبت از کودکان.
هرچند ممکن است در این بخشها دستمزد کاهش پیدا کند. اما حتی این مورد هم میتواند به نفع مردم محلی باشد. یک مادر محلی با درآمد اندک، حالا میتواند نظافت منزل و مراقبت از بچهها را به شخص دیگری بسپارد و این ساعتهای آزاد را کار کند و درآمد بیشتری به دست بیاورد.
حامیان تجارت جهانی تصور زیبایی از دنیا دارند و اینطور تصور میکنند که هر کشور میتواند کالاهایی را که ارزانتر تولید میکند صادر کند و کالاهایی که در خارج ارزانتر هستند را بخرد. مثلا ایران میتواند فرش دستباف را با نیروی کار ارزان داخلی تولید و صادر کند. چین میتواند با استفاده از کارخانههایی که دارد، قطعات کامپیوتری ارزان بسازد. شرکتهای هندی هم این قطعات را میخرند و در صنایع محلی به کار میبرند.
بله، تجارت آزاد میتواند به برخی صنایع محلی آسیب بزند. اما در واقعیت اتفاقی که میافتد این است که تولید کالاهایی که سودآور نیست متوقف میشود و کارگران به تولید کالاهایی با سودآوری بیشتر میپردازند.
ایده جذابی است. اما در واقعیت صنعت و نیروی کار تا این اندازه منعطف نیستند.
دیدیم که کارگران آنقدرها که کتابهای درسی ادعا میکنند، منعطف نیستند. تغییر شغل برای آنها دشوار است. حتی اگر انگیزههای اقتصادی کافی داشته باشند، آنها معمولا کار خود را عوض نمیکنند. زیرا این کار مستلزم رفتن به یک منطقه جدید یا پذیرش رفتوآمد است.
شرکتها هم چندان انعطافپذیر نیستند. پتیا توپالوا در دانشگاه MIT تحقیقی گسترده در مورد تاثیر تجارت جهانی در هند انجام داد. او فهمید که شرکتها به ندرت خط تولید یک محصول را متوقف میکنند حتی اگر بابت تولید آن ضرر کنند.
از نظر تئوری، شرکتهای جدید میتوانند ظهور کنند و محصولاتی نوآورانه بسازند، اما موانع بزرگی بر سر راه این شرکتها وجود دارد. برای مثال آنها به سختی میتوانند از بانک وام بگیرند. در حالی که شرکتهای قدیمی زیانده، حتی اگر ورشکسته باشند به سادگی میتوانند از بانک وام بگیرند.
در مواردی هم که یک تازه وارد محصولی جدید را در بازار داخلی عرضه کند، بعید است بتواند در رقابت بازار جهانی دوام بیاورد. زمان زیادی لازم است تا یک برند قابل اعتماد به وجود بیاید. خریداران خارجی در برخورد با شرکتهای جدید بسیار محتاط هستند. آنها مطمئن نیستند که شرکت جدید میتواند کالاها را در زمان دقیق و با کیفیت ثابت تحویل بدهد یا نه.
برخورد با شرکتهای کشورهای درحال توسعه نیز محتاطانه است. این موضوع یک چرخه معیوب ایجاد میکند. اگر شما به قالیهای مصری اعتماد نکنید، تولیدکنندگان مصری نه میتوانند کیفیت خود را افزایش بدهند و نه برای تولید بیشتر کارگرهای بیشتری استخدام کنند.
احتمالا یادتان میآید که ترامپ در سال ۲۰۱۸ در جمع کارگران فولاد اعلام کرد که ایالات متحده برای محافظت از شغلهای محلی مالیات سنگینی برای واردات آلومینیوم و فولاد چینی وضع خواهد کرد. آیا این استراتژی جواب داد؟
با اجرای این سیاست احتمالا کارخانههای فولاد از این تعرفهها سود میبرند. مردم هم مجبور میشوند بیشتر فولاد محلی بخرند. این یعنی افزایش تقاضا برای فولاد تولید داخل و اخراج کمتر کارگران.
اما همهچیز به همین خوبی پیش نرفت. در واکنش به تعرفههای ترامپ، چین هم تعرفه واردات محصولات کشاورزی از آمریکا را افزایش داد.
از آنجایی که چین ۱۶ درصد از تولیدات کشاورزی آمریکا مثل گوشت را میخرد. بنابراین وضع تعرفه بر محصولات غذایی، منجر به پیامدهای سنگینی میشود. درست است که کارگران کارخانه فولاد کار خود را از دست ندادند. اما شغل کارگران صنعت کشاورزی با تهدیدی جدی روبرو شد. معنای این حرف روشن است: جنگ تجاری ترامپ بسیار کوتهبینانه بود.
در کتاب «شوک چین» گفته شد که کارخانهها در رقابت با محصولات ارزان چینی تعطیل شدند. بروستون در تنسی نمونهای دلخراش از این موضوع بود. زمانی که تولید پوشاک دیگر سودی نداشت، بروستون مجبور شد ۱۷۰۰ نفر از کارگران خود را اخراج کند. در سال ۲۰۰ در نهایت ۵۵ کارگر باقیمانده هم اخراج شدند.
وقتی کارگران بیکار شدند، پولی نداشتند که در شهر خرج کنند. مشاغل دیگر هم از بین رفت. شهری که روزگاری پررونق بود، به شهر ارواح تبدیل شد.
این تصویر ترسناک باعث شد که سرمایهگذاران از راه اندازی کسبوکار جدید خودداری کنند. برای کارگران، مهاجرت به منطقه جدید برای یافتن کار، آسان نیست. اما ماندن هم دیگر سودی نداشت. آنها چکار میتوانستند انجام دهند؟
ایالات متحده برای کمک به کسانی که شغل خود را از دست میدهند، یک برنامه حمایتی به نام «کمک تعدیل تجارت» یا TAA دارد. این برنامه بیمه بیکاری کارگران را تمدید میکند و آموزش و پشتیبانی لازم برای ورود آنها به شغل جدید را برعهده میگیرد و به آنها کمک مالی میکند تا بتوانند محل زندگی خود را عوض کنند. همه این برنامهها عالی هستند اما بودجه آن بسیار کم است.
درست است که آسیبدیدگان تجارت جهانی به کمک نیاز دارند. اما فقط تعرفه واردات چیزی را حل نمیکند. ما باید منابع قابل توجهی را برای کمک به بیکاران اختصاص دهیم تا بتوانند دوباره روی پای خود بایستند.
در اواخر سال ۲۰۱۸ در خیابانهای پاریس، انبوهی از معترضان که به جلیقهزردها معروف بودند تجمع کردند و نسبت به مالیات پیشنهادی برای بنزین اعتراض کردند. به نظر آنها چنین طرحی به فقرا آسیب میزد و تنها به نفع اعیان بود. کسانی که در مرکز شهر هستند و میتوانند از وسایل نقلیه عمومی مثل مترو استفاده کنند، وضع مالی خوبی دارند. کسانی که نمیتوانستند در مرکز شهر خانه بگیرند، همانهایی هستند که باید با ماشین به محل کار بیایند.
بحثی قدیمی وجود دارد که مقابله با تغییرات آب و هوایی یک کالای لوکس است که فقرا نمیتوانند از عهده آن بر بیایند. گویا اینطور به نظر میرسد یا ما باید کره زمین را برای آینده نجات دهیم یا از اقتصاد در زمان حال محافظت کنیم.
اما واقعیت این است که بیشترین بها برای تغییرات آب و هوایی را فقرا میپردازند. این موضوع در کشورهای در حال توسعه نزدیک به خط استوا بغرنجتر است. افزایش دما در اسکاندیناوی ممکن است هوا را دلپذیرتر کند. اما اگر دمای هوا در هند بالا برود، غیرقابل تحمل خواهد شد. مشکل زمانی شدیدتر میشود که میفهمیم هندیها برای هوای گرم آماده نیستند. فقط پنج درصد هندیها تهویه مطبوع دارند. در حالی که ۸۷ درصد آمریکاییها در خانه کولر دارند.
با این باور فراگیر که رشد اقتصادی هدف نهایی است، ممکن است این ایده به وجود بیاید که به خاطر محافظت از اقتصاد مجبوریم برنامه کاهش مصرف انرژی را کنار بگذاریم. اما واقعا هیچ راه فراری وجود ندارد. ما مجبوریم مصرف انرژی را کاهش دهیم. برای کندکردن تغییرات آب و هوایی راهی به غیر از کاهش مصرف انرژی وجود ندارد. باید به این فکر کنیم که آیا میشود این کار را به گونهای انجام داد که آسیبپذیرترین قشر آسیبی نبیند؟
علاوهبر اتخاذ تدابیری برای کاهش تولید گازهای گلخانهای در کشورهای ثروتمند، ما به یک سیستم بازتوزیع ثروت برای حمایت از کشورهای درحال توسعه نیاز داریم که بیشترین آسیب را از تغییرات اقلیمی میبینند. به عنوان مثال میتوانیم به وضعیت کولرهای گازی در هند اشاره کنیم. هزینه ارسال کولرهای گازی با مصرف انرژی کمتر و بدون تولید گاز HFC، بخش ناچیزی از تولید ناخالص داخلی آمریکا میشود. چنین پیشنهادی باعث قربانی شدن هندوستان و کشورهای فقیر نمیشود. اما میتواند در نجات زمین بسیار موثر باشد.
در فیلمهای علمی تخیلی دیدهاید که انسانها جای خود را به رباتهایی نقرهای رنگ دادهاند. آنها اول مشاغل ما را میگیرند و سپس تلاش میکنند که بر کره زمین مسلط شوند. شاید این تصاویر خیالی به نظر برسند ولی رباتها امروز به سادگی میتوانند همبرگر درست کنند، خیابان را جارو بزنند و بستههای پستی را تحویل بدهند.
واقعیت چیست؟ چه بلایی سر مردم خواهد آمد؟ با ظهور هوش مصنوعی و ادامه اتوماسیون چه اتفاقی خواهد افتاد؟ واقعیت این است که سرعت پیشرفت فناوری به قدری زیاد است که به ما فرصت نمیدهد به این سوالها پاسخ بدهیم.
ما قادر نیستیم آینده را پیشبینی کنیم. اما تاثیر اتوماسیون بر اشتغال در گذشته، قابل مطالعه است. محققان اثر منفی اتوماسیون بر اشتغال را اثبات کردهاند.
حضور یک ربات صنعتی میتواند ۶.۲ شغل را از بین ببرد و باعث کاهش دستمزدها بشود.
تا امروز فقط کارهای یدی به رباتها سپرده شدهاند. اما با پیشرفت هوشمصنوعی کارهای پیچیدهتر مثل روزنامهنگاری و وکالت را هم میشود به رباتها سپرد. شاید تنها شغلهایی که در آینده باقی بمانند، مشاغلی بسیار پیچیده در علوم کامپیوتر و کارهایی بسیار ساده مثل نگهداری از سگها باشد. بیشترین آسیب را کسانی خواهند دید که تحصیلات دانشگاهی ندارند.
در حال حاضر در آمریکا، برای شرکتها توجیه اقتصادی دارد که بسیاری از موقعیتهای شغلی خود را رباتها بسپارند. حتی اگر بهرهوری رباتها به اندازه نیروی انسانی نباشد. هر چه باشد یک ربات به مرخصی زایمان و حق بیمه بازنشستگی نیاز ندارد. اما میتوانیم شرکتها را تشویق کنیم که از رباتهایی استفاده کنند که جایگزین انسان نشوند، فقط به انسانها کمک کنند. برای مثال میشود مالیاتی وضع کرد که هزینه جایگزین کردن انسان را ربات را برای شرکت افزایش دهد.
اما مشکل اینجا است که هرروز تعیین مرز بین ربات و انسان دشوارتر میشود. خیلی از رباتها، جسم فلزی و براق ندارند. حتی ممکن است ربات، فقط نرمافزار باشد. تشخیص این که چه چیزی ربات است و چه چیزی نه، دیگر کار راحتی نیست.
اما مهمترین مشکل برای برابری اقتصادی، رباتها نیستند. سیاستهای اجتماعی نقش بسیار پررنگتری دارند تا فناوریهای نوین.
به سادگی میشود تمام مشکل نابرابری را به گردن رباتها انداخت. این موجودات مزاحم، قربانیهای راحتی هستند تا تمام مشکلات را از آنها بدانیم.
اما سالها قبل از اختراع صندوقهای پرداخت خودکار در فروشگاهها نابرابری اقتصادی شروع شده بود. ما نمیتوانیم تاثیر هوش مصنوعی را بدون نگاه کردن به تصویر کامل بازار کار و نحوه توزیع درآمد درک کنیم.
تا سال ۱۹۸۰ سهم درآمد یک درصدِ ثروتمند در آمریکا رو به کاهش بود. این عدد از ۲۸ درصد در سال ۱۹۲۸ به حدود یک سوم این مقدار در سال ۱۹۷۹ رسید. اما در سال ۱۹۸۰ به یکباره روند معکس شد و به سوی نابرابر ۱۹۲۸ حرکت کرد. از آن زمان تاکنون میزان نابرابری در آمریکا دوبرابر شده است. طی این سالها درآمد یک صدم پردرآمد به شدت افزایش یافت اما روند افزایش درآمد طبقه کارگر بدون تغییر ماند. درآمد افراد (تورمزدایی شده) در سال ۲۰۱۴، برابر است با درآمد در سال ۱۹۷۹.
در سال ۲۰۱۸ درآمد واقعی افراد به طور متوسط ۱۰ تا ۲۰ درصد کاهش پیدا کرد. چه اتفاقی در سال ۱۹۸۰ افتاد که باعث افزایش شدید نابرابری شد؟
خیلیها به سیاستهای اقتصادی ریگان و تاچر اشاره میکنند که با وعده سیاستهای افراطی کاهش مالیات برای افراد ثروتمند توانستند به قدرت برسند. منطق آنها این بود که عواید مالی رشد اقتصادی در نهایت به طبقه کارگر خواهد رسید.
فلسفه اقتصادی دوره ریگان – تاچر این بود که برخی افراد مستحق دریافت دستمزدهای فوقالعاده هستند. چرا؟ چون آنها خیلی بااستعداد بودند و درآمد بیشتر آنها را تشویق میکرد که بهتر کار کنند.
اما واقعیت با این ادعا در تضاد است. مدیران در صنعت مالی میتوانند بدون انجام هیچ کار خاصی پاداشهایی سنگین دریافت کنند. دستمزد آنها تابع ارزش بازار شرکت است. اگر شرکت خوب کار کند و سودآور شود، پاداش آنها به شکل نمایی رشد میکند. اما آنها هیچ انگیزهای برای پرداخت حقوق بیشتر به کارمندانی ندارند که باعث عملکرد بهتر شرکت شدهاند. درحالی که باید برعکس باشد.
نابرابری شدید بین ثروتمندان و افراد عادی، بادوام نیست. اما آمریکا ابزاری به نام مالیات دارد که میتواند وضعیت را متعادلتر کند.
مالیات راهی ساده برای افزایش برابری میان افراد پردرآمد و سایر کارگران است.
مطالعات نشان داده که وقتی نرخ مالیات برای یک درصد ثروتمند جامعه بالای ۷۰ درصد باشد، دستمزدها برابرتر میشود. به این دلیل که پرداخت دستمزدهای دیوانهوار توسط شرکتها توجیه خود را از دست میدهد. چرا که ۷۰ درصد از حقوق نجومی باید به حساب دولت برود.
شاید از این عدد بالا تعجب کنید. اما کشورهایی مثل آلمان، اسپانیا و دانمارک چنین مالیاتهایی را میگیرند. در مقایسه با کانادا، آمریکا و انگلستان که همگی مالیات را برای ثروتمندان کاهش دادهاند، این کشورها نابرابری بسیار کمتری دارند.
برای مقابله واقعی با نابرابری دولتها به منابع بیشتری نیاز دارند. معنی این حرف این است که تنها گرفتن مالیات از ثروتمندان کافی نیست.
یکی از گزینهها گرفتن مالیات بر دارایی افراد بسیار ثروتمند است. مالیات ۲ درصدی از کسانی که بیشتر ۵۰ میلیون دلار دارایی دارند و ۳ درصدی برای کسانی که ثروتشان بیشتر از یک میلیارد دلار است.
درآمد مالیاتی این طرح طی ده سال ۲.۷ تریلیون دلار خواهد بود. البته این مبلغ، یک قطره در دریای ثروت یک درصد بیشتر برخوردار جامعه است. اما اگر همین پول برای کمک به کسانی که به خاطر تجارت جهانی بیکار شدهاند یا برای آموزش عمومی و مسکن به کار گرفته شود، جامعه متحول خواهد شد.
اما این هم کافی نیست. برای یک تغییر واقعی لازم است که همه وارد میدان شوند.
دانمارک و فرانسه، دو کشور هستند که برنامههایی بلندپروازانه برای مقابله با فقر و نابرابری دارند. این کشورها ۴۶ درصد از درآمد ناخالص داخلی کشور را به صورت مالیات دریافت میکنند. این رقم برای ایالات متحده فقط ۲۷ درصد است.
پرداخت مالیات بیشتر در آمریکا، چندان فکر جالبی نیست. آمریکاییها چندان به دولت اعتماد ندارند. مقامات آمریکایی فاسد هستند و برنامههایشان اغلب ناکارآمد از آب در میآید. مردم حق دارند که نگران باشند پولشان دارد به کجا میرود.
لازمه دریافت مالیات بالا، پاسخگویی دولتهاست. پیشتر گفتیم که بازار آزاد برای مرفه کردن همه، چندان کارآمد نیست. برنامههای عمومی قوی برای حمایت از کارگرانی که از تجارت جهانی، هوش مصنوعی و تغییرات اقلیمی آسیب میبینند، مهمترین چالشهای سیاسی آینده خواهند بود. این برنامهها خرج دارد. ما به مالیات بیشتر نیاز داریم.
تصور کنید حسابدار یک شرکت بودید و حالا به جای شما یک ربات دارد همه کارها را انجام میدهد. یا مزرعهداری بودید که به خاطر جنگ تجاری با چین ورشکست شدید. یا در یک کارگاه تولید لباس در هند کار میکردید و این کارگاه به خاطر این که آمریکا تصمیم گرفته از کره لباس وارد کند، تعطیل شده است.
همین اتفاق باعث میشود که وضع زندگی شما و خانوادهتان حسابی خراب شود. تنها چیزی که شما از دست دادهاید پول نیست. شما شبکه حرفهای، هویت کاری و حتی احساس کرامت خود را نیز از دست دادهاید.
بدون یک شبکه اجتماعی ایمن، فقر سریعتر از آنچه فکر کنید به شما حمله خواهد کرد. در این حالت شما خواستار کمکی نیستید که وضع زندگی خانواده شما را بهتر کند اما احترام و کرامت شما را از بین ببرد.
در واقعیت بیشتر برنامههای کمک به فقرا، توهینآمیز هستند.
سیاستمدارها باور ندارند که میشود به فقرا اعتماد کرد و به آنها پول نقد داد. آنها باور ندارند که فقرا از این پول برای چیزهایی مفید مثل بهداشت و آموزش استفاده میکنند. آنها استدلال میکنند که دادن پول نقد باعث میشود که آنها انگیزه خود برای کار را از دست بدهند. اگر جیبشان پر و شکمشان سیر باشد، برای خودشان ول میچرخند.
اما همه این ترسها بیاساس است. آزمایش پرداخت مستقیم پول در ۱۱۹ کشور نشان داد که وضعیت تغذیه و سطح سلامت به شکل قابل توجهی بهتر شد و حتی حجم پولی که برای الکل و تنباکو خرج شده بود، بسیار پایین آمد.
داشتن سرمایه اولیه، باعث نمیشود که آدمها دست از کار بکشند. بنرجی و دوفلو در غنا؛ در یک آزمایش از مردم خواستند که کیفهایی درست کنند که با قیمت خوبی خریداری میشوند. به برخی از شرکتکنندگان علاوه بر پول نقد بابت هر کیف، یک بز رایگان هم اهدا شد. بررسی نشان داد کسانی که بز رایگان دریافت کرده بودند نه تنها کیفهای بیشتری تولید کردند بلکه کیفت کیفهای تولیدی آنها بالاتر هم بود.
حمایت مالی، به غیر از این که به افراد انگیزه میدهد، باعث میشود آنها از استرس فلجکننده بقای روزانه رهایی پیدا کنند و بتوانند با آزادی بیشتر برای ارتقای سطح زندگی خود بکوشند، کارهای جدیدی را امتحان کنند و به مکانهایی جدید بروند.
هیچ رویکرد واحدی برای کاهش فقر وجود ندارد. راهحلی که در غنا جواب میدهد ممکن است در آمریکا موثر نباشد. برای کمک به فقرا، در نظرگرفتن زمینههای اجتماعی، اولویتهای زندگی آنها و در نظر گرفتن شان انسانیشان ضروری است.
به گزارش FBI تعداد جرایم ناشی از نفرت در آمریکا در سال ۲۰۱۷ به میزان ۱۷ درصد افزایش پیدا کرد. این سومین سال پیاپی بود که این عدد رشد میکرد(در یک دورانه طولانی منتهی به سال ۲۰۱۵ جرایم ناشی از نفرت در حال کاهش بود.)
چطور میتوانیم این اعداد و ارقام را بهتر درک کنیم؟ چه چیزی باعث میشود که یک نفر از سیاهپوستان، مهاجران یا یک گروه خاص از جامعه متنفر باشد؟ آیا بعضیها متعصب به دنیا میآیند یا این طور تربیت میشوند؟ یا این اتفاق به خاطر رسانهها و سخنرانیهای آدمهایی مثل دونالد ترامپ رخ میدهد؟
اقتصاددانان و دانشمندان علوم اجتماعی از این روندها تعجب میکنند. خیلی سخت است که بگوییم مردم به طور ذاتی به نژادپرستی و تعصب تمایل دارند. در این صورت تاثیر تاریخی و زمینههای اجتماعی نفرت را نادیده گرفتهایم.
شاید بتوانیم بگوییم که مردم توسط رسانهها شستشوی مغزی میشوند و هوش و استقلال فکری خود را از دست میدهند.
هرچند که آدمها ترجیحات فردی دارند. اما ترجیحات فردی به شدت توسط گروههای اجتماعی و موقعیتهایی که در آنها قرار میگیرند، تغییر میکنند. جامعه به نوعی بلندگو برای تکرار یک عقیده خاص تبدیل میشود و افراد بدون توجه به نظرات مخالف، عقاید همدیگر را تقویت میکنند.
حتی در مورد گرمایش زمین هم عقایدی متضاد وجود دارد. ۴۱ درصد از مردم آمریکا باور دارند که گرمایش زمین به خاطر رفتار ما انسانها شکل گرفته است. اما در همین حدود هم فکر میکنند که یا گرمایش زمین واقعیت ندارد یا یک پدیده طبیعی است. نکته عجیب اینجا است که نظر افراد در مورد گرمایش زمین، به شدت به عقاید سیاسی آدمها ربط دارد. دموکراتها نگران گرم شدن زمین هستند و جمهوریخواهان نسبت به آن بیتفاوتند.
این بلندگوی اجتماعی، توسط شبکههای مجازی مثل اینستاگرام تقویت میشود. الگوریتم شبکههای اجتماعی به نوعی است که ما نظرات کسانی را ببینیم که مثل خودمان فکر میکنند و بیشتر در معرض محتوایی قرار بگیریم که از قبل با آنها موافق باشیم.
اگر نتوانیم در مورد مسائل مهم با هم حرف بزنیم، دموکراسی ضعیف میشود. در نهایت ما به دو قبیله جدا از هم تبدیل میشویم که برای عقاید خود به جان هم میافتند.
حتی عمیقترین تعصبها هم میتوانند تغییر کنند. برای این که این اتفاق بیفتد، باید با افرادی که دیدگاهشان با ما فرق میکند در تماس باشیم. مدارس و دانشگاهها مکانی ایدهآل برای این نوع تعاملات اجتماعی هستند. حتی شاید بشود پارکهایی درست کرد که در آن فقرا و ثروتمندان با هم دیدار کنند.
ما فقط از طریق گفتوگوی آزاد است که میتوانیم شکافهای عمیق اجتماعی را التیام بخشیم.
مردم خیلی دید مثبتی به اقتصاددانان ندارند. اما برای حل مشکلاتی مثل مقابله با نابرابری اقتصادی، تجارت بینالملل، از دست رفتن مشاغل به خاطر هوش مصنوعی، تغییرات آب و هوایی میتوانند به ما ایده بدهند. برخی از این راهحلها به مداخله قوی دولتها نیاز دارد.
با افزایش مالیات و ایجاد برنامههای اجتماعی نوآورانه که بتواند برای فقرا فرصتهای شغلی ایجاد کند، میتوان به جنگ نابرابری رفت.
ما باید دوباره در مورد این باور که همه از رشد اقتصادی نفع میبرند تجدید نظر کنیم و در سیاستگذاریها به سلامت کره زمین و رفاه بشر توجه بیشتری داشته باشیم.