کتاب آرزوهای بزرگ (1860) رمان کلاسیک چارلز دیکنز است دربارهی جاهطلبیها و لغزشهای اخلاقیِ پیپ، یتیمی از شهری کوچک که بهطور ناگهانی بهدست نیکوکاری ناشناس ثروتمند میشود. پیپ شهر خود را ترک میکند و به لندن میرود؛ اما هرچه موقعیت اجتماعی و مالیاش بهتر میشود، از نظر اخلاقی سقوط میکند و به تصمیمهایش شک میکند.
چارلز دیکنز (۱۸۱۲ تا ۱۸۷۰) نویسنده و منتقد اجتماعی انگلیسی بود که بیشتر منتقدان او را مهمترین رماننویس عصر ویکتوریا میدانند. رمانهای او از جمله «سرود کریسمس»، «الیور توئیست» و «آرزوهای بزرگ»، هنوز هم محبوباند و بارها اقتباس شدهاند. دیکنز در سال ۱۸۷۰ درگذشت و در بخش شاعران کلیسای وستمینستر لندن به خاک سپرده شد.
داستانی حماسی دربارهی طبقهی اجتماعی و ماهیت انسان
انگلستان در دورهی ویکتوریا شاهد ظهور نوع جدیدی از تمدن بود. شهرها و کارخانهها مانند قارچ از زمین سر برآوردند و سرزمین سبز و دلانگیز قدیم را با غبار صنعتی پوشاندند. میلیونها نفر از مردان و زنان روستایی، به امید پیدا کردن کار در کارخانههای دودآلود و پرهیاهوی کلانشهرها، روستاها را ترک کردند. دهقانان به کارگران پرولتاریا تبدیل شدند و اشراف چاق و سرحال، آداب شهری را یاد گرفتند.
هیچ نویسندهای به اندازهی چارلز دیکنز نتوانست این تحولات عظیم را به تصویر بکشد. او با نگاهی تیزبین به هر طبقهای پرداخت که در داستان پرپیچوخم صنعتی شدن انگلستان نقش داشت.
طبقهی اجتماعی یکی از دغدغههای اصلی دیکنز بود و در رمان آرزوهای بزرگ نقش کلیدی دارد. این رمان داستان پیپ، پسری کارگر از طبقهی پایین را روایت میکند که در مواجهه با استلا، دختری از طبقهی اشرافی و مغرور، احساس شرم و خودکمبینی میکند. پیپ بهطور غریزی درک میکند که شکاف میان او و دختری که دوستش دارد، پرنشدنی است؛ مگر اینکه او به یک «جنتلمن» تبدیل شود. چنین آرزویی در دورهای دیگر شاید مضحک به نظر میرسید؛ اما پیشرفت اجتماعی در انگلستان زمان دیکنز به همان اندازهی تعارضات اجتماعی و پیشداوریهای طبقاتی رایج بود.
پیپ روستایش را ترک میکند و برای تبدیل شدن به یک جنتلمن به لندن میرود. صعود اجتماعی او سریع و آسان است؛ اما تربیت اخلاقیاش کند پیش میرود. پیپ در هر گام با این پرسش مواجه میشود که انسان خوب بودن به چه معناست. او اغلب اشتباه میکند، هم بهدلیل جوانی و سادهلوحی و هم به این خاطر که ارتباطش با دنیای ساده و نیکخواهانهای کمرنگ میشود که جو، پدرخواندهاش، نمایندهی آن است. مواجههی سخت او با این اشتباهات، موضوع اصلی رمان را شکل میدهد. پیپ فقط بعد از رنجهای بسیار به بلوغ میرسد و آن آموزش سخت و عمیقتر را کامل میکند.
بههرحال، اگر بخواهید خلاصهای کوتاه از کتاب آرزوهای بزرگ را همین حالا بخوانید، میتوانید به بخش پایانی مراجعه کنید.
در یک بعدازظهر سرد در شب کریسمس، پیپ هفتساله در قبرستان بادخیز روستایی در حدود سی مایلی شرق لندن ایستاده بود. او به دو سنگ قبر خیره شده بود که نامهای پدر و مادرش روی آنها حک شده بود. اشکهایش سرازیر شد و هقهق گریهاش بلند شد.
ناگهان صدایی خشن فریاد زد: «ساکت!» پیپ برگشت و مردی وحشی را دید که لباس پشمی خاکستری خیس به تن داشت و زنجیر آهنی به پایش بسته بود. مرد پرسید: «کجا زندگی میکنی؟» پیپ گفت که با خواهرش، خانم جو و شوهرش جو گارگری، آهنگر روستا، زندگی میکند. مرد به زنجیر آهنیاش نگاهی انداخت و نقشهای در سرش کشید.
او پیپ را تهدید کرد که اگر حرفی بزند، قلب و جگرش را درمیآورد، کباب میکند و میخورد. قرار شد پیپ یک سوهان و مقداری غذا بیاورد و صبح روز بعد به مرد تحویل دهد.
در آهنگری، جو در آشپزخانه کنار شومینه زغالها را زیرورو میکرد. جو و پیپ، به قول این آهنگر تنومند، «بهترین دوستان» هم بودند. جو همبازی و محافظ پیپ بود؛ اما آن شب برای نجات پیپ از دست خانم جو، کاری از دستش برنمیآمد.
خانم جو مینالید که همسر یک آهنگر بودن بهخودیخود سخت است، چه برسد به اینکه مجبور باشد بچهی یتیم پدر و مادر مردهاش را «با دست خودش» بزرگ کند. او همان شب با چوب به جان پیپ افتاد و غرید: «قبرستون بودی؟ اگه من نبودم، تو خیلی وقت پیش توی قبرستون بودی و همونجا هم میموندی!»
صبح زود، پیپ یواشکی از پلهها پایین رفت. یک سوهان از آهنگری و مقداری پنیر، برَندی و یک پای گوشت گرد و زیبا از انباری برداشت و در قبرستان به مرد تحویل داد که از سرما و گرسنگی نیمهجان بود. مرد برندی را یکنفس سر کشید، پنیر و پای را خیلی سریع خورد و با سوهان به جان زنجیر پایش افتاد.
وقتی پیپ به آهنگری برگشت، خواهرش در حال آمادهسازی تدارکات کریسمس بود. خانم جو شامی مفصل با گوشت خوک نمکسود، سبزیجات و پرندهی بریان آماده کرده بود. پیپ در طول شام میترسید دزدیاش لو برود. وقتی خانم جو رفت تا به قول خودش آن پای گوشت استثنایی را بیاورد، پیپ از جا پرید و فرار کرد.
اما گروهبانی که دم در بود، مانع فرارش شد. گروهبان گفت سربازانش در تعقیب دو زندانی هستند که از قایقهای زندان در رودخانه فرار کردهاند؛ اما اول میخواهد که آهنگر دستبندهایی را تعمیر کند.
جو بعد از تعمیر دستبندها، پیپ را برداشت و با گروهبان همراه شد. سربازان دو مرد را نزدیک یک قلعهی متروکه در باتلاقها پیدا کردند که با لباسهای خاکستری در گودالی گِلی به جان هم افتاده بودند. یکی از آنها، همان مردی که پیپ در قبرستان دیده بود، دیگری را گرفته بود و فریاد زد: «من گرفتمش و به شما تحویلش میدم!»
وقتی دستبند به دست مرد زدند، زندانی به اطراف نگاه کرد. نگاهش به پیپ افتاد که با تکان دادن سرش، به او فهماند که به قولش وفادار مانده است. زندانی رو به گروهبان کرد و گفت میخواهد چیزی را روشن کند تا افراد بیگناه متهم نشوند: شب قبل، او از آهنگری یک سوهان و مقداری غذا و نوشیدنی دزدیده بود. سپس رو به جو کرد و گفت: «آهنگر، متأسفم که شیرینی پای تو رو خوردم.»
جو پاسخ داد: «خدا میدونه که ما ازت ناراحت نیستیم. نمیدونیم تو چی کار کردی؛ اما نمیذاشتیم از گرسنگی هلاک بشی، بدبخت بیچاره.»