هملت (حدود 1509-1601) توسط تعداد زیادی از منتقدان، به عنوان بزرگترین نمایشنامه شکسپیر در نظر گرفته میشود. این تراژدی در پنج پرده، داستان شاهزاده هملت، متفکری را روایت میکند که باید برای انتقام خون پدرش دست به اقدام بزند. با این حال، فقط موضوع این اثر نیست که خوانندگان و تماشاگران تئاتر را در طول قرنها مجذوب خود کرده است، بلکه هملت مطالعهای نافذ درباره معنای زندگی و مرگ است.
ویلیام شکسپیر (William Shakespeare) شاعر و نمایشنامه نویس انگلیسی دوره رنسانس بود. او که به عنوان بزرگترین نمایشنامهنویس جهان شناخته میشود، 38 نمایشنامه و بیش از 150 شعر سروده است. آثار او به همه زبآنهای متداول جهان ترجمه شده و بیش از هر نمایشنامه نویس دیگری روی صحنه رفته است.
هملت طولانی ترین نمایشنامه شکسپیر بوده و محبوب ترین اثر او نیز هست(چه در زمان شکسپیر و چه در زمان ما). البته نمیتوان از چنین چیزی تعجب کرد؛ طرح جذاب است، شخصیتها به یاد ماندنی هستند، اثر پویاست، که در عین حال میتواند خنده دار و هیجان انگیز هم باشد.
جنبه فلسفی خود را هم دارد. تا آنجا که بههارولد بلوم (Harold Bloom) منتقد بزرگ آمریکایی مربوط میشود، تنها متون مقدس جهان میتوانند با هملت به عنوان مراقبهای در مورد شکنندگی انسان در رویارویی با مرگ رقابت کنند.
در این خلاصه، نسخه کوتاهی از این نمایشنامه طولانی را میخوانید. با این حال، همه بهترین بخشها وجود دارد، از شاهزاده نجیباندیش دانمارک گرفته تا کلودیوس (Claudius) شرور حیلهگر و پولونیوس (Polonius) درباری مداخله گر. داستان فراگیر و جاودانه خیانت، سیاست و جست و جوی عدالت که شکسپیر قصد گفتن آن را داشت.
هملت در یک شب سرد زمستانی در باروهای قلعه السینور (Elsinore Castle) آغاز میشود.
یک سرباز سراسیمه در حال نگهبانی است که صدایی میشنود:
کی اونجاست؟
جواب من رو بده!
بایست و خودت رو نشون بده.
سرباز وقتی صدای آشنا را میشنود، اسلحهاش را پایین میآورد. یک نگهبان دیگر است. هنگام رفتن از هم رزمش تشکر میکند. او میگوید: «سرما شدید است و در قلبم احساس مریضی دارم.»
این گفتگو میان دو سرباز و اینکه قلب سرباز درد میکند نشان میدهد که در دانمارک همه چیز خوب نیست. السینور(مقر این پادشاهی) در شرایط اضطراب بود.
در میان مکالمات سربازان، از یک شورش در نروژ(یکی از مستعمرههای دانمارک در زمان پادشاه فقید هملت) مطلع میشویم. سالها قبل، پادشاه هملت، فورتینبراس (Fortinbras) پادشاه نروژ را کشت و سرزمینش را ضمیمه دانمارک کرد. اکنون فورتینبراس کوچکتر، پسر پادشاه کشته شده، به دنبال انتقام است و دانمارک خود را برای جنگ آینده آماده میکند.
اما این آماده سازی زیر سایه اضطراب شدید انجام میشود. برای دو شب، روح پادشاه هملت، ملبس به لباس رزم، در باروهای السینور ظاهر شده است. این منظره هولناک، نگهبانان قلعه را به وحشت انداخته است. آنها که نمیتوانند دلیل این حضور را درک کنند، به هوراتیو (Horatio)، دوست وفادار پسر شاه فقید(شاهزاده هملت)، اعتماد میکنند. آیا پادشاه برای مبارزه با «نروژ جاه طلب» یک بار دیگر آمده است، اگر چنین است چرا به صورت انسان نیامده؟ هوراتیو نمیتواند این ظن را از بین ببرد که اخمهای ترسناک روح، هدف عمیق تری را آشکار میکند.
جو عجیب السینور این شک را تشدید میکند. همانطور که سربازی که روح را دیده است میگوید، چیزی در دانمارک پوسیده است.
مرگ پادشاه هملت مدت زیادی سوگواری نشد. در عرض دو ماه، برادرش، کلودیوس، تاج او را به دست گرفت و با بیوهاش، گرترود (Gertrude) ازدواج کرد. در حالی که سربازان در حال آماده سازی برای جنگ بودند، دربار سلطنتی اتحاد این زوج را با شراب، موسیقی و آتش بازی جشن میگرفت.
این عروسی بود که هوراتیو را به دانمارک بازگردانده بود. در السینور، او دوست قدیمیخود، شاهزاده هملت را غمگین مییابد.
وقتی برای اولین بار صحبتهای هملت را میشنویم، با مردی مواجه میشویم که غم و اندوه عمیق و خشم واقعی او را فرا گرفته است. مادرش چه زود از سوگواری پدرش دست کشید! چقدر بدبینانه هزینههای مراسم خاکسپاری و ازدواج با ترکیب این دو کاهش یافت! او به هوراتیو میگوید که گویی غذایی که یک روز برای عزاداران آماده میشد، به طرز مقرون به صرفهای برای یک ضیافت شاد تغییر داده شده بود.
برای هملت، جهان فرومایه و بیات شده است و تمام لذت و علاقه او به آن از بین رفته است. دانمارک چیزی نیست جز باغی بدون علف هرز و مملو از چیزهای «درجه یک و درشت طبیعت». او ازدواج بیش از حد غیرطبیعی مادرش را نمیتوانست درک کند. کلودیوس، به نوبه خود، در مقایسه با «پادشاهی عالی» چیزی جز یک مست شهوتران نیست.
با این حال، هملت چه کاری میتواند انجام دهد؟ کلودیوس ممکن است جانشینی نالایق باشد، اما او پادشاه است و هملت پسر خوانده و وارث او است. محکوم کردن علنی پادشاه و ملکه به معنای ایجاد تفرقه در دانمارک و تضعیف دولتی است که سعادت آن نیز متکی بر اقدامات اوست. نه، او باید نقش شاهزاده وظیفه شناس را بازی کند و زبانش را نگه دارد، حتی اگر دلش بشکند.
با تمام این اوصاف، چه کاری از دست هملت بر میآید؟ کلودیوس ممکن است جانشینی نالایق باشد، اما او پادشاه است و هملت پسر خوانده و وارث او است. محکوم کردن علنی پادشاه و ملکه به معنای ایجاد تفرقه در دانمارک و تضعیف دولتی است که سعادت آن نیز متکی بر اقدامات اوست. نه، او باید نقش شاهزاده وظیفه شناس را بازی کند و زبانش را نگه دارد، حتی اگر دلش بشکند.
شانس، نقش اصلی را در تراژدیهای شکسپیر ایفا میکند و هملت نیز از این قاعده مستثنی نیست. بارها و بارها، اعمالی از شخصیتها دیده میشود که بر اساس نقص شخصیتی آنهاست و عواقب ناخواستهای دارند. مثل کلودیوس.
نمایشنامه هنوز در مرحله اول خود است، اما ما همین الان نیز با شخصیت شهوت ران او آشنا هستیم. این رذیله قبلا مجموعه ای از رویدادها را به راه انداخته است که عواقبش گریبان گیر او خواهد شد.
تمایل کلودیوس برای به رسمیکردن ازدواجش به این معنی است که او عروسی را پیش میبرد تا مراسم تشییع جنازه پادشاه هملت در حاشیه قرار بگیرد. عروسی، درست زمانی که روح ظاهر میشود، هوراسیو (Horatio) را به السینور میکشاند. هوراسیو به زیرکی معروف است و برای همین هم، سربازان قبل از اطلاع کلودیوس با او صحبت میکنند. از آنجا که هوراسیو یک دوست وفادار و در عین حال زیرک است، آنها را قسم میدهد تا این اتفاق را با کسانی در میان نگذارند تا بتواند پیش از همه خود با هملت صحبت کند. اتفاقی که همه چیز را تغییر میدهد.
وقتی هملت روایت هوراسیو از روح را میشنود، توجهش به یکی از جزییات جلب میشود: روح مسلح بوده است.
همه چیز خوب نیست، غم و خشم هملت ناگهان در بدگمانی متبلور میشود. او میگوید که مردان فانی ممکن است تلاش کنند تا اعمال ناشایست خود را بپوشانند و حتی ممکن است برای مدتی هم موفق شوند؛ اما «اعمال ناپسند آشکار میشوند». از نظر هملت، عدالت الهی همه بدیها را آشکار کرده و حقیقت آشکار خواهد شد.
در آن شب، هملت از باروها بالا میرود و منتظر میماند تا روح دوباره ظاهر شود. هوراسیو پیش بینی کرده بود که روح ساکت، فقط به دنبال سخن گفتن با هملت است. زیرا داستان خونینی که باید بگوید فقط برای گوش اوست. روح تنها زمانی صحبت میکند که هملت به برجی دور افتاده و دور از چشم هوراسیو و سربازان میرود.
روح تصدیق میکند که روح پدرش است و به حضور در برزخ محکوم شده؛ زیرا قبل از اینکه بتواند به گناهان خود را اعتراف کرده و طلب آمرزش کند، مرده است. اما برخلاف تصور مردم دانمارک، او بر اثر نیش مار نمرده است. بلکه در حالی که پس از جشن، در باغ خود خوابیده بود، توسط برادر خیانتکارش که زهر در گوشش ریخت تا بتواند تاج و همسرش را بگیرد، کشته شد. شبح میگوید تخت سلطنتی دانمارک تبدیل به «کاناپهای برای تجمل و گناهان محارم» شده است. او به هملت دستور میدهد تا «شور خندان و گناهکار» کلودیوس را بکشد.
در ادامه نمایشنامه، هر کاری که هملت انجام میدهد در جهت رسیدن به این هدف است.
در بسیاری از نمایشنامههای دوران شکسپیر، انتقام امری خونین و احساسی بوده و به دنبال آشکار شدن اعمال ناپسند رخ داده است. اما هملت یک متفکر است. به نظر میرسد که او نمیتواند بین پذیرش رواقی و خشونت پرشور تصمیم بگیرد. او میپرسد، آیا این نجیبتر است که از «زنجیرها و تیرهای اقبال ظالمانه» رنج ببریم یا «اسلحه به دست بگیریم» و ببینیم که عدالت، بدون توجه به عواقب آن اجرا میشود.
سوالی که بی پاسخ میماند.
برای برخی از منتقدان، متفکر بودن هملت نقص غم انگیز اوست: او که قادر به تصمیم گیری نیست، قاطعانه عمل نمیکند. اما خوانش دیگری از شخصیت او و نمایشنامه نیز وجود دارد.
روح هم از هدف و هم از وسیله صحبت میکند. این به هملت هشدار میدهد که ذهن خود را «آلوده» نکند و در اجرای عدالت، سنگدل باشد. او باید نظم اخلاقی را به دانمارک بازگرداند بدون اینکه خودش یک جنایتکار غاصب شود. همچنین باید بدون آسیب رساندن به مادرش به کلودیوس ضربه بزند. روح میگوید که خارهای وجدان در قلب گرترود به اندازه کافی او را «خار و نیش میزنند».
پس شاهزاده جوان با یک کار بسیار دشوار روبرو میشود: کشتن پادشاه بدون آنکه به تاج و تخت صدمهای بزند. هملت باید «بی رحم باشد تا مهربان شود». مانند یک جراح، او باید سرطان را از بدن دانمارک بیرون بکشد و در عین حال بافت سالم زیر آن را حفظ کند. معضل بزرگ هملت این است که باید متفکرانه عمل کند.
اما السینور گرفتار سو ظن است. هملت از لحظهای که روایت روح درباره قتل پدرش را میپذیرد در خطر است. کلودیوس ممکن است یک مست شهوتران باشد، اما یک سیاستمدار باهوش نیز هست. چرا که پیشرفت حیله گرانه او، این نکته را ثابت میکند.
اگر او به هملت مشکوک شود، سعی میکند او را از بین ببرد. در همین حال، کاخ پر از توطئه گران نیز هست. پولونیوس، این چاپلوس حیله گر و دست راست کلودیوس، شبکهای از خبررسانها را در اختیار دارد تا همه، از جمله فرزندان خود را زیر نظر بگیرد. هملت اگر بخواهد دست به کاری بزند، باید آنچه را که میداند و نقشههایش را از پادشاه و جاسوسانش پنهان کند.
راه حل هملت برای این مشکل، تظاهر به دیوانگی است.
همانطور که به هوراتیو میگوید، یک «حالت ضد و نقیض» خواهد داشت. به عبارت دیگر، «عجیب و غریب» رفتار خواهد کرد. او این کار را برای فریب دادن کلودیوس انجام میدهد، اما این استراتژی تنها زمانی میتواند کارساز باشد که همه را فریب دهد، از جمله زنی را که زمانی دوستش داشت: دختر پولونیوس (Polonius)، اوفلیا (Ophelia).
از چشمان اوست که ما دیوانگی هملت را میبینیم و میآموزیم که حیله او چقدر موثر بوده است. اوفلیا میگوید هملت تمام فضایل را همزمان با هم داشت: جذابیت یک درباری، خرد یک محقق و شجاعت یک سرباز. با این حال، اکنون او مانند یک ساز شکسته است: «بی صدا و خشن». لباسهایش ژولیده است و با چهرهای چنان رقتانگیز راه میرود که انگار اخیرا «از جهنم» آزاد شده است.
در اینجا نیز شکسپیر به ما نشان میدهد که چگونه عواقب ناخواسته اعمال افراد به آنها باز میگردد. رذیله پولونیوس شهوت نیست، بلکه غرور است. او به خود میبالد که در السینور چیزی وجود ندارد که او نداند: طبق گفتهاش، او میداند که تمام «حقیقت در کجا پنهان شده است». او بر این باور است که میتواند ذهن هملت را بخواند، زیرا متکبرانه فرض میکند که شاهزاده قبلا در تار و پود او گیر کرده است. اوفلیا در اوایل نمایش به پدرش میگوید که هملت او را مجذوب خود کرده است. او میگوید که هملت شرافتمندانه رفتار کرده است، اما پولونیوس پافشاری میکند که مردان جوان صرفا برای به دام انداختن کنیزان باکره به خود افتخار میکنند و اوفلیا را از دیدن دوباره او منع میکنند. او به کلودیوس میگوید که عشق نافرجام افلیا به هملت باعث دیوانگی او شده است: شاهزاده دلتنگ است.
یک ضربالمثل قرن شانزدهمی میگوید بدکاران ترسناک هستند. به عبارت دیگر، هیچ کس مشکوکتر از مردی نیست که وجدانش خاموش باشد.
کلودیوس باید یک موجود ترسناک شیطانی باشد. در جنون هملت دلایل زیادی وجود دارد که میتواند روایت پولونیوس از رفتارش را بپذیرد. از آنجایی که نمیتواند به شاهزاده نزدیکتر شود، مردانی را به خدمت میگیرد که ای مردان شامل دو تا از دوستان قدیمی دانشگاه هملت هستند: روزنکرانتز (Rosencrantz) و گیلدنسترن (Guildenstern).
کلودیوس محاسبه میکند که با اعتماد به آنها، هملت آنچه را که در ذهنش است و آنچه را که میداند، آشکار خواهد کرد.
نیرنگ شکست میخورد. هملت نمیتواند تصمیم بگیرد که آیا دوستانش با هدف پیشرفت سیاسی به او خیانت کردهاند یا به این دلیل که احمقانه معتقدند کلودیوس صادق است. با این حال، مهم نیست چون در هر صورت، آنها جاسوس هستند. او میگوید که آنها مانند اسفنج هستند: آنها میتوانند چاپلوسی و پاداشهای پادشاه را جذب کنند، اما کلودیوس در نهایت وقتی به هدف خود رسیدند آنها را از بین میبرد.
از قضا روزنکرانتز و گیلدنسترن برای هملت بسیار مفیدتر از کلودیوس هستند. با هدف سرگرم کردن هملت، آنها گروهی از بازیگران را استخدام کردند تا به السینور بیایند. ناگهان هملت راه حلی برای مشکلی پیدا میکند که او را آزار میدهد.
هملت معتقد است که روح حقیقت را میگوید.
اما او دانشمندی است که در ویتنبرگ فلسفه و الهیات خوانده است. همان دانشگاه آلمانی که مارتین لوتر (Martin Luther) هم در آن حضور داشت. او تفاوت بین اعتقاد و دانش را درک میکند و آگاه است که شیطان اغلب برای وسوسه کردن مردم به گناه «شکل خوشایندی» به خود میگیرد. قبل از اینکه هملت بتواند اقدام کند، باید مطمئن شود که آن روح، یک روح شیطانی نبوده است. او نیاز دارد که گناهکار بودن کلودیوس ثابت شود.
در اینجا است که بازیگران اجیر شده وارد میشوند.
هملت از آنها میخواهد که نمایشنامهای معروف درباره قتل یک پادشاه را اجرا کنند، اما او صحنهای از خودش را وارد داستان میکند که به گفته خودش «آینه را به سمت طبیعت نگه میدارد». شاه در این نمایش با خنجر کشته نمیشود، بلکه برادر حسودش در گوش او سم میریزد. با اجرای این صحنه، هملت و هوراسیو چشمان خود را به کلودیوس دوخته و در پی دیدن واکنش او هستند. اگر واکنشی ببینند، ظن آنها به یقیت تبدیل میشود.
هملت میگوید: «نمایش چیزی است که وجدان پادشاه را بیدار میکند». در حالی که سم وارد گوش پادشاه خفته میشود، کلودیوس از روی صندلی میپرد و اجرا را متوقف میکند: تماشاگر گناهکار نمیتواند دیدن جنایت خود را تحمل کند. او خود را محکوم کرده است؛ هملت میتواند او را با وجدان راحت بکشد.
کلودیوس گناه خود را آشکار کرده است. او میداند که هملت میداند و از ترس جان خود به اتاق خود میرود و به زانو در میآید تا برای طلب آمرزش دعا کند.
در همین حال، هملت به سمت اتاق مادرش میرود. لحظهای فرا رسیده که حقیقت را فاش کند و او را متوجه کند که در خیانت کلودیوس هم دست شده است. اما کلودیوس پادشاه خوش شانسی است. او را در حال نماز زانو زده و پشت به در مییابد.
کشتن غاصب شهوتران با یک ضربه چه آسان است! اما شمشیر هملت در غلاف باقی میماند. به هر حال کلودیوس پدرش را قبل از اینکه بتواند برای گناهانش طلب آمرزش کند به قتل رسانده است. کشتن کلودیوس در چنین شرایطی، در حالی که در حال توبه است، او را به بهشت میفرستد. نه، هملت تصمیم بهتری میگیرد. بهتر است صبر کند تا پادشاه مست و عصبانی شود یا در بستر محارم با گرترود باشد.
هملت پادشاه را رها کرد و راهرو را به سمت اتاق ملکه ادامه داد. پولونیوس در حال حرف زدن با گرترود است و به او میگوید چه حرفهایی به هملت بزند که هملت وارد میشود. با این حال، فریادهای شاهزاده او را فراری میدهد. او که فرصت فرار کردن ندارد، خود را پشت یک ملیله آویزان به دیوار قایم میشود. این آخرین باری است که او در امور بقیه دخالت میکند.
هملت دیوانه شده است. اکنون دشوار است که بگوییم آیا او هنوز دیوانه است یا فقط کنترل خود را از دست داده است. او میگوید که فقط برای « صحبت درباره مرگ» آمده است، اما نگاه وحشیانهاش گرترود را متقاعد میکند که پسرش آنجاست تا او را بکشد. او درخواست کمک میکند و پولونیوس درخواست او را تکرار میکند. هملت روی پاشنههای خود میچرخد، شمشیر خود را در ملیله فرو میکند و درباری فضول را میکشد.
با این اقدام بی فکر، هملت در دامی میافتد که تا به حال با دقت از آن اجتناب کرده بود: ریختن عجولانه و بی معنی خون بی گناه.
هملت با نگاهی به جسد پولونیوس، او را «احمق مزاحم» میخواند، اما با این وجود از این کار پشیمان است. او میگوید این کار گناه است و دیر یا زود باید پاسخگوی آن باشد.
سپس هملت رو به مادرش میکند و ضعف، دورویی و همدستی او را محکوم میکند. هر لحظه ممکن است هملت مادرش را مورد ضرب و شتم قرار بدهد. تنها چیزی که مانع او میشود ظهور دوباره شبح شاه هملت است که به او دستور میدهد تا جان گرترود را نجات دهد. ناگهان خونخواهیش محو میشود. هملت سر عقل میآید و آرام و متمدنانه صحبت میکند و به مادرش توصیه میکند که به گناهان خود اعتراف کند و از رفتن به بستر کلودیوس اجتناب کند.
خطای عجولانه هملت، راه را برای کلودیوس باز میکند. او نمیتواند علنا علیه شاهزاده حرکت کند. هملت در بین مردم دانمارک بسیار محبوب است و برای گرترود بسیار عزیز است. اما پادشاه اکنون پروندهای دارد که او را به تبعید بفرستد. کلودیوس میگوید این کار برای امنیت خود هملت است و هملت حیله گرانه به او میگوید که دلیل واقعی تصمیم پادشاه را میداند، اما با این وجود آن را میپذیرد.
به هر حال تبعید یعنی مرگ. قبل از اینکه کلودیوس به روزنکرانتز و گیلدنسترن دستور دهد که هملت را تا انگلستان همراهی کنند، نامهای مهر و موم شده به آنها میدهد تا به دربار انگلیس برسانند. این یک تهدید است: اگر مقامات انگلیسی هملت را اعدام نکنند، خود را در جنگ با دانمارک خواهند دید.
اما شانس با شاهزاده یار است. کشتی هملت توسط دزدان دریایی دنبال میشود. همانطور که او آنها را «دزدان دریایی رحمت» میخواند. پیش از پیدا شدن دزدان دریایی، او نامه کلودیوس را پیدا کرده و خوانده است و آن را با یکی از نامههای خود جایگزین کرده است: حکم اعدام برای روزنکرانتز و گیلدنسترن بدشانس.
او سوار کشتی دزدان دریایی میشود و به خدمه آن قول میدهد که اگر او را به دانمارک برگردانند، پاداش خوبی دریافت میکند. آنها موافقت میکنند. کلودیوس به نقطه اول بازگشت.
اما هملت تنها مردی نیست که در جستجوی انتقام به السینور میرود. خبر مرگ پولونیوس به پسرش، لائرتس (Laertes) که از فرانسه به دانمارک بازگشته است، رسیده است. لائرتس واقعا مرد عمل است. او بی درنگ ارتشی از مزدوران تشکیل میدهد تا به مردی حمله کند که او را مقصر مرگ پولونیوس میداند. این وضعیت پیچیده باعث میشود که کلودیوس راحت انتخاب کند. پادشاه موافق است، انتقام نباید حد و مرزی داشته باشد. اما لائرتس، هدف اشتباهی را انتخاب کرده است.
همانطور که ورود بازیگران به السینور مشکل هملت را حل کرد، ورود لائرتس نیز مشکل کلودیوس را حل کرد. او نمیتواند آشکارا علیه هملت حرکت کند. اما چه کسی میتواند پادشاه را سرزنش کند اگر لائرتس، شاهزاده را با خشم کور خود بکشد؟ لائرتس که متوجه نمیشود ابزاری برای خدمت به هدف دیگری است، با خوشحالی با نقشه کلودیوس موافقت میکند. وقتی هملت برمیگردد، پادشاه او را به مسابقه شمشیربازی دعوت میکند. هملت که فکر میکند برای تفریح آمده، از شمشیر صاف استفاده میکند. اما لائرتس، حریف او از یک شمشیر نظامیاستفاده خواهد کرد که نوک آن به سم آغشته شده است. کلودیوس هم یک فنجان شراب مسموم را نزدیک شاهزاده میگذارد و از او میخواهد تشنگی خود را رفع کند.
صحنه برای نمایش دراماتیک نمایشنامه آماده شده است.
هملت وقتی به السینور باز میگردد، مرد دیگری شده است. وقتی هوراسیو از او در مورد فرارش میپرسد، او با آرامش توضیح میدهد که چگونه روزنکرانتز و گیلنسترن را به کام مرگ فرستاد. سردی هملت دوست قدیمیاش را شوکه میکند. او با ناراحتی میگوید: «آنها به وجدان من نزدیک نیستند.»
اما دیگر چگونه میتواند رفتار کند؟ پدرش به قتل رسیده، مادرش فاسد شده و زندگی خودش تهدید شده است. او میپرسد، آیا بدتر از این نیست که بدون تصمیم عمل کنیم و بگذاریم سرطانی که دانمارک را گرفتار کرده است بدتر شود. نه فقط برای او، بلکه برای کل کشور؟
زیربنای دیدگاه هملت، درک جدیدی از زندگی و مرگ است. او در گورستانی نشسته و گورکن را تماشا میکند که مشغول کارش است، با هوراتیو درباره اسکندر مقدونی (Alexander the Great) صحبت میکند. او میگوید که وقتی اسکندر مرد، او را دفن کردند و آرام آرام به خاک برگرداندند. آن گرد و غبار با زمین آمیخته شد و سرانجام قسمتی از آن خاک شد. پس اسکندر توانا میتوانست در یکی از درپوشهای سفالی باشد که دانمارکیها بشکههای آبجو را با آن میبندند.
در نهایت، همه ما به خاک برمیگردیم، حتی بزرگ ترین ما.
اما هملت یک نیهیلیست نشده است. او نمیگوید که زندگی و اعمالی که ما انجام میدهیم بی معنی هستند. حرف او رواقی است. او میگوید الوهیتی وجود دارد که غایات ما را شکل میدهد. ما میتوانیم تلاش کنیم تا آن اهداف را «نیز» به سرانجام برسانیم. یعنی میتوانیم برای تعیین سرنوشت خود تلاش کنیم. این شایسته است. مثلا دنبال کردن عدالت خوب و ضروری است. اما در نهایت این مشیت است که سرنوشت ما را تعیین میکند. همیشه عواقب ناخواستهای وجود دارد که ما را قدم به قدم به سمت مرگهای اجتناب ناپذیر سوق میدهد. ما باید عمل کنیم، اما باید بپذیریم که نتایج آن اقدامات خارج از کنترل ماست. هر که باید بمیرد خواهد مرد و هر که ممکن است زنده بماند زنده خواهد ماند.
هملت با این روحیه دعوت کلودیوس برای مسابقه شمشیربازی را میپذیرد. او وجود تله را حس میکند، اما سرنوشت خود را نیز پذیرفته است. او فکر میکند وقت آن است که به این درام پایان دهد.
شکسپیر عاشق عدالت شاعرانه بود. شخصیتهای تراژدیهای او اغلب «با گلبرگ خود بالا میروند» یا به عبارت سادهتر، با اعمالشان منفجر میشوند. اگر کسی تلهای مبتکرانه بگذارد، اغلب اجتناب ناپذیر است که خودش وارد آن شود.
کلودیوس و لائرت با چنین عدالتی روبرو هستند. کلودیوس فنجان شراب مسموم را در کنار هملت میگذارد و او را به نوشیدن تشویق میکند. با این حال، هملت بیش از حد از مسابقه لذت میبرد و نمیخواهد روند پیروزیهای خود را بشکند. درعوض، این گرترود است که درست زمانی که لائرت حرکت میکند، جرعهای مینوشد. او هملت را میچراند و زخمی مهلک ایجاد میکند. هملت که متوجه نشده است، فکر میکند که حریفش مشتاقتر شده است و به همین شکل پاسخ میدهد. جنگ آنها شدیدتر میشود و در سردرگمی، هر دو اسلحه خود را رها میکنند و دیگری را برمیدارند. گرترود روی زمین میافتد و هملت با شمشیر خود لائرت را زخمی میکند. او که میدانست در شرف مرگ است، همه چیز را به هملت فاش میکند و میگوید که بهطور عادلانه به وسیله خیانت خودش کشته شده است. هملت هم اکنون میداند که زمان کمی برای او باقی مانده است. او کلودیوس را با چاقو میزند و پادشاه مجروح مرگبار را مجبور میکند که از جام خود بنوشد. لائرت با نفس در حال مرگش، هملت را به خاطر مرگ پولونیوس میبخشد. هملت به هوراسیو میگوید که داستان خود را قبل از نامگذاری فورتینبراس جوان، شاهزاده نروژ، برای حکومت بر دانمارک به دنیا بازگو کند. او نتیجه میگیرد: « مابقی، سکوت است.»