هیروشیما (1946 و 1985) روایت کلاسیک روزنامه نگار جان هرسی از شش بازمانده از حمله بمب اتمی در سال 1945 به ژاپن است. در میان خرابه ها، این شش نفر زنده ماندند تا روایت های خود را از تجربه ویرانگر ارائه دهند.
جان هرسی، روزنامه نگار آمریکایی، در سال 1914 در چین به دنیا آمد و از سال 1925 در ایالات متحده زندگی کرد. او در سال 1945 جایزه پولیتزر را برای اولین رمان خود، زنگی برای آدانو، دریافت کرد، اما هیروشیما بزرگترین موفقیت او بود. او بیشتر بر روی نوشتن داستانهای تخیلی تمرکز میکرد و در کنار تدریس در دانشگاه ییل، دانشگاه تحصیلیاش، تمرکز داشت.
انفجار بمب اتم در منطقه ای که زندگی میکنیم چه حسی ممکن است داشته باشد؟
با یک شهر و مردم آن چه میکند؟
وقتی بیش از صد هزار نفر در اطرافتان میمیرند، بازمانده بودن چه حسی دارد؟
اینها سوالاتی بود که جان هرسی روزنامه نگار، در سال 1946، یعنی یک سال پس از انفجار بمب اتم بر شهر هیروشیما مطرح کرد. گزارش حیرت انگیر او ابتدا در نیویورکر و سپس بهعنوان یک کتاب مستقل منتشر شد.
این گزارش، داستان شش نفر از افراد نسبتا خوششانسی را روایت میکند که کمی از مرکز انفجار دور بودند و بلافاصله جان خود را از دست ندادند. این شش داستان، شوک، شفقت، درد و اراده آنها را روایت میکند.
این کتاب، یک کتاب کلاسیک ژورنالیستی است که چندین دهه بعد با استفاده از تکنیکهای رماننویسی برای روایت داستانهای واقعی با تاثیر شگفتانگیز، راه را برای مکتب روزنامهنگاری جدید افرادی مانند ترومن کاپوتی هموار کرد.
در سال 1985، هرسی به هیروشیما بازگشت و متوجه شد که در دهههای بعد چه اتفاقی برای آن شش نفر افتاده و فصل جدیدی به کتاب خود اضافه کرد.
دقیقا ساعت 8:15 صبح روز 6 آگوست 1945 بود و شش نفر از ساکنان هیروشیما در موقعیتی بودند که به صورت کاملا تصادفی، از انفجار جان سالم به در بردند. زمانی که بمب اتم شلیک شد، آقای کیوشی تانیموتو که یک کشیش بود، در حومه شهر داشت به یکی از دوستانش کمک میکرد تا وسایلش را به آنجا منتقل کند تا در صورت حمله هوایی، در امان باشد.
آنها در حال گذراندن یک صبح آرام و معمولی بودند که نور شدیدی در افق ظاهر شد و دو مرد پناه گرفتند. تانیموتو هم بین چند سنگ پناه گرفت و مانند دیگران هیچ صدایی نمیشنید.
اما خانم هاتسویو ناکامورا، که همسر خود را در جنگ از دست داده بود، نور شدید سفید رنگی شبیه فلاش دوربین دید. طبق توصیه مسئولان، او هم از مرکز شهر دور شده بود و با سه فرزند خردسالش در حومه شهر زندگی میکرد. او در آن لحظه داشت با اکراه به صحنه تخریب خانه همسایهاش نگاه میکرد ولی برای جلوگیری از گسترش آتش در صورت حمله، مجبور بود خانه اش را خراب کند.
انفجار شدید، او را به آن سوی اتاق پرتاب کرد اما آسیبی ندید. در همین لحظه فریادی شنید: «مادر!»
چه شانسی: هر سه کودک زنده ماندند و او توانست آنها را نجات بدهد.
دکتر ماساکازو فوجی، با لباس خانه در ایوان نشسته بود و روزنامه میخواند. در ساعت 8:15، قبل از اینکه متوجه شود، خود را در شناور روی رودخانه دید و به طور اتفاقی بین دو الوار گیر افتاد، الوارهایی که به ساختمان بیمارستان خصوصی تعلق داشت که او در آن زندگی میکرد.
پدر ویلهلم کلاینسورگ، یک روحانی یسوعی آلمانی بود که در خانه و در حال مطالعه بود. چیز بعدی که او به یاد آورد، این بود که در اطراف باغ سبزی پرسه میزد و شاهد صحنهای از یک ویرانی کامل بود.
تمام پزشکان فعال در بیمارستان صلیب سرخ مجروح شده بودند و فقط تروفومی ساساکی جوان باقی مانده بود. برای همین هم زودتر از حد معمول سر کار آمده بود چرا که آن شب خوابش نبرده بود و صبح خیلی زود بیدار شده بود.
او در حالی که یک نمونه خون در دست داشت در راهروی بیمارستان راه میرفت که ناگهان نور فلاش را دید. تروفومی روی زمین چمباتمه زد و با خود گفت: «شجاع باش!». همان لحظه، عینک و دمپاییش پرتاب شد و خون به دیوار پاشید.
خانم توشینکی ساساکی، کارمند یک کارگاه حلبی سازی بود(که با وجود شباهت در نام خانوادگی، با دکتر ارتباطی نداشت) پشت میزش در اتاقی پر از دفتر و سند نشسته بود. در لحظه انفجار، او صرفا توانست کمی خود را از پنجره دور کند ولی تمام ساختمان فرو ریخت و او زیر کوهی از دفاتر و قفسهها گرفتار شد و پایش هم آسیب دید، اما خوش شانس بود که زنده ماند.
آقای تانیموتو، مردی که برای کمک به اسباب کشی دوست خود به حومه شهر رفته بود، سرش را از میان آوار بیرون آورد و صحنهای آخرالزمانی را پیش روی خود دید. اولین چیزی که او متوجه شد سربازانی بودند که گیج و غرق در خون از گودالی بیرون میآمدند که خودشان در دامنه تپه درست کرده بودند.
آسمان که تا پیش از این کاملا صاف بود، از غبار ناشی از انفجار تاریک شده بود. چیزی شبیه به گرگ و میش اوایل غروب آفتاب.
او فریاد «درد دارم!» را شنید و پیرزنی را دید که پسر جوانی را به دوش میکشید. آقای تانیموتو آنها را به مدرسهای در همان نزدیکی برد که محل تجمع اضطراری بود. حداقل 50 نفر آنجا بودند و کف ساختمان پر از خرده شیشه بود.
آقای تانیموتو به سرعت، خود را به بالای یک تپه رساند تا بتواند سراسر شهر را ببیند و البته چیزی جز دود غلیظ، غبار و آتش ندید.
قطرات درشت آب، شروع به بارش کرد. تصور میکرد آتشنشانها در حال خاموش کردن آتش هستند، اما در حقیقت این پیامد بعدی خود انفجار بود.
آقای تانیموتو به خانه دوستش آقای ماتسو برگشت تا از سالم بودن او مطمئن شود و سپس هراسان به سمت شهر حرکت کرد.
در مسیر برگشت، آقای تانیموتو شاهد صحنههای دلخراشی بود: افرادی که زیر آوار مانده بودند، بازماندگانی که با آثار سوختگی شدید، استفراغ میکردند و در مسیر مخالف او فرار میکردند.
برخی از سوختگیهایی که او روی بدن آنها دید به شکل گل بود. او از اینکه آسیب چندانی ندیده بود شرمنده بود و حتی از چند نفر عذرخواهی کرد. تانیموتو هفت مایل دوید و سپس از رودخانهای عبور کرد.
او خوش شانس بود که همسر و دخترش را پیدا کرد و وقتی از سلامت آنها مطمئن شد، به سمت شهر حرکت کرد. تانیموتو میخواست به اهالی کلیسای خود کمک کند. ولی وقتی متوجه شد که مردم در پارک آسانو جمع شدهاند، خود را به آنجا رساند تا بلکه بتواند به آنها کمک کند.
میکو، دختر پنج ساله خانم ناکامورا پرسید: چرا شب شده؟
او توانسته بود سه فرزندش را از زیر آوار نجات دهد، اما همسایهاش که در حال تخریب خانهاش بود، مرده بود. یک نفر به او گفت که مردم در پارک آسانو جمع شدهاند.
ناکامورا پیش از حرکت به سمت پارک، ناخودآگاه چرخ خیاطی خود که تنها منبع درآمدش بود را در یک مخزن آب مخفی کرد.
خانم ناکامورا در مسیر خود به طرف پارک، پدر کلاینسورگ، یسوعی آلمانی را دید که با لباس خانه از کنارش به سرعت عبور میکرد. او عجله داشت تا یک چمدان پر از پول را به یک پناهگاه حمله هوایی برساند. در مسیر بازگشت هم، به یک کشیش همکار که از سرش خون فوران میکرد کمک کرد.
آقای فوکای، تنها ایستاده بود و اشک میریخت. او از شدت ترس توان حرکتی خود را از دست داده بود و برای همین، پدر کلاینسورگ او را بلند کرد و بدون توجه به اعتراضش، با او به سمت پارک آسانو حرکت کرد.
آقای فوکای درشت اندام نبود اما به دوش بردنش هم کار آسانی نبود. پدر کلاینسورگ برای لحظهای او را بر زمین گذاشت تا کمی استراحت کند. فوکای از همین فرصت استفاده کرد و دیوانه وار به درون شعلههای آتش دوید.
دکتر فوجی 20 دقیقه در رودخانه گرفتار بود، اما وقتی متوجه شد که جزر و مد آغاز شده، به سختی تقلا کرد تا خود را آزاد کند. او عینکش را گم کرده بود اما تمام تلاش خود را به کار گرفت تا وضعیت اطرافش را بررسی کند.
حدس دکتر این بود که این حمله، با یک یا دو بمب انجام نشده و بمباران گستردهای بوده است. او تلاش کرد به مصدومان اطرافش کمک کند اما در میان دود و آتش، بر زمین نشست. در نهایت، وقتی توان بلند شدن را پیدا کرد، با وجود درد فراوان، پیاده به سمت حومه شهر حرکت کرد تا به خانوادهاش ملحق شود.
دکتر ساساکی در وضعیت متفاوتی بود. او آسیب چندانی ندیده بود و شروع به مداوای مجروحان بیمارستان کرد. ساساکی مصدومانی که آسیب زیادی ندیده بودند را رها کرد و به سراغ آنهایی رفت که خونریزی شدیدی داشته یا در آستانه مرگ بودند.
دکتر ساساکی برای 19 ساعت بدون وقفه کار کرد؛ تا اینکه ساعت 3 صبح شد و او از شدت خستگی به زمین افتاد. اما هنوز هم مجروحان بسیاری باقی مانده بود. مجروحان، دکتر ساساکی را بیرون از بیمارستان بر روی زمین پیدا کردند و از او کمک خواستند؛ او هم به کارش بازگشت.
در مجموع، تقریبا صد هزار نفر مرده بودند یا در آستانه مرگ بودند؛ همین تعداد هم مصدوم بودند.
در تمام مدت این، خانم ساساکی در میان کوهی از دفاتر و اسناد، بی حرکت مانده بود. چند مرد او را از زیر آوار بیرون کشیدند، اما او هنوز نمیتوانست حرکت کند. برای همین، در کنار دو نفر دیگر که در آستانه مرگ بودند، همانجا رها شد.
با نزدیک شدن به غروب روز اول، آقای تانیموتو، پدر کلاینسورگ و خانواده ناکامورا همه در پارک آسانو بودند. یک پیام امیدوارکننده از یک قایق در رودخانه نزدیک شنیده شد: یک کشتی بیمارستانی در راه بود، هرچند که هرگز نرسید.
پارک مکان نسبتا امنی بود، اما آقای تانیموتو متوجه شد که این پارک برای آنهایی که جراحتهای سنگین دیده بودند مناسب نیست، چرا که آتش در حال نزدیک شدن بود و آنها نمیتوانستند فرار کنند. او یک قایق کوچک را در ساحل رودخانه پیدا کرد، از پنج جسدی که مجبور بود کنار بگذارد عذرخواهی کرد و روند تلخ انتقال افراد با آسیب بالا را از طریق رودخانه به نقطهای امنتر در ساحل آغاز کرد. اما زمانی که گردبادی عظیم ظاهر شد، مکث کرد، یک فاجعه ویرانگر دیگر در حال پدید آمدن بود.
آقای تانیموتو و پدر کلاینسورگ با هم به دنبال یافتن غذا رفتند. کدو تنبلهای باغ از گرمای بمب برشته شده بودند و سیب زمینیها در زمین پخته شده بودند. آنها غنائم را به پارک بردند. خانواده ناکاموراها سعی کردند غذا بخورند، اما نتوانستند و اشتباه بعدی رقم خورد: آنها از آب رودخانه نوشیدند.
آقای تانیموتو کار خود را از سر گرفت و مجروحان بد حال و نیمه جان را از رودخانه عبور داد.
او باید مدام به خود یادآوری میکرد که بدنهای متورم و لختهای که حمل میکرد، انسان هستند. صبح روز بعد، وقتی به آن سوی رودخانه نگاه کرد و به دنبال اجساد گشت، چیزی ندید. چرا که او آنها را به اندازه کافی از ساحل دور نکرده بود و جزر و مد آنها را با خود برده بود.
خانم ساساکی خوش شانستر بود: روز سوم، 8 آگوست، گروهی آمدند و او را پیدا کردند. پای او به شدت مجروح شده بود و بر همین اساس، او را به بیمارستان نظامی منتقل کردند.
همزمان، دکتر ساساکی به شیفت طاقت فرسای خود در بیمارستان ادامه میداد. او سه روز متوالی به کار خود ادامه داد و سپس پیاده تا حومه شهر رفت و به مادرش زنگ زد تا به او بگوید که زنده است و سپس به خانه رفت و 17 ساعت تمام خوابید.
در همان زمان، یعنی ساعت 11:02 صبح روز 9 اوت، بمب دوم بر روی ناکازاکی افتاد.
مردم هیروشیما هیچ تصوری از آنچه در ناکازاکی در حال رخ دادن بود نداشتند و هنوز نمیدانستند چه اتفاقی برای آنها افتاده است. اما بازار شایعات در حال داغ شدن بود.
برخی حدس میزدند که آمریکاییها پودر منیزیم را روی خطوط برق شهر پاشیدهاند و باعث انفجار شدهاند. برخی با سردرگمی میگفتند که با تقسیم کردن یک اتم به دو نیم اتم، یک انفجار ایجاد کردهاند.
در هیروشیما و برای اهالی آن شهر، بررسی دقیق آنچه اتفاق افتاده بود، در درجه دوم اهمیت داشت. در روزهای بعد، آنهایی که زنده مانده بودند راههایی برای ادامه زندگی در میان خرابههای شهر پیدا کردند.
خانواده ناکامورا به کلیسای نوویتیات متعلق به پدر کلاینسورگ رفتند و به تدریج سعی کردند اشتهای خود را به دست آورند.
پدر کلاینسورگ یکی از همکارانش را به خارج از شهر فرستاد تا دکتر فوجی را ملاقات کند و از احوال او باخبر شود. او، دکتر را در حال مداوای یک استخوان ترقوه شکسته و نوشیدن ویسکی پیدا کرد.
آقای تانیموتو به کار خود ادامه داد و به مردم کمک کرد و برای مردگان دعا خواند. دکتر ساساکی نیز کار خود را ادامه داد و سوختگی پس از سوختگی، زخم پس از زخم را درمان میکرد.
خانم ساساکی هم هرچند پایش در وضعیت بدی قرار داشت اما قطع نشده بود و در بیمارستان نظامی بستری بود.
در 15 اوت، 9 روز پس از بمباران، صدایی ناآشنا و نسبتا غمگین از رادیو به گوش رسید. امپراتور هیروهیتو اولین اعلان رادیویی خود برای اعلام پایان جنگ را قرائت کرد.
چند هفته بعد، در 9 سپتامبر، پای خانم ساساکی همچنان ورم داشت و بیمارستان نظامی کار بیشتری برای درمان او از دستش بر نمیآمد. بنابراین، خانم ساساکی را با ماشین به بیمارستان صلیب سرخ بردند و او برای اولین بار توانست شهر تخریب شده خود را ببیند.
او انتظار ویرانی را داشت، اما چیزی که او را غافلگیر کرد، پتوی سبز رنگی بود که ویرانهها را پوشانده بود. بمب، ریشههای علفهای هرز شهر را تحریک کرده بود و آنها بیش از حد رشد کرده بودند.
هیروشیما مملو از رنگهای روشن از شکوه صبحگاهی، گلهای سوسن یک روزه، علفهای هرز و بابونههای وحشی بود.
خانم ساساکی در عرض همین چند روز حدود 10 کیلو وزن کم کرده بود و همچنان عینکی را استفاده میکرد که از یک پرستار مجروح گرفته بود. او متوجه شد که سلامتش در کل قابل قبول است اما خونریزیهای کوچکی در سرتاسر پوستش داشت.
پدر کلاینسورگ که در ابتدا بسیار سالم بود، علائم عجیبی پیدا کرد. او در روز بمباران چند جراحت کوچک و ناچیز برداشته بود اما یک روز ناگهان این زخم ها باز و ملتهب شدند.
خانم ناکامورا نیز یک روز که داشت موهایش را شانه میکرد، یک توده از موهایش را از دست داد و طی چند روز، تمام موهایش را از دست داد. حال عمومی آقای تانیموتو نیز چندان تعریفی نداشت و احساس بیماری و تب میکرد.
با گذشت زمان، عمق فاجعه بیشتر مشخص شد. دانشمندان، مرکز دقیق انفجار را پیدا کرده و باقیماندههای بمب را جمع آوری کردند.
این واقعیت که برخی از کاشیهای سفالی که فاصله زیادی از مرکز انفجار داشتند ذوب شده بودند، نشان میداد که گرمای انفجار 6000 درجه سانتیگراد بوده است.
آنها همچنین متوجه شدند که بیش از صد هزار نفر جان خود را از دست داده اند، برخی از آنها در اثر سوختگی، برخی در اثر تشعشعات و حدود نیمی از سایر جراحات متفرقه.
پدر کلاینسورگ به عنوان یک روحانی از بستریهای بیمارستانها عیادت میکرد و در یکی از این عیادتها، با خانم ساساکی مواجه شد.
خانم ساساکی که مسیحی هم نبود، به پای خود اشاره کرد و پرسید که چگونه یک خدای دوست داشتنی اجازه داده است که این اتفاق بیفتد. پدر کلاینسورگ پاسخ داد که این کار خدا نبود؛ انسان گناه کرده و از رحمت فاصله گرفته است.
این شش نفر البته جزو خوش شانسها بودند و در سالها و دهههای بعد، همه آنها زندگی خود را دوباره ساختند.
بازماندگان این بمباران با نام «هیباکوشا» شناخته میشوند و هموطنانشان با احترام و البته کمی ترس با آنها برخورد میکردند. این رفتار پیش از آن بود که حمایت دولتی از مصدومان ناشی از این بمباران آغاز شود.
خانم ساساکی به مسیحیت گرایش پیدا کرد و در نهایت راهبه شد. او به مراقبت از افراد در حال مرگ پرداخت و آنقدر مرگ دیده بود که خودش هم دیگر ترسی نداشت.
پدر کلاینسورگ در تمام طول زندگی خود با بیماریهای مختلف دست و پنجه نرم میکرد، اما به کار فداکارانه خود ادامه داد. او همچنین با تغییر نام خود به پدر ماکوتو تاکاکورا، به رویای خود برای شهروندی ژاپن دست پیدا کرد و در نهایت در سال 1977 دار فانی را وداع گفت.
قدرت جوانی دکتر ساساکی به او کمک کرد که از آسیبهای جدی در امان بماند و چندی بعد ازدواج کرد. او پس از چند سال درمان مجروحان در هیروشیما، کلینیک خود را راه اندازی کرد و به موفقیت و ثروت زیادی دست یافت.
دکتر فوجی یک مطب پزشکی جدید تاسیس کرد و ترجیح داد نیروهای آمریکایی اشغالگر را درمان کند تا زبان انگلیسی هم تمرین کرده باشد. او زندگی خوبی برای خود، همسر و پنج فرزندش که همگی راه پزشکی او را دنبال کردند ساخت و در سال 1963 به کما رفت و 9 سال بعد درگذشت.
آقای تانیموتو، سخنگوی هیباکوشا شد و بارها برای جمع آوری کمک مالی به ایالات متحده سفر کرد. او حتی در سال 1955 در یک قسمت از برنامه This Is Your Life نیز شرکت کرد. سازندگان این برنامه در یک اقدام بی رحمانه، او را با کاپیتان رابرت لوئیس(یکی از خلبانانی که بمب را انداخته بود) که مست به استودیو آمده بود معرفی کردند. در سال 1982، آقای تانیموتو سرانجام بازنشسته شد و از مرکز توجهات دور شد.
خانم ناکامورا چرخ خیاطی را که در مخزن آب پنهان کرده بود تعمیر کرد و از طریق مشاغل عجیب و غریب، شکم خود و فرزندانش را سیر میکرد. بعدها در یک شرکت ساخت نفتالین استخدام شد و سالها در آنجا ماند و پس از ازدواج فرزندانش، بازنشسته شد. برخلاف آقای تانیموتو، او فعالیت سیاسی نداشت و حتی سالها طول کشید تا به دنبال مطالباتش از دولت برود.