شاه لیر (۱۶۰۶) تراژدیای است دربارهی قدرت، وفاداری و بهای سنگین غرور. شکسپیر در این نمایشنامه، داستان پادشاهی پیر را روایت میکند که تصمیم میگیرد کشورش را بر اساس میزان تملق و چاپلوسی دخترانش میان آنها تقسیم کند. همین تصمیم زنجیرهای از خیانت، دیوانگی و ویرانی را آغاز میکند. با از بین رفتن پیوندهای خانوادگی و از میان رفتن عدالت، لیر ناچار میشود با حقیقت عشق، هویت و رنج انسان روبهرو شود.
ویلیام شکسپیر، برجستهترین نمایشنامهنویس تاریخ ادبیات انگلیسی است. آثار او شامل تراژدی، کمدی و نمایشهای تاریخی میشود و هنوز بعد از گذشت بیشتر از چهارصد سال، بر ادبیات، تئاتر و فرهنگ جهان تأثیرگذار است. از شناختهشدهترین نمایشنامههای او میتوان به «هملت»، «مکبث»، «اتللو»، «رومئو و ژولیت» و «رؤیای شب نیمهی تابستان» اشاره کرد.
نگاهی جذاب و دستاول به یکی از جذابترین سقوطها در جهان نمایش!
فکر میکنید اگر اینها را با هم ترکیب کنیم، چه اتفاقی میافتد: پادشاهی سالخورده، سه دختر کاملاً متفاوت با هم، فرزندی نامشروع و جاهطلب، دلقکی وفادار، طوفانی که حتی پوزئیدون را میترساند و چند دوراهی بیرحمانهی اخلاقی. نتیجهاش میشود شاه لیر؛ ویرانگرترین شاهکار شکسپیر و شاید تیرهترین نمایشنامهی خانوادگیِ تاریخ.
نمایش در بریتانیای قبل از ظهور مسیحیت میگذرد؛ جهانی اسطورهای و درعینحال آشنا. داستان دربارهی پادشاهی به نام لیر است؛ فرمانروایی سالخورده که تصمیم میگیرد قلمرو خود را بر اساس میزان چاپلوسی دخترانش میان آنان تقسیم کند. پیشاپیش باید گفت که پایان خوشی در کار نیست. پشتسرهم خیانت دیده میشود، نقابها یکی بعد از دیگری میافتند، چشمها از حدقه درمیآیند و نظم طبیعی جهان فرومیپاشد تا چیزی عمیقاً نابههنجار جای آن را بگیرد.
اما شاه لیر فقط یک تراژدی بزرگ نیست؛ تأملی عمیق است دربارهی قدرت، پیری، جنون و پیامدهای بیامانِ غرورِ افسارگسیخته. این نمایش بیشتر از چهار قرن است که دل هر انسانی را میلرزاند؛ انسانی که کشمکش خانوادگی یا احساس بیعدالتی را در جهان تجربه کرده است.
پس اگر دلتان میخواهد در نظمی شاعرانه و بینقص با کمی طعنهی تلخ سرنوشت، طعم اندوهی عمیق را بچشید، نمایشنامه شاه لیر را بخوانید.
لیر، که سالیان دراز بر بریتانیا فرمان رانده و حالا سرشار از افکار بزرگ است، تصمیم میگیرد از قدرت کناره بگیرد و تاج و ظاهر سلطنت را برای خود نگه دارد. نقشهاش چیست؟ تقسیم قلمرو میان سه دخترش، براساس محبتی که در برابر جمع به او اظهار میکنند؛ شبیه به «آزمونِ عشق». او میخواهد بار دشوار پادشاهی را واگذار کند؛ اما عشق، وفاداری و شکوه سلطنت را برای خود نگه دارد.
گُنریل، دختر بزرگتر، اولین کسی است که آزمون را با اغراق شاعرانهای پشتسر میگذارد:
«ای سرور من، تو را بیشتر از آنکه زبان بتواند وصف کند، دوست دارم. از دیدگانم، از آسمان، از آزادی عزیزتری.»
ریگان، دختر دوم، پا را فراتر میگذارد و میگوید: «من دشمن هر نوع شادی هستم؛ جز شادی وجود شاه لیر!»
اما کوردلیا، کوچکترین دختر، از چاپلوسی سر باز میزند. میگوید: «نمیتوانم حرف دلم را به زبان بیاورم.»
لیر از او میخواهد بیشتر بگوید؛ اما او پاسخ میدهد: «هیچ.» لیر هشدار میدهد: «از هیچ، هیچ پدید نمیآید.»
بااینحال، کوردلیا بر موضع خود پافشاری میکند. او پدرش را «به اندازهی پیوندمان، نه بیشتر و نه کمتر» دوست دارد. پاسخی صادقانه. اما در چنین مجلسی، صداقت خطرناکترین چیز است.
وجود شاه لیر پر از خشم و تحقیر میشود و همانجا کوردلیا را از خود میراند. مشاور وفادارش، کِنت، جرئت میکند و به او هشدار میدهد: «دوراندیشتر باش، لیر». پادشاه او را نیز تبعید میکند. لیر فریاد میزند: «میان اژدها و خشمش نایست!»
کنت از دربار بیرون میرود؛ اما از خدمت دست نمیکشد. هنوز میخواهد به پادشاهش کمک کند؛ حتی اگر پادشاه نخواهد.
کوردلیا، هرچند از جهیزیه محروم شده، وقار و احترام خود را حفظ میکند. پادشاه فرانسه، صداقتش را تحسین و با او ازدواج میکند. کوردلیا با سربلندی میرود، نه با شرم. از درباری بیرون میرود که حالا در دست دو خواهری است که بیسروصدا از میراث خود سرمستاند.
تنها دلقکِ پادشاه است که جرئت دارد حقیقت را به زبان آورد. او با شوخیهای نیشدار لیر را به باد تمسخر میگیرد و بهخاطر تبعید کوردلیا سوگواری میکند. او با طنز تلخ خود، نابخردی و حماقت پادشاه را برملا میکند: «نباید قبل از آنکه خردمند شوی، پیر میشدی.» طعنهای است تیز و کاری. دلقک آخرین فرد راستگو در درباری پر از چاپلوسی است.
در همین حال، در گوشهای دیگر از قلمرو پادشاهی، گلاستر، یکی از متحدان دیرین لیر، گرفتار بحران خانوادگی خود است. او دو پسر دارد: ادگار، وارث قانونیاش، و ادموند، فرزند نامشروع و سرشار از کینهاش. ادموند نمیخواهد فرزند دوم بماند و هیچ بهرهای از قلمرو پادشاهی نداشته باشد. میگوید:«ای طبیعت، من فقط به قانون تو خدمت میکنم.» و سپس با کلامی زهرآلود اضافه میکند: «آه! چرا باید حرامزاده باشم؟»
او نامهای جعلی مینویسد و در جایی میگذارد که گلاستر آن را پیدا کند؛ نامهای که وانمود میکند ادگار قصد دارد پدرش را بکشد. گلاستر سادهدل و بدگمان، بهجای اعتماد به پسر درستکارش، در دام دروغ میافتد.
حالا دو پدر، هر دو تصمیمهایی فاجعهبار گرفتهاند؛ فرزندانی که واقعاً عاشقشان هستند، رانده میشوند و فرزندان فریبکار پاداش میگیرند. و صاحبان قدرت کمکم قدرتشان را از دست میدهند.