نمایشنامهی ریچارد سوم (۱۵۹۳) داستان دوک گلاستر جاهطلب و بیرحم است که با نیرنگ، قتل و دسیسه به تاجوتخت انگلستان میرسد. ریچارد با فریب و خشونت، رقیبانش را یکییکی از میان برمیدارد؛ از جمله برادران خودش و شاهزادگان خردسال را. اما استبدادش سرانجام باعث ایجاد شورشی میشود که به شکست و مرگ او در نبرد بازوُرث میانجامد؛ زمانی که هنری تودور پیروز میشود و سلسلهی تودور را ایجاد میکند.
ویلیام شکسپیر، نمایشنامهنویس و شاعر انگلیسی، بزرگترین نویسندهی زبان انگلیسی شناخته میشود. او در دوران الیزابتی حدود ۳۷ نمایشنامه و ۱۵۴ غزل نوشت. آثارش درونمایههای جهانی مانند قدرت، عشق، خیانت و سرشت انسان را بررسی میکند؛ مضمونهایی که هنوز برای مخاطبان سراسر جهان تازگی دارند. نمایشنامههای تاریخی، تراژدیها و کمدیهای شکسپیر همچنان ستون اصلی ادبیات و تئاتر انگلیسی بهشمار میروند.
یکی از بهترین و جذابترین توصیفها را دربارهی استبداد سیاسی بخوانید
نمایشنامهی ریچارد سوم ویلیام شکسپیر، در عصر ما که پر از فریب سیاسی و ظهور رهبران اقتدارگراست، همچنان حیرتانگیز و بهطرزی تکاندهنده، معاصر بهنظر میرسد. این درام تاریخی که حدود سال ۱۵۹۳ نوشته شده است، واکاوی جاودانهای دربارهی چگونگی قدرتگیری عوامفریبان کاریزماتیک و پیامدهای گریزناپذیر خودکامگی افسارگسیخته است.
ریچارد، دوک گلاستر، اشرافزادهای با نقص جسمی اما ذهنی درخشان که با هوش، جذابیت و بیرحمی خود، پلهپله تا رسیدن به تاجوتخت انگلستان پیش میرود. ماجرا در آخرین مرحلهی جنگهای رزها اتفاق میافتد و روند حذف رقیبان ریچارد را روایت میکند؛ از جمله برادران خودش و دو شاهزادهی خردسال. این داستان هم روایتی از جاهطلبی سیاسی است و هم مطالعهای روانشناختی دربارهی اینکه چگونه احساس ناامنی و کینهی شخصی به شرّ مطلق تبدیل میشود.
شکسپیر با صعود و سقوط حتمی ریچارد، نشان میدهد که شر شاید در کوتاهمدت با نیرنگ و زور پیروز شود؛ اما فساد اخلاقی در درون خود، بذر نابودی خویش را دارد. این نمایشنامه، هم تجربهای دراماتیک و هیجانانگیز است و هم تأملی ژرف دربارهی نبرد همیشگی میان قدرت و عدالت.
در آغاز نمایش، ریچارد گلاستر تنها بر صحنه ظاهر میشود و تکگویی مشهور خود را بیان میکند:
«اکنون زمستان ناخشنودی ما / با خورشید پسر یورک به تابستانی درخشان بدل شده است.»
اما این بهاصطلاح جشن صلح، بهسرعت رنگی شوم میگیرد. ریچارد چهرهی واقعی خود را آشکار میکند و میگوید چون بهسبب نقص جسمیاش نمیتواند دلداده باشد، تصمیم گرفته «تبهکار» شود.
نخستین هدف او برادرش کلارنس است. ریچارد با دقتی حسابشده، از خرافاتی بودن شاه ادوارد سوءاستفاده میکند و میگوید پیشگوییای که به حرف «G» مربوط است، درواقع دربارهی «جورج» (کلارنس) است. او خطری برای سلطنت است. در نتیجه، کلارنس به برج لندن فرستاده میشود.
وقتی کلارنس در راه زندان با ریچارد روبهرو میشود، ریچارد با تظاهر به محبت برادری، وانمود میکند که برای آزادی او تلاش خواهد کرد. اما بهمحض رفتن کلارنس، در خلوت خود نیت واقعیاش را برملا میکند:
«کلارنس سادهدل، چنان دوستت دارم که بهزودی روحت را به بهشت خواهم فرستاد.»
جسورانهتر از این، صحنهی خواستگاری ریچارد از بانو آن است؛ آنهم در مراسم خاکسپاری شوهرش و شاه هنری ششم! بانو آن در حال سوگواری برای پدرشوهر و همسرش است که هر دو بهدست خود ریچارد کشته شدهاند.
وقتی ریچارد مراسم را قطع میکند، آن با وحشت و خشم واکنش نشان میدهد، او را «فرستادهی دوزخ» مینامد و ریچارد بهخاطر جنایتهایش لعنت میکند.
اما ریچارد با مهارتی شیطانی و زبان فریبنده، آرامآرام مقاومت او را میشکند. ادعا میکند که زیبایی آن او را به قتل واداشته است، شمشیرش را در اختیار او میگذارد تا در صورت تمایل بکشدش و در نهایت، حلقهای در انگشت او میگذارد.
صحنه با تکگویی پیروزمندانهی ریچارد تمام میشود که با شگفتی از موفقیت خود میگوید:
«آیا هرگز زنی اینچنین خواستگار پذیرفته است؟ آیا زنی هرگز اینچنین به دست آمده است؟»