کتاب انسان خرمند (۲۰۱۵) داستان تکامل گونه ما، از باستانیترین اجداد تا جایگاه امروز ما در عصر فناوری است. چطور یک گونه بدون مو از یک میمون بدون دم، توانست تمام سیاره را فتح کند؟ این کتاب بیانگر توسعهها و روندهایی است که به انسان خرمند اجازه داد تا به نوک قله برسد.
کتاب برای کیست؟
هراری استاد دانشگاه و متخصص تاریخ است. کتاب پرفورش او، انسان خردمند به 60 زبان ترجمه شده است.
اگر در حال خواندن این متن هستید، به احتمال بسیار زیاد، انسان هستید.
ما انسانها بسیار خاص هستیم و در بالای زنجیره غذایی ایستادهایم. چنددهه است که در فضا کاوش میکنیم. ما کسی بودیم که چرخ را اختراع کردیم. کشاورزی کردیم، اینترنت را توسعه دادیم و البته پیتزای منجمد ساختیم.
در این مرحله، ما تقریبا بر این سیاره تسلط پیدا کردیم و البته مدتی زیادی هم نیست که روی کره زمین پدید آمدهایم. یکی از پرسشهای اصلی که یوال نوح هراری در کتاب خود به نام Sapiens مطرح میکند این است که چطور در این مدت کوتاه به این سطح از تسلط رسیدیم.
بشریت دو و نیم میلیون سال پیش پا بر صحنه هستی گذاشت. در آن روزگار ما موجوداتی ویژه نبودیم. نه اتم میشکافتیم و نه NFT مبادله میکردیم.
از بسیاری از جهات ما فقط یک حیوان بودیم و تاثیر ما بر محیط هرگز بیشتر از طوطیها، یوزپلنگها و عروسدریاییها نبود. بله، ما مغز درشتی داشتیم و ایستاده راه میرفتیم، رفتار اجتماعی نیز از خود نشان میدادیم، اما در این کارها تنها نبودیم. چراکه گونه ما انسانها متنوع بود.
این تصوری اشتباه است که انسان خردمند، آخرین انسانی است که در مسیر تکامل پدید آمد. به صورت خطی از انسانهای دیگر تکامل پیدا کردیم. در واقعیت، انسان خردمند نخستین، به صورت همزمان با دستکم شش گونه دیگر از انسان، همزیستی داشته است.
گونهای به نام هوموفلورسی وجود داشت، گونهای قدیمی از انسان با قامتی کوچک، که به زحمت به طول یک متر میرسید. با این حال باهوش و سازمانیافته بود و میتوانست فیل شکار کند.
هومودنیسوا، انسان بومی سیبری بود که در سال ۲۰۱۰ کشف شد. با این کشف این سوال مطرح شد که چند گونه دیگر از انسان وجود داشته که ما هنوز از آنها خبر نداریم؟
پسرعموی مشهور ما یعنی نئاندرتالها نیز از گونههای دیگر انسان بودند.
برخلاف نام غیرمتواضعی که تحت عنوان انسان خردمند به خود دادهایم، که لاتین آن معادل هوموسیپینس میشود، ما بیتردید تنها میمون باهوش نبودیم. در واقع، نئاندرتالها پیش از آن که ما به وجود بیاییم در شکار ماموت و درست کردن کباب زغالی استاد شده بودند. حتی مغزشان هم از مغز ما بزرگتر بود.
سوال مهمی که مطرح میشود این است که اگر ما آنقدرها که خیال میکنیم خاص نبودیم، کارمان چطور رونق گرفت و چطور در پهنه گیتی پراکنده شدیم؟ آنهم در حالی که گونههای دیگر با حداقل اثر به جا مانده منقرض شدند. پس چه بلایی سر پسرعموهای ما آمد؟
دو نظریه برای توضیح این انقراضها وجود دارد.
نظریه آمیزش میگوید انسانهای خردمند شروع به جفتگیری با گونههای دیگر انسان مثل نئاندرتالها کردند که این کار باعث شد هر دوگونه باهم آمیخته شوند. شواهدی در تایید این نظر وجود دارد. DNA انسان مدرن اروپایی بین ۱ تا ۴ درصد از DNA نئاندرتالها را در بر دارد. همچنین ردی از DNA گونههای قدیمیتر در ما قابل تشخیص است.
اما مشکل اینجا است که جفتگیری میان انسان خردمند و نئاندرتال به ندرت به فرزندآوری منتهی میشود. زیرا این دو، دو گونه متفاوت بودند نه جمعیتی از یک گونه.
نظریه جایگزینی در سمت مقابل، معتقد است که انسان خردمند به خاطر تواناییها و فنون پیشرفتهتر، توانست با دزدیدن منابع غذایی آنها و قتلهایی وحشیانه، گونههای دیگر را منقرض کند. اگر این نظریه درست باشد، واضح است که تمایل ما به قتل گونههای دیگر فقط به خاطر دعوا بر سر غذا یا تفاوتهای ظاهری نبوده است.
اما کدام نظریه درست است؟ آیا ما با گونههای دیگر ترکیب شدیم تا یک خانواده خوشحال بسازیم یا ما پسرعموهای خود را تا آخرین نفر به قتل رساندیم؟
پژوهشگران هنوز هم در حال بررسی شواهد هستند. هرچند که محتمل است که هر دو نظریه درست باشد.
در قسمت بعدی نگاهی نزدیکتر میاندازیم به برتریهای انسان خردمند که به او کمک کرد تا بر تمام سیاره مسلط شود.
انسان خردمند در حدود ۱۵۰ هزار سال پیش تکامل پیدا کرد. برای هزاران سال، در شرق آفریقا سر آنها در کار خودشان بود. نه اثر هنری خارقالعادهای آفریدند و نه ابزار پیچیدهای تراشیدند. فقط در یک نقطه، آنها به سمت شمال رفتند و با نئاندرتالها جنگیدند. انسان خردمند شکست خورد و به خانه خود در آفریقا بازگشت. نئاندرتالها برای ۳۰ هزار سال دیگر بر خاورمیانه حکمرانی کردند.
اما حدود ۷۰ هزار سال پیش، اتفاق ویژهای و جهشی بزرگ در دستاوردهای بشری رخ داد.
انسان خردمند ساختن قایق، نیزه و تیرکمان را شروع کرد و با توسعه فنون شکار، توانست کم کم منقرض شدن را کمرنگ کند و از بین ببرد.با انجام این کار، جامعهای بزرگتر و پیشرفتهتر ایجاد شد و شبکههایی تجاری به وجود آوردند.
وقتی انسان خردمند برای بار دوم آفریقا را ترک کرد، دوباره به جنگ نئاندرتالها رفت. این بار انسان خردمند صرفا برنده نبرد نبود. او نه تنها خاور میانه را فتح کرد بلکه گونههای دیگر بشری را نیز منقرض کرد.
ما به درستی نمیدانیم چه چیز ناگهان به انسان خردمند این توانایی ویژه را داد. اما قطعا تغییری در مغز ایجاد شد که به انقلاب شناختی رسید. پیشتر، مغز ما و نئاندرتال تفاوت زیادی با هم نداشت. اما بعدها آن طور که نظریههای مرسوم توضیح دادند، یک جهش ژنتیکی تصادفی، سیمکشی درونی مغز را متحول کرد و روشی بهتر برای فکر کردن، یادگرفتن و بهیادآوردن را به ما آموخت. چه تصادف مبارکی!
باید توجه داشته باشیم که مهمتر از درک دلیل انقلاب شناختی، درک آثار آن است. مهمترین نتیجه این جهش ژنتیکی تصادفی این بود که ما از نعمت زبان بهرهمند شدیم. تعجبی ندارد که توسعه یک زبان پیچیده، از مهمترین صفات انسان خردمند بود که بر تسلطش بر کره زمین اثر گذاشت.
بیایید این راز را بررسی کنیم.
با اطمینان ما تنها گونهای نیستیم که از زبان استفاده میکند. زنبورها میتوانند محل تقریبی غذا را به یکدیگر گزارش کنند. شامپانزهها صدایی ویژه دارند که معنای آن میشود «مراقب باشید! عقاب!» این صدا با صدایی که معنای «مراقب باشید! شیر!» متفاوت است. نئاندرتالها نیز زبانی پیچیدهتر از داد و فریاد داشتند.
توانایی زبانی، متفاوت است. زبان انسان با پیچیدگی و جزئیات زیاد همراه است. به خصوص در مقایسه با ابزارهای ارتباطی حیوانات دیگر. یکی از دلایل تسلط انسان بر جهان نیز همین است. زنبورها با خطر انقراض مواجه هستند، شامپانزهها در باغوحش محبوس شدند و نئاندرتالها به طور کامل منقرض شدند.
انسان خردمند، حیوانی اجتماعی است. ما در گروه زندگی میکنیم. زبان به ما کمک کرد که اطلاعات را بین افراد جامعه منتقل کنیم. تجربیاتی در مورد غذا، شکارچیها، خطرات و افرادی در قبیله که قابل اعتماد نبودند، با جزئیاتی غیرقابلمقایسه با گونههای دیگر به اشتراک گذاشته شد.
برای مثال به کمک زبان، یک فرد که درخت میوه پیدا میکرد میتوانست محل دقیق آن را بازگو کند. کسی که مخفیگاه شکارچیان را کشف میکرد، به دیگران هشدار میداد که از این منطقه دوری کنید. در هر دو مورد، یک زبان پیچیده به جامعه امتیازی ویژه میدهد.
اما شاید بزرگترین فایده زبان ایجاد همدلی و درک مشترک بین اعضای جامعه باشد. چیزی که مختص انسان خردمند است.
بیایید بار دیگر به شامپانزه و زنبور باز گردیم. زنبورها نیز در گروههای بزرگ همکاری میکنند. اما همکاری آنها مثل ما نیست. آنها نمیتوانند تقسیمات اجتماعی خود را بر اساس تغییرات محیطی (مانند امتیازها و تهدیدها) بازتعریف کنند.
شامپانزهها انعطاف بیشتری در ارتباط دارند و خود را با تغییرات وفق میدهند. اما میتوانند گروههایی کوچک تشکیل دهند، زیرا برای همکاری نیاز دارند که اعضا را به طور کامل بشناسند. آنها در کنار هم نمیجنگند مگر اینکه نوعی ارتباط نزدیک بینشان شکل گرفته باشد. از آنجایی که جداکردن شپش از پوست یکدیگر زمان زیادی میبرد، اعتماد در گروههای بزرگ شکل نمیگیرفت. به همین دلیل گله شامپانزهها هرگز شامل بیش از ۵۰ نفر نمیشد.
تنها حیوانی که قادر بود با انعطاف بالا میان تعداد زیادی از نفرات ارتباط برقرار کند، انسان خردمند بود. زیرا از طریق زبان، ما نه تنها میتوانیم اطلاعات جهان فیزیکی را به اشتراک بگذاریم، بلکه قادر به روایت ایدههای ذهنی مثل خدایان، تاریخ و حقوق بشر نیز هستیم.
به این ایدهها افسانههای مشترک میگوییم.
داستانسازی هوشمندانهترین اختراع بشری است. داستان سنگ بنای فرهنگ انسانی است و همکاریهای ما را موثر میکند.
اجازه دهید موضوع را کمی بازتر کنیم. زیرا این موضوع پایه اصلی استدلال این کتاب است. نویسنده این کتاب باور دارد ما به این دلیل توانستیم بر زمین تسلط پیدا کنیم که توانستیم داستان موجودات خیالی مثل پول، خدایان و روستاها را برای هم تعریف کنیم.
اگر همه به افسانهای مشترک باور داشته باشیم، میتوانیم برای اهدافی مشترک نیز تلاش کنیم. بله، درست است، دلیل این که ما تا این اندازه قدرت داریم، این است که ما افسانهها را باور میکنیم.
برای مثال به پول فکر کنید. ارزش پول معادل فیزیکی و بیرونی ندارد. اما همان طور که خواهیم دید، وقتی این افسانه را باور میکنیم که برای ادامه حیات به پول نیاز داریم، میتوانیم یک سیستم مالی پیچیده خلق کنیم.
بیایید به یک شکل دیگر به این مورد فکر کنید، چقدر سخت میشد اگر ما تنها قادر بودیم چیزهای واقعی را درک کنیم در این صورت چند میلیون انسان میخواستند فقط برای یک هدف تلاش کنند. مثلا اگر مردم وابستگی به قوانین ملی را درک نمیکردند، دیگر کسی مالیات پرداخت نمیکرد. چرا که این قوانین و ایدهها در حقیقت چیزی بیشتر از افسانه نیستند.
انسان خردمند اولیه، در گروههایی ۱۵۰ نفره زندگی میکرد. اما با توسعه زبان و افسانههای مشترک، توانست اندازه جوامع را به شکلی نمایی رشد دهد. از دهات به شهر و از شهر به کشور و از کشور به یک جامعه جهانی تبدیل شد.
به فصل چهارم رسیدیم، جایی که قرار است درمورد انقلاب کشاورزی صحبت کنیم و بفهمیم چطور ما از حیواناتی که فقط به دنبال خوراکی میگشتند، به مزرعهدار تبدیل شدیم.
در بیشتر طول تاریخ انسان خردمند کوچ نشین بود. اکثر اجداد ما بیشتر وقتشان را برای شکار و جمع کردن گیاهان صرف میکردند. آنها به جای سکونت در یک منطقه خاص، به دنبال غذا در زمین جابجا میشدند.
حدود ۱۲ هزار سال پیش وضعیت تغییر کرد. چیزی که به آن انقلاب کشاورزی میگویند. زمانی که انسان خردمند شکار و جستجو برای غذا را کنار گذاشت و بجای آن به کشت گیاه و نگهداری از دام روی آورد. در حدود ۱۰ هزار سال پیش تقریبا تمام بشریت یکجانشین شده بودند. این یک انقلاب بزرگ بود.
کشاورزی ممکن است امروز گزینه خوبی به نظر برسد. اما اجداد ما چرا کشاورزی را به شکار و جستجو برای غذا ترجیح دادند؟
برای یک فرد، به عنوان نیروی کار، کشاورزی به شدت وقتگیر و خستهکنندهتر است. در حالی که یک کشاورز از طلوع تا غروب در مزارع زحمت میکشید، یک شکارچی-جستجوگر، حداکثر ۴ ساعت برای جستجوی غذا زمان میگذاشت.
موضوع بعدی کیفیت غذایی بود که به دست میآمد. کشاورزی اولیه به اجداد ما غلاتی محدود مثل گندم میداد که هم هضم آن دشوار بود و هم خواص غذایی و ویتامین زیادی نداشت. این رژیم غذایی را با سفرهای گسترده از گوشت، مغزها، میوهها و ماهیهایی که انسان شکارچی-جستجوگر در اختیار داشت مقایسه کنید.
ما به دو دلیل تصمیم گرفتیم بیشتر کار کنیم تا غذای بدتری بخوریم.
اول این که رسیدن به کشاورزی، یک تغییر آهسته بود. در هر نسل، این فرایند از نظر اجتماعی ریشه پیدا کرد و زمانی که فهمیدیم کشاورزی مشکلات زیادی دارد، راه برگشتی وجود نداشت.
دوم این که با وجود خطاهای بسیار، کشاورزی یک امتیاز بزرگ داشت. تجمع غذا در قلمرو افزایش پیدا میکرد. کشاورزان میتوانستند گیاهان خوراکی زیادی را در یک منطقه کوچک پرورش دهند. رشد عرضه غذا، باعث شد که امکان رشد جمعیت فراهم شود. بنابراین جمعیت انسان خردمند به شدت افزایش پیدا کرد.
به عبارت بهتری کشاورزی به ما کمک کرد انسانهای بیشتری را حتی در شرایط سخت زنده نگه داریم. اما این تمام ماجرا نبود.
با این رشد جمعیت چالشهایی ایجاد شد که هنوز هم با آنها روبرو هستیم. در فصل بعدی این چالشها را بررسی خواهیم کرد.
زندگی قبل از انقلاب کشاورزی، نسبتا ساده بود. اگر گوشت کم میآوردید، به سادگی میتوانستید از همسایه خود بخواهید که مازاد خود را با شما تقسیم کند. اغلب اوقات، آنها به شما کمک میکردند. زیرا میدانستند اگر در آینده به مشکلی بر بخورند، شما هم لطفشان را جبران خواهید کرد.
اما با توسعه کشاورزی، این اقتصاد خوشایند، به یک سیستم خشک مبادلهای تبدیل شد.
چرا این اتفاق افتاد؟
کشاورزی به دلیل کارایی که داشت، به مردم این امکان را داد که برای تمام جامعه غذای کافی فراهم کند. حالا مردم دیگر تحت فشاری دائمی برای تهیه وعده غذایی بعدی خود نبودند. برخی از آنها مشاغلی جدید مانند آهنگری و بافندگی را توسعه دادند. برای به دست آوردن غذا، آنها محصولات خود مانند یک چاقو یا یک بیل را با کشاورزانی که به این ابزارها نیاز داشتد، معامله میکردند.
اما خیلی طولی نکشید که این سیستم معاملهای، کارایی خود را از دست داد.
با ادامه رشد بازار معاملات، پیدا کردن کسی که به کالای شما نیاز داشته باشد، سخت شد. مثلا اگر میخواستید به جای چاقوی خود، مقداری گوشت از کشاورز بگیرید، ولی خود کشاورز تعداد زیادی چاقو داشت باید چه کار میکردید؟ البته ممکن بود او به چاقو نیاز داشته باشد، اما خوکی نداشت تا ذبح کند. در آن صورت چه میشد؟ حتی این احتمال وجود داشت که او به شما قول دهد تا در آینده به شما گوشت دهد. اما چه تضمینی وجود داشت که به قول خود عمل کند؟
برای حل مشکلاتی از این دست، در حدود سه هزار سال پیش از میلاد، انسان خردمند، نوشتن و پول را توسعه داد.
سومریان در بینالنهرین اولین کسانی بودند که از این ابزارها استفاده کردند. برای ذخیره اطلاعاتِ معاملات پیچیده، آنها حک کردن معاملات روی لوحهای گلی را شروع کردند. برای این کار، آنها از نمادهای اقتصادی سادهشده استفاده کردند.
به این ترتیب این امکان ایجاد شد که به مزرعهدار پول خوک را با ارزی که با سادگی قابل تبدیل به چیز دیگری باشد، پرداخت کنید. یا مثلا اگر او به شما قول خوک داده بود، میتوانستید این معامله را ثبت کنید و بعدها طلب خود را وصول کنید.
همانطور که دیدیم، اختراع خط و پول، تراکنشهای اقتصادی را ساده و امکان کلاهبرداری را سختتر کرد. اما معنی این حرف این نیست که اقتصاد به شکلی منظم و موثر با سرعت زیاد شروع به کار کرد. اتفاقا شرایط سختتر شد و با رشد اقتصاد، کنترل و تنظیم آن نیز دشوارتر شد.
جوامع بشری برای حل این مشکل چه کردند؟
آنها قوانینی را برای کنترل رفتار انسانها نوشتند و حکومتهایی را به وجود آوردند تا از این که انسانها از این قوانین پیروی خواهند کرد اطمینان پیدا کنند. در همین زمان بود که اولین جوامع سلسله مراتبی شکل گرفت. جوامعی که شاه و ملکه در بالا بودند و بر دیگران حکومت میکردند.
امروز ممکن است حکومتها و امپراتوریهای گذشته در نظر ما بیرحم و خودمختار بیایند. اما این موضوع در مقابل پایداری سیاسی، اجتماعی و اقتصادیای که ایجاد کردند، قابل چشم پوشی است. چرا که آنها توانستند ارتباطی همگن بین نهادهای سیاسی و قوانین ایجاد کنند.
بیایید یک مثال را ببینیم. در سال ۱۷۷۶ قبل از میلاد، بابل بزرگترین امپراتوری جهان با بیش از یک میلیون جمعیت بود. برای حکومت کارآمد و فراهمکردن نظم، حمورابی(سلطان بابل) قوانینی را که به منشور حمورابی معروف است، ایجاد کرد.
همین منشور قوانین در سراسر امپراتوری، یک درک گسترده از از کارهای مجاز و ممنوع ایجاد کردند. این منشور عواقب دزدی و قتل و البته نظام مالیاتی را تشریح میکرد. هر زمان کسی به سرزمین امپراتوری وارد میشد یا با آنها تجارت میکرد، لازم بود از قوانینی که باید از آن پیروی کند باخبر شود.
اما باید توجه داشت که آگاهی از قوانین همیشه به معنای پیروی از آنها نیست. برای اجرای قوانین، پادشاهان به مردمی نیاز داشتند که قدرت آنها را بپذیرد.
دین بهترین ابزار ممکن بود. حمورابی این موضوع را به خوبی میدانست و حکومت خود را با این ادعا مشروع کرد که از سوی خدایان انتخاب شده تا بر مردم بینالنهرین حکومت کند. اگر مردم باور میکردند که رهبرشان با اراده الهی انتخاب شده است، قوانین شاهانه را بهتر اجرا میکردند.
بار دیگر میبینیم که یک افسانه مشترک، چسبی بود که توانست یک میلیون نفر را متحد کند.
وقتی امپراتوریها رشد کردند، ادیان آنان نیز گاهی به زور و گاهی با فرآیند ادغام تدریجی گستره و قدرت بیشتری گرفتند. قوانین سلطنتی گسترهای از تنوع نژادی و دینی را در قالب یک ابرفرهنگ در کنار هم جمع کرد.
چطور مردم را متقاعد کنید که به فرمانهایی خیالی مثل مسیحیت، دموکراسی و سرمایهداری ایمان بیاورند؟ شرط مهم این است که هرگز به آنان نگویید که این فرمانها، خیالی هستند.
در قرن شانزدهم و هفدهم، بشریت به دریایی جدید از تغییرات وارد شد. یک انقلاب علمی در اروپا آغاز شد و بشر برای اولین بار به جای این که همهچیز را به خدایان بسپارد، به این فکر کرد که خودش چطور با کمک دانش قادر است زندگی را بهتر کند.
با استفاده از قوانین علمی، انسان با کمک کاوشگری، آزمایش و مشاهده، توانست به جهشی عظیم در زمینه دارو، نجوم و فیزیک برسد و هر کدام از اینها به بهتر شدن جامعه برای زندگی کمک کرد.
برای مثال به نرخ مرگ و میر نوزادان فکر کنید. در گذشته حتی برای طبقه ثروتمند از دست دادن دو یا سه کودک کاملا عادی بود. امروزه به کمک گسترده شدن دایره دانش از هر هزار کودک تنها یکی در دوران نوزادی تلف میشود.
البته علم تنها در خدمت سلامت بشر نبود. دولتهای اروپایی به سرعت نفع علم برای اقتصاد را درک کردند. پادشاهان با پول زیاد، دانشمندان و کاوشگران را به دنبال ایدهها و منابعی فرستادند که میتوانست ملتشان را غنی کند.
هیچ رخدادی مثل سفر معروف کریستوف کلومب در اقیانوس آرام نتوانست ارزش علم را در ذهن اروپاییها نهادینه کند. در مقابل برای پشتیبانی از تحقیقات، پادشاه به قلمرویی وسیع با منابع طلا و نقره فراوان نیاز داشت و مسابقه قدرتهای اروپایی برای پر کردن نقاط خالی بر روی نقشه، سرعت گرفت.
پادشاهان فهمیدند اگر میخواهند سرزمینهای جدید را فتح و کنترل کنند، روشهای قدیمی مثل ارجاع به کتب مقدس و سنتهای شفاهی باستانی کافی نیست. پس به جای آن لازم است اطلاعات علمی زیادی در مورد جغرافیا، فرهنگ، زبان، اقلیم، زیست گیاهی و جانوری و تاریخ سرزمینهای جدید جمعآوری شود.
اقتصاد اروپا با استفاده از کاوش و نوآوری رشد کرد. این توسعه باعث شد علاوه بر نابودی بسیاری از بومیان منطقه، جهانهای جدا افتاده را به صورت یک شبکه تجاری جهانی به هم پیوند بزند.
بیشتر مطالعات علمی به این دلیل ایجاد شدند که کسی باور داشت میتواند به یک هدف سیاسی، اقتصادی یا مذهبی دست پیدا کند.
تا اینجا ما فهمیدیم که روش علمی توسط دولتهای اروپایی به کار گرفته شد تا قلمروی خود را توسعه دهند و سود بیشتری به دست بیاورند که البته جواب هم داد. به عنوان مثال در قرن نوزدهم امپراتوری بریتانیا به تنهایی یک چهارم مساحت جهان را در اختیار داشت.
با این دسترسی عظیم، کشورهای اروپایی ایدههای خود را به اقصی نقاط جهان فرستاند. لباسهای محلی، فرهنگها و قوانین بر اساس معیارهای اروپایی جایگزین شد که شامل ادیان غربی، دموکراسی و علم بودند.
توجه داشته باشید هرچند امپراتوریهای اروپایی مدتهاست که از بین رفتهاند ولی بسیاری از ملتها همچنان با میراث آنها زندگی میکنند که با اختلاف، امروز بزرگترین آنها، کاپیتالیسم است.
به لطف اروپاییها امروزه بسیاری از مردم جهان به اهمیت و قدرت پول ایمان دارند. این روزها چه در برزیل و چه بوتان، کانادا یا کامبوج، بیشتر مردم زندگی خود را پیرامون پول و داراییهای مادی بنا میکنند. ما همه میخواهیم درآمد خود را حداکثر کنیم و این درآمد را با داراییهایی مثل لباس و ماشین به نمایش بگذاریم.
در واقع به پشتوانه علم، قدرت و توسعه، نظام سرمایهداری جهانی توانسته فرهنگهای محلی به خصوص ادیان را فرسوده کند.
دانش مدرن بسیاری از فرضیات دینی را رد کرده است. بیشتر مردم دیگر فکر نمیکنند که خداوند، جهان را در هفت شبانه روزِ بیست و چهارساعته خلق کرده است. مردم امروز نظریه تکامل داروین و انتخاب طبیعی را پذیرفتهاند.
با زیرسوال رفتن حقایق دینی، ایدئولوژی نظام سرمایهداری جایگزین شد. نتیجه هم این شد که مثلا امروز به جای انتظار برای دستیابی به سعادت در حیات اخروی، تمرکز بشر بر حداکثر کردن لذت در زمین شده است. هرچند که این باور، ما را به سمت جستجو و خرید و مصرف روزافزون محصولات و خدماتی سوق میدهد که در تبلیغات گفتهاند باعث خوشنودی ما خواهند شد.
همه مردم از جهانی شدن خوشحال نیستند. از جمله کسانی که مدعی هستند جهانی شدن تنوع فرهنگی را از بین میبرد و کل جهان را به یک فرهنگ متحد اما کسالتبار تبدیل میکند.
علیرغم چنین انتقادهایی، جهانی شدن یک مزیت عمده دارد: دنیا به جایی امنتر تبدیل خواهد شد.
کشورهای امروزی، برای رفاه، به یکدیگر وابسته هستند. در دنیایی که جهانی شده، شبکههای تجارت و سرمایهگذاری در کشورهای مختلف گسترده میشوند و جنگ یا بیثباتی در یک منطقه، اثرات اقتصادی ثانویهای برای همگان به همراه خواهد داشت.
در نتیجه تقریبا تمامی رهبران آمریکایی، اروپایی و آسیایی علاقه شدیدی به حفظ و دوام صلح جهانی دارند. از سال ۱۹۴۵ هیچ کشور مستقل و به رسمیتشناختهشدهای، توسط کشوری دیگر فتح و از نقشه جهان حذف نشده است. فقط در نظر بگیرید که پیش از پایان جنگ جهانی دوم، دنیا چقدر جای خشنی بود تا روشن شود که جهان جهانیشدهی امروز ما تا چه اندازه آرام است.
قرن بیستم، صلحآمیزترین قرن در تاریخ تمدن بشر است. هرچند ممکن است تعجبآور به نظر برسد، اما مرور سریع تاریخ از انقلاب کشاورزی به بعد نشان میدهد که جوامع بشری، خشونت را کنار گذاشتهاند.
قبل از انقلاب کشاورزی، در زمان شکارچی-جستجوگرها، ۳۰ درصد از کل مردان بالغ، قربانی قتل میشدند. این را با دنیای امروز مقایسه کنید، جایی که تنها یک درصد از مرگ و میرهای مردان بزرگسال به دلایل خشن رخ میدهد. میبینید چقدر پیشرفت کردهایم؟
علت واقعه این است که جوامع سلسلهمراتبی و ساختارمند پس از انقلاب کشاورزی توسعه پیدا کردند و مردم را به اطاعت از قوانین ممنوعکننده قتل واداشتند و در نتیجه جوامع و اقتصادهایی با ثبات ایجاد شد.
بنابراین ما در صلحآمیزترین دوران تاریخ زندگی میکنیم، اما بیایید زیاد حواسپرت نباشیم. ما باید منابع بالقوه درگیری را به دقت زیرنظر داشته باشیم. زیرا بروز یک جنگ جهانی در مقایس امروزی، تلفات بیسابقهای برای بشریت به همراه خواهد داشت. پس بیایید از این آرامش فعلی لذت ببریم، اما هرگز فراموش نکنیم که باید به صورت مداوم از آن مراقبت کنیم.
به فصل دهم کتاب رسیدیم و این سفر ما در تاریخ ۳۰۰ هزارساله انسان خردمند رو به پایان است. ما امروز میتوانیم روند کلی تاریخ بشر را درک کنیم، اما هنوز در مورد این که چطور این تاریخ بر ما، به عنوان یک فرد اثر گذاشته، صحبت نکردیم.
وضعیت سلامتی، ثروت و دانش ما بسیار پیشرفت کرده است، آما آیا ما شادتر هم شدهایم؟
ناامیدکننده است اما در سطح فردی، پاسخ به این سوال به طور کلی منفی است. اما چرا؟
پرسشنامههای سلامت ذهنی که توسط روانشناسان توزیع و بررسی شدهاند، نشان دادند با این که در کوتاه مدت انسانها افزایش شادی و غم را تجربه میکنند، اما در بلندمدت سطح شادی ما تغییر محسوسی نداشته.
فرض کنید شغل خود را از دست میدهید و احساس غم را تجربه میکنید. در این زمان شما فکر میکنید که این احساس وحشتناک تا ابد دوام خواهد داشت. با این وجود چند ماه پس از این واقعه تلخ، سطح شادی شما دوباره به همان وضعیت «عادی» بازخواهد گشت.
اجازه دهید یک مثال تاریخی را باهم بررسی کنیم. در طول انقلاب فرانسه، دهقانها از بهدست آوردن آزادی خود بسیار خرسند بودند. اما مدتی پس از این رویداد بزرگ، همان دهقان، دلواپس پسر بهدردنخورش یا محصول سال آیندهاش شده بود.
انسان خردمند معمولا جایی بین رضایت و ناامیدی است و این موضوع تضمین میکند که ما در اثر یک رویداد ناگوار، از پا در نمیآییم و با رسیدن به شادیها خیلی راضی نمیشویم که از تلاش برای چیزهای بزرگتر و بهتر دست برداریم.
بنابراین در سطح فردی ما احتمالا خیلی شادتر از اجداد خود نیستیم. اما در سطح اجتماعی چطور؟ با تمام پیشرفتهایی که در مورد سطح رفاه رخ داده، آیا ما نسبت به نسلهای قبلی خود شادتر شدیم؟
جواب به این سوال بستگی به این دارد که شما چه کسی باشید. بیشتر رفاه حاصل از پیشرفتهای انسان خردمند، به جیب چند مرد سفید پوست رفته است. اما برای کسانی که خارج از این گروه هستند، چه قبایل بومی، چه زنان و چه رنگین پوستان، زندگی هرگز در همان ابعاد بهبود پیدا نکرده است. آنها بارها و بارها توسط ارتشهای امپریالیسم و کاپیتالیسم قربانی شدهاند و حالا به تازگی طلب برابری کردهاند.
حالا به انتهای کتاب رسیدیم. همراه با هم چیزهای زیادی در مورد گذشته خود آموختیم. اما آینده ما چطور خواهد بود؟ پیشرفت علم و رفاه در دهههای آینده ما را به کدام سو خواهد برد؟ دانشمندان در حال حاضر به دنبال پاسخ این سوالات هستند. پیشرفتهای قابل توجهی در زمینه فناوریهای بایونیک و متوقفکردن روند پیری حاصل شده است.
در زمینه بایونیک(ادغام انسان با ماشین) پیشرفت دانشمندان چشمگیر بوده است. برای نمونه، هنگامی که جسی سالیوان، برقکار آمریکایی، هر دو بازوی خود را از دست داد، دانشمندان توانستند برای او بازوهای بایونیک جدید بسازند، بازوهایی که با استفاده از مغز تکان میخوردند.
دانشمندان همچنین در زمینه توقف روند پیری به سرعت در حال پیشرفت هستند. اخیرا روشی کشف شده که با ایجاد تغییرات ژنتیکی، طول عمر نوعی کرم را دوبرابر کنند. کاری مشابه برای موشها هم صورت گرفته است. چه مدل طول میکشد تا ژن پیری برای انسان کشف شود؟
هر دو پروژه، توقف پیری و فناوری بایونیک، بخشی از پروژه گیلگمش، تلاش برای دستیابی به زندگی ابدی هستند.
چه چیزی قرار است ما را متوقف کند؟ در حال حاضر مطالعه علمی در این زمینه، با محدودیتهای قانونی ناشی از نگرانیهای اخلاقی مواجه شده است. اما این موانع قادر نیستند برای همیشه دوام داشته باشند. اگر بشریت راهی برای زندگی ابدی پیدا کند، اشتیاق عمر جواید تمام موانع را از بین خواهد برد.
این احتمال وجود دارد که در آیندهای نه چندان دور، ما انسانهای خردمند، از طریق علم، بدن خود را چنان تغییر دهیم که دیگر نتوانیم خود را هوموسیپینس بنامیم. ما تبدیل به یک گونه کاملا جدید خواهیم شد. موجودی نیمزیستی و نیمماشینی.
برای ۳۰۰ هزار سال انسان خردمند از یکی از گونههای متنوع بشر، به گونه غالب تبدیل شد و تا امروز روی این سیاره دوام آورد. با شروع توسعه زبان و اسطورههای مشترک که بافتهای اجتماعی ما را به هم پیوند میدهند، تمدن بشری پیچیدهتر شد تا به دهکده جهانی در هم تنیده امروزی رسیده.