در داستان بیهمتای کتاب دنیای سوفی (1991)، ما از دریچهی چشمان دختری نوجوان به نام سوفی آموندسن، سفری را در تاریخ فلسفه آغاز میکنیم. وقتی سوفی نامههایی مرموز و پر از سؤالهای فلسفی دریافت میکند، زندگیاش دگرگون میشود و دربارهی پرسشهای بنیادین زندگی، واقعیت و چیستی وجود فکر میکند.
یوستین گردر، نویسندهی اهل نروژ، بهخاطر رمانهای فلسفیاش شهرت دارد. او با روایتهای جذابش، در برگرداندن مفاهیم پیچیدهی فلسفی به زبانی ساده برای خوانندهی عام مهارت دارد. این مهارت، برایش جوایز متعدد و اعتباری بینالمللی به ارمغان آورده است. «دختر پرتقالی» و «از میان آینهای، در نیمهتاریکی» از دیگر آثار او هستند.
مسیر جذاب فلسفه را از سقراط تا سارتر دنبال کنید.
کتاب دنیای سوفی یک رمان خاص محسوب میشود؛ چون محتوای آن غیرداستانی است. کتاب، قصهی دختری چهاردهساله به نام سوفی را تعریف میکند که یک فیلسوف اسرارآمیز به نام آلبرتو ناکس، به او فلسفه درس میدهد. سوفی به کمک راهنماییهای ناکس، با سیر تاریخ فلسفهی اروپا آشنا میشود؛ از اسطورههای باستانی تا اندیشههای اگزیستانسیالیستی قرن بیستم. اما در این میان، وقایع بهتدریج چنان سورئال یا به بیان سادهتر غیرواقعی میشوند که سوفی به اساس واقعیت خود شک میکند!
در بخشهای بعدی کتاب دنیای سوفی، ما نیز همراه سوفی در این سفر قدم میگذاریم و مسیری را پی میگیریم که متفکران برجستهای چون ارسطو، دکارت و کانت را به هم وصل میکند. همچنین کشف خواهیم کرد که دنیای سوفی چگونه نظریههای فیلسوف ایرلندی، جرج بارکلی، را نشان میدهد.
همه چیز زمانی شروع شد که سوفی پاکتی را با نام خودش در صندوق پست دید. تمبری در کار نبود؛ فقط نام او روی پاکت بود. داخلش تکه کاغذی بود که روی آن سه کلمه نوشته شده بود: «تو کی هستی؟». طولی نکشید که پاکت دیگری رسید که پرسش دیگری را در بر داشت: «جهان چگونه به وجود آمد؟».
سوفی به این سؤالها فکر میکرد تا سرانجام پاسخها در یک پاکت بزرگتر از راه رسیدند. متن با این پرسش آغاز شده بود: «فلسفه چیست؟». سوفی حین خواندن فهمید که کسی تصمیم دارد تاریخ فلسفه را به او آموزش دهد. کنجکاوی و هیجان سوفی به قدری بود که با این جریان همراه شد. او درعینحال بهشدت مشتاق بود تا بفهمد چه کسی این نامهها و بستههای اسرارآمیز را میفرستد.
طبق توضیحات نامهها، فلسفه بهدنبال پاسخ دادن به پرسشهایی نظیر هویت ما و منشأ جهان است. با این حساب، بهتر است که بحث را با قدیمیترین تلاشها برای پاسخ به این پرسشها آغاز کنیم: اسطورههای مردمان نورس و یونان.
اسطورهها کارکردی داشتند. مردم میخواستند دلیل پدیدههایی مثل رعدوبرق، باران و خشکسالی را درک کنند. به همین دلیل داستانهایی ساختند که خدایانی چون ثور در آنها حضور داشتند؛ خدایی که با چکش پرقدرتش باعث ایجاد غرش و برق آذرخش در آسمان میشد.
این نوع داستانهای اسطورهای تا نسلها روایت میشد؛ تا اینکه حدود ششصد سال پیش از میلاد، فلسفه در یونان باستان متولد شد. در آتن، متفکران این اسطورهها را نقد کردند و نظریات جدیدی دربارهی جهان طبیعت عرضه کردند. این دگرگونی، یعنی حرکت از اسطورههای فراطبیعی بهسوی پژوهش و گفتوگوی عقلانی، یک پیشرفت فکری بزرگ بود که مسیر سنت غربی را تعیین کرد.
متفکرانی چون تالس، آناکسیماندر و هراکلیتوس نظریههایی در باب منشأ عنصری جهان مطرح کردند. آنها را نخستین فیلسوفان طبیعت در تاریخ میدانند. اما با ورود سقراط به صحنه در حدود 450 سال پیش از میلاد، یک دگرگونی اساسی اتفاق افتاد. سقراط مدعی دانستن همهی پاسخها نبود؛ در حقیقت، دیدگاه او کاملاً متفاوت بود. برخلاف دیگر اندیشمندان آن دوره، سقراط نمیخواست به مردم چیزی یاد بدهد یا برایشان سخنرانی کند. یکی از جملات مشهوری که به سقراط نسبت میدهند، این است: «من فقط یک چیز میدانم و آن این است که هیچ چیز نمیدانم.».
در مقابل، سقراط بهدنبال ایجاد گفتوگو و یادگیری با پرسش و استدلال بود. بینش او عملاً به کهنالگوی یک فیلسوف تبدیل شد: فردی که از عدم قطعیت ناراحت است و در جستوجوی دانایی است؛ نه کسی که ادعا کند به اندازهی کافی داناست و به پاسخهای خود یقین کامل دارد.
البته سرنوشت سقراط غمانگیز بود و در سال 399 پیش از میلاد، بهدلیل پرسشگری زیاد به مرگ محکوم شد. او تا آن هنگام، هیچیک از اندیشههایش را برای آیندگان ننوشته بود. به همین خاطر، بخش عمدهای از شناخت ما از سقراط، مدیون یکی از شاگردان او، یعنی افلاطون، است که گفتگوهای سقراط را در آثاری نمایشی و پرنفوذ ثبت کرد.
در آن دوره، آتن در حال تبدیل به یک جمهوری دموکراتیک بود و به همین جهت، فیلسوفان به مفاهیم اخلاقی و ارزشی نیز میپرداختند. قبل از سقراط، این ایده رواج داشت که مفهوم «درست» و «غلط» بسته به باورهای فرهنگی در هر جامعهای متفاوت است. سقراط این ایده را قبول نمیکرد. او عقیده داشت که ویژگیهای انسانی جهانشمولی داریم و کارهایی مثل دروغ، فریب و دزدی، موانع بنیادین خوشبختی به شمار میروند.
افلاطون این ایده را در جهت دیگری گسترش داد و بنیان مکتبی را گذاشت که بعدها «خردگرایی» نامیده شد. این مکتب بر حقایق قابلاندازهگیری، مثل 2 + 2 = 4، تأکید میکند. این حقیقت، ابدی و جهانشمول است و میتوان آن را معرفت حقیقی در نظر گرفت. دربارهی هر چیز دیگری که از طریق «حس» و «ادراک» دریافت میشود، میتوان بحث کرد. درواقع، افلاطون پرسشهای بنیادینی در مورد جهان مادی مطرح کرد که آن را تجربه میکنیم. او معتقد بود یک جهان کامل، ابدی و جهانشمول، تنها در ذهن ما وجود دارد. او این جهان را «عالم مُثُل» نامید و آن را از جهان حسی که با آن در ارتباطیم، جدا میدانست.
بعد از او، شاگردش ارسطو پا به میدان گذاشت. او با مطالعهی طبیعت و زیستشناسی، رویکرد تجربی را مبنای کار خود قرار داد. برخلاف ایدههای افلاطون، ارسطو واقعیت را در نحوهی درک ما از پدیدهها از طریق حواس میدید. فلسفهی او براساس منطق بود و علاقهی زیادی به طبقهبندی و دستهبندی هر چیزی در محیط اطرافش داشت. از نظر ارسطو، خوشبختی با استفادهی کامل تواناییهایمان از طریق لذت، آزادی مدنی و تفکر فلسفی به دست میآید.
فهمیدن این همه مطلب برای سوفی کمی سنگین اما درعینحال جذاب بود. سوفی سرنخ نامههای مرموز را گرفت و به کلبهای قدیمی در جنگل رسید. آنجا بود که فهمید فیلسوفی که به او درس میداده، آلبرتو ناکس نام دارد. اما… آیا او یک شخص واقعی بود؟ پاسخ را در بخشهای بعدی پیدا خواهیم کرد.