تا به حال فکر کردید افرادی که به خاطر سکته مغزی که فلج می شوند، چگونه می توانند دوباره از چنگال استفاده کنند یا دکمههای پیراهن خود را ببندند؟ برخلاف آنچه برای مدت طولانی تصور میشد، مغز سیمکشی سختی ندارد؛ بلکه می تواند تغییر کند، بازسازی شود و رشد کند. کتاب مغزی که خودش را تغییر می دهد، با استفاده از تجربه و آزمایشات واقعی دانشمندان ، پزشکان و بیماران به ما نشان می دهد که چگونه به جای تکیه بر جراحی و دارو ، می توانیم مغز خود را از طریق فکر و رفتار تغییر دهیم.
نورمن دویج روانپزشک، روانکاو و محقق مرکز آموزش و تحقیقات روانکاوی دانشگاه کلمبیا و گروه روانپزشکی دانشگاه تورنتو است. آثار او تاکنون در بسیاری از رسانههای معروف از جمله وال استریت ژورنال، تایم و گاردین منتشر شده است. دویج اغلب در برنامههای تلویزیون و رادیو اجرا میکند و جز نویسندههای پرفروش نیویورک تایمز است.
این کتاب درباره قدرت شگفتانگیز مغز در بازآفرینی خود است. مغز شما و دکتر هو، اشتراکهای زیادی دارند. مغزتان مانند دکتر، میتواند بارها و بارها خود را بازآفرینی کند. بعد از یک آسیب میتواند خودش به درمان خودش بپردازد، با کسب تجربه قادر است خود را رشد دهد و حتی میتواند توان فیزیکی شما را عوض کند.
این کتاب نمایشدهنده انعطافپذیری خیرهکننده مغز است. این که چطور یک عضو از بدن میتواند خودش را به وجود بیاورد، توسعه دهد، به آسیب واکنش بدهد و خودش را تهییج کند، چیزی که باعث میشود ما به عنوان انسان بتوانیم تا این اندازه خود را با شرایط وفق بدهیم.
در این کتاب میبینید که:
برای سالها تصور میشد که وقتی رشد مغز کامل شود، دیگر بدون تغییر میماند. تنها تغییری که ممکن تصور میشود، زوال مغز در کهنسالی بود. اما با پیدایش دانش نوروپلاستیسیتی ما دریافتیم که دریافت ما از مغز خودمان تا چه اندازه اشتباه بوده است.
نوروپلاستیسیتی یا انعطافپذیری عصبی توانایی مغز برای تغییر پیوسته خود است. پیشوند نورو از کلمه نورون گرفته شده است. سلولهای عصبی در مغز و سیستم اعصاب؛ و پسوند پلاستیستی به معنای تغییرپذیر است. نورو پلاستیسیتی یعنی توانایی مغز در ساختار عصبی و کارکرد خود به وسیله افکار و فعالیتها.
اما مغز چطور قادر است خود را تغییر دهد؟ یکی از روشها Unmasking یا نقابزادیی است.
نقابزدایی به ما میگوید که چطور یک مسیر عصبی میتواند غیرفعال شود و مسیری جدید با تکرار قدرت بگیرد.
شیرل شیلتز یک مثال خوب از این پدیده است. او برای مدت پنج سال هر بار که میخواست از جای خود برخیزد، تعادلش را از دست میداد. او تقریبا تمام قسمت وستیبولار مغز خود را از دست داده بود، ناحیهای که برای تعادل به آن نیاز داریم. اما یکی از پیشگامان نوروپلاستیسیتی ، پاول باخ وای ریتا برای او یک دستگاه پوشیدنی مخصوص طراحی کرد. دستگاه در واقع یک شتابسنج بود که سیگنالها را به نواری پلاستیکی حاوی الکترود میفرستاد. این نوار به زبان بیمار متصل میشد. در مرحله بعدی گیرندههای عصبی زبان به جای آن که به طور طبیعی به ناحیهای از کورتکس که لامسه را درک میکند متصل باشد، به بخش پردازش تعادل فرستاده میشد.
بعد از مقداری تمرین با دستگاه، مسیری جدید در مغز او نقابزدایی و تقویت شد. او با این روش توانست بار دیگر تعادل خود را بازیابد.
طبیعت به ما مغزی داده که بتوانیم با تغییر دادن آن در جهان پر از تغییر دوام بیاوریم.
این که مغز قادر است خود را تغییر دهد خیلی خوب است اما آیا برای تغییر آن به دستگاههای پیچیده پوشیدنی نیاز داریم؟ نه. ما میتوانیم با محرکهای محیطی ساده مغز خود را تمرین دهیم و تغییر دهیم. همانطور که میتوانیم عضلات را تغییر دهیم.
برخی فعالیتها واقعا ساختار مغز را تغییر میدهند. مارک رزنزویگ در دانشگاه برکلی کالیفرنیا از نخستین کسانی بود که این اثر را بر روی موشها آزمایش کرد.
رزنزویگ فهمید موشهایی که در محیطهای پر از محرک هستند، نوروترنسمیترهای (انتقال دهندههای عصبی) بیشتر، وزنگیری بهتر و سیستم خونرسانی سالمتری دارند تا موشهایی که در محیطهایی آرام نگهدای میشوند. او اثر تحریک بر تغییرات مغز در این محیطها را بررسی کرد.
خانمی به نام باربارا آروسمیت یانگ، از این نتیجه استفاده کرد. او حافظه سمعی بصری خوبی داشت اما در عملکردهای دیگر مشکلاتی داشت. مشکلات اصلی او گرامرهای پیچیده، ریاضیات و درک منطق علت و معلولی بود. او همچنین قادر نبود از ساعت عقربهای استفاده کند زیرا خواندن ارتباط دو عقربه برایش دشوار بود. در مکالمات، او مجبور میشد هر جمله ساده را بیست بار مرور کند، زیرا زمانی که او به آخر یک جمله میرسید آغاز آن را از یاد میبرد. بعد از آشنایی او با تغییرپذیری مغز، او با یک رشته تمرین ذهنی امید بست که بتواند مغز خود را تغییر دهد. یکی از این تمرینها خواندن صدها کارت بود که عکس ساعت را در زمانهای مختلف نشان میداد. او مدام کارتها را بُر میزد که ترتیبشان را حفظ نکند. یک کارت را نگاه میکرد و باید زمان را میگفت. جواب صحیح پشت کارت نوشته شده بود. هر بار که او یک کارت را اشتباه میگفت او ساعتها با یک ساعت واقعی تمرین میکرد تا بفهمد ارتباط بین عدد ساعت و جای عقربه چیست. در پایان این تمرین او قادر بود ساعت را سریعتر از افراد عادی بخواند.
مغزشناس بزرگ مایکل مرزنیچ به خاطر کارهایی که روی نقشه برداری از مغز انجام داد مشهور است. با استفاده از این نقشهها ما امروز قادریم یک ناحیه پردازشی ویژه در مغز را جداگانه تعلیم دهیم و در نحوه کارکرد آن تغییر ایجاد کنیم. اما این نقشههای مغز چگونه هستند؟
نقشههای مغز نشان میدهند که کدام بخش از مغز کنترل کدام قسمت از بدن را برعهده دارند و چطور حرکات آن قسمت از مغز پردازش میشوند.
در سال ۱۹۳۰، جراح مغز اعصاب، دکتر وایلدر پنفیلد کشف کرد که بخشهایی از مغز که مسئولیت کنترل نواحی مجاور را برعهده دارند، معمولا بر روی مغز نیز کنار هم قرار میگیرند. برای نمونه ناحیه کنترلکننده پاها و اندامهای تناسلی به همدیگر نزدیک هستند که ممکن است ریشه تمایل جنسی به پاها به این موضوع ربط داشته باشد، زیرا نواحی مجاور مغز به هم متصل هستند.
مرزنیچ کشف کرد که نقشه مغز از نظر مرزبندی و اندازه، برای هر فرد متفاوت است. مواردی مانند نوع فعالیتها و نحوه زندگی بر این نقشهها اثر میگذارد. توضیح این است که مغز میتواند خود را برای ورودیهای نامتعارف، سازماندهی مجدد کند.
قسمتهای مختلف مغز برای منابع محدود و ارزشمند به رقابت میپردازند، بنابراین اگر عصبی کاربرد نداشته باشد، اعصاب دیگر نواحی بیکاربرد را فتح میکنند. مرزنیچ و جان کاس این موضوع را در آزمایش بر روی میمونها کشف کردند. در این پژوهش دانشمندان عصب مدیان در دست یک میمون را قطع کردند. بعد از دو ماه آنها فهمیدند که آن قسمت از مغز که به عصب مدیان تعلق داشت، دیگر با تحریک آن ناحیه از دست واکنشی نشان نمیدهد، اما وقتی نواحی اطراف دست تحریک شدند، بخش مدیان مغز واکنش نشان داد. در واقع این ناحیه از مغز میمون دوبرابر شده بود و کنترل بخش مدیان مغز را در دست گرفته بود. این یک نمایش روشن از پلاستیسیته مغز بود.
دیدیم که با نوروپلاستیسیتی ما قادریم تواناییهای خود را دوباره به دست بیاوریم یا آنها را بهبود بخشیم. اما نوروپلاستیسیتی اینجا متوقف نمیشود. موتور جنسی ما نیز منعطف است. کشش جنسی لیبیدو به سادگی به کمک روانشناسی و روابط جنسی قابل شکلدهی است. اما چطور؟
پلاستیسیته خاصیت تمام بخشهای مغز است. با این وجود برخی از قسمتها انعطاف بیشتری دارند.
هم هیپوتالاموس که وظایف غریزی مثل جنسیت را مدیریت میکند و هم آمیگدال که احساسات را در کنترل خود دارد، به شدت منعطف هستند. تغییر در این بخشها معادل است با تغییر در ذائقه جنسی.
ترجیحات جنسی معمولا در دوران حساس کودکی آموخته میشوند، اما در ادامه زندگی نیز میتوانند تغییر کنند. در سالها حساس، ما میتوانیم ترجیحات جنسی و عاطفی یا تمایلاتی را ایجاد کنیم که برای مغز عجیب باشد و باقی عمر را با آن سر کنیم. برای همین است که مثلا افرادی که والدین سرد یا دور از هم داشتهاند، شریک جنسیای انتخاب میکنند که همین رفتار را داشته باشد، یا گاهی خودشان چنین رفتاری را انجام میدهند.
اما ترجیحات جنسی و عاطفی ما قابل تغییر هستند. برای مثال پورنوگرافی مدرن تعداد زیادی ترجیح جنسی و تخیل را با هم در میآمیزد. تماشاگر ممکن است ترجیحات پنهانی داشته باشد که با تماشای محتوای جنسی تحریک شوند. این رخداد باعث نقابزدایی شبکههای عصبی اولیهای میشود که در سالهای اولیه کودکی شکل گرفتهاند، یا حتی باعث ایجاد و تقویت برخی از مسیرهای عصبی میشود. زیرا این فعالیتها دوپامین آزاد میکنند و باعث میشوند تماشای پورن لذتبخش باشد، تماشاچی این کار را تکرار کند و شبکههای عصبی جدید را تقویت کند. نتیجه پیدایش رفتارهای جنسی جدید یا بروز تمایلات پنهان است.
تماشاچی ممکن است از این هم فراتر برود و نسبت به پورنوگرافی مقاوم شود. در این صورت، لذت جنسی با تصورات تهاجمی ترکیب شده و به لذت ابراز خشم منتهی شود. در این صورت جنسیت و پرخاش با هم ترکیب میشوند و در صورت ادامه این شبکه در مغز تقویت میگردد. محصول نهایی رشد چشمگیر تمایل به پورنهای سادیسمی است.
دکتر برنشتاین یک جراح چشم بود که در ۵۴ سالگی بعد از یک سکته، دست چپش از کار افتاد. به امید بهبودی، برنشتاین از روش حرکت درمانی با روش اجباری استفاده کرد. در ابتدا او نمیتوانست با دست قاشق را به دهانش برساند، یا دکمههای پیراهنش را ببندد. بعد از درمان نه تنها قادر بود با دست چپ خود بنویسد، بلکه هفتهای سه بار هم از بازی تنیس لذت میبرد.
کاری که او کرد درمان خودش با تمرینهایی ساده مثل تمیز کردن میز یا شیشه بود. کارهایی تکراری برای سیمکشی مجدد مغزش.
ادوارد تاب این روش درمانی را با آزمایش بر روی میمونها اختراع کرده بود. او دریافته بود که میمونهایی که واکنش نخاعی در اندامهایشان را از دست داده بودند، به استفاده از این اندامها ادامه میدادند چرا که آنها درک نکرده بودند که آن عضو از بدنشان از کار افتاده است!
جالب آنکه، این اتفاق فقط زمانی رخ نمیدهد که بخشی از بدن ورودی عصبی خود را از دست میدهد. در این صورت میمونها (مثل ما) بجای این که از دستی استفاده کنند که عصبش را از دست داده، از دست سالم استفاده میکنند. این اتفاق زمانی رخ میدهد که عصب نخاع آسیب ببیند و به دنبال ما بیاموزیم که این بخش از بدن کارایی خود را از دست داده است. اما شوک نخاعی درست پس از آسیب ایجاد میشود. مثلا در عمل جراحی، که ممکن است اثر آن بین دو تا شش ماه باقی بماند. تاب اسم این اثر را بیاستفادگی آموخته گذاشت.
تاب معتقد بود که بیمار ممکن است از این رخداد رنج ببرد، اما موتورحرکتی هنوز در سیستم عصبی موجود است. ایده او این بود که ما عضو آسیب دیده را وادار به حرکت کنیم، و این اتفاق میافتد.
شکلدهی یکی دیگر از تکنیکهایی است که به طور تدریجی رفتار جدید را شکل میدهد. این روش در مقابل دریافت پاداش با تمام کردن آن کار قرار میگیرد. چرا که دستیابی به غذا پاداشی است که با تمام حرکاتی که برای رسیدن به آن انجام میدهیم دریافت میشود. این رخداد تمرینها را به شکل خارقالعادهای موثرتر میکند. به خصوص اگر این تمرینها به شکل روزانه و با تمرکز در دوران کوتاهی انجام شوند. تمرینهایی کوتاه برای دوره زمانی طولانی.
ما همه نگرانیم اما کسانی که به اضطراب یا اختلال وسواس فکری و عملی (OCD) مبتلا هستند سطح نگرانی میتواند تا حدی بالا برود که تحملش غیرممکن شود. خوشبختانه درک پلاستیسیته مغز میتواند به شکستن چرخه اضطراب و دیگر عادات آزاردهنده منجر شود.
اسکن مغز به ما درک بهتری از مشکلاتی مانند OCD میدهد. ما به طور واضح میتوانیم تفاوت مغز مبتلا را با افراد عادی مشاهده کنیم. موضوعی که توسط روانپزشک دانشگاه UCLA جفری شوارتز کشف شده است.
وقتی اکثر ما اشتباهی مرتکب میشویم، میفهمیم که اشتباهی وجود دارد و کمی اضطراب به ما کمک میکند تا به دنبال حل مشکل برویم. بعد از این که مشکل حل شد، احساس «یک جای کار میلنگد» و اضطراب ناشی از آن مرتفع میگردد. برای مبتلایان به OCD داستان فرق میکند. مرحله آخر یعنی رهایی از اضطراب برای آنان رخ نمیدهد و نگرانی از بین نمیرود. اسکن مغز نشان میدهد که مشکل از عملکرد نادرست قسمتی از مغز است که وظیفه خاموش کردن اضطراب را برعهده دارد.
با کمک این اسکن ما قادریم که درمانیهایی موثر برای OCD بر اساس دانشی که از پلاستیسیته داریم ایجاد کنیم. برای مثال ما میتوانیم این قسمت را با تمرکز ارادی بر موضوعی دیگر خاموش کنیم. کمک کردن به دیگران یا نواختن موسیقی یکی از راهها کارآمد است. فعالیتهایی که در آن شخص دیگری مشارکت دارد، برای حفظ تمرکز بیمار بسیار موثرتر است. اما حتی در تنهایی و در ماشین وقتی OCD حمله میکند، یک کتاب صوتی میتواند ذهن را از اضطراب دور نگه دارد.
وقتی یکی مدار مغزی لذتبخش تشکیل شود، برای فعالیتهای جدید پاداش در نظر میگیرد که منجر به ساختن ارتباطهای عصبی جدید میشود. این مدار جدید با مدارهای قبلی رقابت میکند و با تکرار، مدار قویتر باقی میماند.
هر قدر که بیشتر وسواسی باشید، بیشتر دلتان میخواهد که وسواسی باشید، هر قدر که کمتر انجامش بدهید، تمایلتان برای انجام آن نیز کاهش پیدا میکند.
از دست دادن یک عضو از بدن، تجربهای ویرانگر است. اما چه میشود که در عضو قطع شده، احساس درد شدید کنید؟! به این درد، درد فانتوم میگویند. یعنی درد در عضوی که در بدن شما وجود ندارد.
درد فانتوم برای سربازان جانباز، یا کسانی که یک عضو را در تصادف از دست دادهاند رخ میدهد. دردی که مبدا آن در بدن فرد وجود ندارد.
برای مثال برخی از زنان بعد از برداشتن رحم همچنان درد قاعدگی یا حتی درد زایمان را احساس میکنند. برای مردان تجربه درد معده بعد از برداشتن زخم معده و اعصاب پیرامون آن، رخ میدهد.
در مورد این دردها چه کار میشود کرد؟ پیشرفت در نوروپلاستیسیتی راه حل را پیدا کرده است.
دکتر راماچاندران بیان داشت که ناحیه مربوط به عضو قطع شده همچنان از آن عضو درخواست ورودی میکند، در نتیجه تلاش میکند با رشد اعصاب، از نورونهای نواحی مجاور برای اتصال به این عضو دعوت کند. برای همین راماچاندران تلااش کرد با این توهم توسط وهمی دیگر مقابله کند. یعنی سیگنالهایی را به مغز بفرستد تا بیمار خیال کند که عضو قطع شده در حال حرکت است، به این امید که درد فانتوم فراموش شود.
برای این منظور راماچاندران یک جعبه آینهای برای فریب مغز بیمار درست کرد. کار این جعبه این بود که تصویر دست موجود را بجای عضو قطع شده قرار بدهد تا مغز بیمار فریب بخورد و خیال کند که این دست به شکلی جادویی به جای خود بازگشته است.
یکی از این بیماران فیلیپ مارتینز بود. او بعد از یک تصادف موتورسواری، چنان درد فانتومی را در دست قطع شده احساس میکرد، که تصمیم به خودکشی گرفت. اما بعد از چهارهفته استفاده از جعبه برای مدت ده دقیقه در روز، درد فانتوم به طور کامل از بین رفت.
آلوارو پاسکال لئون از دانشکده پزشکی هاروارد اعلام کرد که ما میتوانیم با تخیل، مغز را تغییر دهیم. برای مثال با خیال میشود یک مهارت را یاد گرفت. در یک آزمایش او دو گروه از مردم را جمع کرد که پیشتر هرگز پیانو نزده بودند. گروه اول دوبار در روز، پنج روز در هفته در مقابل پیانو نشستند. آنها در خیالشان به نواختن پیانو فکر کردند و همزمان صدای پیانو را شنیدند. گروه دوم همین زمان را صرف تمرین واقعی پیانو کردند. نقشه مغزی هر دو گروه قبل، بعد و در حین آزمایش بررسی شد. در پایان هر دو گروه قطعهای را که تعلیم دیده بودند نواختند و یک کامپیوتر، دقت آنها در نوازندگی را اندازهگیری کرد. به طرز شگفتانگیزی هر دو گروه، مغزشان به یک میزان تغییر کرده بود، هر دو نقشه مغزی تقریبا یکسانی داشتند و از آن جالبتر، که دقت آنها در نوازندگی فرق چندانی نداشت.
از منظر نوروپلاستیسیته تخیل یک کار و انجام آن نباید تفاوت زیادی با هم داشته باشند.
اسکن مغز نشان میدهد که نواحی زیادی از مغز در زمان انجام یا تخیل یک کار، درگیر میشوند. برای مثال ناحیه اولیه بصری در مغز، وقتی به حرف A نگاه میکنند به همان میزان تحریک میشود که به دیدن این حرف فکر کنند. از این منظر، تخیل ابزاری بسیار قدرتمند در بهبود عملکرد است.
اما میتوانیم از این هم بیشتر پیش برویم. شما میتوانید با تخیل عضلات خود را هم تمرین بدهید. در یک مطالعه دکتر گوانگ یو و کلی کول دو گروه را بررسی کردند. یکی از آنها به مدت چهار هفته تمرین قدرتی کردند و گروه دوم تنها در خیالشان این تمرینات را مجسم کردند و به صدای «سریعتر، سریعتر، سریعتر…» گوش دادند. در پایان این چهار هفته، گروهی که تمرین واقعی داشتند، 30 درصد افزایش قدرت را کسب کردند. این نتیجه برای گروه خیالباف که هیچ تمرینی نکرده بودند، 22 درصد افزایش قدرت در عضلات بود.
امروزه شاید برای برخی، روانکاوی غیرعلمی به نظر بیاید. اما مردم گاهی فراموش میکنند که زیگموند فروید پدر روانکاوی در قرن نوزدهم در واقع داشت از نوروپلاستیسیتی استفاده میکرد. شاید فکر کنیم این ایده دونالد هب بود اما ۶۰ سال قبل فروید بود که گفت وقتی دو عصب همزمان تحریک شوند، با هم ترکیب میگردند. در روانکاوی به کمک گفتار-آزاد بیمار بعد از شنیدن یک کلمه یا یه یک اشاره هر چیزی که به ذهنش میآید را بیان میکند. این کار باعث آزاد شدن بسیاری از افکار خفته در ذهن بیمار میشود.
روانکاوی همچنین مدعی است که رخدادهایی که در کودکی پیش میآیند بر توانایی ما در عشقورزی و ارتباط با دیگران در دوران بلوغ اثر میگذارند. ما هم میدانیم که انعطافپذیری مغز بعد از دوران کودکی، کاهش مییابد.
فراتر از این، روانکاوی به حافظه به شکل منعطف نگاه میکند. یعنی حافظه با حوادث بعدی، قابل تغییر و بازنویسی است. برای مثال کسانی که در کودکی قربانی آزار بودهاند، شاید در آن زمان مشکلی را احساس نکنند، اما پس از بلوغ جنسی شروع به بازخوانی منفی آن خاطرات بکنند.
روانکاوها حتی شبکه عصبی مربوط به خاطرات را تغییر میدهند. برای مثال وقتی بیمار درک بهتری از گذشته پیدا میکند، بازآفرینی خاطره تلخ و تروما دچار تغییر میشود.
آقای ال، ۴۰ سال از افسردگی رنج میبرد و نمیتوانست به زنی نزدیک شود زیرا گمان میکرد این کار خیانت به مادرش است. او مادر خود را در کودکی از دست داده بود. اما زمانی که توانست مرگ مادر را بپذیرد، قادر شد که با یک خانم وارد رابطه شود. وقتی آقای ال دریافت که دلیل رفتار او، نگاهش و تعبیر او از دنیا چیست، توانست در سن بالا هم از خاصیت انعطافپذیری مغز استفاده کند.
برای سالها تصور بر این بود که مغز برخلاف اعضای دیگر مثل پوست، قادر به ترمیم خود نیست. تصور بر این بود که با فرارسیدن پیری میلیونها نورون تجدیدناپذیر میمیرند. باور عمومی بر این بود تا سلولهای بنیادی عصبی کشف شدند. سلولهایی در مغز که پیر نمیشوند.
سلولهای بنیادی سلولهایی هستند که به سلولهای گلیال تقسیم و تغییر پیدا نکردهاند. یعنی به سلولهایی که حامی نورونها در مغز هستند. سلول بنیادی به نظر منحصر به فرد میآیند و چیزی که جالب است این است که آنها میتوانند پیوسته از خود کپی بسازند، بدون این که سن روی آنها اثری بگذارد. این فرایند که نوروجنسیس نام دارد تا آخر عمر ادامه پیدا میکند.
تا اینجا ما فهمیدیم سلولهای بنیادی عصبی در بخشهای مختلف مغز فعالیت دارند، مانند هیپوکامپ، که مسئول حافظه است، یا در پیاز بویایی که حس شامه را کنترل میکند. همچنین به صورت خفته و غیرفعال در سپتوم احساسات و استریاتوم که حرکات را پردازش میکند و حتی در طناب نخاعی نیز این سلولها حضور دارند.
اما کاربرد سلولهای بنیادی عصبی تنها یکی از روشهای مغز برای بازآفرینی خود است.
ما همچنین میتوانیم تعداد و طول عمر نورونها در هیپوکامپ را افزایش دهیم.
برای افزایش تعداد نورونها ما میتوانیم خود را به محیطهای جدید، جایی که چیزهای جدید میآموزیم بجای آن که آموختههای قبلی را تکرار کنیم، قرار دهیم.
طول عمر نورونها هم با ورزش افزایش پیدا میکند، چرا که تنها راه ساخت نورونهای جدید این است که مغز را در معرض اکسیژن قرار دهیم.
یک فایده دیگر فعالیت بدنی و انجام کارهای ذهنی این است که جلوی آلزایمر و زوال عقلی در کهنسالی گرفته میشود. اما تمام فعالیتها اثر مشابه ندارند. مفیدترین فعالیتها برای مغز آنهایی هستند که تمرکز بالایی طلب میکنند مثل یادگیری موسیقی، کتاب خواندن و رقصیدن.
دیدیم که مغز به شکل اعجابآوری انعطافپذیر است و راههای زیادی برای تغییر دارد. اما یک نوع دیگر از پلاستیسیته نیز وجود دارد که هنوز از آن حرف نزدهایم. برعهدهگیری آینهای. یعنی زمانی که یک قسمت از مغز در یک نیمکره از کار میافتد و همان ناحیه در نیمکره دیگر – که در سمت آینه ناحیه قبلی است- وظیفه این بخش را برعهده میگیرد.
یک مثال از فرایند در میشل ماک دیده شد. نیم کره راست او سالم بود اما نیم کره چپ جمجمه او را فضای خالی پر میکرد. مورد ماک مثال دقیقی از این فرایند نیست اما نمایش خوبی از حالت عمومی نوروپلاستیسیتی به حساب میآید.
میشل شبیه به یک آدم عادی رفتار میکرد هرچند در برخی موارد مثل درک ضربالمثلهایی مثل «برای شیری که ریخته زاری مکن» مشکل داشت. اما او در به خاطر سپردن تاریخها عالی بود. او میتوانست بگوید فلان روز در سال ۱۹۸۴چندشنبه بود.
این موضوع مخالف ادعایی بود که باور دارد نیمکره راست و چپ مغز عملکردی منحصر به فرد دارند. زیرا بدون نیمکره چپ ، نیمکره راستش فعالیتهای طبیعی نیمکره چپ مثل پردازش زبان را برعهده گرفته بود.
جالب آن که مهاجرت عملکردها به سمت دیگر مغز فقط در سنین پایین رخ میدهد. وقتی خیلی سن کمی داریم، نیمکرهها مشابه هم هستند. تخصصی شدن بخشها بعدها رخ میدهند. برای مثال اسکن مغز کودکان در اولین سال زندگی نشان میدهد که صداها در هر دو نیمکره مغز پردازش میشوند. در حدود سن دوسالگی است که نیم کره چپ در تحلیل گفتار و صداها تخصص پیدا میکند.
مغز ما به شکل خارقالعادهای تغییرپذیر است. ما میتوانیم نورونهای جدید بیافرینیم و عمر نورونهای موجود را افزایش دهیم. برای این کار باید فرایند فکری و رفتاری خود را تغییر دهیم. درک انعطاف مغز یعنی ما قادریم اختلالات روانی را درمان کنیم و باعث بهبود مشکلات جسمی شویم.
پیر نشو، فعال بشو!
در کهنسالی ریسک ابتلا به آلزایمر وجود دارد. حتی اگر امروزه میانگین عمر افزایش پیدا کرده باشد. بیشتر ما میدانیم که راه مقابله با این بیماریها این است که فعال باشیم. اما همین فعالیت میتواند به حفظ نورونهای مغزی کمک کند. برای سنجش کارایی مغز خود، چالشهایی جدید برای خود خلق کنید. مثلا زبان جدید یاد بگیرید، به کلاس تای چی بروید و یاد بگیرید که ساز بزنید. از بنیامین فرانکلین الهام بگیرید؛ او عینک دوکانونه را در سن ۷۸ سالگی اختراع کرد!
2 پاسخ
با سلام و احترام
پوریا عزیز بسیار سپاس گذارم بابت فعالیتت تو این حوزه و انتخاب کتاب های جذابت و زحمت خلاصه کردنش.
خاستم بگم بنظرت نمیشه از هوش مصنوعی کمک گرفت تا با صدای خودت اینارو فایل صوتی کرد .به جهت انتشارش برا عموم نزدیکان خونواده پدر مادر و….چون میدونم سرت شلوغه و نمیتونی اینارو ضبط کنی استفاد از هوش مصنوعی جذابه اینطوری وقتت هم نمیگیره…
سلام پارسای عزیز خیلی ممنونم از همراهیت و اینکه به فکر رشد اکوتوپیا هستی
بله بله به زودی این کار را خواهیم کرد فعلا در حال تکمیل محتواهای کتابخوانه هستیم
این کار انجام بشه در فاز بعدی این کار را انجام خواهیم داد