آرنت در این کتاب وقایعی را در اروپا نقل میکند که منجر به ظهور توتالیتاریسم در آلمان و اتحاد جماهیر شوروی شد و نقش و تاثیر دولت های ناکارآمد دموکراتیک در زمینه سازی برای این رژیمهای وحشی را مورد بررسی قرار داد.
همانطور که در این کتاب آمده، ما باید برای حفظ گفتمان آزاد در جامعه تلاش کنیم و مطمئن شویم که بین افراد جامعه شکافی به وجود نمی آید، زیرا در این صورت، ممکن است اتفاقات وحشتناکی رخ دهد و تاریخ مجددا تکرار شود.
درباره نویسنده …
چه سودی برای من دارد؟ این یک گزارش مهم از نحوه فاسد شدن افراد توسط توتالیتاریسم است.
ما راه درازی را پیمودهایم و پیشرفتهای زیادی در طول این سالها داشتهایم؛ اما این واقعیت قابل انکار نیست که تنها چند نسل با یکی از مخربترین جنگهایی که بشریت تاکنون به خود دیده فاصله داریم. اینکه تصور کنیم از وحشیگریهای آن دوران عبور کردهایم و نسل عاقلی شدیم، تصور درستی نیست و باید بدانیم که ممکن است آن فجایع دوباره تکرار شود.
اگر واقعا میخواهیم از جنایات آینده جلوگیری کنیم، باید مراقب باشیم این حقیقت باشیم که یک جامعه دموکراتیک خیلی سریع میتواند علیه مردمش بچرخد و حاکمان توتالیتر را سر کار آورد.
هانا آرنت خوش شانس بود که توانست در دهه ۱۹۳۰ به عنوان پناهنده از دست نازی ها فرار کند و کتاب «خاستگاه توتالیتاریسم» را از خود به یادگار بگذارد.
از نگاه بسیاری از اندیشمندان و دوستداران آرنت، این کتاب شاهکار او به حساب میآید. هرچند که در زمان انتشار، این کتاب محل مناقشات و بحث های فراوان بود.
آرنت در این کتاب وقایعی را در اروپا نقل میکند که منجر به ظهور توتالیتاریسم در آلمان و اتحاد جماهیر شوروی شد و نقش و تاثیر دولت های ناکارآمد دموکراتیک در زمینه سازی برای این رژیمهای وحشی را مورد بررسی قرار داد.
همانطور که در این کتاب آمده، ما باید برای حفظ گفتمان آزاد در جامعه تلاش کنیم و مطمئن شویم که بین افراد جامعه شکافی به وجود نمی آید، زیرا در این صورت، ممکن است اتفاقات وحشتناکی رخ دهد و تاریخ مجددا تکرار شود.
در این خلاصه می خوانید:
تئوری های توطئه تا چه حد می توانند خطرناک باشند،
چگونه یک محاکمه جنایی، تقسیمات نژادی در یک کشور را نمایان می سازد.
چرا یک جنبش توتالیتر افراد تنها را هدف قرار خواهد داد.
یهودیان اروپایی در طول تاریخ از جامعه اصلی منزوی شده بودند، اما به حلقه قدرت و مسئولان نزدیک بودند.
اگر تاریخ قرن بیستم را مرور کنیم متوجه میشویم که توتالیتاریسم با یهودستیزی پیوندی محکم داشت. این یهودی ستیزی علتهای مختلف و پیچیدهای دارد که برای توضیح آن باید زمان را به عقب برگردانیم و به چگونگی تغییر نظام طبقاتی اروپا در طول تاریخ نگاه کنیم.
در اواسط قرن هفدهم، اروپا برای مدت طولانی تحت قوانین فئودالیسم، به صورت ارباب-رعیتی مدیریت و جامعه به طور کلی به دو دسته دهقان و اشراف تقسیم میشد.
در آن زمان یهودیها طبقه ثروتمند جامعه و افرادی وام دهنده محسوب میشدند که البته از رفاه بهتری هم نسبت به دهقانها برخوردار بودند. آنها حسابهای مالی اشراف را مدیریت میکردند و در ازای آن از اشراف امتیازهایی میگرفتند که سایر افراد از آنها محروم بودند. بد نیست بدانید یهودیها امتیازهایی مثل اعطای وام به سایرین داشتند که حتی اشراف هم از آن محروم بودند.
این مسائل کم کم زمینههای خشم و حسادت برای مسیحیان و طبقه محروم را ایجاد کرد.
اما در سال ۱۶۴۸ بود که با امضای پیمان وستفالی ورق برای یهودیان برگشت. این پیمان، مجموعه ای از معاهدات بود که رسما به نظام ارباب رعیتی در بسیاری از کشورهای اروپایی پایان داد و از خاکستر ساختار فئودالی، نوع جدیدی از جامعه شکل گرفت. جامعهای که به جای پادشاهان توسط دولتها کنترل میشد. با اعمال این سیاست، کشورهای مختلف اروپایی شروع به توسعه و رشد همگنتر کردند و در نهایت مناطق مختلف اروپا سیستم جدیدی تحت عنوان دولت-ملت را پذیرفتند.
در دوران گذار از فئودالیسم، یهودیان که طبقه ثروتمند و مرفه جامعه بودند و به عنوان مدیران مالی اشراف کار می کردند، حالا شروع به کار برای دولت کردند. اما چون این سیستم جدید بسیار پیچیدهتر از قبل شده بود، نیاز به حجم کار بیشتری هم داشت و از آنجایی که یهودیان سالها سابقه وام دهی و مدیریت مالی داشتند کم کم توانستند جایگاه خود را نیز ارتقا دهند. (حتی آنهایی که قبلا از امتیازهای ساختار فئودالی بهرهای نبرده بودند.)
ولی با همه این تفاسیر نه در سیستم فئودالیسم و نه در سیستم دولت –ملت اوضاع برای یهودیها خیلی خوب نبود چرا که خودشان فهمیده بودند که همه جامعه آنها را بیگانه میدانستند.
کارکردن و ارتقا گرفتن یهودیها در دولت، امتیاز ویژهای به آنها در محافل و رویدادهای طبقه اشراف و نخبگان به ارمغان آورد و طبقه کارگر، این دسترسی را ناعادلانه می دانستند که خشمشان را برانگیخته میکرد.
همزمان که خشم و حسادت طبقه کارگر و ضعیف جامعه هر روز بیشتر میشد، تعداد یهودیانی که از نردبان اجتماعی بالا میرفتند و ارتقا میگرفتند هم افزایش پیدا میکرد. خود این عامل کم کم زمینههای شکلگیری «تئوری توطئه» را فراهم کرد. یعنی بقیه فکر میکردند یهودیان میخواهند برای تصرف تمام اروپا توطئه کنند.
البته فقط مردم نبودند، طبقات حاکم اروپا نیز یهودیان را بیگانه میدانستند.
آنها یهودیان را به عنوان یک «معاون» در نظر میگرفتند. هرچند که برای طبقه حاکم این امر چیز ناخوشایندی بود اما به دلیل نقشی که یهودیان در ساختار دولت و جامعه داشتند باید تحمل میشدند. بر همین اساس، برخی از یهودیان به صورت فردی پذیرفته میشدند، ولی همچنان تحقیر میشدند؛ حتی توسط افرادی که از کمکهای آنها بهره زیادی برده بودند.
با ظهور دولت-ملت، این امید وجود داشت که جامعه مدرن می تواند هم قوی و هم منصف باشد. اما این امید خیلی سریع از بین رفت، چراکه جنگ بر سر تصاحب قدرت در اروپا شروع شد.
در اروپا پس از فئودالیسم، بورژوازی در حال رشد بود. بورژواها به عنوان قدرتمندترین گروه اقتصادی، در حال به خطر انداختن جایگاه اشراف بودند. با این حال، دولتهای جدید بازهم اجازه دادند که جاه طلبی های سرمایه داری بورژواها شکوفا شود. بر همین اساس برای گسترش تجارت،مرزهای خود را باز گذاشتند تا بازرگانها به فراتر از مرزهای کشور خود هم فکر کنند. همین کار باعث شد کم کم «امپریالیسم» به وجود بیاید.
به طور طبیعی، مسائل اخلاقی و حقوقی مختلفی پیرامون امپریالیسم وجود دارد؛ زیرا امپریالیسم عمدتا با استخراج پول و منابع از یک کشور و آوردن آنها به کشور دیگر و تثبیت قوانین دولت-ملت استعمارگرانه در کشور ضعیفتر تعریف می شود.
به همین دلیل است که برای توجیه گسترش امپریالیستی، مفاهیم نژادپرستانه مورد استفاده قرار گرفت. چراکه کلمه امپریالیسم بار معنایی منفی دارد و معادل «استعمارگری» آورده میشود.
از نظر تاریخی، زمانی که یک کشور، سرزمین دیگری را فتح میکرد، قدرت پیروز قوانین خود را بر قلمرو تازه تصاحب شده تحمیل میکرد. اما چنین روندی برای تجارت آن کشور مضر بود؛ چون این کار باعث میشد مردم کشور مستعمره از حقوق برابری با کشور استعمارگر برخوردار شود.
اعمال چنین قوانینی در تضاد با هدف اصلی امپریالیسم، یعنی گسترش قدرت و سود بود. بر همین اساس قدرتهای امپریالیستی بهجای اعمال قوانینی که مطابق با قوانین داخلی خودشان بود، جمعیتهای بومی را با بروکراسیهای خاص، کنترل و مدیریت میکردند. این روش سود بیشتری را به کشور قدرتمند میرساند اما در عین حال حقوق بشر را هم نقض میکرد و هزاران انسان بیگناه را درگیر مشکلات متعدد میکرد.
برای توجیه این موضوع، آنها از دیدگاههای نژادپرستانه استفاده کردند تا نشان دهند که جمعیتهای بومی در سرزمینهای تسخیر شده موجوداتی پستتر هستند و نباید قوانینی که در کشورهای خودشان پابرجاست برای این افراد استفاده شود.
اما خیلی طولی نکشید که مبارزه با امپریالیسم توسط فعالان جنبشهای پانناسیونالیستی مورد استفاده شکل گرفت.(پان ناسیونالیسم، نوعی از ملی گرایی است که میخواهد با از بین بردن شکلهای سنتیهویت ملی، همبستگی بیشتری بین مردم یک کشور به وجود بیاورد و ثابت کند که آنها برترین هستند)
این امر مستلزم این بود که افراد متفاوت بر اساس مشترکاتی مانند زبان، متحد شوند. در جنبش های پان ژرمن و پان اسلاویسم، افرادی که به یک زبان صحبت می کردند با هم متحد شدند و توانستند در نهایت بر قوانین محلی چیره شوند و از نژادپرستی برای توجیه موقعیت ممتازی که به خود اعطا کرده بودند استفاده کنند.
جنبشهای پانناسیونالیستی توانستند تاریخ اروپا را بازنویسی کنند و این تصور را ایجاد کنندکه مردم خودشان نژاد برتر دنیا هستند. آنها دروغگوها و فریبندههای قهاری بودند.
در نهایت قوانین پانناسیونالیسم در کشورهای اروپایی به شکل یک «نظم طبیعی» تصویب شد که با تلقینهای بسیار توانست توسط تودهها پذیرفته شود.
برای حزب نازی آلمان، نژاد آریایی به عنوان «نژاد ارباب» ترسیم شد که باید از خود در برابر «یهودیان خبیث» دفاع می کرد، زیرا آریاییها، به عنوان حاکمان برحق جهان معتقد بودند باید ثروت خود را از چنگ یهودیها دربیاورند.
همین تصور بود که جنگ علیه یهودیها را شروع کرد.
در قرن نوزدهم، امپریالیستها و جنبشهای پان ناسیونالیستی به مرور قدرت را از چنگ دولتها خارج کردند. دولت-ملتها در حال از بین رفتن بودند و یهودیان بیش از هر قشر دیگری از این اتفاق ضرر می کردند؛ البته در ابتدا آنها از وخیمتر شدن وضعیت بی خبر بودند.
با کاهش قدرت دولت، نارضایتی نسبت به یهودیان نیز افزایش یافت. دلیل این نارضایتی، ثروتمند بودن یهودیان بود. در حقیقت، با آنکه یهودیها در تصمیمات دولتی نقش نداشتند، اما مقصر شناخته میشدند.
در نتیجه، آنهایی که به دنبال قربانی میگشتند، انگشت اتهام را به سوی جامعه یهودیها گرفتند و آنها را دلیل ناکارآمدی دولتها معرفی کردند. در حقیقت، آنها یهودیها را «انگل» خطاب میکردند زیرا بدون دلیل موجه و بدون انجام کار خاصی، مواجب بگیر دولت بودند. همچنین، اروپاییها یهودیان را خارجیهایی تصور میکردند که هرگز به طور کامل در بطن جامعه جذب نشدند.
نکته اینجا بود که چند نسل کار مستمر، یهودیان را به ثبات مالی رسانده بود و آنها حاشیه امنیت قابل قبولی داشتند؛ اما تحولات سیاسی و اقتصادی آن دوره، بر وضع معیشت و زندگی دیگر اقشار جامعه تاثیر زیادی میگذاشت. با این وجود، صرف نظر از میزان ناپایداری دولت و میزان نفوذ یهودیان، مغالطه توطئه یهودیان برای تسلط بر جهان همچنان به قوت خود باقی مانده بود.
در آغاز قرن بیستم، حادثه دیگری رخ داد که مقصر بودن یهودیان را بیشتر از قبل بر سر زبان ها انداخت.
در سال 1894، محاکمه معروف به «ماجرای دریفوس» آغاز شد. محاکمهای علیه آلفرد دریفوس، کاپیتان یهودی ارتش فرانسه که به اشتباه به فروش اسرار نظامی به آلمانیها محکوم شد. از همان ابتدا، گروههای یهودی ستیز بر این نکته اصرار داشتند که اتهامات دریفوس نشان دهنده دشمنی یهودیان با مردم فرانسه است.
هرچند که دوازده سال طول کشید تا دادگاه اعلام کند که دریفوس بی گناه است، اما اختلافات ناشی از این ماجرا به راحتی حل نشد. برخی از مردم خواستار بررسی دوباره پرونده شدند و برخی معتقد بودند همین که دریفوس یک یهودی است، باید محکوم شود و به هیچ دلیل و مدرک دیگری نیاز نیست.
در آغاز قرن بیستم و در نتیجه بی ثباتی دولت-ملت، مردم به مرور جایگاه خود را در جامعه از دست دادند.
احزاب سیاسی، به دنبال حفظ منافع طبقههای متوسط و ثروتمند بودند و بخش بزرگی از مردم اروپا فقیر بوده و از حقوق اولیه خود هم محروم بودند و احساس میکردند که هیچ حزب سیاسی نماینده آنها نیست. این افراد به عنوان تودههای بی طبقه شناخته میشدند و پس از ویرانی گسترده جنگ جهانی اول، تعدادشان افزایش یافت.
پس از جنگ جهانی اول، حتی نخبگان و روشنفکران نیز از ایدههای لیبرالی و اندیشه آزاد دست کشیدند و در کنار مردم عادی و محروم، موافق فروپاشی دولتها بودند.
کسانی که تودههای بیطبقه را تشکیل میدادند، بهعنوان افراد منزوی و خشمگین، به راحتی با جنبشهای توتالیتری که در پی جنگ جهانی اول رشد کرده بودند همراه شدند. هانا آرنت این افراد را «اتمیزه» شده مینامند؛ به این معنی که منزوی شده و دیگر هیچگونه دیدگاه اجتماعی ندارند و نگرانیشان صرفا در جهت منافع شخصی بود.
دنبال کردن منافع شخصی، آنها را به جنبشهای پانناسیونالیستی نزدیکتر میکرد؛ جنبشهایی که متعلق به هیچ ملت یا طبقهای نبودند ولی در عین حال برای آنها احساس معنا و تعلق ایجاد میکردند.
گام بعدی برای جنبش های پان ناسیونالیستی، توتالیتاریسم بود؛ زیرا آنها از تودهها برای آشکار کردن یک نقص مهلک در سیستمهای دموکراتیک استفاده میکردند. کسانی که هنوز درگیر سیاستهای دموکراتیک بودند، اشتباه بزرگی را مرتکب شدند و این توده ها را بی اهمیت دانستند. آنها بر این عقیده بودند که این پوپولیستها قادر به ایجاد تغییر نیستند، زیرا اکثر آنها حق شرکت در انتخابات را نداشتند و اگر هم این حق را داشتند، در انتخابات شرکت نمیکردند؛ طولی نکشید که متوجه شدند این باور به شدت نادرست است.
رهبران جنبشهای توتالیتر در اروپا، توانستند تودهها را به پای صندوق های رای بکشانند و این قدرت را به دست آوردند که بدون داشتن رقیب، روند دموکراتیک را تخریب کنند.
اما چرا اروپا به چنین مرحلهای رسید و مهمترین دلیل آن چه بود؟ زمانی که دموکراسی نتواند نماینده واقعی اکثریت مردم باشد، توتالیتاریسم ظهور کرده و قدرت را به دست میگیرد. بنابراین، وقتی اکثریت مردم احساس میکنند که از حق رای محروم هستند و از نظر سیاسی به اندازه کافی برای رای دادن متقاعد نشده اند، طرفداران توتالیتر از این وضعیت سو استفاده کرده و با هدف ایجاد تغییرات انقلابی، صدای خود را به گوش مردم میرسانند.
حکمفرمایی توتالیتاریسم در یک جامعه، نشانه دهنده این نکته است که مردم از تفکر تحلیلی و سیاسی فاصله گرفتهاند. در یک جامعه توتالیتر، تنها چیزی که واقعا اهمیت دارد، دیدگاه رهبر برای آینده است. اگر شواهد واقعی برای رد آن دیدگاه یا ارائه یک جایگزین مناسب ارائه شود، همیشه به تلاش دشمن برای گمراه کردن مردم تبدیل می شود.
نازیها پس از شکلگیریشان در سالهای پس از جنگ جهانی اول، مردم را پیوسته از تفکر تحلیلی دور میکردند و همواره با داستان جعلی توطئه یهود و تهدید شیوه زندگی آلمانیها از سوی یهودیان، آنها را سرکوب میکردند. بارها و بارها به مردم هشدار داده شد که باید اقداماتی برای جلوگیری از موفقیت یهودیان انجام شود، وگرنه آینده وحشتناک و ظالمانهای در پیش است. و از آنجایی که در جامعه توتالیتر نازیها، تنها یک دیدگاه وجود داشت، این داستان به یک واقعیت عمومی تبدیل شد.
در روایت حکومتی نازیها، رهبران حزب نازی به عنوان محافظان قهرمان آریایی معرفی میشدند که در جنگ برای محافظت از آینده تمدن، پیروز شدهاند. نازیها با انتشار این داستان و با هدف شکست دادن یهودیان، موقعیت خود را بیش از پیش تقویت کردند.
تصادفی نبود که جوزف استالین، دیکتاتور اتحاد جماهیر شوروی بین سال های 1924 تا 1953، از تاکتیکهای مشابهی برای تحکیم کنترل بر تودههای پان اسلاویک امپراتوری بزرگ شوروی استفاده کرد. او در داستان خود سعی داشت از کمونیستهای شریف و سخت کوش کشور در برابر توطئه محافظت کند.
در انتشار این داستانها، یکی از قدرتمندترین ابزارهای رهبران تمامیت خواه، تبلیغات است؛ زیرا خلا ناشی از نبود دموکراسی را پر می کند.
مردم آلمان و اتحاد جماهیر شوروی به طرز ویژهای در معرض تبلیغات قرار گرفتند، زیرا آنها حس هدف، هویت و معنای خود در دولت-ملت را از دست داده بودند. در حقیقت، آنها دولت را از خود و متعلق به خود نمیدیدند.
مردم آلمان و شوروی کاملا ناامید شده بودند و احساس میکردند که دولتهایشان، نماینده آنها نیستند. و زمانی که مردم عصبانی، بیکار و منزوی هستند(همانطور که بسیاری در این کشورها در آن زمان چنین بودند)، آماده و منتظر چیزی مانند نازیسم یا استالینیسم هستند تا این خلا را پر کند و دستاوردی برای آنها داشته باشد. وقتی مردم در چنین وضعیت شدید روحی قرار میگیرند، ایدههای عجیب و غریبی که در تبلیغات میبینند را به راحتی می پذیرند و هنگامی که واقعیت توسط تبلیغات تحریف شود، بیشتر از قبل آماده میشوند تا کورکورانه رهبر خود را دنبال کنند.
ایدئولوژی تاریخ را تحریف می کند تا با واقعیت ایدئولوژیک تطبیق پیدا کند.
از دیگر نشانه های معمول توتالیتاریسم این است که از طریق تبلیغات و ایدئولوژی، تلاش میکنند تا تاریخ را به گونهای بازنویسی کنند که اقدامات یک رژیم توتالیتر را توجیه کند. برای مثال، نسخه تحریف شده نازیها از تاریخ، آریاییها را به عنوان نژاد ارباب ابدی معرفی میکرد و نشان میداد که تمام تاریخ به لحظهای در دهه 1930 منتهی میشود که آلمان میتواند به سرنوشت خود یعنی فتح جهان، جامه عمل بپوشاند.
برای معنا دادن به این تاریخ تحریف شده، حزب توتالیتر باید تفکر آزاد فردی را سرکوب کرده و تودههای منزوی را به ابزاری تبدیل کند که آماده اطاعت از اراده رهبر هستند. وقتی این اتفاق رخ بدهد، تنها نسخه معقول تاریخ، نسخهای خواهد بود که با ایدئولوژی حزب همسو می شود.
با این حال، آنچه اغلب رخ می دهد این است که داستانها، ایدئولوژیها و تبلیغات، همگی دستور کار واقعی نهضت، یعنی گسترش و دستیابی به قدرت را سرلوحه خود قرار میدهند. مطمئنا این نکته در ایدئولوژی نازی بود که نژاد ارباب آریایی، جهان را از یک توطئه یهودی نجات داد.
بر هیچ کس پوشیده نیست که نازیهای عالی رتبه، مسئول تداوم افسانه نژاد ارباب آریایی بوده و به خوبی از ساختگی بودن آن آگاه بودند. آنها همچنین میدانستند که تبلیغات درباره مافوق بشری بودن رهبرشان نیز کاملا ساختگی است.
اما آنها کاملا به این ایده متعهد بودند که در مسیر خلق جامعه ای هستند که قرار است جهان را کنترل کنند. آنها میتوانستند تودهها را با خود همراه کنند و بر مبنای همین توانایی میخواستند قدرت خود را گسترش بدهند.
نازیها یهودیان را به عنوان دشمن مشترک معرفی کردند تا تودهها را با خود همراه کنند. آنها به چنین دشمنی نیاز داشتند تا تودهها را متحد کرده و در اطراف خود نگه دارند. بنابراین، اگر موفق میشدند که آخرین فرد یهودی روی زمین را به قتل برسانند، واضح بود که نیاز به خلق دشمن دیگری داشتند.
دولت توتالیتر صرفا یک قانون دارد: هدف، در هسته جنبش است.
در این میان، نقش ایدئولوژی، درگیر کردن و برانگیختن افراد مورد نیاز برای رسیدن به آن هدف است. در مرحله بعدی آنها همین هدف را در یک ایدئولوژی دیگر قرار میدهند تا تودههای دیگری را هدف قرار داده و به سوی خود جذب کنند.
برای طرفداران توتالیتریسم، خود جنبش و گسترش آن، تنها اهدافی هستند که اهمیت دارند و برای تحقق آن تلاش میکنند. برای همین هم، هر چیزی که در خدمت این رسالت نباشد اهمیتی ندارد و همه چیز در خدمت ایدئولوژی است.
هر فردی که در یک جنبش توتالیتر جزئی از تودهها شود، جنبه انسانی کمتری دارد و بیشتر شبیه چرخ دندهای در یک ماشین میشود. با تبدیل شدن افراد به یک چرخ دنده ناشناس، ویژگیهای انسانی مانند آزاداندیشی و خودمختاری از بین میرود.
یکی از راههای موفقیت توتالیتاریسم در تبدیل مردم به چرخ دنده، از بین بردن عمدی حق انتخاب و تغییر ذهنیت افراد، یا به عبارت دقیقتر از بین بردن معنای حقیقی آزادی است.
در یک دولت توتالیتر، اعضای تودهها هرگز در راستای منافع خود عمل نمیکنند؛ بلکه بیشتر در راستای پایبندی به ایدئولوژی هستند. به این ترتیب می توان گفت که توده ها کنترل کامل و آگاهانه ای بر زندگی خود ندارند، بلکه در واقع اراده رهبر را اجرا می کنند.
به همین دلیل است که نمیتوان با یک عضو از توده گفتگوی منطقی داشت و سوالات منطقی درباره ایدئولوژی پرسید. چرا که گفتگو، به آزاداندیشی و تامل نیاز دارد و هنگامی که مردم با آگاهی کامل، از حق و مسئولیت خود برای تصمیم گیری آگاهانه چشم پوشی میکنند، قادر به ارزیابی انتقادی اعمال خود نیستند و تمایلی هم برای این کار ندارند. آنها نمیخواهند خود را به گونهای که واقعا هستند ببینند و نسبت به تاثیرات آن نیز کاملا آگاه هستند.
وقتی کنترل کامل و آگاهانهای بر زندگی خود دارید، میتوانید به گذشته نگاه کنید و به کارهایی که انجام دادهاید و چرایی آن فکر کنید؛ در همین راستا، میتوانید در آینده کار متفاوتی انجام داده و تصمیم دیگری بگیرید. اگر انگیزههای شما برای اقدام در وهله اول بر اساس ذات خودتان نباشد، هیچ جایگاه ثابتی ندارید که بتوانید از آن، بازتاب معناداری دریافت کنید. حکومت توتالیتر نیز همواره از تکرار و وحشت برای خنثی کردن اراده آزاد و خودانگیختگی استفاده می کند.
استفاده مکرر و اتفاقی از خشونت، نه تنها مردم را از پایبندی به ایدئولوژی نمیترساند، بلکه میتواند آنها را در برابر خشونت و کشتار بی حس کند.
هرگاه خشونت به یک تهدید دائمی، مکانیکی و غیرشخصی تبدیل شود، هم قربانی و هم مرتکب کننده آن نسبت به آن بی حس میشوند. وقتی این اتفاق میافتد، هر دو طرف وجهه انسانی خود را از دست میدهند و همین اتفاق، احتمال تداوم و تشدید تهاجم را بیشتر میکند.
در آلمان نازی هم تبلیغات و پروپاگاندای زیادی برای ایجاد وجهه غیر انسانی نسبت به یهودیان به راه افتاده بود. برای مثال، معمولا یهودیان را در رسانهها به عنوان حیوانات موذی معرفی میکردند و انتقال آنها به اردوگاههای کار اجباری را توجیه میکردند. کشتار آنها نیز به حدی معمولی و غیرشخصی انجام میشد که نیازی به تصمیم گیری فردی نداشت و در نتیجه قاتلان و مقتولان را کاملا از حالت انسانی دور میکرد.
هرگاه مردم منزوی میشوند و احساس میکنند که توسط جوامع خود کنار گذاشته شده یا طرد شدهاند، به هدف اصلی یک جنبش تمامیت خواه تبدیل میشوند. زیرا هنگامی که جامعه خود را از دست میدهید، احساس خود را نیز از دست میدهید. اگر احساس میکنید جامعه به شما این حس را القا میکند که یکبار مصرف یا ناخواسته هستید، به احتمال زیاد از ارتباط معنادار با دیگران متضرر خواهید شد. این روند با این حس همراه است که دیگر جایی در جامعه برای شما وجود ندارد، پس چرا به خود زحمت دهید که در هر چیزی شرکت کنید یا هر مطالبهگری را شکل دهید؟
اما بعد از احساس سرخوردگی، حس دیگری به وجود می آید که این خلا را پر میکند و باعث میشود مردم یک بار دیگر احساس کنند که به چیزی تعلق دارند. این روند، مردم را در برابر شعارهای یک جنبش توتالیتر آسیب پذیر می کند. چرا که توتالیتاریسم پر از وعدههایی است که مردم را بخشی از یک برنامه بزرگتر نشان میدهد.
از آنجایی که این نوع تنهایی در همه جوامع وجود دارد، ما باید همیشه نسبت به توتالیتاریسم و تهدید جدی آن برای حقوق بشر حساسیت به خرج بدهیم.
از سوی دیگر، همیشه امیدی برای جلوگیری از پا گرفتن توتالیتاریسم وجود دارد. نکته کلیدی، زنده نگه داشتن جنبه ای از انسانیت است که توتالیتریسم به دنبال نابودی آن است؛ جنبه ای که خودانگیختگی نام دارد.
اگرچه رژیمهای توتالیتر با از بین بردن خودانگیختگی انسانی رشد میکنند، اما همین خودانگیختگی است که در وهله اول به توتالیتاریسم اجازه ظهور میدهد.
پیش از هر چیز، مهم است بدانیم که اتخاذ تصمیمات خودجوش، بدون درک کامل عواقب آن میتواند به ظهور دولتهای بیثبات و از دست دادن حقوق بشر منجر شود. عواملی که راه را برای رهبران تمامیتخواه که مشتاق رفتار مستبدانه هستند هموار میکند.
به همین دلیل، ضروری است که از اشتباهات گذشته درس بگیریم و از انسانیت خود، از جمله خودانگیختگی و فردیت آزاداندیش خود برای دور نگاه داشتن جوامع خود از توتالیتاریسم استفاده کنیم.
باید در سطح جامعه مشارکت داشته باشیم و جوامعی فراگیرتر و یکپارچه بسازیم. همچنین برای اطمینان بیشتر از اینکه تنهایی کمتری وجود خواهد داشت، باید دولتهایی داشته باشیم که نماینده همه باشند.
همچنین مهم است که با استفاده از قوانین و سیاستهای منطقی، قدرت دولت را کنترل کنیم تا از تبدیل حکومت دموکراتیک به حکومت دیکتاتوری توسط یک رهبر جاه طلب توتالیتر جلوگیری کنیم.
جوامع زمانی در معرض توتالیتاریسم قرار میگیرند که اکثریت محروم جامعه احساس کنند که سیستم دموکراتیک در ماموریت خود شکست خورده است.
وقتی این ارتباط قطع میشود، مردم در برابر جنبشهای توتالیتر «اتمیزه» و آسیب پذیر میشوند.
ایدئولوژی جنبشهای توتالیتر، یک یا چند دشمن برای مردم میسازد تا در برابر آن متحد شوند؛ اما در عین حال خودانگیختگی و اراده آزاد انسان را از بین میبرند.
رژیم توتالیتر این کار را از طریق ایدئولوژی تکراری انجام میدهد، از تبلیغات و ترور استفاده میکند و باعث میشود اعضای جامعه به جای تصمیم گیری با عقل خودشان، اراده رهبر را اجرا کنند. با حفاظت از خصوصیات انسانی، خودانگیختگی آزاداندیشی و ساختن دولتهای نماینده، بهتر میتوانیم از رژیمهای توتالیتر آینده اجتناب کنیم.