کتاب رومانوفها (۲۰۱۶) به ظهور و سقوط یکی از سلسلههای قدرتمند تاریخ میپردازد. خاندان رومانوف، حدود سه قرن بر امپراتوری روسیه حکومت کردند. تاریخ رومانوفها لبریز است از مشکلات خانوادگی، نبرد برای قدرت، تحولات سیاسی و البته داستانهایی شنیدنی.
این کتاب برای چه کسانی مفید است؟
سیمون سباگ مونتفیوره نویسنده و تاریخ دان مشهور است که آثارش به بیش از 48 زبان ترجمه شده است. کتابهای او در مورد استالین، کاترین کبیر و اورشلیم بارها تجدید چاپ شده اند. او به عنوان یک مجری تلویزیونی نیز فعالیت دارد.
با خاندان رومانوف آشنا شوید.
داستان خاندان رومانوف، تاریخ را با ماجراهای جذاب پیوند میزند. سه قرنی که این سلسله بر روسیه حکومت کرد، پر بود از دسیسه، کودتا، شورش، قتل و جنگ.
جدای از این داستانهای جذاب، خاندان رومانوف یکی از قدرتمندترین و تاثیرگذارترین خانوادههای سلطنتی در اروپا بود. آنها روسیه را از کشوری فقیر و دورافتاده، به یک امپراتوری قدرتمند تبدیل کردند. سلطنتی که یک ششم خشکیهای جهان را تحت کنترل خود داشت ولی در نهایت، همه چیز را از دست داد.
از ماجرای تزار میخائیل اول تا راهبی دیوانه به نام راسپوتین و شورشهای متعدد، داستان رومانوفها یک حماسه به تمام معنا است.
داستان مربوط به سال ۱۶۱۳ است.
دادگاه روسیه در این دوران یک مشکل بزرگ داشت. وارث قانونی تاج و تخت، میخائیل رومانوف (Michael Romanov) ناپدید شده بود. اشراف روسی معروف به بویار (Boyar) میخواستند میخائیل، تزار شوند. اما لهستان دشمن دیرینه روسیه، خواهان مرگ او بود.
به نظامیان قزاق به دنبال شاهزاده جوان بودند. آنها میخواستند جایزهای را که لهستان برای سر این جوان ۱۷ ساله تعیین کرده است، بگیرند. اما هیچکس، نه دوست و نه دشمن، نمیتوانست میخائیل را پیدا کند. وضعیت آشفته بود.
برای درک بهتر این داستان باید به سال ۱۵۴۷ برگردیم. سالی که تزار ایوان (مشهور به ایوان مخوف) تصمیم گرفت ازدواج کند.
ایوان از خاندان روریک (Rurikids) بود. روریکها از سال ۸۶۲ بعد از میلاد بر روسیه حکومت میکردند.
ایوان به آینده این سلسله خوشبین نبود. او با یک دختر بویار به نام آناستازیا رومانوفنا (Anastasia Romanovna) ازدواج کرد.
آناستازیا دو پسر به دنیا آورد: ایوان و پسری به شدت بیمار به اسم فئودور.
از اینجا بود که داستان پیچیده رومانوفها شروع شد.
«ایوان مخوف» در سال ۱۵۸۴ فوت شد، اما قبل از آن، پسرش را با نیزه کشت.
فئودور بیمار، تزار شد اما او هم در سال ۱۵۹۸ بدون آن که فرزندی داشته باشد از دنیا رفت.
حالا تنها یک وارث تاج و تخت از خاندان روریک وجود داشت، دیمیتری. اما هیچکس نمیدانست او کجا است. دیمیتری به طور مرموزی در دو سالگی ناپدید شده بود و دیگر هیچ کس او را ندید.
به همین دلیل یک بویار قدرتمند به نام بوریس گودونوف (Boris Godunov) تزار شد. اما قدرت او هم دوام نداشت.
در همین دوران پسر عموی تزار فئودور ، که نام او هم فئودور بود، ادعای حکومت کرد.
بوریس سعی کرد این رقیب را از میان بردارد. برهمین اساس او فئودور را به جادوگری متهم و به قطب شمال تبعید کرد.
تزار بوریس تا سال ۱۶۰۵ سلطنت کرد، اما پس از مرگ او تاج و تخت دوباره بدون صاحب ماند.
گزینه بعدی، مردی بود که ادعا داشت همان دیمیتری گمشده است. او به مدت ۹ روز تاج بر سر گذاشت تا اینکه بویارها به او حمله کردند و با ۲۱ ضربه چاقو او را کشتند.
با مرگ دیمیتری دروغین ، نبرد قدرت بار دیگر بالا گرفت. هر کس که ادعای حکومت داشت، یک ارتش تشکیل میداد. در آن دوران بیش از ده ارتش شکل گرفته بود.
در همین زمان بود که ارتش لهستان از یک دیمیتری دروغین دیگر حمایت کرد. آنها به کرملین یورش بردند و تعدادی از بویارها و میخائیل رومانوف را گروگان گرفتند.
روسها با لهستان وارد جنگ شدند. لهستان شکست خورد و میخائیل رومانوف به عنوان تزار انتخاب شد.
بالاخره به نقطه آغاز داستان رسیدیم. حالا روسیه یک تزار جدید داشت.
فقط مشکل اینجا بود که او و مادرش گم شده بودند و هیچ کس هم نمیدانست آنها کجا هستند. نیروهای روسی پس از هفتهها جستجو، سرانجام او را در یک صومعه پیدا کردند و به مسکو برگرداندند.
در اینجای داستان، خاندان رومانوف سلطنت را به دست گرفته بودند.
در ۲۵ ژوئن ۱۶۸۲، یک تاج گذاری غیرمعمول در کرملین انجام شد.
ایوان پنجم(نوه میخائیل رومانوف)، به عنوان تزار روسیه تاج گذاری کرد. در همان زمان، پیتر اول(برادر ناتنی او) نیز تاجگذاری کرده بود. به عبارت دیگر در این مقطع روسیه دو تزار دارد.
این تاج گذاری عجیب، عمدا و برای کاهش تنش طراحی شده بود. هر دو تزار جدید توسط جناحهای مختلف اشراف حمایت میشدند.
ایوان ۱۵ ساله بیماری روانی داشت. پیتر هم یک بچه ده ساله بود. هیچ کدامشان واقعا بر روسیه حکومت نمیکردند. پس چه کسی حکومت را اداره میکرد؟ سوفیا!
سوفیا (Sophia)، خواهر بزرگتر ایوان و خواهر ناتنی پیتر هم مراسم تاجگذاری را از پشت یک پرده تماشا میکرد. به عنوان یک زن، او اجازه حضور در مراسم تاجگذاری را نداشت. اما ماجرای خندهدار این بود که او به عنوان نایبالسلطنه در آن دوران اولین حاکم زن در تاریخ روسیه محسوب میشد.
سوفیا به عنوان حاکم، به اندازه تزارهای پیشین، قدرتمند بود. مثلا بد نیست بدانید هنگامی که یک فرقه مذهبی ارتدکس به نام مومنان کهن با او مخالفت کردند، او ۲۰ هزار نفر از آنها را در آتش انداخت.
سوفیا در اقدامی جسورانه با لهستان متحد شد تا به امپراتوری عثمانی حمله کند. هدفش تصرف سرزمین کریمه بود.
اما همزمان که سوفیا با مومنان کهن و سربازان عثمانی درگیر بود، یک تهدید جدی برای قدرتش در مسکو به وجود آمد. تزار پیتر کم کم به مردی قوی تبدیل شده بود.
سوفیا نمیخواست قدرت را رها کند. برهمین اساس دو راه پیش رویش بود که باید یکی را انتخاب میکرد. راه اول این بود که برای ایوان زن بگیرد و امیدوار باشد که از او وارثی به دست آورد و از پشت صحنه به حکومت خود ادامه دهد. راه دوم هم این بود که بویارها را متقاعد کند که او را به عنوان تزارینا (تزار زن) انتخاب کنند.
سوفیا راه اول را انتخاب کرد.
ایوان ازدواج کرد، اما فرزندانش همه دختر شدند. در همین زمان، پیتر هم ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. آینده برای سوفیا تاریک شده بود.
با این اتفاق سوفیا مجددا دو گزینه داشت: امیدوار باشد که ایوان بالاخره صاحب یک پسر شود یا اینکه بتواند یک پیروزی چشمگیر در کریمه به دست آورد. پیروزیای که بویارها را متقاعد کند که او را به عنوان تزارینا انتخاب کنند.
ولی شانس با او یار بود و ایوان صاحب یک دختر دیگر شد. علاوه بر این، عثمانیها هم ارتش روسیه را مجبور به عقبنشینی از کریمه کرده بودند.
سوفیا در آخرین تلاش ناامیدانه برای حفظ قدرت، شایعه کرد که پیتر قصد دارد ایوان را بکشد.
اما این کار هم فایدهای نداشت. چرا که پیتر از حمایت بویارها برخوردار بود و ارتشی قدرتمند داشت. بر همین اساس سوفیا دستگیر شد. ایوان هم در سال ۱۶۹۶ از دنیا رفت و تاج و تخت به پیتر رسید. تزاری که در تاریخ با نام پِتر کبیر (همان پیتر کبیر) شناخته میشود.
هنگامی که صحبت از بازیهای وحشیانه و مصرف الکل میشود، ستارههای راک در مقابل پتر کبیر بچه به نظر میرسند.
او یک هیات همراه ۸۰ تا ۲۰۰ نفره داشت. این گروه بزرگ از نجیبزادگان، سربازان، دلقکها، رقاصها و بازیگران سیرک تشکیل شده بود و به جولی کمپانی( Jolly Company) معروف بودند.
اولین قانون جولی کمپانی چه بود؟ هرگز هوشیار به رختخواب نروید. حتی بد نیست بدانید چند نفر از همراهان پیتر بر اثر مسمومیت الکل جان خود را از دست دادند.
هیچ کس به اندازه پتر کبیر با ذوق و شوق در مهمانیها شرکت نمیکرد. با این حال، پیتر هر روز صبح قبل سحر از خواب بیدار میشد تا با جدیت کار سلطنت خود را آغاز کند. با وجود شهرت او در خوشگذرانی، پتر کبیر فقط اهل مهمانی و مشروب نبود.
پیتر یک استراتژیست نظامی با استعداد بود. در سال ۱۶۹۶، در سن ۲۴ سالگی، قلعه عثمانی آزوف Azov در دریای سیاه را تصرف کرد. امپراتوری روسیه هم صاحب اولین قلعه دریایی خود شد. پیتر به شدت مشتاق بود که روسیه را به یک قدرت دریایی تبدیل کند، برای همین به هلند سفر کرد و مدتی را در یک کارخانه کشتیسازی، در لباس یک کارگر معمولی، کار کرد تا هنر کشتیسازی را بیاموزد.
کشتیسازی تنها سوغات او از اروپای غربی نبود. در سفرهای خود، او به فرهنگ و آداب غربی و علم و پزشکی هم علاقه پیدا کرد. پیتر به حدی به آناتومی علاقهمند شد که حتی برای خود تجهیزات جراحی هم خرید. نزدیکان او فهمیده بودند که هرگز نباید از درد دندان شکایت کنند، چرا که پیتر اصرار داشت خودش دندان خراب آنها را بکِشد.
پیتر در سال ۱۶۹۸ با اندیشههای غربی به روسیه برگشت و غربیسازی دربار را با تراشیدن ریش بلند اشراف شروع کرد.
علاقه پیتر برای غربی کردن روسیه به ریش خلاصه نمیشد. او با کشورگشایی، امپراتوری خود را به معنای واقعی کلمه به غرب متصل کرد.
پیتر در طول سلطنت خود، کشورهای بالتیک را فتح کرد. او همچنین قلعه نوتبورگ (Noteburg) را از سوئدیها گرفت. کاخ خودش را هم در این مکان بنا کرد و نام آن را قلعه پتروپل گذاشت. اما بعدها تصمیم گرفت ایده خود را بزرگتر کند و یک شهر بسازد. بر همین اساس دستور داد که یک شهر مدرن و اروپایی در اطراف این قلعه ساخته شود و با تکبر و غرور، نام خود را روی این شهر گذاشت: سنپترزبورگ.
پتر کبیر، روسیه را از یک امپراتوری شرقی به یک بازیگر اصلی در مناسبات قدرت در اروپا تبدیل کرده بود.
پتر کبیر از قوانین سنتی، از جمله قوانین حکومت موروثی پیروی نمیکرد. او قبل از مرگ، در سال ۱۷۲۵، تاج را بر سر همسر دوم خود یعنی کاترین تزارینا گذاشت. تا این زمان، روسیه هرگز یک تزار زن نداشت. کاترین اولین تزارینای روس بود.
هنگامی که کاترین در سال ۱۷۲۷ فوت شد، پیتر دوم برای مدت کوتاهی تزار شد تا اینکه در سال ۱۷۳۰ او هم بر اثر ابتلا به آبله از دنیا رفت.
بر اساس وصیت پیتر، نامزدش اِکاترینا (Ekaterina) تزارینا شد. همین عامل راه را برای خانواده او یعنی خاندان دولگوروکی (Dolgoruky) هموار کرد تا سلطنت را به دست بگیرند. اما خیلی طولی نکشید که مشخص شد وصیتنامه جعلی بوده است!
بر همین اساس اشراف تصمیم گرفتند که تزار بعدی باید از خاندان رومانوف باشد. چند گزینه هم وجود داشت. اما همه گزینههای موجود زن بودند.
مناسب ترین گزینه آنا، خواهرزاده پتر کبیر بود. او در سال ۱۷۱۰ با دوک کورلند (Duke of Courland)، یک شاهزاده بالتیک ازدواج کرده بود.
آنا، قرار بود تزارینای جدید شود. اما همه از این انتخاب راضی نبودند. به خصوص خاندان دولگوروکی.
خاندان دولگوروکی خواهان سلطنت بودند و برای رسیدن به این هدف نقشه کشیدند. بر همین اساس قراردادی تنظیم کردند که حق انتخاب جانشین را از آنا بگیرند.
گروهی از مقامات به نام جنرالیتت (Generalitet)، متوجه نقشه دولگوروکیها شدند و با عجله یک پیک را به سمت کاخ فرستادند. ولی دیگر خیلی دیر بود چون آنا قرارداد را امضا کرده بود.
اما نبرد همینجا تمام نشد. در بدو ورود به مسکو، آنا با همسران اعضای جنرالیتت ملاقات کرد. آنها برای او، پیامی سری داشتند و او را مطلع کردند که دولگوروکیها فریبش دادهاند و او از حمایت کامل جنرالیتت برخوردار است.
در همان شب، آنا در مراسم شام و در حضور دولگوروکیها و جنرالیتتها، قرارداد را پاره کرد و توطئه خنثی شد و حکومت در خاندان رومانوف باقی ماند.
گویا زنان قدرتمند در طول تاریخ باید به اندازه کافی زنانه به نظر برسند و در عین حال قدرت لازم برای رهبری را داشته باشند.
در روسیه قرن هجدهم، هیچ زنی به اندازه کاترین کبیر این نکته ظریف را رعایت نکرد.
کاترین سرگرمیهایی زنانه مثل نقاشی و باغبانی داشت، اما معتقد بود: «تزارینا باید دندان گرگ و دم روباه داشته باشد.»
به عنوان مثال در مراسم تاجگذاری، او یک لباس مجلل با جواهرات فراوان پوشید. شرکت کنندگان این مراسم به سختی میتوانستند باور کنند که این زن افسونگر به تازگی قدرت را از همسر خود تزار پیتر سوم گرفته است.
پیتر در سلطنت شش ماهه خود، متحدان مهمی مانند کلیسای ارتدکس روسیه و ارتش را از خود ناامید کرده بود. کاترین که متوجه شد وضعیت شوهرش متزلزل است، او را دستگیر کرد و تاج را بر سر خود گذاشت. سلطنت او بسیار بهتر از سلطنت شوهرش از آب درآمد.
سالها پیش از اینکه کاترین بر تخت بنشیند، پتر کبیر به دنبال تبدیل روسیه به یک امپراتوری قدرتمند در اروپا و آسیا بود. کاترین تصمیم گرفت تا کاری را که پیتر شروع کرده بود، به پایان برساند. او به بلغارستان حمله کرد و ترکهای عثمانی را در نزدیکی رودخانه لارگا شکست داد. اما جنگ ادامه پیدا کرد.
سرانجام در سال ۱۷۷۴ عثمانیها و روسها قرارداد صلح را امضا و بالکان را بین خود تقسیم کردند. با این معاهده، کاترین به طور قابل توجهی قلمرو روسیه را در کریمه گسترش داد. او همچنین به دریای سیاه راه پیدا کرد و دیگر میتوانست ناوگان دریایی روسیه را در آنجا ایجاد کند.
در سال ۱۷۸۳، کاترین، کریمه را به طور کامل اشغال کرد و مردم روسیه را تشویق کرد تا در این منطقه ساکن شوند. او شهرهایی جدید در کریمه ساخت، از جمله یک شهر بندری به نام سباستوپل (Sebastopol). علاوه بر این، تسلط روسیه بر لهستان را نیز تقویت کرد. یعنی در حالی که لهستان تلاش میکرد سلطنت خود را حفظ کند، در عمل داشت به مستعمره روسیه تبدیل میشد.
کاترین در طول سلطنت ۳۵ ساله خود، مرزهای روسیه را گسترش داد. او از طریق اقدامات سیاسی و استراتژیهای بیرحمانه نظامی، بارها و بارها ثابت کرد که چیزی بیش از یک زن زیبا است.
در قرن نوزدهم، روسیه آشفته شده بود.
امپراتوری رومانوف از بالتیک تا دریای سیاه امتداد داشت، اما روابط آنها با اروپا سرد بود. در داخل کشور هم دادگاه سلطنتی در هر کاری دخالت میکرد. میلیونها رعیت توسط مالکان روس به بردگی گرفته شده بودند. نارضایتی مردم هم اوج گرفته بود.
در همین دوران بود که تزار الکساندر اول در سال ۱۸۰۱ به سلطنت رسید. او به دنبال اصلاح و مدرن کردن کشور بود.
الکساندر با تشکیل هشت وزارتخانه دولتی، کار دربار را ساده کرد، اما به عنوان تزار، کنترل امپراتوری را در دست داشت. او حتی مذاکراتی را برای لغو بردهداری آغاز کرده بود. اما مشکلی جدید در کار او اخلال ایجاد کرد. یک ژنرال فرانسوی به نام ناپلئون بناپارت توجه الکساندر را به سیاست خارجی جلب کرده بود.
در سال ۱۸۰۳، ناپلئون بناپارت ایتالیا را فتح کرد و کنترل سوئیس را هم به دست گرفت. اما حمله او به پروس در آلمان، باعث شد الکساندر متوجه شود که ناپلئون در حال نزدیک شدن به روسیه است.
بریتانیا، اتریش و روسیه از ترس ناپلئون با هم متحد شدند. ارتش روسیه قدرتمند بود و الکساندر اعتماد به نفس بالایی داشت، اما ارتش متحدین چند بار از فرانسه شکست خورد. برای مثال در سال ۱۸۰۵ در نبرد آسترلیتز، با این که تعداد متحدان ۲۰ هزار نفر بیشتر از فرانسویان بود، ناپلئون پیروز شد.
در همان زمان، ناپلئون دولت عثمانی را تشویق کرد تا به سرزمینهای روسیه یعنی مولداوی و والاچیا حمله کند.
الکساندر چارهای جز اتحاد با ناپلئون نداشت. هرچند که این اتحاد خیلی زود از بین رفت.
در سال ۱۸۱۲ ناپلئون به روسیه حمله کرد. نیروهای او اسمولنسک را تصرف کردند و به سمت مسکو آمدند. خیابانهای پایتخت درگیر جنگ شده بود. اما این پایان ماجرا نبود، زمستان نزدیک بود. اگر نیروهای روسی میتوانستند نبرد را برای مدتی طول بدهند، یخبندان فرانسویها را شکست میداد. سربازان ناپلئون اگر نتوانند سرما را تحمل کنند، عقبنشینی خواهند کرد.
الکساندر نمیخواست تسلیم شود یا اجازه دهد ناپلئون به سلامت به فرانسه باز گردد.
روسها در نهایت فرانسویها را بر فراز راین، شکست دادند. ناپلئون هم از سلطنت کنارهگیری کرد.
آزادی، برابری و برادری.
روسیه فرانسه را شکست داد. اما سربازان با آرمان انقلابی فرانسوی به کشور خود برگشتند و اولین گروههای انقلابی را تشکیل دادند. یکی از این گروهها «جامعه شمالی» نام داشت. آنها میخواستند استبداد روسی را از بین ببرند و سلطنتی مشروطه شبیه به انگلیس داشته باشند.
در دسامبر ۱۸۲۵، اسکندر اول درگذشت. وارث او، کنستانتین هم از تاج و تخت چشمپوشی کرد. حالا بهترین فرصت برای انقلاب بود که جامعه شمالی از آن استفاده کرد.
انقلابیون برای سرنگونی حکومت رومانوفها کودتا کردند. اما کودتا شکست خورد. تزار جدید، نیکلاس اول، ۵ نفر را تیرباران، ۳۱ نفر را زندانی و صدها نفر را به سیبری تبعید کرد. انقلاب سرکوب شده بود، اما روح انقلابی در روسیه باقی ماند.
واکنش هرکدام از حاکمان رومانوف به انقلاب متفاوت بود. نیکلاس اول که از ۱۸۲۵ تا ۱۸۵۵ حکومت میکرد، پادشاهی متحجر بود. او حتی دستور داد که در دانشگاههای روسیه نباید در مورد انقلاب حرف بزنند. اما پسرش الکساندر دوم اصلاح طلب بود.
در سال ۱۸۶۱، الکساندر ۲۲ میلیون رعیت روس را آزاد کرد. آنها از حق ازدواج و مالکیت دارایی و زمین برخوردار شدند. همچنین در سال ۱۸۶۴ یک سیستم قضایی مستقل از سلطنت تاسیس شد.
او همچنین نهادهایی برای حاکمیت محلی به نام زمستوو (Zemstvo) ایجاد کرد که تا حدی از منتخبان مردم تشکیل میشد.
اما روسیه هنوز توسط یک دیکتاتور اداره میشد. طبقات حاکم از ثروت هنگفت برخوردار بودند. کارگران و دهقانها اغلب در فقر شدید زندگی میکردند. برای احزاب سوسیالیست، اصلاحات الکساندر کافی نبود. بنابراین بارها سعی میکردند الکساندر را ترور کنند.
در سال ۱۸۶۴، وقتی الکساندر در باغهای قصر پیادهروی میکرد، یک انقلابی به سمت او تیراندازی کرد. البته این سوقصد ناکام ماند.
در سال ۱۸۶۷، تزار در کالسکه مورد اصابت گلوله قرار گرفت اما گلوله به اسب او برخورد کرد. در سال ۱۸۷۹، یک بمب در مسیر راهآهن منفجر شد، اما قطار امپراتوری آسیب ندید.
در سال ۱۸۸۰، بمب دیگری در زیر سالن غذاخوری کاخ زمستانی منفجر شد. ۱۲ نفر کشته و ۶۵ نفر مجروح شدند، اما تزار و خانوادهاش که برای مراسم شام تاخیر داشتند و هنوز به آنجا نرسیده بودند نجات پیدا کردند.
در ۱۳ مارس ۱۸۸۱، زنجیره خوششانسیهای الکساندر پاره شد. در یک گردهمایی نظامی، سه عضو از یک گروه سوسیالیستی در میان جمعیت پنهان شده بودند. آنها همراه خود بمب داشتند. اولین بمب یکی از محافظان الکساندر را کشت اما تزار آسیبی ندید. بمب دوم هم اثری نداشت. اما در ساعت ۳.۳۰ بعد از ظهر، تزار در اثر یک انفجار از دنیا رفت.
سال ۱۸۹۴ از راه رسید و تزار نیکلاس دوم بر تخت سلطنت نشسته بود.
مبارزه طبقاتی موضوع داغ آن دوران بود. سوسیالیسم در میان پرولتاریا ریشه دوانده بود. نیکلاس باید کشور را متحد میکرد. که البته این کار را خیلی بد شروع کرد.
در مراسم تاج گذاری تزار، قرار بود به شرکتکنندگان هدیه داده شود: یک جام مینا، یک سوسیس و مقداری شیرینی.
چهارصد هزار هدیه آماده شده بود. اما هفتصد هزار نفر در این جشن دعوت بودند که حدود سه هزار نفر از آنها عمدتا کارگر و دهقان محسوب میشدند و در ازدحام جمعیت جان خود را از دست دادند.
این واقعه برای یک تزار شروع خوبی نبود.
سرنوشت روسیه در دست یک راهب سیبریایی به نام گریگوری راسپوتین (Grigirii Rasputin) قرار گرفت.
در این روزها نیکلاس یک فرزند پسر میخواست اما همسرش الکساندرا چهار دختر به دنیا آورد. سرانجام در سال ۱۹۰۴، این فرزند به نام آلکسی (Alexei) پسر به دنیا میآید. اما آلکسی از بیماری هموفیلی رنج میبرد، یک جهش ژنتیکی که در میان خانوادههای سلطنتی اروپایی مرسوم بود. الکساندرا نمیدانست باید چه کاری انجام دهد.
در همین جا بود که راسپوتین وارد شد. او یک شفادهنده مورد اعتماد خواهر نیکلاس بود. دهقانی اهل سیبری که ادعا میکرد نور خدا را یافته است.
میگفتند راسپوتین قدرت شفا دارد و میتواند علائم بیماری آلکسی را با دست گذاشتن روی صورتش از بین ببرد. تاثیر راسپوتین بر رومانوفها به همینجا ختم نمیشد.
الکساندرا در مورد همه مسائل با او مشاوره میکرد. نیکلاس هم کم کم به راسپوتین اعتماد پیدا کرده بود.
مجلس از این ماجرا ناراحت بود. مقاومت مجلس، و البته صلاحدید خود راسپوتین باعث شد که مدتی او از قدرت دور شود.
در سال ۱۹۱۲، آلکسی دوباره دچار خونریزی شد و راسپوتین دوباره به دربار بازگشت. در آن دوران وزرای نیکلاس به توصیه راسپوتین انتخاب میشدند. حتی گفته میشود که او قبل از تصمیمهای مهم، موهای خود را با شانه راسپوتین شانه میکرد.
در اوایل سال ۱۹۱۴، جنگ در اروپا آغاز شد. اما راسپوتین با جنگ مخالف بود و نیکلاس به حرف راسپوتین گوش داد. برای انگلیسیها که به حمایت روسیه نیاز داشتند، این موضوع مشکل بزرگی بود. بر همین اساس با مشارکت بریتانیا، نجیبزادهای به نام فلیکس یوسوپوف (Felix Yusupov)، تصمیم به قتل راسپوتین گرفت.
كشتن یک راهب کار بسیار سختی بود. یوسوپوف ابتدا یک کیک آلوده به سیانور به او داد. اما این نقشه موفقیتآمیز نبود و روی راسپوتین عمل نکرد. این بار یوسوپوف به او شلیک کرد. راسپوتین مجروح شد و با پای پیاده فرار کرد، یک بار دیگر او را به سمت او شلیک کردند و او به قتل رسید.
در نهایت راسپوتین کشته شد اما مشکلات خاندان رومانوف تمام نشد.
انقلابی که رومانوفها را به زانو در آورد، از یک جمعیت اندک شروع شد.
در روز جهانی زن در سال ۱۹۱۷، کارگران زن یک کارخانه نساجی در سنپترزبورگ دست به اعتصاب زدند.
تزار نیکلاس دوم به این موضوع توجه نکرد. اخیرا هم سوسیالیستهای برجسته را دستگیر کرده بود. سربازان او برای مقابله با هر مشکلی آماده بودند.
در همین دوران، روسیه داشت سربازان و پول زیادی را در جنگ جهانی اول از دست میداد.
تزار باور داشت که اعتصاب چند زن کمترین مشکل روسیه است ولی اشتباه میکرد و اعتصاب تشدید شد.
در روسیه زمستان سختی فرارسید و جنگ باعث قحطی شد. کارگران روس عصبانی و گرسنه بودند. رفته رفته تعداد بیشتری از کارگران به اعتصاب پیوستند. مردمی که از صف بستن برای جیرهای ناچیز خسته شده بودند، به نانواییها هجوم بردند. سربازانی که برای مقابله با اوباش اعزام شدند، خودشان همدرد مردم بودند. آنها هم به شورش پیوستند.
اوضاع خراب بود. حتی اگر نیکلاس نمیتوانست حال وخیم کشور را تشخیص دهد، مجلس از ماجرای انقلاب با خبر بود. با دویست هزار نفر شروشی در خیابانها، پارلمان به نیکلاس تلگراف فرستاد و از او خواست هرچه زودتر یک دولت معتبر تشکیل دهد.
نیکلاس پاسخ داد که تنها با انحلال پارلمان، دولت معتبر میشود اما وزرای او برکنار نخواهند شد.
کاخ پارلمان مملو از هزاران نماینده انقلابی بود که برای کسب قدرت در کشمکش بودند.
در میان این نمایندگان مجلس، عدهای خواهان حفظ سلطنت بودند. اما آنها از نیکلاس میخواستند که از سلطنت کنارهگیری کند، الکسی تاجگذاری کند و عموی او میخائیل نایبالسلطنه شود.
در ۱۵ مارس ۱۹۱۷، نیکلاس با اکراه موافقت کرد که از سلطنت کنارهگیری کند، اما گفت که اجازه نخواهد داد الکسی جانشین او شود. در عوض او خواست که تاج و تخت به خود میخائیل برسد.
میخائیل برای مدت ۱۲ ساعت تزار شد و البته بیشتر این زمان را در خواب سپری کرد. هنگامی که او صبح روز ۱۶ مارس از خواب بیدار شد، متوجه شد که تزار شده است. وحشت کرد و بلافاصله از سلطنت کناره گیری کرد. اواخر همان سال، حزب تندرو سوسیالیست بلشویک قدرت را به دست گرفت.
بلشویکها در سال ۱۹۱۸، نیکلاس و خانوادهاش را اعدام کردند.
بعد از ۳۰۴ سال حکومت، سلطنت خاندان رومانوف به پایان رسید. اما در این زمان، روسیه یک رهبر بیرحم و کاریزماتیک دیگر پیدا کرده بود: ولادیمیر لنین.
رومانوفها سلسلهای بدنام بودند.
هرچند که حکومت آنها با قتلها، روابط عاشقانه و جنگهای فراوان قدرت همراه بود. اما جدای از این داستانها، آنها خاندانی بودند که روسیه را به یک امپراتوری بزرگ تبدیل کردند.
رومانوفها روسیه و جهان امروزی را به طور کامل تغییر دادند.