در این کتاب یاد میگیریم که چطور با کمک روانشناسی و عصبشناسی داستانهای بهتری بگوییم. میخواهیم با هم روایتهایی ایجاد کنیم که بر مغز مخاطب اثر بگذارد و توجه او را جذب کند. در این کتاب میآموزیم که چطور میشود یک شخصیت جذاب خلق کرد؟ جزئیات چطور توجه مخاطب را جلب میکند؟ عناصر کلیدی برای خلق یک شاهکار کدامند؟
ویل استور، نویسنده و روزنامه نگار مشهور، که کتاب ها و رمان هایی پرفروش و تحسین شده مثل گرسنگی و رنج کیلیان لون را نوشته است. او همچنین به تدریس علمی نویسندگی مشغول است.
صبح در مسیر رفتن به سر کار پادکست میشنویم. روزنامه را بر میداریم و اخبار را میخوانیم. به خانه بر میگردیم، روی مبل لم میدهیم و تلویزیون میبینیم. هر جا را که نگاه کنید، یک داستان پیدا میکنید. در طول روز ما فقط مصرفکننده داستان نیستیم. بلکه مدام در حال خلق داستان هستیم.
داستان گویی بخش مهمی از شخصیت اجتماعی ما است که در لحظههای مختلف زندگی آنرا انجام میدهیم مثل وقتی در حال توجیه کردن دیر آمدنمان هستیم یا زمانی که پشت سر یکی از دوستان غیبت میکنیم یا زمانی که نامه یا حتی شاید یک نمایشنامه مینویسیم.
داستان گویی بخشی از زندگی روزمره ماست. مثل غذا خوردن و خوابیدن. برای همین لازم است از نزدیک آن را مطالعه کنیم و با کمک مطالعات علمی انجام شده، روش صحیح داستان گویی را یاد بگیریم. برای این کار لازم است بدانیم که چطور میشود مغز مخاطب را تحریک کرد تا احساساتی قوی را تجربه کند، با شخصیتهای قصه همراه شود و تمایل پیدا کند تا داستان را دنبال کند.
برای کشف راز «یک داستان بینظیر» نگاهی دقیق میاندازیم به ساختمان مغز انسان.
آیا تا به حال برای شما پیش آمده که احساس کنید چیزی که دارید تجربه میکنید، فقط یک شبیهسازی قدرتمند است؟ راستش را بخواهید این طرز فکر، تئوری توهم توطئه نیست و واقعیت دارد.
واقعیت عینی، غیرقابل دیدن است. واقعیتی که ما تجربه میکنیم، داستانی است که مغز ما برایمان تعریف میکند. آیا تابهحال برای شما پیش آمده که در هنگام شب، یک بوته را با سایه یک انسان اشتباه بگیرید؟ در این حالت این طور نیست که خیال کرده باشید یک انسان را دیدهاید، برای لحظهای واقعا او را میبینید.
مغز ما روایتی خلق میکند که ما قهرمان داستان آن باشیم. برای این کار مغز ما، انتخابهای ما در گذشته را به شکلی نمایش میدهد که از روایت قهرمانی ما دفاع کند. برای مثال به ما میگوید که ایرادی ندارد اگر از رئیس خود مقداری پول دزدیده باشید، سودی که او از این شغل میبرد به شکلی غیرمنصفانه بیشتر از شماست. حتی مجرمها در ویژگیهایی مانند اخلاق و مهربانی خود را بالاتر از میانگین جامعه فرض میکنند، با این که به وضوح در همین زمینهها مرتکب تخلف شدهاند.
مغز ما همچنین در ذهنمان یک روایت خطی از زندگی میسازد و خاطرات را به شکل علت و معلولی مرتب میکند. این توانایی در برقراری رابطه علت و معلولی (حتی اگر وجود خارجی نداشته باشد) توسط دو فیلمساز اهل شوروی در اوایل قرن بیستم به نمایش گذاشته شد. آنها تعدادی فیلم را به تماشاچیها نشان دادند. هر فیلم یک بازیگر را نشان میداد که بدون واکنش یک جا نشسته است. بعد صحنههای مختلفی در این فیلم قرار میگرفت. مثل تصویر یک کاسه سوپ یا تصویر زنی که در یک تابوت خوابیده است. تماشاگران توانایی بازیگر را در گرفتن حالت غمگین موقع نگاه کردن به تابوت زن یا نگاه متفکرانه او هنگام تماشای سوپ، خارقالعاده توصیف کردند.
داستانی که مغز ما درست میکند، فقط در راستای قهرمان بودن خودمان نیست. بلکه شخصیتهای دیگری هم دارد. در اطراف ما آدمهای دیگری نیز هستند و برای ما مهم است بدانیم که در سر آنها چه میگذرد. تلاش برای درک ذهن دیگران یکی از راههای مغز ما برای کنترل محیط اطراف است.
چرا ما تمایل داریم دیگران را بفهمیم؟ برای بقا!
نسل بشر دوام آورده زیرا ما قادر به همکاری هستیم، با یکجا نشینشدن انسان، داشتن مهارتهای اجتماعی و توانایی چانه زدن و معامله کردن، ارزش بیشتری پیدا کرد.
ما انسانها بیش از اندازه تمایل داریم دیگران را درک کنیم. تا جایی که احساسات انسانی را به اشیای بیجان نیز نسبت میدهیم. اگر دری را محکم بکوبیم و در به سمت ما برگردد، میگوییم عجب در انتقامجویی بود!
داستان به ما این امکان را میدهد که از درک ذهن دیگران لذت ببریم و از بین تمام شخصیتهای داستانی، ما جلب آن شخصیتی بشویم که نقص داشته باشد.
مغز ما تمایل دارد که ما را قهرمان داستان خودمان کند. روایتی که در آن همیشه از نظر اخلاقی برتر هستیم. همین عامل باعث میشود که ما اغلب عیبهای خود را نادیده بگیریم. اما وقتی از طریق داستان وارد دنیای ذهنی یک شخصیت دیگر میشویم، فضای امنی برای کشف عیبهای دیگران پیدا میکنیم.
بسیاری از ایرادات را میتوان در باورهایی که در کودکی ایجاد شدهاند، جستجو کرد. همین ایرادات باعث شدهاند که ما نگاهی منحصربهفرد به جهان داشته باشیم. مثلا فردی که در بریتانیای ویکتوریایی بزرگ شده باشد، خونسردی و انضباط را یاد میگیرد. اما فردی که در آمریکای بعد از جنگ رشد کرده باشد، افکاری آزادیخواهانه به همراه جاهطلبی پیدا میکند.
وقتی این باورها مستحکم شوند، به طور ناخواسته ما تمام عمر خود را صرف دفاع از آنها خواهیم کرد. رویارویی با یک جهانبینی متضاد به حدی برای ما آزاردهنده است که احساس میکنیم به ما حمله فیزیکی شده است.
سارا گیمبل، عصبشناس مشهور، به آزمایششوندگان شواهدی را نشان داد که با باورهای سیاسی آنها در تضاد بود. اسکن مغزی آنها شبیه به مواجهه با یک خرس وحشی در طبیعت بود.
ما تمایل داریم از سیستم اعتقادی ناقص خود محافظت کنیم. همه آدمهای دیگر هم همین کار را میکنند. تفاوت اینجاست که ما برای این که قهرمان داستان خود باشیم، باید عیبهای خود را نادیده بگیریم، اما مغز ما دلیلی ندارد که این بخشندگی را در حق دیگران هم داشته باشد. به همین دلیل عیبهای دیگران برای ما واضحتر از نواقص خودمان است.
یکی از روشهای آشکار کردن عیوب یک شخصیت در داستان این است که او چطور به شخصیتهای دیگر کمک میکند که به اهدافشان برسند یا مانع از رسیدن شخصیتهای دیگر به خواستههایشان میشود. برای نمونه، در رمان باقیمانده روز، استیونز یک پیشخدمت انگلیسی محافظکار است است که برای یک مرد آمریکایی امروزی کار میکند. استیونز از محدودیتهای عاطفی گریزان است. در نتیجه نه تنها زنی را که دوستش دارد از دست میدهد، بلکه با کارفرمای خود نیز درگیر میشود و او را از رسیدن به خواستههایش باز میدارد.
ما به دنبال اهدافی معنادار و دستیافتنی هستیم. در نتیجه از خواندن در مورد آدمهایی که به دنبال چنین اهدافی هستند لذت میبریم. تحلیل نیویورک تایمز نشان داد که رمانهای پرفروش دوبرابر رمانهای شکستخورده از کلمات نیاز، خواسته و انجام استفاده کردهاند.
ایرادات ما ممکن است مانع از رسیدن ما به خواستههایمان شوند. نویسندهها از همین فرمول برای خلق داستانی خارقالعاده بهره میبرند: با انتخاب عیبهایی مناسب برای شخصیتهای خود.
بیایید این فرمول را بازتر کنیم.
برای نوشتن یک داستان خوب به یک ایده جذاب نیاز داریم. اما بیشتر جذابیت یک داستان در جذابیت شخصیتهای آن است. شخصیتی با نقصها و ویژگیهای شخصیتی منحصربهفرد که باعث میشود او رفتارهای جالبی داشته باشد. برای مثال در رمان دختر گمشده، آبرو برای اِمی اهمیت زیادی دارد. او شوهر خود را در حال خیانت میبیند و برای مراقبت از ارزشها و باورهای اشتباهش، دست به تلاشی مرگبار میزند. همین تلاش اوست که داستان را جذاب میکند.
وقتی در مورد یک شخصیت معیوب صحبت میکنیم، بیشتر درگیر این هستیم که ببینیم او چطور این نواقص را کنترل میکند یا چه کارهایی انجام میدهد که محیط پیرامون خود را پایدار نگه دارد. توانایی کنترلِ یک شخصیت، زمانی مورد ارزیابی قرار میگیرد که محیط پیرامونش به یکباره تغییر کند. مثل استیونز در رمان باقیمانده روز. استیونز به دلیل نگرش محافظکارانهاش، یک زندگی عادی دارد. اما وقتی کارفرمای آمریکایی با او شوخی میکند، عملکرد او ضعیف میشود.
در یک داستان، شخصیت فردی نیز اهمیت زیادی دارد.
شخصیت پنج شاخصه اصلی دارد: وظیفهشناسی، روانرنجوری، استقبال از تجربه، سازگاری و برونگرایی. یک شخصیت ممکن است در هرکدام از این ویژگیها نمره کم یا زیاد بگیرد. ترکیب این نمرات انتخابها و واکنشهای او را تعیین میکند.
برای مثال فردی که هم وظیفهشناسی و هم روانرنجوری بالا داشته باشد، ممکن است پشتکار بالایی داشته باشد اما اضطراب گریبانگیر او شود. کسی که تجربهگرایی و سازگاری نمره بالایی بگیرد، احتمالا بتواند در شغلی که به سازگاری و همدلی بالا نیاز دارد(مثل مدیر منابع انسانی) عملکرد خوبی داشته باشد.
مهم نیست که میخواهید چه داستانی را تعریف کنید. اگر میخواهید در ایجاد نواقص در یک شخصیت واقعگرا باشید، مطمئن شوید که او به اندازه افراد عادی میتواند دچار سوتفاهم شود.
مطالعات نشان میدهد که ما در حدسزدن عواطف و افکار نزدیکانمان، فقط ۳۵ درصد دقت داریم. همین موضوع باعث ایجاد سوتفاهمهای بسیاری میشود. در داستان، مثل زندگی واقعی، همین سوتفاهمها ماجراهای متعددی را به وجود میآورند.
در رمان غرور و تعصب، آقای دارسی به دوستش آقای بینگلی توصیه میکند که با جین ازدواج نکند. چون فکر میکند که جین علاقهای به او ندارد. همین دخالت او باعث میشود که دونفر که به هم علاقه دارند، از هم دور بمانند.
پیرمردی در حال مرگ، یک گوی شیشهای در دست دارد. او فقط یک کلمه میگوید. غنچه رز. گوی شیشهای روی زمین میافتد.
فیلم همشهری کین با این صحنه آغاز میشود. بیننده بلافاصله از خود سوال میکند که این مرد کیست؟
یک داستان خوب همیشه ما را با سوال «او کیست؟» مواجه میکند. همین سوال است که باعث میشود ما به خواندن داستان ادامه بدهیم. چون ما مشتاقیم ذهن دیگران را درک کنیم.
اما چطور به شخصیت فردی آدمهای داخل قصه پی میبریم؟ وقتی که آنها را در موقعیتهایی خاص قرار میدهیم. مثلا به این فکر میکنیم که آیا این شخصیت خودخواه است یا فداکار؟
سوالاتی از این دست در قبایل بدوی و در زمان شکلگیری زبان هم مطرح میشد.
مطالعات امروزی نشان میدهد که دو سوم از مکالمات روزمره در مورد همین پرسشهاست. ما بیشتر از آن که برای فداکاری زمان صرف کنیم، در مورد این حرف میزنیم که دیگران چطور خودخواهانه اصول درون گروهی ما را زیر پا گذاشتند. این موضوعی گاهی در مورد یک دوست تعریف میشود، گاهی در مورد حوا در بهشت یا داستانی کهن که در نهایت وفاداری یک فرد به گروه را مورد آزمایش قرار میدهد.
گاهی ممکن است یک تغییر ناگهانی، باورهای افراد را به چالش بکشد. برای مثال در فیلم ترومنشو، شخصیت اصلی یعنی ترومن، خیال میکند یک زندگی عادی دارد. اما در واقعیت تمام زندگی او سوژه یک برنامه تلویزیونی است. با شروع داستان، رخدادهایی غیرعادی مثل سقوط یک نورافکن از آسمان (که در واقع سقف استودیوی برنامه است) سرنخی میشود برای کشف این موضوع که همهچیز آنطور که به نظر میرسد نیست.
این تاثیر متقابل بین داستان سطحی و داستان درونِ ذهن یک شخصیت، باعث میشود که تغییرات شخصیت را مشاهده کنیم. وقتی باورهای ترومن شکسته میشود از او رفتارهایی عجیب سر میزند. او شروع میکند به فرار کردن، تهدید کردن و دروغ گفتن به دوستانش. احساس او نسبت به این که واقعا چه کسی است تغییر میکند. ما هم دیگر نمیدانیم که او کیست؟
حالا دیگر میدانید که چطور یک شخصیت جذاب و یک طرح داستانی گیرا درست کنید. در فصول بعدی جزئیات بیشتری را خواهیم دید.
رابرت فراست یک شعر را این طور شروع میکند «دو جاده با چوبی زرد از هم جدا میشوند.» سریع تصویری در ذهن ما شکل میگیرد.
بسیار پیش میآید که مدتی بعد از خواندن داستان، کلیات آن داستان را فراموش میکنیم، اما برخی جزئیات تا ابد در ذهن ما نقش میببندد. این جزئیات کوچک، مغزهای کنجکاو را درگیر میکنند. مغز ما دوست دارد این شکافها را پر کند.
در یک مطالعه به یک گروه سه عکس از قسمتهای بدن یک فرد را نشان دادند. به گروه دوم دو عکس و گروه آخر تنها یک عکس. محققان دریافتند کسانی که عکسهای کمتری دیده بودند، تمایل بیشتری برای دیدن تصویر کامل فرد داشتند. این مورد در خلق داستان هم کاربرد دارد. اگر مقدار کمی از اطلاعات به مخاطب داده شود، خواننده به ادامه ماجرا علاقهمند خواهد شد.
یک راه آشکار کردن شخصیت، از طریق گفتوگو است. دیالوگ خوب در دو سطح کار میکند. اطلاعاتی برای پیشرفتن داستان ارائه میکند و چیزی در مورد شخصیت به ما میگوید. فیلم کوه بروکبک را در نظر بگیرید. در آن دو گاوچران به اسمهای جک و انیس در حالی که با هم در کوهستان کار میکنند، رابطه عاشقانه مخفیای دارند. در یک لحظه حساس جک به انیس میگوید «کاش میدونستم چطوری باید ولت کنم؟» این جمله یک ظاهر دارد و یک باطن که نشان دهنده اشتیاق و محدودیت است.
توصیف محیط هم میتواند تفاوت بین ظاهر شخصیت و لایههای پنهان آنها را نشان دهد. اتاقی با پوستر یک گروه یانکی اطلاعاتی را در مورد ظاهر شخصیت به ما میدهد. اما رسید خرید اسباببازیهای جنسی، نکاتی را در مورد درون او افشا میکند. اگر این صحنهها برای مخاطب تفسیر نشوند، مخاطب در ذهن خود شخصیت اصلی داستان را تفسیر و قضاوت میکند.
منظورم این نیست که توصیف به داستان صدمه میزند. توصیفات شاعرانه قادر است ما را تا مرز جنون ببرد. نکته مهم اینجاست که اگر ما در یک مورد خاص تجربهای داشته باشیم، توصیف ما از داستانها و روایتهای آینده در موارد مشابه بسیار تحت تاثیر تجربه سابق ما خواهد بود.
به عنوان مثال تحقیقات نشان میدهد که برداشت ما از ارزش شراب تحت تاثیر مزه آن قرار دارد.
ما به طرز عجیبی عاشق توصیفهای استعاری هستیم. این توصیفها بسیار قدرتمند هستند و تجربه واضحتری را برای مخاطب ایجاد میکنند. در یک مطالعه افراد را به دو گروه تقسیم کردند و دو جمله جلو آنها گذاشتند تا بخوانند. گروه اول عبارت «او روز بدی داشت» و گروه دوم عبارت خ «او روز سختی داشت.» را خواندند. اسکن مغزی گروه دوم نشان دهنده فعالیتهای عصبی بیشتر در نواحی مرتبط با لامسه و فشار بود.
با توجه به آنچه تا اینجا آموختیم، حالا ما تمام عناصر لازم برای ساختن یک داستان جنایی را داریم. اما سوال مهم اینجاست که چه کار کنیم تا مردم داستان ما را دنبال کنند؟
دنیای حیوانات پر است از تغییر موقعیت. جیرجیرکها مدام از دست پرندهها فرار میکنند. شامپانزهها مدام مراقب نرِ آلفای گله هستند تا ببینند چه زمان میتوانند به سلطنت او پایان دهند. البته که وضعیت انسانها هم تفاوتی ندارد.
تمایل ما به درک انسانهای دیگر نشاندهنده این است که ما تمایل به همکاری با دیگران داریم. اما در عین حال برای رسیدن به موقعیت برتر نیازی عمیق داریم.
مطالعات نشان میدهند که سلامت روانی افراد بستگی به موقعیتی دارد که دیگران به آنها میدهند. نیاز ما به برتری، با تمایل ما به فداکاری در تضاد است. همین تضاد میتواند درام ایجاد کند.
در یک آزمایش از کارگران رستوران خواسته شد که آینده خود و همکارانشان را توصیف کنند. آنها برای خود آیندهای روشنتر پیشبینی میکردند.
ما از تلاش برای رسیدن به اهداف خود لذت میبریم. به همین ترتیب دوست داریم در مسیر مبارزه یک شخصیت برای رسیدن به هدفش مشارکت کنیم.
این موضوع میتواند دلیل حساسیت بالای گیمرها در بازیهای هدفمحور مثل فورتنایت را توضیح دهد. در یک مبارزه هدفمند، ما خود را فردی ضعیف میبینیم. از آنجایی که ما با افراد دارای موقعیت پایینتر همذات پنداری میکنیم، با آنها همراه میشویم و آرزو میکنیم که شخصیتهای قویتر را سر جایشان بنشانند.
در یک مطالعه در دانشگاه شنژن، شرکت کنندگان یک بازی کامپیوتری را انجام دادند. شخصیت بازی آنها «دو ستاره» شد. آنها سپس تصاویری از شخصیتهای یک ستاره و سه ستاره را در موقعیتهایی دردناک دیدند. اسکن مغزی این افراد نشان داد که آنها فقط با بازیکنان یک ستاره (ضعیفتر) همذاتپنداری کرده بودند.
تغییر در وضعیت ممکن است به معنای تغییر در باورها هم باشد. برای مثال در نمایشنامه شاه لیر، پادشاه از سه دخترش میخواهد که عشق خود نسبت به او را ثابت کنند. او میخواهد با این روش آینده تقسیمات کشوری را مشخص کند. دو تا از دخترها برای گرفتن قدرت نقشه میریزند و در نهایت موفق میشوند. کنار گذاشتن شاه لیر از موقعیت پادشاهی، تصور دیرینه او مبنی بر وفاداری همه را از بین میبرد.
وقتی به تبلیغات فکر میکنیم ممکن است به یاد آگهی استخدام نیروهای نظامی یا فیلم تبلیغاتی نامزدهای انتخاباتی بیفتیم. اما در واقع تمامی داستانها، چه داستانهای کودکانه چه فیلمهای پرفروش در واقع نوعی تبلیغ هستند. آنها به ما روشهای صحیح رفتار کردن را میآموزند و هشدار میدهند که اگر درست رفتار نکنیم چه عاقبتی در انتظار ماست.
داستانها به ما درسهایی در مورد راههای به دست آوردن و حفظ موقعیت به عنوان یک فرد میآموزند. این موضوع در متون مذهبی و داستانهای کودکانه به وضوح قابل تشخیص است. برای مثال در کتاب کودکانه آقای نوسی، یک شخصیت فضول به خاطر فضولیهایش مدام تنبیه میشود. در نهایت او از این رفتار زشتش دست میکشد و دیگران از او به گرمی استقبال میکنند.
اما در زمانی که نه فقط وضعیت فردی ما، که وضعیت اجتماعی ما در خطر باشد چطور؟ داستانها قدرت این را دارند که میل ما برای حفظ وضعیت اجتماعی را زنده نگه دارند.
فیلم تولد یک ملت (۱۹۱۵) افکار شرورانهای را در مورد تهدیدی که سیاهپوستان آمریکایی برای نژاد به اصطلاح سفید ایجاد میکنند، به نمایش میگذارد. این نمایش موذیانه باعث تشدید گرفتن خشونت و نفرت علیه سیاهپوستان شد.
داستان با انتقال ما به قلب یک شخصیت، باعث میشود که توانایی ما در همدلی افزایش پیدا کند. اگر تا به حال پیش آمده که در حال مطالعه یک داستان باشید و از اتوبوس جا بمانید، فرآیندی را تجربه کردهاید که روانشناسان به آن «جابجایی» میگویند. تحقیقات نشان میدهند که در حالت جابجایی، احتمال این که باورهای ما تغییر کند افزایش مییابد.
برای مثال در آمریکا زندگینامه بردگان(مثل داستان زندگی فردریک داگلاس) به تغییر نگرش سفیدپوستان در مورد بردهداری کمک کرد.
علاوه بر این موارد داستان مانند یک نوع بازی عمل میکند و به ما این امکان را میدهد که در یک محیط امن، تجربههایی جدید کسب کنیم. برای مثال رمان «تاریخ مخفی» به بررسی این موضوع میپردازد که چطور یک گروه از دانشجویان تحت تاثیر قتل همکلاسی خود قرار میگیرند. در این داستان به وضوح میبینیم که دانشجویان چگونه کنترل محیط خود را از دست میدهند، رابطه نزدیک خود با معلم محبوبشان را خراب میکنند، به الکل روی میآورند و افسردگی میگیرند. ما عواقب این رخداد را مشاهده میکنیم، بدون آن که مجبور باشیم این رخدادها را شخصا تجربه کنیم.
قدرت داستانها در این تجربههای امن نهفته است. داستان سفری است برای کشف چیزهای در مورد دیگران، جهان و البته خود ما.
مغز انسان به داستانهایی در مورد چگونگی واکنش شخصیتها و سازگاری آنها با تغییرات غیرمنتظره تمایل دارد.
یک داستان خوب با شخصیتی شروع میشود که باورهایی ناقص در مورد محیط خود و روش رسیدن به اهدافش دارد. سپس موانعی را ایجاد میکند که این باورها را آزمایش کند و خواننده را وادار میکند که به عمق وجود شخصیت پی ببرد. افزودن عناصری مانند شکاف در اطلاعات، زیان شاعرانه، استفاده از استعاره و تغییر وضعیت، مغز ما را تحریک میکند و مخاطب را مشتاق نگه میدارد.
یک توصیه
یک راه جالب برای رشد یک شخصیت این است که او چیزی را آگاهانه بخواهد، اما ناخودآگاه به چیزی دیگر نیاز داشته باشد. مثلا به این فکر کنید که شخصیت معیوب شما ممکن است برای التیام باورهای از دست رفتهاش به چه چیزی نیاز داشته باشد، سپس به یک اشتیاق ظاهری در جهت مخالف اشاره کنید.
فیلم زیبای آمریکایی را در نظر بگیرید که در آن مردی میانسال میخواهد با دوستِ دخترش، رابطه برقرار کند تا احساس جوانی کند. در لحظه برقراری رابطه، او متوجه میشود که دختر کاملا بیتجربه است. مرد به دختر دلداری میدهد و در نهایت به یک بزرگسال بالغ تبدیل میشود؛ چیزی که باید باشد.