دن آریلی، نویسنده کتاب «جنبه مثبت بی منطق بودن» با استفاده از علم اقتصاد رفتاری نشان میدهد که چرا ما گاهی غیرمنطقی هستیم و این غیرمنطقی بودن چطور بر تصمیمهای ما اثر میگذارد و چطور میتوانیم انتخابهای بهتری داشته باشیم.
دن آریلی، اقتصاددان و پژوهشگر حوزه اقتصاد رفتاری و بنیانگذار شرکتهای گوناگون در زمینه اقتصاد و علوم شناختی و رفتاری است. وی تا سال 2008 استاد دانشگاه MIT بود اما از آن سال تاکنون، در دانشگاه دوک به پژوهش در زمینه اقتصاد رفتاری و روانشناسی پول مشغول است.
همه ما دوست داریم تا جای ممکن خردمندانه و عاقلانه رفتار کنیم. اگر همیشه میدانستیم بهترین انتخاب چیست، به سطح بهتری از زندگی دسترسی پیدا میکردیم. در نظر بگیرید زندگی چقدر بهتر میشد اگر همیشه در هنگام خرید، انتخاب معشوقه یا هنگام انتخاب مسیر شغلی، به خوبی میدانستیم چه چیز برای ما بهتر است و بهترین گزینه را انتخاب میکردیم.
ولی اینها، تصورات و علاقه ماست؛ ما در دنیای واقعی طور دیگری رفتار میکنیم و رفتارهای نابخردانه از خود نشان میدهیم. اما منظور این نیست که نمیتوانیم هیچ کار درستی انجام دهیم و باید خود را تسلیم کنیم.
دن آریلی در این کتاب برخی از مهمترین رفتارهای غیرعقلانی ما را بررسی و روش استفاده مثبت از آنها را بیان کرده است. در ادامه، نکات و نظرات دن آریلی درباره این جهان وارونه را میخوانیم.
بیشتر ما فکر میکنیم که اگر پاداش بزرگی به افراد بدهیم، انگیزه آنها بالاتر رفته و کارها را با دقت و انرژی بیشتری انجام و خروجی با کیفیتتری تحویل میدهند. این تفکر طرفداران زیادی هم دارد و بد نیست بدانید بر اساس همین منطق، مدیران عامل و معاملهگران سهام سالانه پاداشهای خیرهکنندهای میگیرند. اما این تفکر سالهاست زیر سوال رفته و مطالعات متعددی هم در این زمینه صورت گرفته است. به عنوان مثال در یک مطالعه موشها را در یک معمای هزارتو قرار دادند و به آنها شوک الکتریکی وارد کردند و انتظار داشتند با این کار موشها سریعتر راه فرار را پیدا کنند ولی نتیجه پژوهش چیز دیگری را نشان داد. هرچه قدرت شوک بالاتر میرفت، پیدا کردن راه فرار برای حیوانها هم سختتر میشد و وقتی فشار خیلی زیاد شد، موشها در نهایت ایستادند و نقشه هزارتو را به کل فراموش کردند.
ما انسانها هم همینطور هستیم؛ یعنی اگر شوک را با پول و انسان را با موش جابهجا کنیم، متوجه خواهیم شد که وقتی پای یک پاداش بزرگ در میان باشد، تمرکز کردن بسیار سختتر خواهد شد و میزان تمرکز ما کاهش پیدا میکند. ما هم مثل موشها، هرچه تحت فشار بیشتری قرار بگیریم به همان میزان عملکردمان هم افت خواهد کرد و نمیتوانیم بهترین عملکرد خود را نشان دهیم.
باور رایج این است که انسان تحت فشار، عملکرد بهتری دارد. اما نکته اینجاست که این موضوع فقط در مورد کارهای مکانیکی و فیزیکی صادق است. وقتی صحبت از نوآوری و خلاقیت باشد، داستان متفاوت است. این موضوع را به وضوح میتوان موقع سخنرانی مشاهده کرد. ما وقتی تنها هستیم ارائه فوقالعادهای داریم اما وقتی در مقابل مخاطب قرار میگیریم، همهچیز خراب میشود. علت چیست؟ علت این است که ما برای تحتتاثیر گذاشتن دیگران بیشتر تحت فشار قرار میگیریم.
برعکس چیزی که تصور میکنیم، وجود یک پاداش بزرگ نه تنها باعث بهبود عملکرد نمیشود بلکه در بسیاری از مواقع باعث افت عملکرد هم خواهد شد؛ چون باعث میشود ما تحت فشار قرار بگیریم و هرچه بیشتر تحت فشار قرار بگیریم عملکردمان هم افت میکند. خصوصا اگر آن پاداش بزرگ، پاداش نقدی باشد.
اگر تحت فشار قرار دادن یا دادن پاداش بزرگ جواب نمیدهد پس راهکار چیست؟
برای جواب به این سوال راهکارهای مختلفی وجود دارد: یک راه این است که به کارمندان پاداش میانگین بدهیم؛ یعنی افراد بر اساس میانگین عملکرد پنج ساله خود پاداش بگیرند. این کار باعث میشود کمتر تحت فشار قرار بگیرند و در نتیجه با اضطراب کمتر، عملکرد بهتری از خود نشان دهند.
ما عموما دوست داریم که با حداقل تلاش بتوانیم به بهترین پاداشها دست پیدا کنیم. شاید خودتان هم بارها به این موضوع فکر کرده باشید که به دست آوردن بدون تلاش لذت زیادی دارد ولی پژوهشهای مختلف نشان داده اتفاقا این طور نیست. مطالعه بر روی تعداد زیادی حیوان مثل ماهی، پرنده و میمون نشان داد که حیوانات برای غذای مجانی که بدون تلاش به آنها داده میشود اهمیت زیادی قائل نمیشوند و اگر برای بدست آوردن غذا تلاش کنند، آن غذا برایشان اهمیت بیشتری خواهد داشت.
این قضیه در مورد ما انسانها نیز وجود دارد. وقتی کار دارای معنا باشد (نه فقط معنای پولی)، انگیزه ما برای انجام آن کار هم بیشتر خواهد شد.
در یک مطالعه، به افراد طرحی دادند تا با لگو یک سازه جذاب بسازند؛ سازهای که تا کنون در دنیا ساخته نشده بود. علاوه بر این به افراد گفتند هر زمان بخواهید میتوانید ساخت سازه را رها کنید. بعد از پایان ساخت سازه، محققان سازههای گروه اول را بررسی کردند و از افراد تحویل گرفتند. افراد این گروه ارزش بسیار زیادی برای آن چیزی که خلق کرده بودند قائل بودند. اما در گروه دوم به محض پایان کار هر فرد، سازهها را تخریب کردند و گفتند دوباره این سازه را بسازید و وقتی این کار را مجدد انجام دادند باز هم هنگام تحویل، سازهها را تخریب کردند و گفتند دوباره بسازید. این کار چندین بار انجام شد و در هر مرحله افراد بیشتری از ادامه کار انصراف میدادند و کار را رها میکردند و دیگر هیچ ارزشی برای آن سازه قائل نبودند و حتی با دریافت پول هم حاضر به ادامه دادن نبودند.
این پژوهش نکته مهمی را به ما یاد آور میشود :وقتی ما احساس میکنیم برای کار ما ارزش قائل نشود، انگیزه خود را از دست میدهیم؛ یا به عبارت بهتر باید کار ما معنادار باشد تا انگیزه انجام آن را داشته باشیم.
نکته دیگر این است که زمانی که ما وظایف سادهای را قرار است انجام دهیم به شدت بی انگیزه میشویم و هرچقدر زمان و انرژی بیشتری برای یک کاری صرف کنیم آن کار در ذهن ما ارزشمندتر جلوه داده میشود.
آدام اسمیت اولین کسی بود که در مورد تقسیم کار صحبت کرد و معتقد بود برای انجام یک پروژه بزرگ به افراد مختلف مسئولیتهای کوچکی واگذار کنید.
اما کارل مارکس مخالف جدی ایده آدام اسمیت بود. مارکس باور داشت تقسیم کار باعث بیگانگی با کار میشود. با جدا کردن کارگران از معنای کار، آنها احساس هدف خود را از دست خواهند داد و در نهایت بی انگیزه خواهند شد. این خاصیت در کارگرانی که هر روز یک پیچ تکراری را میبندند، به وضوح دیده میشود چون آنها احساس نمیکنند که در حال تولید یک محصول نهایی به نام خودرو هستند.
شاید یکی از دلایل نفرت ما از کارهایی روزمره هم، همین باشد.
تصور کنید شما یک کتابخانه به طور اینترنتی خرید کردهاید و حالا به جای کمک گرفتن از نصاب و تماس با نمایندگی، خودتان از روی دفترچه راهنما این کتابخانه را سر هم میکنید. بعد از انجام این کار، حس غرور ندارید؟
میزان تلاش ما برای انجام یک کار، میزان احساس غرورمان را هم مشخص میکند. اما باید توجه داشته باشیم که تنها به میزان کمی تلاش نیاز داریم تا حس رضایت و انگیزه در ما تداعی شود.
مثلا در دهه 1940 پودر کیکهای آماده تولید میشدند که به کیکهای خانگی شهرت داشتند. ولی این کیکها خیلی مورد استقبال قرار نگرفت چون زنان خانهدار نمیخواستند دوستان و آشنایانشان متوجه شوند که دارند از پودر کیک آماده استفاده میکنند. برای رفع این مشکل شرکت پیلسبری اقدامی خلاقانه انجام داد و تخم مرغ را از پودر کیک حذف کرد. این شرکت از زنان خواست که خودشان تخممرغ تازه را به ترکیب اضافه کنند. نتیجه چه شد؟ فروش به شدت افزایش یافت. یک تلاش کوچک برای افزودن تخممرغ باعث شد که مردم، کیک را یک محصول خانگی تصور کنند و به این باور برسند که خودشان هم نقشی در تولید آن داشته اند و برایش زحمت کشیدهاند و وقت گذاشتهاند. در نتیجه این کیکها برایشان ارزش بیشتری هم پیدا کرد.
ما معمولا تمایل داریم که محصول خود را بهتر از چیزی که هست تصور کنیم. کسانی که فرزندی دارند عموما تصور میکنند بچه آنها بهترین بچه دنیا است. این مدل تفکر نابخردانه است و منطقی نیست.
بر همین اساس بسیاری از کسب و کارها تلاش میکنند از این نکته در جهت افزایش فروش محصولاتشان استفاده کنند. به عنوان مثال برخی شرکتها به مشتری اجازه میدهند که محصول را برای خودش سفارشی کند. مثلا شرکت کانورس، به مشتری امکان میدهد که کفش خودش را طراحی و مواد اولیه، رنگ و جنس کفش را انتخاب کند. این شرکت با استفاده از این کار توانست به مشتری این احساس را داده که کفش یکتا و خاصی دارد و محصول منحصر به فردی است.
اما گاهی تلاش کردن به تنهایی نمیتواند خلق ارزش کند؛ ما باید احساس کنیم در حال پیشرفت به سمت هدف هستیم. درواقع برای داشتن احساس خوب نیاز داریم که کارمان به سرانجام برسد. اگر کارهایمان به سرانجام نرسند، مسیر دستیابی به اهدافمان هم برایمان لذتی نخواهد داشت. به ماجرایی عاشقانه فکر کنید. اگر برای رسیدن به عشق موانعی وجود داشته باشد، سعی میکنید از آنها عبور کنید و این اتفاق باعث ارزشمند شدن آن فرد در ذهن شما میشود. اما اگر این فرد دائما پیشنهاد شما را رد کند و به نادیده گرفتن شما ادامه دهد و این حس را در شما تداعی کند که هر چه تلاش میکنید کاری از پیش نمیبرید، کم کم علاقه شما به آن شخص کمرنگتر میشود.
آیا اسیر عادتهای گذشته خود هستید و تصور میکنید نمیتوانید آنها را تغییر دهید؟ شاید شما هم مثل بسیاری از افراد فکر میکنید که قدرت تغییر عادتهایتان را ندارید؛ ولی ما انسانها بسیار منعطفتر از چیزی هستیم که به آن فکر میکنیم.
واقعیت این است که ما توانایی ویژهای در سازگاری با شرایط جدید داریم. هر تجربهای که ما را از شرایط عادی دور کند، در صورت تکرار، به مرور زمان برایمان عادی شده و پس از مدتی به این شرایط جدید وفق پیدا میکنیم.
پژوهشی بر روی برندگان لاتاری انجام شد که نتیجه آن بسیار جالب بود . برندگان لاتاری مدتی بعد از بردن جایزه، شرایط زندگی برایشان عادی شد و احساس آنها به شرایط قبل از این اتفاق برگشت. آنها به شرایط جدید عادت کرده بودند و این دقیقا همان نقش سازگاری را نشان میدهد.
سازگاری، یک هشدار مهم برای اتفاقات جدید است که به ما کمک میکند روی تغییرات و خطرات احتمالی محیط اطرافمان متمرکز شویم. برای مثال اگر تمام روز روی کاناپه لم داده باشید و یکباره بوی دود به مشامتان برسد، خیلی سریع و بدون فکر از جا بلند میشوید تا منبع بو را پیدا کنید. چون این بو تهدیدی برای شرایطی است که با آن خو گرفتهایم.
به همین ترتیب ما به تجربیات جدید و احساسات مختلف عادت میکنیم و خود را با آن تطبیق میدهیم. به این اثر، سازگاری لذتجویانه میگویند. مثلا ممکن است به تازگی به یک خانه جدید آمده باشید و در ابتدای کار نسبت به جنس چوب کف خانه، احساس خوبی نداشته باشی؛ اما پس از دو هفته که از اقامت در خانه میگذرد ممکن است دیگر متوجه آن نشوید.
سازگاری لذتجویانه در خریدهای ما نیز کاربرد دارد. ما به چیزهایی که داریم عادت میکنیم و ممکن است بعد از مدتی برایمان جذابیتی نداشته باشد. همین عامل باعث میشود که ما مدام چیزهایی جدید بخریم و خیال کنیم این چیزها باعث خوشحالی ما خواهند شد.
ما به صورت طبیعی تمایل داریم به چیزهای خوب و بد عادت کنیم و خودمان را با شرایط جدید تطبیق میدهیم. برای آن که بتوانیم از این خاصیت به نفع خودمان استفاده کنیم باید اجازه بدهیم که بدون وقفه به چیزهای بد عادت کنیم و گاهی کارهای لذت بخش خود را کنار بگذاریم تا هیجان آنها از میان نرود.
وقفههای جزئی و توقف لذتجویانه ما را از عادت دور نگه میدارد. مثلا موقع نظافت منزل هر پنج دقیقه یک بار استراحت نکنید،چون این وقفهها کار را خستهکنندهتر میکنند و سازگاری شما را با شرایط کم میکند.
در نقطه مقابل اگر رابطه بلندمدت شما (مثل رابطه با همسرتان) برایتان خستهکننده شده، کارهای جدید انجام دهید و سعی کنید تجربه جدید کسب کنید. با این کار در عادتتان وقفه ایجاد خواهید کرد.
شاید شما هم شنیده باشید که میگویند «عاقبت در و تخته با هم جفت میشوند»؛ قاعدهای که در زوجیابی نیز برقرار است. اغلب آدمهای جذاب معمولا با هم قرار میگذارند و کسانی که از نظر ظاهری چندان جذاب نباشند، با کسی در سطح خود بیرون خواهند رفت. پدیدهای که به آن جفتگیری گزینشی میگویند.
به این مثال توجه کنید:
شما به یک مهمانی میروید. میزبان روی پیشانی مهمانها کاغذی میچسباند. شما کاغذ خود را نمیبینید. اما روی کاغذها یک امتیاز از صفر تا 10 نوشته شده است. عددی که بیانگر میزان جذابیت شما است. بعد از شما خواسته میشود بالاترین امتیازی را پیدا کنید که حاضر باشد با شما قرار بگذارد. فرض کنیم نمره شما 6 باشد. به طور طبیعی اول به سراغ آنهایی میروید که نمره ده گرفته باشند. بعد 9ها را امتحان میکنید، بعد هشتها، اما در نهایت موفق خواهید شد یک 6 پیدا کنید. کسی که امتیازش با امتیاز شما همخوانی داشته باشد. این فرایند هم نوعی سازگاری است.
یک راه انطباق این است که سطح توقع خود را در استانداردهای زیباشناسی پایین بیاوریم تا در نبود حداعلای زیبایی، بتوانیم جایگزینهایی ارزشمند و درستی پیدا کنیم.
با کنار گذاشتن افرادی با امتیاز 9 و 10 و رفتن به سراغ کسانی که امتیازی نزدیک به شما دارند، ممکن است از بعضی ویژگیهای غیرکامل مثل گوش بزرگ یا دندانی کمی کج، خوشتان بیاید.
یک راه دیگر این است که به دنبال ویژگیهای غیرفیزیکی بگردیم و به ویژگیهایی توجه کنیم که برای بیشتر مردم در نگاه اول جذابیتی ندارد. این گزینه اتفاقا بسیار پرکاربرد است. افرادی که جذابیت ظاهری کمتری دارند به صفات غیرفیزیکی توجه بیشتری میکنند.
دن آریلی این فرضیه را با توجه به جلسات دوست یابی اثبات میکند. افرادی که زیبایی کمتری داشتند، قرار بعدی را با کسی گذاشتند که شوخطبعی بیشتر یا یک صفت مثبت غیرظاهری داشتند. در حالی که افرادی که زیبایی ظاهری بیشتری داشتند، به سراغ خوشتیپترها میرفتند.
آیا مردم میتوانند عشق زندگی خود را در سایت زوجیابی پیدا کنند؟
برای پاسخ به این سوال ابتدا بیایید نگاهی به مفهوم بازار بیندازیم. بازار جایی است که به مردم امکان میدهد چیزی را که نیاز دارند را در زمان کمتر با صرف انرژی کمتر، پیدا کنند. به سوپرمارکت محله خود فکر کنید. این فروشگاه تلاش میکند بیشتر چیزهایی را که نیاز دارید، تامین کند تا نیازی نباشد تمام شهر را به دنبال نانوا و قصاب و لوبیافروش و لبنیاتی بگردید.
چنین بازارهایی برای هر چیزی وجود دارد، حتی عشق.
شرایط خاص هر بازار به شکست یا پیروزی آن کمک میکند. برای مثال، جوانان در دوران اشتغال و تحصیل بیشتر از هر زمان دیگر به گشت و گذار میروند؛ یعنی یکجا ساکن نمیشوند و یک زندگی اجتماعی پایدار ایجاد نمیکنند تا در نهایت بتوانند شریک زندگی مناسب خود را پیدا کنند. بعد از فارغالتحصیلی نیز زمان کمی دارند تا آن را به همسریابی اختصاص دهند.
شاید به این فکر کنیم که در این شرایط، زوجیابی آنلاین راهکار ماجراست؛ ولی تجربه نشان داده که این نرمافزارها برای جفت کردن مشترکان خود، عموما شکست میخورند.
دن آریلی متوجه شد که کاربران این وبسایتها در هفته، حدود پنج ساعت را برای بررسی پروفایلها، هفت ساعت را برای چت با کاربران نسبتا مناسب و کمتر از دو ساعت را صرف ملاقات حضوری میکنند.
پس مشکل کجاست؟ چرا این برنامهها جوابگو نیستند؟ این وبسایتها افراد را به فهرستی قابل جستجو مانند رنگ مو، فیلمهای مورد علاقه و درآمد سالانه تبدیل میکنند. اما نکته قابل توجه اینجاست که ما در دنیای واقعی طور دیگری رفتار میکنیم و معیارهای انتخابمان هم متفاوت است. در واقع سوالات چندگزینهای و ویژگیهای ظاهری کلی، نمیتواند به اندازه مدتی وقت گذراندن با یک فرد، شخصیت او را به ما نشان دهد.
شخصیت ما چیزی بیش از جمعِ صفات جداگانه ما است. پس لازم است به غیر از وبسایت، برای دیدارهای حضوری هم وقت بگذاریم.
تا به حال به این فکر کردهاید، چرا در بسیاری از اوقات، وقتی یکی از نزدیکانمان که او را دوست داریم از ما پول قرض میخواهد ذرهای خود تردید نمیکنیم، اما وقتی صحبت درباره کمک به یک موسسه خیریه مطرح میشود که میخواهد به هزاران آواره یا مجروحان بلایای طبیعی کمک کند، تردید میکنیم؟
یا مثلا ممکن است با دیدن ویدیوی دختر بچهای که در چاه افتاده ساعتها گریه کنیم اما از خبر قتل وحشیانه هشتصدهزار نفر در یک کشور، به سادگی عبور میکنیم. چرا این مورد ما را کمتر تحت تاثیر قرار داد؟
استالین این نکته را خوب متوجه شده بود و در همین زمینه یک جمله معروف داشت «مرگ یک نفر تراژدی به حساب میآید اما مرگ یک میلیون نفر، فقط یک آمار است و بس.» دانشمندان علوم اجتماعی به این اثر، اثر قربانی شناختهشده میگویند.
به زبان ساده، وقتی تصویر کسی را میبینیم، نامش را میشنویم و اطلاعاتی از او به دست میآوریم، با او احساس همدردی و همدلی بیشتری میکنیم نسبت به زمانی که اطلاعات کلیتر است و به فرد خاصی اشاره نمیکند که خود این مورد دو علت مهم دارد. مورد اول نزدیکی به قربانی است. البته منظور از نزدیکی صرفا نزدیکی فیزیکی نیست. افرادی که با ما در یک گروه قرار میگیرند هم ما با آنها احساس نزدیکی میکنیم (مثل یک کشور، کلاس درس، محل تولد یا…). دلیل دوم داشتن یک تصویر شفاف است. اگر یکی به ما بگوید که پایش شکسته است، شاید چندان با او همدردی نکنید. اما اگر جزئیات دردی که تحمل کرده و ماجرای شکستن پای خود را برای ما تعریف کند، به احتمال زیاد همدلی ما با او بیشتر خواهد شد.
شاید به این فکر کنید هرچقدر منطقیتر باشیم، بیشتر با افراد همدردی و همدلی میکنیم اما این تصور، تصور درستی نیست!
یک انسان عقلایی به چیزی که مستقیم به خودش ربطی نداشته باشد(خواه سودآور، خواه زیانبار) اهمیتی نمیدهد. به عنوان موجودات زنده ما تکامل پیدا نکردیم تا به حوادث فاجعهباری که برای غریبهها رخ میدهد واکنش نشان دهیم.
پس اگر ما بخواهیم بر جامعه اثری مثبت بگذاریم، باید کمی احساساتی تر باشیم و همدردی با غریبهها را بیشتر تمرین کنیم.
آخرین بار که صدایتان را روی یکی بلند کردید، به یاد میآورید؟شاید بهتر است دفعه بعد خودتان را کنترل کنید چون وقتی احساس بد ناشی از کاری که انجام دادید در شما فروکش کند، ممکن است به طور ناخودآگاه، عادت نادرستی در ما شکل بگیرد؛ عادت به داشتن احساس بد.
تصور کنید در ترافیک یک نفر جلوی شما میپیچد و شما را به حدی عصبی میکند که آماده انفجار میشوید و در نهایت از کوره در میروید و عملی ناشایست انجام میدهید. احتمالا دفعه بعد که این اتفاق تکرار شود شما همان رفتار خشونت بار را تکرار خواهید کرد.
علت اصلی این است که ما برای انجام یک کار و یا رفتار در همان لحظه، به رفتار مشابهی که در گذشته انجام دادهایم رجوع میکنیم. به عبارت بهتر برای فهمیدن این که باید چه کنیم، به اندازهای که از دیگران الگو میگیریم، از خودمان نیز راهنمایی میگیریم. رفتار ما در گذشته الگویی میشود برای رفتار ما در آینده و به مرور خیال میکنیم برای آنچه انجام دادیم دلیل خوبی داشتهایم و در آن زمان کار درست را انجام دادهایم.
این مسئله به این دلیل رخ میدهد که ما حافظه عاطفی بسیار ضعیفی داریم. مثلا آیا به خاطر میآورید در جمعه هفته گذشته ساعت شش چه احساسی داشتید؟
ممکن است کارهایی که کردهایم را به خوبی به یاد بیاوریم، اما احساس آن زمان را نه. ناتوانی ما در به یاد آوردن احساسمان پس از عصبانیت یا رفتار بیادبانه، مانع از این میشود که دفعه بعدی آن کار را نکنیم.
درواقع تصمیمات کوتاهمدت براساس احساسات گذرا (مثل فریاد کشیدن در زمان عصبانیت)، میتوانند بر تصمیمات بلندمدت اثر بگذارند. پس ما باید مراقبت بیشتری روی رفتارمان داشته باشیم.
یک توصیه مهم: دفعه بعدی که فرزندتان شما را عصبی کرد،کمی سعه صدر بیشتری به خرج دهید و خود را کنترل کنید چون حفظ آرامش جلوی آسیب کوتاهمدت و بلندمدت را میگیرد. اگر فریاد بزنید ممکن است فرزند شما گریه کند و همین عامل باعث ناراحتی شما میشود. و هرچند که ناراحت میشوید اما شما به طور ناخواسته از این رفتارتان الگو گرفته و در موقعیتهای مشابه بعدی این کار را تکرار خواهید کرد.
ما انسانها دوست داریم تصور کنیم که موجوداتی منطقی و عقلایی هستیم. با این حال هنگامی که در معرض تصمیمهای سخت قرار میگیریم، به هیچ وجه منطقی رفتار نمیکنیم. در این شرایط درگیر تعصبها و سوگیریهای مختلف شده و کمتر پیش میآید که آنها را کنار بگذاریم و طبیعتا رفتارهای غیر منطقی از خود نشان میدهیم.
اما نکته مهمی که باید بدانیم این است که برای داشتن انتخابهای خوب لازم است از غیرمنطقی بودن خود و نحوه مواجهه با آن آگاه باشیم.