کتاب ویجر (The Wager) داستانی باورنکردنی اما واقعی درباره ماجراجوییای محکوم به فنا توسط افراد سوار بر کشتی HMS Wager است. این کشتی نیروی دریایی سلطنتی قرار بود در سراسر جهان بچرخد و گنجهای کشور اسپانیا را غارت کند، اما در سال ۱۷۴۱ هنگام حرکت در اطراف کیپ هورن، غرق شد. این داستان چگونگی نابودی این کشتی، کشته شدن صدها خدمه و باقی ماندن تعداد انگشت شماری از آنها را بازگو میکند.
دیوید گرن، روزنامهنگار و نویسندهای است که تاکنون برنده جوایز متعددی شده است. آثار گرن در نشریاتی مانند نیویورکر، آتلانتیک و واشنگتن پست منتشر شده است. او همچنین نویسنده کتابهای پرفروش The Lost City of Z و Killers of the Flower Moon است.
این کتاب درباره ماجرای یکی از مفتضحترین شورشها در تاریخ نیروی دریایی انگلستان است.
خیلیها ماجراهای شورش بر عرشه کشتی HMS (علامت His Majesty’s Ship به معنای کشتی اعلیحضرت است) بانتی را شنیدهاند. شورشی در سال ۱۷۸۹ که موضوع بسیاری از کتابها و فیلمها با درخشش مارلون براندو و آنتونی هاپکینز بود. در آن داستان، خدمه کشتی از دستورات نظامی اما موهن فرمانده خود به تنگ آمدند و کنترل کشتی را به دست گرفتند.
داستان ویجر اما تا آن اندازه مشهور نیست. شاید این داستان ترکیبی است از پیچیدگی، مناقشه و آبروریزی. این داستان علاوه بر شورش، شامل شیوع تیفوس و اسکوربوت، غرق شدن کشتی، تلف شدن از گرسنگی و حتی آدمخواری هم میشود؛ به همین دلیل روایت تمام جنبههای آن ساده نیست.
در این کتاب، روایتی از داستان یک کشتی با ۲۵۰ خدمه را میبینیم که تنها ۳۰ نفر از آنان نجات یافتند؛ و البته چگونگی نجات آنها در عجیبترین شرایط ممکن.
دیوید چیپ آرزوی کاپیتانی را در سر داشت. اما در سپتامبر ۱۷۴۰، بعد از چهلسال سفر در دریا، هرگز رویایش محقق نشد. اما او معاون کاپیتان HMS سنتورین شد و نفر دوم فرماندهی بر عرشه به حساب میآمد. سنتورین یک کشتی با ۶۰ توپ، پرچمدار اسکادرانی با ۵ کشتی کوچکتر به نامها گلوکِستِر، سِوِرن، پیرل و ویجر و یک کشتی کوچک با تنها ۸ توپ جنگی به نام ترایال. در این اسکادران یک کشتی کوچک جاسوسی و دو کشتی تجاری هم وجود داشت. برنامه آنها عبور از دماغه هورن، جنوبیترین نقطه در آمریکای جنوبی، پس از آن ورود به اقیانوس آرام و ایجاد اختلال در عملیات نظامیان اسپانیایی و مسیرهای تجاری اسپانیا بود.
از سال ۱۷۳۹ بریتانیا با اسپانیا در نبردی به نام «گوشِ جانکوچیکه» میجنگید. جنگی که نامش را از یک تاجر انگلیسی میگرفت که گوشش توسط یک افسر اسپانیایی به اتهام قاچاق شکر، بریده شده بود. جنگ گوش جان کوچیکه، تا آن نقطه شکستی برای بریتانیا به حساب میآمد. اما این پیروزی به قدرت رو به افول اسپانیا کمکی نمیکرد. در سال ۱۷۴۰ نیروی دریایی بریتانیا هنوز به شکست دشمن امید داشت. در واقع ماموریت اسکادران، راهزنی و غارت یک گالیون اسپانیایی بود که میگفتند گنجینهای عظیم را به قصد خرید ابریشم و ادویههای آسیایی حمل میکند.
یافتن خدمه برای شش کشتی نظامی کار آسانی نبود. داوطلبهای زیادی برای مشارکت در جنگ جان کوچیکه وجود نداشت. با این حال یک گروه موسوم به گنگِ فشار، اسکله و خطوط ساحلی انگلستان را در جستجوی افراد مناسب برای جنگ جستجو کرده بودند. در فهرست سربازان اجباری، پسران شش ساله، پیرمردهای از کار افتاده و افراد معلول هم یافت میشد. تبهکاران، دزدان و زندانیان ربوده و به جنگ اجباری فرستاده شدند. یک دریاسالار این سپاه را «مستراح لندن» نامیده بود. در واقع خیلی از این افراد شپش هم داشتند. در آن زمان نمیدانستند که شپش عامل اصلی تیفوس است.
سنتورین به ۵۰۰ خدمه برای حرکت نیاز داشت. ویجر ۲۵۰ نفر میخواست. یکی از خدمه ویجر دریانوردی به نام جان بایرون، از معدود آدمهای خانوادهدار بود. کسی که بعدها پدربزرگ شاعر مشهور، لورد بایرون شد.
در ۱۸ سپتامبر ۱۷۴۰بالاخره اسکادران به فرماندهی کومودور جورج آنسون به راه افتاد. اما به محض عبور از مدیرا در پرتغال و شمال غرب آفریقا یکی از کاپیتانها اعلام کرد که میخواهد از اسکادران جدا شود. دیوید چیپ بالاخره به رویای قدیمی خود رسید و کاپیتان شد. کشتی تحت فرماندهی او، همان کشتی کوچک بود که ترایال نام داشت. اما آنچه برای او اهمیت داشت، اندازه کشتی و تعداد توپها نبود. بلکه کلمه کاپیتان بود که قبلش از نامش مینشست. کاپیتان چیپ.
در مادیرا شایعاتی خطرناک به گوش میرسید که کاپیتان هم از آن با خبر شد. یک ناوگان اسپانیایی به فرماندهی دون خوزه پیزارو در کمین نشسته بودند. آنها از برنامه اسکادران خبر داشتند و میخواستند فتنه را در نطفه خفه کنند. با اطلاع از این خبر، آنسون و اسکادران بریتانیایی تمام مشعلها را خاموش و در تاریکی شب به شکلی مخفیانه به حرکت درآمدند. نقشه بدی نبود، اما پیزارو کسی نبود که به این سادگی فریب بخورد. او نیز مخفیانه آنسون را تا آبهای خطرناک دماغه هورن تعقیب کرد.
اما پیزارو تنها مشکل موجود نبود. اندکی بعد از ترک مادیرا اولین مبتلا به تیفوس شناسایی شد. تا رسیدن به ساحل آمریکای جنوبی، ۶۵ نفر جان خود را از دست دادند و به آب انداخته شدند. در ۱۷دسامبر ۱۷۴۰ اسکادران در جزیره سنت کاترین در سواحل برزیل لنگر انداخت. در زمان ترک جزیره در ۱۸ ژانویه، آمار تلفات تیفوس به ۱۶۰ نفر رسید. روز بعد کاپیتان ویجر هم جان خود را از دست داد.
دیوید چیپ، کاپیتان کشتیای دوبرابر بزرگتر با ۲۴ توپ جنگی شد. کشتی ویجر.
برای خراب کردن این سرخوشی اگر تیفوس کافی نبود، اسکوربوت هم گریبان خدمه کشتی را گرفت. اسکوربوت به تمام بدن حمله میکند. در ابتدا ممکن است به صورت دردی خفیف در پاها بروز کند اما خیلی زود زانو، لگن و شانهها نیز درگیر میشوند. چشم فرد مبتلا ورم میکند. دندان و موهایش میریزد. پوستش به سیاهی میگراید. جان بایرون اسکوربوت را به صورت جانفرساترین درد ممکن توصیف میکند. برای مبتلایان، مرگ یک نجات بود.
ویجر، که سفرش را با ۲۵۰ خدمه آغاز کرده بود، حالا کمتر از ۲۰۰ خدمه داشت. در سنتوری از ۵۰۰ خدمه ۳۰۰ نفر تلف شده بودند. برای یک کشتی نظامی همکاری متحد خدمه حیاتی است. چنین مشکلاتی روی عرضه، میتواند فاجعهبار باشد.
در چنین وضعی بود که پس از ترک جزیره، ناوگان پیزارو حمله خود را آغاز کرد. آتش پیزارو در پشت سر بود و آبهای خروشان دماغهی هورن در روبرو. خدمه ویجر که روزانه هفت یا هشت خدمه خود را از دست میدادند، در محاصره کامل مرگ قرار داشتند.
در دریا هرقدر که به سمت جنوب بروید، اوضاع وخیمتر میشود. در واقع برای توفانهای وحشتناک جنوبی، دریانوردان نامهایی را انتخاب کردند. وقتی به مدار چهل درجه میرسیدند، با توفان «چهل غران» مواجه میشدند. با رسیدن به پنجاه درجه «پنجاه خشن» و بعد «شصت جیغکش» در شصت درجه در انتظارشان بود.
برای عبور از دماغه هورن، اسکادران آنسون باید به دل پنجاه خشن میزد. توفانی درنده که کشتی را به شکل افقی پرتاب میکرد. امواج خروشان قطعات یخ را با خود حمل میکردند. اسکادران باید از یکی از قویترین جریانهای اقیانوسی عبور و البته از صخرههای مرجانی و جزیرههایی با سنگهای تیز هم اجتناب میکرد. جنون با بادهای درنده، باران و ابرهای سیاه به حد اعلا رسیده بود. آنها یک ماه در گذرگاه دریک، با این خطرات در نبرد بودند. وضعیت ویجر از خدمه مبتلا به اسکوربوت بهتر نبود. باد، بادبان را دریده و یکی از دکلهای حیاتی را شکسته و کشتی را در دل دریای کوبنده سرگردان کرده بود. کشتیهای دیگر از دید ویجر خارج شدند، اول سنتورین، بعد پیرل و در نهایت سورن. ویجر، با وضعیتی ناگوار، بدون دید، تنها شده بود.
در نهایت، کاپیتان چیپ، موفق شد کشتی را از دماغه هورن عبور دهد. اما گردش به شمال آنها را به آبهای اقیانوس آرام در غرب سواحل پاتاگونیا رساند، آبهوای وحشتناک آرام نگرفت. در ۱۳ ماه مه در سال ۱۷۴۱ کشتی، در خلیج درد یا «گولفو دو پِناس» به صخره برخورد کرد. خلیجی که نامش برازنده مینمود. درست است که آنان دیگر در آبهای مرگبار اقیانوس نبودند، اما سواحل وحشی پاتاگونیا جایگزین چندان مطلوبی نبود.
به سختی میشود هیچ بخشی از غرق شدن یک کشتی را خوشبختی نامید، اما «خوشبختانه» ویجر پس از درهم شکستن، بین دو صخره گیر کرد. این اتفاق، غرق شدن کشتی را آهسته کرد و به خدمه اجازه فرار داد.
ویجر قایقهای نجات کوچکی داشت. بزرگترین آنها _که ۱۲ متر طول داشت_ درهم شکسته بود. آنها توانستند سه قایق ۸ متری، ۷ متری و ۶ متری را به آب بیندازند. هر تعداد از خدمه که توانستند، با این سه کرجی خود را به یک جزیره رساندند. در نهایت ۱۴۵ نفر شامل دو پسر بچه، از کشتی فرا کردند. آنها نام این جزیره در شیلی را جزیره ویجر گذاشتند.
رفته رفته حال خدمه بهتر شد. آنها تعدادی کلبه ساختند. جان بالکلی، توپچی کشتی پیشنهاد داد از قایقها به صورت واژگون، بجای سقف استفاده کنند. نتیجه مطلوب بود و باعث شد چیزی شبیه به خانه داشته باشند. پس از مدتی، ساحل جزیره ویجر، به یک روستای کوچک با یک خیابان مرکزی تبدیل شد.
اما وضعیت غذا وخیم بود. جزیره به غیر از جلبک دریایی، چیز زیادی برای برداشت نداشت. اما کشف کرفس وحشی در جزیره به درمان اسکوربوت خدمه کمک کرد. وقتی هفتهها به ماهها بدل گشت، گرسنگی شروع کرد به گرفتن قربانی و نجاتیافتهها، گوشت مردهها را میخوردند. در جنگل، یک نفر را هم برای خوردن خفه کردند و کشتند.
با رشد ناامیدی، خشم به سراغ کاپیتان چیپ آمد. برای فرار از این جزیره چه کار میتوانست بکند؟ برای خدمه بالکلی، توپچی کشتی به یک رهبر جدید تبدیل شد. جلسههایی مخفی در خانه او شکل میگرفت. کاپیتان خودش هم درمانده شده بود. او کم کم به یک شورش مشکوک شد. اما بالکلی میخواست به کاپیتان چیپ به هر نحو ممکن شانس بدهد.
اوضاع وقتی به هم ریخت که هنری کوزنز، از یکی از فرامین سرپیچی کرد. کاپیتان چیپ او را به مستی متهم و زندانی کرد. کوزنز از خشم لگدی به سمت کاپیتان چیپ انداخت و حرفهایی را بر زبان آورد که در ذهن همه بود: او چیپ را مقصر وضعیت کنونی دانست.
پایان این ماجرا خوش نبود. بعد از رهایی از بند، کونزنز با یکی از سربازان بر سر جیره روزانه دعوا کرد. مرد هم به کونزنز شلیک کرد. کاپیتان چیپ صدای شلیک را شنید و به سمت صحنه دوید. او خیال کرد که کوزنز تیر در کرده است. برای همین در مقابل چشم همه، به سر کونزنز شلیک کرد. حالا او به یک قاتل خونسرد تبدیل شده بود و شهرتش در مقایسه با بالکلی خراب شد. بعد از پنج ماه کابوسبار در جزیره، حالا هر کس باید تصمیم میگرفت که سمت کدام بایستد. چیپ یا بالکلی؟
مدتی کوتاه پس از مرگ کوزنز، یک نقشه عالی شکل گرفت. نجاری به اسم کامینز به فکر تعمیر قایق ۱۲ متری و نصب دو دکل بزرگ بر آن افتاد. این نقشه نیاز به حفر دو سوراخ در اطراف قایق شکسته و هفتهها کار جانفرسا برای مردانی بود که از شدت ضعف در آستانه مرگ بودند. اما به طرزی معجزهآسا، نقشه جواب داد.
قایقی که نامش را اسپید ول گذاشتند، ۱۴۴روز پس از شروع اقامت در جزیره، کامل شد. اما با آن چه کار میخواستند کنند؟ این آخرین تصمیم مناقشهبرانگیزشان بود.
بالکلی میخواست با اسپید ول به همراه دو قایق نجات، دماغه هورن را دور بزند و از ساحل شرقی برزیل به سمت شمال برود. سفری طولانی و مخاطرهآمیز که در مسیر آنها را با پایگاههای اسپانیایی مواجه میکرد. اما نواحی پرتغالی برزیل ساحل امن به شمار میرفت.
البته که کاپیتان چیپ هم میخواست به شمال برود و به اسکادران بپیوندد. اما در این نقطه، تنها ۹۱ نفر از خدمه کشتی زنده مانده بودند و همه این افراد از بالکلی حمایت میکردند. پیشنهاد آنها بردن چیپ به عنوان یک زندانی بود که پس از رسیدن به مقصد به اتهام قتل کوزنز محاکمه شود. در این صورت چیپ ماندن در جزیره را ترجیح میداد.
بقیه با ماندن چیپ موافقت کردند. در نهایت ۱۹ نفر از جمله جان بایرون همراه چیپ ماندند، دو قایق کوچکی برای آنان ماند که تنها امیدشان برای نجات بود.
بالکلی حالا ۷۱ نفر داشت. ۵۹ نفر در اسپید ول و ۱۲نفر روی یک قایق کوچکتر. در ۱۴ اکتبر ۱۷۴۱، پنج ماه پس از کشتیشکستگی، سفر آنان برای دور زدن دماغه آغاز شد. سفری که سه ماه و نیم طول کشید. عدهای هم در راه تلف شدند. اما در ۲۸ ژانویه ۱۷۴۲ بالکلی به همراه ۲۸ نفر دیگر، به بندر ریوگرانده در جنوب برزیل رسیدند.
دولتمردان منطقه به استقبال آنان آمدند. برای مردم بندر، اسپید ول حسابی دیدن داشت. بعد از آن که به همه غذا و اتاقی گرم داده شد، بالکلی یک تلگرام به مقامات نیروی دریایی بریتانیا فرستاد و وضعیت کاپیتان چیپ را گزارش کرد.
در این زمان، کاپیتان چیپ و همراهان وفادارش طبق برنامه چیپ به سمت شمال حرکت کردند. در نهایت در ۱۵ دسامبر با دو قایق کوچک با جزیره ویجر وداع کردند. ماهها گذشت تا این که مردی پاتاگونیایی به نام مارتین، کشتیشکستگان را پیدا کرد و به آنها گفت که چطور به جزیره شیلوئه، نزدیکترین پایگاه اسپانیایی برسند. در ششم مارس ۱۷۴۲یک بار دیگر به راه افتادند، اما اینبار به خیر و خوشی.
بعضیها در راه تلف شدند. برخی هم به خاطر عدم اعتماد به مرد پاتاگونیایی، فرار کردند. اما بایرون، کاپیتان چیپ و چند نفر دیگر به راه خود ادامه دادند. آنها راه دریا و خشکی را ادامه دادند تا بالاخره به جزیره شیلوئه رسیدند و بیدرنگ توسط دولت اسپانیا دستگیر شدند.
آنها چند ماه را در حبس گذراندند تا این که یک روز یکباره آزاد شدند. به نظر میآمد جنگ تمام شده باشد. چیپ و دوستانش حتی با دون خوزه پیزارو، همان فردی که آنان را تا دماغه هورن تعقیب کرده بود، ناهار خوردند.
وقتی به لندن برگشتند، همه از این که فهمیدند کاپیتان زنده است، تعجب کردند. چیپ هم از این که فهمید در غیاب او، بالکلی سفرنامهای را که او در تمام مدت با دشواری حفظ کرده بود، منتشر کرده. کتابی که پرفروش هم شد و در آن چیپ به عنوان مقصری قاتل معرفی میگشت.
از آن طرف، چیپ فهمید که کومودور جورج آنسون نه تنها زنده مانده، بلکه در غارت گالیون اسپانیایی موفق بوده است. ۲۰۰ دریانوردی که با سنتورین سالم برگشته بودند، به خاطر دستیابی به یکی از معدود موفقیتهای نمادین بریتانیا در نبرد گوشِ جانکوچیکه، پاداش دریافت کردند.
بازگشت ناگهانی کاپیتان چیپ از مرگ، باعث شد مناقشه از سر گرفته شود. آیا چیپ قاتل است؟ آیا بالکلی ترتیب یک شورش را داده بود؟ دو اتهامی که جزای هر دو اعدام بود و دادگاه نظامی هنوز هیچ کدام را نپذیرفته بود.
در ۱۴ آوریل ۱۷۴۶دادگاه شهادت بالکلی، چیپ، لیتنانت باینز و دیگر نجاتیافتگان را شنید. دادگاه به مسائل درون جزیره نپرداخت. تنها سوال این بود که آیا چیپ مسئول غرق شدن کشتی ویجر بوده یا نه. تمامی شاهدین گفتند که عملکرد چیپ بر عرشه فوقالعاده بود و درنتیجه هیچ تنبیهی متوجهش نشد. وضعیت به شکلی پیش رفت که انگار نیروی دریایی بریتانیا میخواست بر افتضاح ویجر سرپوش بگذارد.
برای همین چیپ عنوان کاپیتان را حفظ کرد و هشت ماه بعد از دادگاه نظامی، دوباره به دریا بازگشت. کتابهایی که در مورد این سفر منتشر شد، همه در مورد شکوه موفقیت سنتورین بود. داستانی با پایان خوش برای نسلهای بعدی.
داستان ویجر، نمایشدهنده توفانی از حوادث ناگوار است. به محض این که اسکادران به راه افتاد، تیفوس و اسکوربوت تعداد خدمه را کاهش داد و باعث آسیبپذیری کشتی ویجر شد. هوای توفانی، باعث کاهش دید شد، بادبانها و دکلها آسیب دیدند و همه این رخدادها باعث غرق شدن کشتی شدند. ماهها گرسنگی باعث خشم بازماندگان از کاپیتانشان شد. ماجرای نجات 30 نفر از خدمه، گواهی بود قدرت استقامت آدمی.