کتاب تفکر کند و سریع، خلاصه ای از سالها تحقیق دنیل کانمن است که منجر به برنده شدن جایزه نوبل توسط این نویسنده شد. این کتاب به درک ما از روانشناسی و اقتصاد رفتاری کمک میکند و نشان میدهد که چگونه تصمیمگیری میکنیم، چرا برخی قضاوتهای اشتباه ما بسیار رایج هستند و چگونه میتوانیم تصمیمگیری خود را بهبود بخشیم.
دنیل کانمن (Daniel Kahneman)، برنده جایزه نوبل اقتصاد در سال 2002 است. او محقق حوزه روانشناسی و روابط عمومی است و نکته جالب اینجاست که او بدون اینکه مدرکی در حوزه اقتصاد داشته باشد، نوبل این رشته را دریافت کرده است. مجله فارین پالیسی در سال 2011 او را در به عنوان یکی از برترین محققان و متفکرین جهان انتخاب کرد.
داستان دو مغز:چطور رفتارهای ما از دو سیستم متفاوت ناشی میشود- یکی خودکار و دیگری سنجیده
در ذهن ما یک نمایش درام در حال اجرا است: داستانی شبیه به یک فیلم در مورد دو شخصیت اصلی با پیچیدگیها، مشکلات و کششهای میان آنها. شخصیت اول این داستان که سیستم ۱ نام دارد، فردی است تکانشی و بیفکر، خودسر و احساساتی. در حالی که سیستم ۲ اهل فکر، دقیق و سنجیده و حسابگراست. برهمکنش و کشمکش این دو شخصیت تعیین میکند ما چطور فکر کنیم، چطور قضاوت کنیم، چطور تصمیم بگیریم و در نهایت چطور رفتار کنیم.
سیستم ۱ بخشی از مغز ما است که به صورت غریزی و ناگهانی عمل میکند بدون آن که به شکل خودآگاه بر آن کنترل داشته باشیم. مثلا وقتی یک صدای بلند و غیرمنتظره میشنویم چه کار میکنیم؟ احتمالا به سرعت و به شکل خودکار توجه ما به سمت صدا جلب میشود. این همان سیستم ۱ است.
این سیستم میراث گذشته تکاملی ما است: نشان دادن واکنشها و قضاوتهای سریع به نجات و بقای ما کمک میکند.
سیستم ۲ آن قسمت از ذهن است که برای تصمیمگیری فردی، استدلال و اعتقادها به کار میآید. این سیستم با فعالیتهای خودآگاه مثل خویشتنداری، تمرکز و انتخاب سر و کار دارد.
برای مثال فکر کنید که در میان جمعیت به یک زن نگاه میکنید. مغز شما روی این وظیفه متمرکز میشود، ویژگیهای این فرد را به خاطر میسپرد و تلاش میکند جای او را پیدا کند. تمرکز کمک میکند که حواس شما پرت نشود؛ حتی ممکن است به افراد دیگری که در جمعیت هستند توجه نکنید. اگر این توجه متمرکز را حفظ کنید، ممکن است چند دقیقه فقط او را ببینید. اما اگر حواستان پرت شود و تمرکز خود را از دست بدهید، برای دوباره پیدا کردن او دچار مشکل خواهید شد.
برای این که بفهمید مغز شما چطور کار میکند این معمای قدیمی توپ و راکت را حل کنید:
یک توپ و یک راکت با همدیگر ۱ دلار و ده سنت قیمت دارند. راکت یک دلار از توپ گرانتر است. قیمت توپ چقدر است؟
به احتمال زیاد به سرعت به عدد ۱۰ سنت فکر کردید؛ پاسخ خودکار و غریزی از سیستم ۱. اما این پاسخ اشتباه است. یک بار دیگر به این سوال فکر کنید و این بار با ریاضیات جلو بروید. اگر توپ ۱۰ سنت باشد و راکت یک دلار گرانتر، قیمت راکت ۱ دلار و ۱۰ سنت میشود و جمع قیمت راکت و توپ، ۱ دلار و ۲۰ سنت.
متوجه اشتباه خود شدید؟ توپ ۵ سنت قیمت دارد.
اتفاقی که افتاد این بود که سیستم خودکار ۱ با تکیه بر غریزه، کنترل ذهن را در دست گرفت و جواب داد. اما این جواب بیش از اندازه سریع بود.
معمولا سیستم ۱ وقتی سیستم ۲ را صدا میزند که نتواند مسالهای را بفهمد. اما در مورد معمای راکت و توپ، سیستم ۱ فریب خورد. او این مساله را سادهتر از چیزی که بود فرض کرد و به اشتباه گمان کرد که خودش به تنهایی از عهده حل آن بر میآید.
مشکل معمای توپ و راکت نمایشگر تنبلی ذاتی ذهن ما است. ما تمایل داریم برای هر کار، حداقل میزان انرژی ممکن را صرف کنیم. به این موضوع قانون کمترین کنش میگویند. زیرا حل کردن موضوع با سیستم ۲ انرژی بیشتری مصرف میکند. برای همین ذهن ما اگر خیال کند که میتواند کار را با سیستم ۱ انجام دهد، سراغ سیستم ۲ نمیرود.
این تنبلی چندان مطلوب نیست. زیرا استفاده از سیستم ۲ بخش مهمی از هوشمندی ما است. تحقیقات نشان میدهد تمرین کردن فعالیتهای مربوط به سیستم ۲ مثل تمرکز و خویشتنداری، میتواند نمره هوش افراد را افزایش دهد. مساله توپ و راکت نشاندهنده این موضوع است. اگر ذهن ما قادر بود مساله را با سیستم ۲ پیش ببرد، این اشتباه رایج برایش رخ نمیداد. با تنبلی و پرهیز از سیستم ۲، مغز ما قدرت هوش ما را محدود میکند.
وقتی به کلمهی ناقصِ «ک_اب» نگاه میکنید، چه چیزی به ذهن شما متبادر میشود؟ به احتمال زیاد هیچ چیز. حالا اگر میگفتیم اول به «غذا» و سپس به ک_اب نگاه کنید احتمالا کلمه کباب به ذهن شما میرسید. به این اثر، اثر پیشزمینه (priming) میگویند.
وقتی یک کلمه، یک ایده یا یک رخداد را به ما نشان میدهند، یک پیشزمینه برای ما شکل میگیرد و کلمات و مفاهیم مرتبط با آن به ذهن ما خطور میکند. اگر به جای غذا، میگفتم به مدرسه فکر کنید، با دیدن ک_اب کلمه کتاب به ذهن متبادر میگشت. اثر پیشزمینه نه فقط در مورد طرز فکر بلکه بر عملکرد ما نیز اثر میگذارد. شنیدن کلمات نه فقط بر ذهن بلکه بر رفتار ما نیز اثر میگذارد. یک مثال خوب آزمایشی است که نشان داد شرکتکنندگان بعد از شنیدن کلمات مرتبط با پیری مثل چین و چروک، با سرعتی کمتر از معمول راه رفتند.
شگفت آن که اثر پیشزمینه در مورد افکار و اعمال کاملا به صورت ناخودآگاه و بدون آن که متوجه بشویم رخ میدهد.
چیزی که اثر پیشزمینه به ما نشان میدهد این است که برخلاف تصور، ما مدام بر افکار، اعمال، قضاوتها و انتخابهای خود کنترل نداریم؛ بلکه شرایط فرهنگی و اجتماعی به صورت مداوم بر ما اثر میگذارد.
تحقیقی که توسط کاترین ووهس انجام شد نشان داد که ایجاد پیشزمینه با کلمه پول، به رفتارهایی فردگرایانه منتهی میشود. آنهایی که با مفهوم پول مواجه شدند، برای مثال عکس پول را دیدند، مستقلتر عمل کردند و کمتر به درخواستهای دیگران واکنش دادند. یکی از آثار تحقیق ووهس این است که زندگی در جامعهای که پر است از محرکها و پیشزمینههای پولی، ممکن است باعث کاهش میزان نوعدوستی در ما شود.
اثر پیشزمینه مثل دیگر آثار اجتماعی، بر طرز فکر افراد، انتخابها، قضاوتها و رفتارهای ما اثر میگذارد. این تاثیر، خودش را در فرهنگ نشان میدهد و به شدت بر جامعهای که در آن زندگی میکنیم اثر میگذارد.
در یک مهمانی با فردی به نام بن ملاقات میکنید و او به نظر شما فردی خوشصحبت میآید. بعدها از شما میپرسند که آیا کسی را میشناسید که در یک حراجی خیریه شرکت کند؟ شما یاد بن میافتید. با این که تنها چیزی که از او میدانید این است که او خوش صحبت است.
به بیان دیگر شما از یک ویژگی او خوشتان میآید و حدس میزنید که لابد بقیه ویژگیهای او را نیز دوست خواهید داشت.
تمایل مغز ما به ساده کردن همهچیز بدون داشتن اطلاعات کافی معمولا باعث قضاوت نادرست میشود. به این خطای شناختی، اثر هاله میگویند. خوشمشرب بودن بن باعث شد که یک هالهای از خوبیها دور بن تصور کنید، با این که خیلی کم او را میشناختید.
اثر هاله تنها میانبر ذهن ما برای قضاوت نیست. یک اثر دیگر، سوگیری تایید است. یعنی تمایل افراد برای موافقت و پذیرش با اطلاعاتی که که عقاید پیشین آنها را تایید کند.
«آیا جیمز مهربان است؟» مطالعات نشان داده که فقط مطرح کردن همین سوال، بدون دادن هیچ اطلاعات بیشتر، باعث میشود مردم جیمز را مهربان تصور کنند. زیرا مغز به صورت خودکار، گزاره ارائه شده را تایید میکند.
اثر هاله و سوگیری تایید به این دلیل رخ میدهند که مغز ما به قضاوت سریع تمایل دارد. اما این دو اثر معمولا باعث اشتباه ما میشوند زیرا ما معمولا برای نتیجهگیری دقیق، اطلاعات کافی در اختیار نداریم. مغز ما به پیشنهاد اشتباه و سادهسازی بیش از حد اعتماد میکند و با آن اطلاعات ناقص را تکمیل میکند. همین موضوع میتواند باعث خطای ما شود.
مثل اثر پیشزمینه؛ این اثر شناختی بدون آگاهی هوشیار رخ میدهد و بر انتخابها، قضاوتها و کنشهای ما اثر میگذارد.
ممکن است ما در موقعیتی قرار بگیریم که لازم باشد یک قضاوت سریع انجام دهیم. برای این که بتوانیم این کار را بکنیم، ذهن ما میانبرهایی ایجاد کرده است تا بتوانیم از پیرامون خود قضاوتی سریع داشته باشیم. به این نوع استدلالها در روانشناسی هیوریستیک یا میانبر ذهنی میگویند.
در بیشتر موارد این روش موثر است اما مشکل اینجا است که ما خیلی زیاد از این نوع استدلال استفاده میکنیم. استفاده از میانبر در مواردی که به درد این کار نمیخورد، خطا ایجاد میکند. برای درک این که میانبر ذهنی چیست و چه خطایی ایجاد میکند میتوانیم دو مورد را بررسی کنیم. میانبر جانشینی و میانبر در دسترس بودن.
میانبر جانشینی مربوط به زمانی است که ما به جای سوال اصلی، پرسشی را پاسخ میدهیم که جوابش سادهتر باشد.
این سوال را ببینید: «این خانم برای کلانتر شدن نامزد شده است. او در کار خود چقدر موفق خواهد بود؟» ما بجای جواب دادن به این سوال ممکن است در مورد این سوال حرف بزنیم که «آیا به قیافه این خانم میخورد که کلانتر باشد؟»
این میانبر باعث میشود بجای تحقیق در مورد پیشینه و سیاستهای پیشنهادی فرد، به این سوال ساده فکر کنیم که آیا این زن، شبیه تصور ما از یک کلانتر هست یا خیر. متاسفانه اگر به نظر ظاهر او شبیه تصور ذهنی ما از یک کلانتر نباشد، ممکن است او را رد کنیم. حتی اگر او در زمینه مبارزه با جرایم سالها تجربه داشته و انتخاب خیلی مناسبی باشد.
میانبر در دسترس بودن یعنی این که ما احتمال چیزی را که خیلی میشنویم یا به سادگی به خاطر میآوریم، بیشتر از چیزی که واقعا هست تخمین میزنیم.
برای مثال حمله قلبی خیلی بیشتر از تصادف قربانی میگیرد، اما یک مطالعه نشان داد که ۸۰ درصد از شرکتکنندگان احتمال مردن در تصادف را بالاتر فرض میکردند. دلیل این ماجرا این است که ما خبر تصادف را بیشتر در رسانهها میشنویم. چون این اخبار بیش از حد روی ما اثر میگذارد، ما مرگهای بر اثر تصادف را بیشتر از مرگ بر اثر سکته به خاطر میآوریم. در نتیجه احتمال دارد که برای مواجهه با این خطرات، به درستی آماده نشویم.
چطور میتوانید پیشبینی کنید که یک اتفاق قطعا رخ خواهد داد؟ یک روش این است که نرخ پایه را در ذهن نگه دارید. یعنی به پایه آماری توجه کنید که بقیه آمار بر اساس آن ساخته شده است. تصور کنید ۲۰ درصد تاکسیهای یک شرکت به رنگ زرد و ۸۰ درصد بقیه قرمز باشند. به زبان آماری نرخ پایه برای زرد بودن تاکسی ۲۰% و برای قرمز بودن آنها ۸۰% است. حالا تصور کنید که یک تاکسی سفارش دادهاید، با در نظر گرفتن نرخ پایه، با دقت خوبی میتوانید رنگ تاکسی خود را پیشبینی کنید.
ما همیشه باید نرخ پایه را مدنظر قرار دهیم اما معمولا این اتفاق نمیافتد. در واقع نادیده گرفتن نرخ پایه، بسیار رایج است.
یک دلیل نادیده گفتن نرخ پایه معمولا این است که ما بیشتر به چیزی که توقع داریم توجه میکنیم تا چیزی که محتمل است. بیایید دوباره به مثال تاکسی برگردیم. فرض کنید پنج تاکسی اولی که دیدهاید قرمز باشند. به احتمال زیاد توقع دارید که بالاخره بعدی یک تاکسی زرد باشد. اما همچنان احتمال زرد بودن تاکسی بعدی، ۲۰ درصد است. اگر نرخ پایه در ذهن ما بماند، این احتمال بدیهی به نظر میرسد اما ما معمولا بیشتر بر روی چیزی تمرکز میکنیم که دلمان میخواهد ببینیم.
خطای نرخ پایه یک اشتباه رایج است. همچنین ممکن است فراموش کنیم که همهچیز در نهایت به میانگین میل میکند. درواقع هر شرایطی یک میانگین دارد و نوسان مقدار پیرامون میانگین در نهایت به مقدار میانگین باز خواهد گشت. برای مثال اگر یک فوتبالیست در هر بازی به طور میانگین ۵ گل بزند و در یک بازی ۱۰ گل، مربی او خوشحال میشود. اما اگر در ادامه فصل او در هر بازی ۵ گل بزند، ممکن است مربی او را به خاطر کمکاری سرزنش کند. این بازیکن شایسته سرزنش نیست چرا که او به مقدار میانگین خود بازگشته است.
مغز ما گذشته را به وضوح و کامل به یاد نمیآورد. حافظه ما دو روش مختلف برای یادآوری دارد که هر کدام گذشته را به شکل متفاوتی به یاد میآورند.
اولی، خودِ تجربهگر (experiencing self) است که میخواهد بداند ما الان چه حسی داریم و سوال میکند «حس الانت چیست؟»
دومی خود به یاد آورنده (remembering self) است که واقعه را پس از پایان ثبت میکند و میپرسد «کلیت ماجرا چطور بود؟»
خود تجربهگر دقیقتر میتواند واقعه را به یاد بیاورد زیرا احساس ما در طول یک تجربه، دقیق است. اما خود به یاد آورنده دقت کمتری دارد زیرا خاطره را بعد از پایان رخداد ثبت میکند.
به دو دلیل خود به یاد آورنده بر حافظه مسلط میشود. اولی نادیدهگرفتن طول زمانی است. ما طول نهایی پدیده را نادیده میگیریم و بجای آن خاطرهای مشخص از رخداد را ثبت میکنیم. دومی قاعده اوج و پایان است. برای ما اتفاقی که در پایان یک ماجرا رخ داده، از خود ماجرا اهمیت بیشتری دارد.
برای مثال، در یک آزمایش خاطره افراد از درد کولونوسکوپی بررسی شد. قبل از کولونوسکوپی افراد به دو دسته تقسیم شدند. کولونوسکوپی گروه اول طولانیتر بود. برای گروه دوم، روش کوتاهتر بود اما درد آن در پایان بیشتر احساس میشد. ممکن است فکر کنید کسانی که برای مدت بیشتری در معرض درد بودند، باید رضایت کمتری را گزارش میکردند. طبیعتا احساس آنها در طول کلونوسکوپی همین بود. وقتی در مورد درد از آزمایششوندگان سوال شد، خود تجربهگر بهتر عمل کرد. کسانی که برای مدت بیشتری درد کشیده بودند، رضایت کمتری داشتند. بعد از آزمایش زمانی که خود به یاد آورنده بر خاطرات تسلط پیدا کرد، خاطره کسانی که برای زمان کمتر درد کشیدند اما پایان دردناکی داشتند، تلختر بود. این آزمایش به خوبی نماینده نادیده گرفتن طول زمانی و قاعده اوج و پایان و البته حافظه خطاکار ما است.
مغز ما بسته به وظایف متفاوت، میزان متفاوتی انرژی مصرف میکند. زمانی که نیازی به توجه شدید نیست و انرژی کمی لازم داریم، ما در مرحله «آسایش شناختی» به سر میبریم. اما وقتی که ذهن به توجه نیاز پیدا کند به مرحله «فشار شناختی» وارد میشویم.
این تغییر در میزان انرژی مصرفی مغز، تاثیر شدیدی بر رفتارهای ما میگذارد.
در آسایش شناختی، سیستم غریزی ۱ کنترل مغز را در دست میگیرد. در این وضعیت سیستم ۲ که منطقی و پرمصرف است، به تعطیلات میرود. در این حالت ما احساسیتر، خلاقتر و خوشحالتر هستیم؛ اما بیشتر اشتباه میکنیم.
در وضعیت فشار شناختی آگاهی ما افزایش پیدا میکند و سیستم ۲ اوضاع را در دست میگیرد. سیستم ۲ معمولا قضاوتهای ما را بررسی مجدد میکند. در این حالت ما شاید کمتر خلاق باشیم اما کمتر هم اشتباه میکنیم.
در نتیجه ما قادریم میزان انرژی مصرفی مغز برای انجام وظایف مختلف را تغییر دهیم. اگر میخواهید پیام شما متقاعدکننده شود، تلاش کنید آسایش شناختی را تقویت کنید. یکی از روشهای انجام این کار این است که خود را در معرض اطلاعات تکراری قرار دهیم. اگر اطلاعات برای ما تکرار شود و بیشتر در ذهن ما بماند، قانعکنندهتر هم به نظر میرسد. چرا که مغز ما تکامل پیدا کرده تا در صورت مواجهه با یک پیام روشن تکراری، واکنش مثبت نشان دهد. وقتی چیزی به نظر ما آشنا میآید، به آسایش شناختی وارد میشویم.
فشار شناختی در سمت دیگر به ما کمک میکند تا مسائل آماری را حل کنیم. ما با مواجه شدن با اطلاعات گیجکننده وارد این فاز میشویم. برای مثال با اطلاعاتی که خواندنشان دشوار باشد، مغز ما بیدار میشود و سطح انرژی را برای حل مساله بالا میبرد تا به راحتی تسلیم نشویم.
نحوه ارائه اطلاعات و ایدهها، باعث میشود که درک متفاوتی نسبت به آنها پیدا کنیم. اندکی تغییر در جزئیات یا نحوه مطرح کردن یک پرسش باعث میشود که نگرش ما نسبت به آن به شدت تغییر کند.
تشخیص ریسک، یک مثال فوقالعاده از این ماجرا است. ممکن است فکر کنیم همین که بتوانیم احتمال رخداد ریسک را شناسایی کنیم، همه به یک صورت به آن واکنش نشان میدهند. اما این طور نیست؛ حتی اگر دقت تشخیص احتمال ریسک بالا باشد، نحوه بیان آن میتواند رفتار آدمها نسبت به آن را تغییر دهد.
برای مثال اگر یک پدیده نادر به جای آن که با احتمال آماری بیان شود، به صورت فرکانس نسبی توصیف گردد، به نظر محتملتر میآید. در آزمایشی که به عنوان آزمایش آقای جونز مشهور است، از دو گروه روانپزشک پرسیدند که آیا میشود آقای جونز را از بیمارستان روانی مرخص کرد؟ به گروه اول گفتند که بیمارانی مثل آقای جونز به احتمال ۱۰ درصد ممکن است رفتاری خشن داشته باشند. به گروه دوم گفتند که از هر ۱۰۰ بیمار مثل آقای جونز، ده نفرشان رفتارهایی خشن بروز میدهند. تعداد پزشکانی که در گروه دوم با مرخص شدن آقای جونز مخالفت داشتند، دو برابر بود.
راه دیگر دور کردن ذهن ما از دادههای آماری، خطای نادیده گرفتن مخرج است. این خطا از نادیده گرفتن آمار به خاطر داشتن تصویری واضح از آثار تصمیمهای ما، رخ میدهد.
این دو آمار را در نظر بگیرید: «این دارو میتواند در پیشگیری از بیماری X در کودکان مفید باشد. احتمال ایجاد فلج دائمی صورت در کودک به خاطر مصرف این دارو یک هزارم درصد است.» در مقابل «از بین ۱۰۰ هزار کودکی که این دارو را دریافت کردند، یک کودک دچار فلج دائمی صورت شد.» با این که هر دو گزاره یک عدد را گزارش میکنند، گزاره دوم که به یک کودک مشخص اشاره دارد، تاثیرگذارتر است و احتمال این که دارو را نپذیریم، افزایش پیدا میکند.
یک فرد چطور تصمیم میگیرد؟ برای مدتی طولانی گروهی قدرتمند و اثرگذار از اقتصاددانان مدعی بودند که ما بر اساس تفکر منطقی تصمیم میگیریم. آنها میخواستند تصمیمهای ما را با نظریه مطلوبیت توضیح دهند: هر فرد در زمان تصمیمگیری حقایق منطقی را بررسی میکند و گزینهای را انتخاب میکند که نتیجه کلی آن برایش بهتر باشد، یعنی به حداکثر مطلوبیت دست پیدا کند.
برای مثال نظریه مطلوبیت چنین استدلالهایی دارد: اگر شما پرتقال را بیشتر از کیوی دوست داشته باشید، ۱۰ درصد احتمال برنده شدن پرتقال را نیز به ۱۰ درصد احتمال بردن کیوی ترجیح خواهید داد.
منطقی است نه؟
تاثیرگذارترین اقتصاددانانی که چنین افکاری داشتند در دانشکده اقتصاد شیکاگو جمع شدند که معروفترین آنها میلتون فریدمن بود. با استفاده از این نظریه، مکتب شیکاگو پیشنهاد کرد که افراد در بازار، تصمیمگیرهای ابرمنطقی هستند، کسانی که اقتصاددانانی مثل رچارد تیلر و لویر سانستین بعدها اسمشان را گذاشتند حیوانات اقتصادی. حیوانات اقتصادی رفتارهای مشابه هم دارند و ارزش کالاها و خدمات را براساس نیازهای منطقی خود پاسخ میدهند. حیوانات اقتصادی همچنین در ارزشگذاری داراییهای خود به شدت منطقی هستند و فقط به میزان مطلوبیتی که این داراییها به همراه میآورند توجه دارند.
حالا دو نفر را فرض کنید. جان و جنی. هر کدام از این افراد ۵ میلیون دلار دارایی دارند. از آنجایی که دارایی این دو فرد با هم برابر است، رضایت این دو از آنچه دارند نیز باید یکسان باشد. اما بیایید وضعیت را کمی پیچیدهتر کنیم: تصور کنید ثروت هر دو در پایان یک روز در کازینو ۵ میلیون دلار است، اما در ابتدای روز وضعیت آنها یکسان نبود. جان کارش را با ۱ میلیون دلار شروع کرد و 4 میلیون دلار کاسب شد. در حالی که جنی با ۹ میلیون دلار وارد کازینو شد و 4 میلیون دلار از دست داد. آیا همچنان ثروت برابر برای این دو نفر، رضایتی برابر دارد؟ بعید است.
گویا چیزهایی بیش از مطلوبیت در میزان رضایت ما اثر دارد. از آنجایی که مفهوم مطلوبیت برای ما شبیه به نظریه مطلوبیتی که اقتصاددانان شیکاگو بیان کردن نیست، ما تصمیمهایی عجیب و گاهی نامعقول میگیریم.
اگر نظریه مطلوبیت اشتباه است پس چه چیزی درست است؟ یک جایگزین برای آن، نظریه چشمانداز است.
نظریه چشمانداز کانمن با نشان دادن این که ما در زمان تصمیمگیری اغلب تصمیم منطقی نمیگیریم، نظریه مطلوبیت را به چالش میکشد.
این دو سناریو را تصور کنید: در سناریوی اول، به شما هزار دلار داده میشود، حالا باید انتخاب کنید که یک ۵۰۰ دلار دیگر هم به شما بدهند یا به احتمال ۵۰%، هزار دلار دیگر برنده شوید. در سناریوی دوم به شما ۲۰۰۰ دلار داده شده و شما باید بین احتمال از دست دادن قطعی ۵۰۰ دلار یا ۵۰% از دست دادن ۱۰۰۰ دلار انتخاب کنید.
اگر ما بخواهیم ابرمنطقی باشیم، در هر دو حالت باید انتخاب مشابه داشته باشیم. اما در واقعیت چنین نیست. در سناریوی اول بیشتر افراد ۵۰۰ دلار قطعی را انتخاب میکنند. اما در حالت دوم بیشتر مردم حاضرند قمار کنند.
نظریه چشمانداز قادر به توضیح این انتخاب است و دست کم دو دلیل برای توجیه رفتار غیرمنطقی ما ارائه میدهد که هر دو نمایشدهنده زیانگریزی است. واقعیت این است: ترس ما از زیان، بزرگتر از تمایل ما به سود است.
دلیل اول این است که ما برای ارزشیابی، نقاط مرجع داریم. این که در ابتدای کار ۱۰۰۰ دلار داشته باشیم یا ۲۰۰۰ دلار، تمایل ما برای ریسک کردن را تغییر میدهد. زیرا نقطه شروع باعث میشود که ارزش متفاوتی برای موقعیت خود در نظر بگیریم. در سناریو اول نقطه مرجع ۱۰۰۰ دلار است و در سناریوی دوم ۲۰۰۰ دلار. اگر در پایان کار ۱۵۰۰ دلار داشته باشیم، در سناریوی اول خود را برنده میدانیم و در سناریوی دوم بازنده. با این که فکر ما در این حالت به وضوح غیرمنطقی است ولی ارزیابی ما بر اساس نقطه مرجع صورت میگیرد نه با ارزش عینی انتخابها.
در درجه دوم، ما تحت تاثیر «اصل حساسیت کاهشی» هستیم. ارزشی که ما درک میکنیم با ارزش واقعی هر گزینه، یکی نیست. برای مثال رفتن از ۱۰۰۰ دلار به ۹۰۰ دلار آنقدری دردناک نیست که رفتن از ۲۰۰ دلار به ۱۰۰ دلار. با این که در هر دو حالت به صورت نقدی یک میزان ضرر کردهایم. به همین ترتیب رفتن از ۱۵۰۰ دلار به ۱۰۰۰ دلار برای ما رنج بیشتری دارد تا رفتن از ۲۰۰۰ دلار به ۱۵۰۰ دلار.
برای درک کردن موقعیتها، مغز ما به صورت طبیعی از پیوستگی شناختی استفاده میکند. ما برای توضیح ایدهها و مفاهیم یک تصویر ذهنی کامل رسم میکنیم. برای مثال ما تصاویر مختلفی را برای آب و هوا در ذهن داریم یعنی یک تصویر کلی برای تابستان در حافظه داریم: آسمانی روشن، گرم و آفتابی و البته بسیار گرم.
ما برای تصمیمگیری نیز از این تصاویر کلی در ذهنمان استفاده میکنیم و وقتی میخواهیم تصمیم بگیریم، به این تصاویر مراجعه و فرضها و نتایج خود را بر اساس آنها بنا میکنیم. برای مثال اگر بخواهیم برای تابستان لباس انتخاب کنیم، از تصویر ذهنی خود برای تابستان کمک میگیریم.
مشکل اینجا است که ما به این تصاویر بیش از اندازه اعتماد داریم. حتی زمانی که دادهها و آمارها با این تصاویر در تضاد باشند، باز برای انتخاب سراغ این تصاویر میرویم. در تابستان حتی اگر پیشبینیها خبر از هوایی سرد بدهند، همچنان ممکن است لباس آستین کوتاه بپوشیم. زیرا تصویر ذهنی شما از تابستان این طور است.
به طور خلاصه ما به شدت به تصاویر ذهنی خود اعتماد کاذب داریم اما میتوانیم بر این اعتماد کاذب غلبه کنیم و پیشبینیهای بهتری داشته باشیم.
یک راه پرهیز از این اعتماد کاذب، استفاده از پیشبینی بر اساس کلاس مرجع است. به جای قضاوت بر اساس تصاویر عمومی ذهنی، نمونه و مثالهای تاریخی را ملاک پیشبینی قرار دهید چون این نمونهها به واقعیت نزدیکتر خواهند بود. برای مثال به آخرین باری فکر کنید که در تابستان از خانه خارج شدید و سردتان شد. چه لباسی برای شما مناسب بود؟
به علاوه، شما میتوانید قانونی برای ریسک بلندمدت داشته باشید که راهکارهایی مشخص برای پیشبینیهای موفق و ناموفق ارائه دهد. با آمادگی و مراقبت کافی، میتوانید به جای تصاویر ذهنی به شواهد واقعی مراجعه کنید تا پیشبینی دقیقی ارائه دهید. در مورد آب و هوا این سیاست میتواند شامل همراه بردن یک سویشرت محض اطمینان باشد.
تفکر سریع و کند به ما نشان میدهد که مغز ما دو سیستم دارد. اولی به صورت غریزی و بدون زحمت کار میکند، دومی منطقیتر است و توجه بیشتری طلب میکند. افکار و اعمال ما بسته به این که کدام سیستم کنترل مغز ما را به دست بگیرد، متفاوت است.
نصیحتهای عملی:
پیام را تکرار کنید
پیامها وقتی برای ما تکرار شوند، قانعکنندهتر میشوند. شاید به این دلیل که ما طوری تکامل پیدا کردهایم که چیزهایی تکراری که نتایج بدی نداشتند را ذاتا خوب فرض میکنیم. ولی اجازه ندهید حوادثی با احتمال بسیار کم که بسیار در روزنامهها تکرار میشوند روی شما اثر بگذارند. بلایا و حوادث بخش مهمی از تاریخ ما هستند، اما گاهی تخمینی بالاتر از احتمال وقوع شان داریم زیرا به خاطر رسانهها تصویری شفاف از آنها در ذهن ما شکل گرفته است.
وقتی حالتان خوش باشد، خلاقتر هستید
وقتی حالتان خوش باشد، بخشی از ذهن که به ما هشدار میدهد میتواند استراحت کند و کنترل ذهن را به بخش احساسی ذهن که کمتر فکر میکند، میسپارد، بخشی که البته خلاقیت بیشتری هم دارد.
یک پاسخ
ضمن تشکر از پادکست خوبتون.
این کتاب رو 1 ماهی میشه خریدم و هنوز فرصت نکرده بودم بخونم.
این قسمت کاملاً انگیزمو برای خوندن این کتاب خوب برگردوند.