بلندیهای بادگیر (1847) یکی از شاهکارهای ادبیات انگلیسی است. این رمان که در یورکشایر اتفاق میافتد، داستان دو خانواده و روابط پرشور و اغلب پرآشوب آنها را روایت میکند؛ بهویژه عشق طوفانی میان هیثکلیف و کاترین.
امیلی برونته، رماننویس و شاعر انگلیسی، خواهر آن و شارلوت برونته بود. کتاب بلندیهای بادگیر تنها رمان اوست. امیلی فقط یک سال بعد از انتشار این کتاب، در سن سیسالگی درگذشت.
عشق و نفرت در زمینهای بایر یورکشایر
هیثکلیف و کاترین در کنار رومئو و ژولیت، از معروفترین زوجهای داستانی تاریخاند. داستان آنها در قلب کتاب بلندیهای بادگیر روایت میشود.
عشق آنها به اندازهی محیط رمان در دشتهای بادخیز یورکشایر، خشن و وحشی است. شاید از شدت و حتی خشونت داستان شگفتزده شوید. این کتاب نهتنها یک داستان عاشقانه، بلکه یک حماسهی خانوادگی پر از انتقام، خشونت و دیوانگی است.
وقتی بلندیهای بادگیر در سال ۱۸۴۷ منتشر شد (با نام مستعار مردانه بهجای نام امیلی برونته)، خوانندگان نمیدانستند چه قضاوتی دربارهاش کنند. از رمان بهدلیل خودخواهی و وحشیگری شخصیتها انتقاد شد. یکی از منتقدان آن را «ترکیبی از ابتذال و وحشتهای غیرطبیعی» توصیف کرد.
اما حتی در آن زمان، خوانندگان ناچار بودند اعتراف کنند که رمان قدرتی خیالی و غیرمعمول دارد. به گفتهی یکی دیگر از منتقدان: «ما مسحور شدهایم.»
از آن زمان تاکنون، شاهکار امیلی برونته نسلهای بیشماری از خوانندگان را مسحور خود کرده و الهامبخش اقتباسهای سینمایی و موسیقی بوده است.
هر نظری دربارهی شخصیتها داشته باشید، برخی صحنهها در ذهنتان خواهد ماند: شبح کاترین پشت پنجره یا فریادهای هیثکلیف در باغ.
اما قبل از دیدار با این عاشقان، باید با لاکوود آشنا شویم: راوی بلندیهای بادگیر. او، مثل ما، غریبهای در این دنیای عجیب است و بهسختی داستانی را که میشنود، باور میکند.
سال ۱۸۰۱ است.
لاکوود، راوی داستان، در یورکشایر و در عمارتی به نام ثراشکراس گرینج ساکن است. یک روز تصمیم میگیرد به دیدار صاحبخانهاش برود که در عمارتی مزرعهمانند در دشتهای بادخیز زندگی میکند. این مکان بلندیهای بادگیر نام دارد.
فضای خانه پرتنش است و صاحبخانه، هیثکلیف، بداخلاق و انسانگریز به نظر میرسد. در بازدید دیگری از بلندیهای بادگیر، طوفان برفی لاکوود را مجبور میکند شب را آنجا بماند. او کابوسی واقعی و پریشانکننده میبیند: دختری کوچک پشت پنجرهی اتاقش ظاهر میشود و از او میخواهد که راهش دهد. او میگوید نامش کاترین است.
فریادهای وحشتناک لاکوود، هیثکلیف را بیدار میکند. وقتی هیثکلیف دربارهی کابوس لاکوود میشنود، بهسوی پنجرهی اتاق میدود و با اشک از کاترین میخواهد که برگردد.
لاکوود آشفته اما کنجکاو است. او میخواهد دربارهی هیثکلیف و کاترین بیشتر بداند. ظاهراً کاترین زمانی در بلندیهای بادگیر زندگی میکرده؛ اما سالها پیش درگذشته است.
لاکوود به ثراشکراس گرینج بازمیگردد و با خدمتکار خانه، نلی دین، گفتوگو میکند. نلی که هر دوی آنها را بهخوبی میشناخته، کل داستان را برایش تعریف میکند.
نلی روایتش را از اتفاقات سی سال پیش آغاز میکند.
…
خانوادهی ارنشاو در بلندیهای بادگیر زندگی میکنند. آنها دو فرزند دارند: هیندلی و کاترین. روزی آقای ارنشاو از سفر برمیگردد و کودکی یتیم به نام هیثکلیف را به خانه میآورد. ورود هیثکلیف تنشهایی در خانواده ایجاد میکند. هیندلی از همان ابتدا از او متنفر است، برادرخواندهاش را آزار میدهد و کتک میزند. اما کاترین و هیثکلیف به هم نزدیک میشوند و پیوندشان ناگسستنی میشود. با بزرگتر شدنشان، این دوستی به عشقی عمیق و پرشور تبدیل میشود.
بااینحال کاترین در پانزدهسالگی تصمیم میگیرد که با وجود عشق عمیقش به هیثکلیف، با او ازدواج نکند. او قصد دارد با همسایهی آبرومندشان، ادگار لینتون، ازدواج کند. کاترین این افکار و احساسات را در گفتوگویی با نلی، خدمتکار خانه، بازگو میکند؛ بیخبر از اینکه هیثکلیف حرفهایش را میشنود. وقتی هیثکلیف میشنود که کاترین میگوید ازدواج با او برایش تحقیرآمیز است، بیصدا از اتاق بیرون میرود و غیبش میزند.
آن شب، وقتی کاترین میفهمد هیثکلیف غیبش زده، بهشدت آشفته میشود. در میان طوفان به بیرون میرود، خیس آب میشود و تب میکند. بیماریاش روزها ادامه دارد. و هنوز هیچ خبری از هیثکلیف نیست.
سه سال طول میکشد تا این دو عاشق دوباره یکدیگر را ببینند.
تحلیل
رابطهی پرشور هیثکلیف و کاترین، درونمایهی بلندیهای بادگیر است. نیروی خالص این پیوند، داستان را پیش میبرد و جرقهی رویدادهای بعدی را میزند.
کتاب بلندیهای بادگیر را میتوان داستان عاشقانه نامید؛ اما بههیچوجه عاشقانهای معمولی نیست. این اثر داستانی از عشقی تاریک و ویرانگر است؛ حتی میتوان گفت سمی.
هیثکلیف و کاترین چنان به هم نزدیک میشوند که هویت فردی خود را از دست میدهند. کاترین حتی میگوید: «من هیثکلیفم.»
اما وقتی هیثکلیف میفهمد کاترین قصد ازدواج با ادگار لینتون را دارد، همه چیز عوض میشود. احساس طردشدگی او را نمیتوان ساده توصیف کرد. خشم و عصبانیت او از این لحظه به بعد نیروی محرکهی اصلیاش میشود.
برای فهم کامل شخصیت هیثکلیف، باید به رابطهاش با برادرخواندهی دیگرش، هیندلی، هم نگاه کرد. هیندلی در کودکی، هیثکلیف را از نظر جسمی و عاطفی آزار میداد. چون با هم زندگی میکردند، هیثکلیف راه فراری نداشت. پس بهتدریج نقشهی انتقام در سرش شکل میگیرد.
او به نلی میگوید: «دارم فکر میکنم چطور از هیندلی انتقام بگیرم. برایم مهم نیست چقدر طول بکشد؛ فقط میخواهم بالاخره این کار را بکنم.»
هیثکلیف، همانطور که بعداً خواهیم دید، کسی نیست که ببخشد و فراموش کند. عشق او را به حرکت وامیدارد؛ اما در وجودش، نفرت هم همینقدر قدرت دارد.