در سال 1956 بیستمین کنگره حزب برگزار شد.
اعضای کمونیست رده بالا از کشورهای مختلف از جمله حذب توده ایران در این کنگره شرکت میکنند. در این کنگره خورشوف استالین را زیر بار انتقاد گرفت و از جنایاتش پرده برداری کرد.
کاری بی سابقه که در شوروی انجام نشده بود.
خورشوف حدود ۴ ساعت حرف زد. در آن از جنایات استالین میگوید و خودش هم گریه میکند.
خورشوف در سخنرانیش گفت:
استالین فضایی ناامن و ناامید و ترسناک درست کرده بود.
به حبس رهبران اولیه اشاره کرد که اکثرا با اتهامات اعدام شده بودند. به پاکسازی ها، تسویه حسابهای شخصی، کشتارهای بدون حساب؛ بگیرو ببند و زندانها و اردوگاهای کار اجباری اشاره کرد.
راجع به اتهامات بی اساس استالین حرف زد.
راجع به جنایاتی که در اردوگاه های کار اجباری شد پرده برداری کرد.
خورشف استالین را شخصیتی خودخواه و متوهم خطاب کرد که از شخصیت انقلابی اش فاصله گرفته بود.
صحبتهای خورشوف انقدر سنگین و دردناک بود که خیلی ها در همان جلسه دچار حمله های قلبی زیادی شدند. حتی خیلی از اعضای حذب با فهمیدن عمق فاجعه روزهای بعد خودکشی کردند.
متن این سخنرانی که پشت درهای بسته گفته شد؛ کم کم به سایر رهبران کمونیست کشورهای دیگر رسید. ولی با وحود تمام تلاشهایشان برای جلوگیری از انتشار این خب توسط یک روزنامهنگار لهستانی فاش شد و به گوش تمام مردم دنیا رسید و توی روزنامه های غرب هم منتشر شد.
از تولد تا به قدرت رسیدن
در ۲۱ دسامبر سال ۱۸۷۹، در روستای گوری در گرجستان یسب بساریونیس دز جوغاشویلی به دنیا آمد.
پدرش کفاش بود. یکی از عللی که او تا آخر عمر آن چکمه های معروف قفقازی را میپوشید همین بود. مادرش هم زنی ساده روستایی بود که او را خیلی دوست داشت. هرچقدر پدرش فرد خشنی بود، مادرش مهربان بود. پدرش دائما او را کتک میزد. اما در دوران نوجوانی پدرش مرد و مادرش او را تنها بزرگ کرد.
زندگی فقیرانه ای داشتند.
او و خانواده اش در فقر مطلق زندگی میکردند. کل مخارج زندگی با پولی که مادرش از کارگری در خانه دیگران بدست می اورد، میگذشت.
مادرش آرزو داشت او یک کشیش مذهبی شود. برای همین او را به مدارس مذهبی فرستاد. کسی که رفت آموزش مذهب ببیند، در نهایت با بزرگترین دین ستیز تاریخ تبدیل شد.
او به معنای واقعی کلمه پادشکننده شده بود. آنقدر از پدرش کتک خورده بود که هیچ ترسی برایش وجود نداشت.
شخصیتی کاریزماتیک بود و ویژگیهای رهبری را بطور ذاتی داشت.بقیه را به انجام کارهایی که خودش میخواست وادار میکرد.
او در ۱۵ سالگی از روستایشان به تفلیس یعنی بزرگترین شهر گرجستان رفت و آنجا برای بار اول با عقاید مارکسیستی آشنا شد.
طبیعی هم بود، چون در تفلیس آن دوران تبعیدی های مارکسیستی بسیاری وجود داشت. در این محافل مارکسیستی هم خیلی زیاد درباره عدالت صحبت میشد که ما باید ثروت را بگیریم و به فقرا دهیم و دنیا را از ظلم پاک کنیم. یعنی دقیقا مدل رابین هودی.
و میدانیم که در عقاید مارکسیستی چیزی به نام دین یا خدا وحود ندارد و این برای استالین ماجرا را جذاب کرد. همین اتفاقات باعث شد استالین مسیر خود را در رهبری پرولتیای دنیا پیدا کند. پرولتالیا هم اسمی خاص در ادبیات مارکسیستی است که به عقیده مارکسیست ها سرمایه داری حق آنها را میخورد
در آن دوران اغلب انقلابیون روسیه برای خود اسم مستعار داشتند.
ژوزف هم اسم کوبا را برای خود انتخاب میکند. کوبا چیزی بود که او از افسانه های دوران بچگیاش شنیده بود. کوبا شخصیتی مشابه رابین هود داشت که از ثروتمندان میدزدید و به فقرا میداد و واقعا هم این کار را کرد.
با کمک رفقایش به محموله های دولتی حمله میکردند و برای فعالین حذب سوسیال دموکرات روسیه میفرستادند.
ژوزف که حالا کوبا شده بود، ایدئولوژی داشت و به آن پایبند بود. هرچه میدزدید را برای خود نگه نمیداشت و برای حذب میفرستاد حتی با این که خودش فقیر بود.
ایدئولوژی او همینقدر قوی بود.
به معنی واقعی شیفته حذب شده بود و اسطوره او یک نفر بود؛ ولادمیر لنین.
کوبا تا حالا لنین را ندیده بود. لنین فقط ۸ سال از او بزرگتر بود اما برایش اسطوره ای بزرگ بود. کوبا به طرفداری از لنین عضو جناح بلشویک شد(جناح طرفداران لنین
تا اینکه سال ۱۹۰۷ کوبا بزرگترین سرقت خودش را انجام داد: سرقت محموله های اسکناس بانک تفلیس. البته که خودشان به این کار سرقت نمیگفتند و اسم ان را مصادره میگذاشتند. چون سرقت بار منفی داشت.
این سرقت به شدت ماهرانه بود و باعث شد آوازه بلشویکای تفلیس به همه جا برسد. کوبا یک انقلابی دو آتشه بود؛ یعنی در اعتراض و انقلابی در گرجستان نبود که اسم او شنیده نشود.
مثلا سال ۱۹۰۵ در تفلیس انقلاب کارگری رخ داد. انقلابی که هیچ دستاوردی هم نداشت و واقعا شکست خورد. اصلا سر همین انقلاب کوبا زندان رفتن را تجربه کرد.
حتی به سیبری هم تبعید شده بود که درنهایت فرار کرد و دوباره به تفلیس برگشت. بعد به طور مخفیانه به فنلاند رفت و اسطوره خودش یعنی لنین را برای بار اول دید.
لنین هم که از کارهای او خبر داشت و میدانست جقدر به ایدئولوژی پایبند است، با او ارتباط خوبی گرفت و تصمیم گرفت او را بیشتر درگیر کارهای انقلابی کند.
کوبا خیلی هم به خانواده اش توجه خاصی نمیکرد. همسرش به خاطر مریضی فوت شد و از آنجا که او درگیر کارهای انقلابی بود فوقالعاده از این اتفاق ناراحت شد چون شرایط نگهداری از فرزندانش را نداشت.
روی همینحساب بچها را به خانواده همسرش سپرد و تا پایان انقلاب هم سراغی از بچها نگرفت. تمام فکر و ذکرش لنین و انقلاب بلشویکها شده بود. چند بار دستگیر شد ولی هربار فرار کرد. کلا دست به فرار خوبی داشت. تا جایی که نزدیکان لنین معتقد بودند او حتما جاسوس پلیس مخفی است. اما کوبا انقلابی شریک دزد و رفیق غافله بود. بله واقعا جاسوس بود. یعنی به دستور لنین یکسری اطلاعات کم ارزش را به پلیس مخفی لو میداد و از آن طرف خودش از پلیس اطلاعات میگرفت و به لنین میداد.
این بازی بود که لنین برایش تعریف کرده بود.
چون لنین کاملا فهمیده بود کوبا چقدر به او وفادار است.
استالین تا قبل از 1912 به مدت حدودا ۴ سال تبعید بود. به خاطر دزدی ها و شرارت ها به بدترین جای ممکن یعنی در سردترین جای سیبری تبعید شد. اما در آن دوران تنها دغدغه اش این بود که نکند لنین من را فراموش کند.حوالی سال ۱۹۱۲ بود که کوبا تصمیم گرفت لقب جدیدی برای خود انتخاب کند. کوبا انقلابی کنار رفت و استالین را برای خود انتخاب کرد؛ مردی از جنس فولاد.
علت اصلی تعویض نام این بود که مردم کوبا را به معنی دزد و شرارت میدانستند. کوبای انقلابی هرچند برای حذب کارهای زیادی کرده بود اما چهره سیاهی داشت و از آنجا که برنامه های بلند مدت داشت نمیخواست روزی که به قرار است به مقامهای بالای حذب برسد، آن چهره سیاهش هم همراهش باشدلقب جدید او استالین شد، شخصیتی که کارهای مهمی میکرد و از جنس فولاد بود. شخصیت وفاداری که حتی زن و بچه هایش هم فدای انقلاب کرده بود.
حالا استالین بعد از استالین شدنش تمام تلاشش را کرد تمام اطلاعات مربوط با کوبا را از بین ببرد و شخصیت قبلی را پاک کند.
کلا تمایل نداشت زندگی قبل از ۳۳ سالگی اش را کسی بداند. . استالین اصلا سر این ماجرا با کسی شوخی نداشت.
اما جنگ جهانی اول باعث آزادی اش شد. جنگی که باعث شد رژیم پادشاهی تزار سقوط کند و سوسیالیست ها دولت موقت تشکیل دهند. حالا تمام انقلابیون جاهای مختلف به پایتخت آمدند. استالین هم خیلی سریع خود را به پایتخت رساند. حتی از لنین هم زودتر رسید و در دفتر بلشویک مشغول روزنامه نویسی شد و از دولت موقت انتقادات جدی میکرد.
مسیر استالین برای کسب قدرت
استالین که تا همین چند سال قبل هم کسی اسمش را نشنیده بود و در تبعید به سر میبرد حالا شخصیتی مهم شده بود؛ نویسنده ای مطرح در روزنامه بلشویک.
حالا همین روزنامه نگار مطرح به همراه لنین و تروتسکی مثلث اصلی حذب بلشویک را تشکیل دادند.
تروتسکی آنقدر بزرگ بود و جایگاه بالایی داشت که جایگاه رهبر بلشویک هم شایسته اش بود.
ولی لنین برای اینکه قدرتش را ثابت نگه دارد و کاری نکند که تروتسکی بخواهد با او برای رهبری رقابت کند سعی کرد برای تروتسکی رقیب ایجاد کند. چه کسی بهتر از استالین؟ خودش آن بالا بنشیند و دو نفر هم رده را زیردستش قرار دهد.
روی همین حساب لنین به استالین خیلی بها داد و تمام تلاشش را کرد که او را هم رده تروتسکی به بقیه نشان دهد. ۳ نفری که رابطه شان اوایل حذب خیلی خوب بود؛ حالا باهم نقشه سرنگونی دولت موقت را کشیدند.
تا اینکه اکتبر ۱۹۱۷ از راه رسید. در عملیاتی کودتاگونه، دولت موقت سوسیالیست ها سرنگون شد.
که به آن انقلاب اکتبر میگویند.
با انقلاب اکتبر لنین و دار و دسته اش سرکار آمدند.
در این حکومت تازه تاسیس اولین سمت استالین این بود: وزیر امور اقلیت های ملی.
همان اول که دولت بلشویک تشکیل شد؛ کارهای خیلی زیادی هم کرد. روسیه را از جنگ جهانی اول خارج کرد؛ مجلس موسسان را منحل کرد و تمام فعالیت احزاب مخالف خودش را محدود کرد و خیلی از مخالفین خود را اعدام کرد و کسی که ماهرانه همه این کارها را انجام میداد شخص استالین لود.
لنین اسم این حکومت جدید را شوروی گذاشت. کشوری که دو، سه سال اولش را درگیر جنگ داخلی بین ارتش سرخ (بلشویک ها یا همان کمونیستها) و ارتش سفید(سلطنت طلب های سابق و طرفداران تزار) بود.
در آن دوران خیلی از مناطق دورتر مثل فنلاند، اوکراین، لهستان، آذربایجان اعلام خودمختاری کردند و حاضر نبودند زیر پرچم کمونیست ها بیایند.
استالین در سرکوب این جنبش های استقلال طلبانه، نقش خیلی مهمی ایفا کرد که جز اولین و مهم ترین کارهایش این بود که جمهوری آذربایجان را به شوروی اضافه کرد.شوروی با کمک استالین و تروتسکی، روز به روز بزرگتر شد.
دیگر به آن جمهوری شوروی نمیگفتند؛ بلکه اتحاد جماهیر شوروی نام داشت.
استالین که ناآرامی ها و استقلال طلبی را در جاهای مختلف شوروی سر و سامان داد و آرام کرد، حالا به پایتخت برگشت و به همراه لنین با خانواده هایشان به کاخ تزار رفتند و آنجا ساکن شدند.
استالین هر روز بزرگ و بزرگتر میشد و قدرتش هم بیشتر میشد. استالینی که خودش رو ی به خاطر نقص عضو از خدمت معاف شده بود، حالا به مغز متفکر ارتش تبدیل شده بود.
رژیم تازه تاسیس شوروی در جنگهای داخلی پیروز شد و بخاطر منابع عظیم کشور روز به روز قدرت بیشتری پیدا کرد. به معنی واقعی شوروی را به عنوان ابرقدرت به دنیا معرفی کردند. کشوری که کم کم استالین داشت در راس قدرتش قرار میگرفت.
چون از اواخر ۱۹۲۲ بود که بیماری لنین او را زمینگیر کرد تا جایی که حتی به زور حرف میزد و اینجا بود که استالین بعنوان دبیرکل حذب کمونیست تمام اختیارات را بر عهده داشت. حتی ملاقات با لنین را ممنوع اعلام کرده بود. چون میگفت برای سلامتی اش مضر است.البته که قطعا دلش برای لنین نمیسوخت. هدفش غصب قدرت بود. چون استالین متوجه شده بود لنین میخواهد تروتسکی را جایگزین خودش کند ولی استالین این اجازه را نمیداد. او به معنای واقعی یک سیاستمدار بود که برای رسیدن به قدرت کاملا برنامه داشت. جلوی انتشار وصیتنامه لنین را گرفته بود. هیچکس خبر نداشت لنین چه وصیتی کرده.لنین اواخر عمرش متوجه شده بود استالین فوق العاده تندرو است و عقاید خطرناکی دارد برای همان میخواست تروتسکی جایگزینش شود. بیماری لنین بالا گرفت و در نهایت فوت شد.
جدال قدرت بعد از مرگ لنین هم خیلی بالا گرفت. مدعی اصلی جانشینی لنین هم دو نفر بودند: استالین و تروتسکی.
گفتیم؛ تروتسکی جایگاه خیلی بالاتری داشت. اصلا تا وقتی تروتسکی وجود داشت استالین نباید حتی به رهبری فکر میکرد. اما استالین باهوش بود و به هر طریقی بود تروتسکی را از صحنه قدرت برکنار کرد و با مقامات حذب زد و بند کرد که تروتسکی را حذف کند که موفق هم شد.
در نوامبر ۱۹۲۶ با پرونده سازی و شایعه پراکنی کاری کردند که تروتسکی از حذب برکنار شود.
بعد از برکناری هم او را دستگیر و تبعید کردند.
واقعا عجیب است؛ رهبر انقلاب اکتبر همان سالهای اول از انقلاب اکتبر اخراج شد. اما از آنجا که استالین برای آینده خودش و تثبیت قدرتش برنامه داشت، او را تبعید کرد اما نکشت. مامور تبعید تروتسکی، آقای مولوتوف بود که استالین بخاطر پاداش این کارش او را وزیر امورخارجه شوروی کرد.
در پرانتز بگوییم؛ شاید شما کلمه کوکتل مولوتوف را زیاد شنیده باشید. همان ماده های آتش زا که از آن در اعتراضات استفاده میشود. این کلمه کوکتل مولوتوف توسط فنلاندی ها ساخته شد. در دورانی که شوروی به فنلاند حمله کرده و بمباران های آتشباری در فنلاند ایجاد میکرد ولی پروپاگاندا و تبلیغات حکومتی که داشت، او را اینطور جلوه میداد که ما حمله نمیکنیم ما داریم کمکهای غذایی بشردوستانه به همسایه گرسنهمان یعنی فنلاند میدهیم.
وقتی این اعلامیه منتشر شد مردم فنلاند هم بمبهای دستساز درست کردند و اسم آن را کوکتل مولوتوف گذاشتند و گفتند اینها بمب نیست؛ اینها کوکتل است که ما تقدیم به آقای مولوتوف میکنیم!
شیوه حکمرانی استالین
کسی میتواند آینده را کنترل کند که گذشته را کنترل کرده باشد.
در دوران کودکی یاد میگیریم برخی واقعیتها واضح و قطعی اند، اما اگر مستبد و ستمگری باشید که در دنیایی پر از آشوب حکومت میکند، حقیقت عموما آسیب آفرین میشود.
حقیقت برای یک آدم قدرتمند و دیکتاتور یک مشکل جدی محسوب میشود. چون حقیقت به گفتگو و بحث تبدیل میشود.
حقیقت به ما میگوید میشود داستانهایی که یه ما گفته میشود را زیر سوال ببریم.
اما کمتر دیکتاتوری مثل استالین دیده میشود که انقدر مصرانه علیه حقیقت جنگیده باشد تا از پروپاگاندا و دادن اطلاعات غلط و بقیه حقه ها هوشمندانه استفاده کند تا سلطه تام بر اتحادیه جماهیر شوروی را حفظ کند. استالین میدانست نمیشود دست روی دست گذاشت و منتظر ماند قوانین تاریخ خودبخود انجام شوند. این قوانین باید توسط شخص دیگری اعمال شود.
البته فقط استالین نبود که این کار را انجام داد. دیکتاتور های بزرگی در طول تاریخ برای احیای غرور ملی در دوران حاکمیتشان، این کار را زیاد انجام دادند. مثلا هیتلر به مقامات بلند پایه نازی دستور داد که آثار به جا مانده از جنگجهانی اول در اروپای اشغال شده را نابود کند تا هر مدرکی از شکست گذاشته آلمان پاک شود.
یا مثلا رژیم کیم در کره اصرار داشت بگوید در جنگ دو کره، کره جنوبی جنگ را شروع کرده. اما در واقعیت جنگ با حمله کره شمالی به سئول شروع شده بود. یا مثلا مائو در چین هم گرسنگی شهروندان چینی را بخاطر برنامه اش انکار میکرد.
برنامه اش چه بود؟ یک گام بزرگ رو به جلو. علیرغم این که شواهد نشان میداد قحطی بالای ۴۵ میلیون نفر را کشته اما خب مائو این را کاملا تغییر داد.
استالین باید این را نشان میداد که من وارث برنامه های لنین هستم و با او دیدگاه های مشترکی دارم.
اما استالین به یک مشکل جدی دچار میشود. لنین در اواخر عمرش به استالین بدگمان میشود. میگفت استالین بیش از حد گستاخ است و زیادی متعصب. اگر جلویش گرفته نشود ممکن است بین حذب چنددستگی ایجاد کند. اما در ژانویه سال ۱۹۲۴ لنین در آستانه مرگ قرار گرفت. حالا استالین برنامه اش را شروع میکند تا رابطه اش را با لنین به بقیه به شکل بهتری نشان دهد.
بعد از فوت لنین، استالین فورا مسئولیت برنامه ریزی دفن لنین را برعهده میگیرد. علاوه بر اینکه استالین درباره فلسفه لنین هم سخنرانی های پرشوری ارائه میدهد.
اجازه ساخت یک آرامگاه در وسط میدان سرخ را صادر میکند و برای اثبات رابطه شخصی و محکم با لنین، استالین یک عکس خصوصی از خودش و لنین منتشر میکند.
در ابتدا از ویرایشگر ها میخواهد تا چهره او را در عکس بزرگتر کنند تا لنین از او کوچکتر بنظر برسد. علاوه بر اینکه آن ها را در عکس به هم نزدیکتر کند.
در کنار این که حای زخم های چهره استالین که در اثر ابتلا به ابله در دوران کودکی داشت هم صاف کند.
طول بازویش را که در اثر تصادف با ارابه در کودکی صدمه دیده بود هم بلندتر کردند. این یکی از اولین نمونه های فوتوشاپ در طول تاریخ است. تلاشهای استالین برای بازسازی رابطه اش با لنین جواب داد. در طول ۵ سال بعد، استالین موقعیت خودش را در رده بالای حذب با از باری خارج کردن تمام رقبایی که در راه رسیدن به قدرت مطلق بودند را تقویت کرد.
حالا استالین به تنها رهبر اتحادیه جماهیر شوروی تبدیل شده بود. وقتی خیالش از این کار راحت شد، تاریخ حذب کمونیست را به دلخواه خود تغییر داد و به مردم این دید از تاریخ آموزش داده شد.
تحریف گذشته در صورتی اتفاق میافتد که شهروندان به بقیه منابع اطلاعاتی به روز تر دسترسی نداشته باشند . وقتی دسترسی داشته باشند، شما فقط تا یکجایی میتوانید حقیقت را پنهان کنید تکنیک مهم استالین برای این قسمت این بود که همه چیز را سانسور کنید.
یکی از قدرتمندترین ابزاری که هر رهبری دارد، کنترل اطلاعات است.
وقتی شما میتوانید کانالهای اطلاعاتی را به معنی واقعی ببندید بعدش میتوانید روایات موردنظرتان را انتشار دهید و این را به روایتی تبدیل کنید که شهروندان در آن زندگی میکنند.
وقتی پای موضوعات ممنوعه و سانسور وسط باشد، استالین فکر همه چیز را از قبل کرده. حتی درآمد شخصی هم ممنوع اعلام میشود.
بالارفتن قیمتها ممنوع است. هرچیزی که به کمبود غذا مربوط شود یا قحطی های سراسری، حرف زدن از آن جرم حساب میشد.
آمار جرم، بیکاری و بی خانمانی جنجالی است ولی هیچکس اجازه ندارد درباره آن حرف زند. گزارش بالایی طبیعی و انسانی مثل زلزله و سقوط هواپیما و اخبار شرایط زندان و تبلیغات کالاهای خارجی، همگی سانسور میشد و کسی اجازه نداشت از آنها صحبت کند.
تئوری احمقهای به درد نخور
استالین از لنین یک چیز را خیلی خوب یاد گرفته بود؛ تئوری احمقهای بدرد نخور.
طرحی که بر اساس ان، از نقطه ضعف آدمها سواستفاده میکند.از غرورشان یا از راه پول، تا آنها را با داستان خود همراستا کند. این کار را میکند تا به رژیم خود اعتبار و مشروعیت دهد. البته که استالین تنها دیکتاتوری نبود که این را میدانست.
آدمهای بزرگ و اثر گذاری مثل والتر دورانتی که آن زمان رئیس شعبه نیویورک تایمز در مسکو بود. این آقای دورانی از سال ۱۹۲۲ مدیر نیویورک تایمز مسکو بود اما از بین دوستان روزنامه نگارش بیشتر بخاطر لاس زدن با خانم ها و پای چوبی که داشت معروف بود؛ تا مدل شغلیش. این شخص، آدم اثربخشی بود ولی کاردرست نبود. این روحیاتش به گوش استالین میرسد و میفهمد میتواند از او برای دور کردن ذهنها از قحطی استفاده کند.
استالین به دورانتی پیشنهاد یک مصاحبه اختصاصی در کاخ کرملین را میدهد. آنجا درباره شگفتی های کمونیست و برنامه هایش برای شکوفایی شوروی، بلوایی راه می اندازد.
دورانتی هم بخاطر این موقعیت از استالین خیلی تشکر میکند و شروع میکند مقالات درخشانی درباره استالین و مدل رهبری اش مینویسد. حتی از دورانتی دعوت میکنند تا از اوکراین هم بازدید کند. کاری که برای اکثر یا همه خبرنگاران آن دوران ممنوع بود.
دورانتی را به اوکراین میبرند و به طور گزینشی به او جاهایی را نشان میدهند که قحطی نبوده. اما هرچقدر بیشتر به عمق مناطق روستایی حرکت میکنند انکار واقعیت هم سختتر میشود. ولی دورانتی هرچند که همه اينها را میبیند ولی واقعیت را نشان نمیدهد. مقالاتی مینویسد که که آنها مدعی میشود شایعات مربوط به قحطی، قلو آمیز بوده است و جایزه های بزرگی بخاطر این مقالاتش میگیرد. نکته دردناکتر این بود که مردم این صحبتها را باور کردند حالا استالین توانست اعتبار خیلی زیادی برای خود بخرد.
از بین بردن مذهب
استالین توانست اعتبار خیلی زیادی برای خود بخرد. حالا که جایگاه رژیم سانسوری تثبیت شد و متحدانش آتش افکار عمومی علیه او را در خارج از کشور خاموش کردند، وقتش بود استالین جنگ خود علیه قدرت را به مرحله بعد ببرد. برای این کار باید مقدس ترین بنیاد را هدف قرار میداد: از بین بردن مذهب.
فارغ از دین گریزی استالین و شعار معروفش که دین افیون جامعه است، استالین به منابع کلیسا هم نیاز داشت. کلیسا ها طلا و سنگهای قیمتی و آثار هنری با ارزشی داشتند. به جای مناسبتهای مذهبی مثل کریسمس استالین مناسبتهای خودش را جایگزین کرد.
استالین مذهب را از مردم گرفت وایدئولوژی خودش رو جایگزین کرد. مجسمه های بزرگ لنین را در جای جای شهر گذاشته بود و اون رو به یه قدیس بزرگ کرده بود. علاوه بر اینکه خودش یه سری نماد و قدیس هم ایجاد کرد و از اونا به عنوان قهرمانهای ملی نام میبرد مثل پاولیک موروزوف.
موروزوف یک نوجونی بود که از بچگی خیلی حزب و رهبرانش رو دوست داشت و به ارمانهای حزب پایبند بود. تا اینکه یک روز میبینه پدرش در خونشون گندم احتکار کرده، از اونجایی که به ارمانهای حزب پایبند بود نمیتونست این رفتار پدرش رو نادیده بگیره، میره پیش پلیس مخفی و پدرش رو لو میدهد، پلیس مخفی هم پدر رو دستگیر میکنه و به جرم خیانت اعدامش میکنه!
خانواده موروزوف که این ماجرا رو میفهمن یک شب یواشکی موروزوف رو به قتل میرسونن، یکی از روستایی ها خبر کشته شدن موروزوف رو به پلیس مخفی و روزنامه ها میرسونه و همه میفهمن موروزوف چرا کشته شد!
از فردای اون روز موروزوف به عنوان یک قهرمان کوچک ملی به شوروی و دنیا معرفی میشه و به معنی واقعی یک اسطوره میشه
این داستان یک دروغ بزرگ بود ک استالین ساخته بود و مردم باور کردن
مقابله با علم
کل فرهنگ علم و پژوهش، جایی است که شما با واقعیتهای علمی و عینی و معقول سر و کار داری و نتایجی که نه بر اساس ایدئولوژی است، بلکه براساس صحت وقایع بدست می آید؛ این ها از نظر یک دیکتاتور ارتداد محسوب میشود.
البته این هم صرفا مختص استالین نیست. دیکتاتور بریتانیایی، فرانسیسکو فرانکو، هیات پژوهش علمی را منحل کرد و نظریه هایی مثل تکامل را که او و حذبش با باورهای مسیحی خودشان، ناسازگار میدیدند را رد کرد. هیتلر هم همینکار را کرد. هیلتر و رایش سوم، سختگیرانه تعیین میکردند که روی چه شاخه هایی از علوم باید مطالعه شود. در یک برهه، مکانیک نسبیت و کوانتوم را به طرفداری از علومی مثل فیزیک اریایی رد کردند.
رئیس جمهور گامبیا، یعنی یحیی جامع، طبق گزارشات متعدد، هزاران نفر مبتلا به ایدز را مجبور کرد با خودداری از روش های مرسوم، از درمان شخصی او استفاده از علم مدرن رو ممنوع کرده بود و میگفت باید به کنند. به ادعای یحیی جامع کسی که توصیه های او را اجرا میکرد ۳من گوش کنید۳ روزه مشکلش حل میشد و ویروس ریشه کن میشد.
ایدئولوژی ذهن استالین را بسته بود. او در هر چیزی تلاش میکرد افرادی را دور خودش نگه دارد که به ایدئولوژی متعهد باشند. او به تخصص هیچ اهمیتی نمیداد. فقط تعهد. مثلا یک زیست شناس انقلابی پاچه خوار آن زمان به نام آقای لیسینکو تروفین بود که راه حلش برای رفع مشکل قحطی در شوروی این بود که باید اصول مارکسیستی را روی گیاهان پیاده کرد.
کارهای احمقانه ای هم کرد؛ مثلا دانه غلات را در معرض سرما میگذاشت چون معتقد بود آن دانه، به سرما مقاوم میشود و میتواند مقابل سرماهای آینده محصولات بهتر دهد.
اما خب چون با اصول مارکسیستی نزدیک بود، این صحبتها مطرح میشد و اتفاقا از آن استفاده هم میشد. استالین از این ایده خیلی خوشش آمد. آقای لیسینکو را برای سخنرانی در کرملین دعوت میکند. در آن سخنرانی لیسینکو به علم ژنتیک مدرن حمله میکند و وفاداری دانشمندان را زیر سوال میبرد و معتقد است آنها هدفشان نسل کشی آینده شوروی است. لیسینکو قول میدهد نظریه های انقلابی من برای همیشه به گرسنگی و قحطی در شوروی پایان میدهد.
استالین از این ایده خوشش میآید تا جایی که کاری میکند طی چند سال آینده هم هیچکس حق نداشته باشد راجع به علم ژنتیک، پژوهش، بررسی انجام دهد یا حتی مقاله دهد. استادهای دانشگاه را اخراج میکنند و آزمایشگاه های را تعطیل. اگر کسی معترض بود هم بطور کل حذف میشد. با همان روش مرسوم یعنی شلیک از پشت سر.
در ادامه همه این کارها، لیسینکو را به عنوان نابغه انقلابی به تمام دنیا معرفی میکنند. هرچند دد واقعیت به طور کلی ایده های او شکست خورد و شرایط را بدتر کرد.
این نتیجه تقدم تعهد به تخصص بود که استالین کاملا آن را انجام میداد.
از بین بردن اعتماد عمومی
شما وقتی علم را بی اعتبار میکنید، مفهوم علم را از بین میبرید، تاریخ را بازنویسی میکنید و ایدئولوژی های خود را جایگزین آنها میکنید و پروپاگاندای موفقی هم دارید طبیعتا باید جنگ علیه حقیقت را هم برنده شوید. حالا وقتی همه این کارها را کردید برای اینکه خیالتان راحت شود باید یک کار مهم دیگر انجام دهید تا هیچ شکافی نماند و هیچ چیزی پاشنه آشیل شما نشود؛ باید ایمان و اعتقاد بین مردم را از بین ببرید. ارتباط بین شهروندان، خانواده و هر ارتباط دیگری، برای دیکتاتور یک تهدید بزرگ است.
آدمها باید فقط به رهبر و حذب وفادار باشند، نه چیز دیگر. پدیده بی اعتباری افسار خیلی قدرتمندی است. اگر شما دیگر به کسی اعتماد نداشته باشی، با کمال میل خودتان را دو دستی به دولت میدهید چون هرچیز دیگر غیر از دولت مشکوک است.
داستان معروفی است که بعد از فروپاشی شوروی منتشر شد. مادری که فرزندش را به نزدیکترین دوستش میسپرد و به او میگوید: این پیش تو باشد من غیر از تو به هیچکس اعتماد ندارم. این مادر بچه را به دوستش میسپرد و بیش از ۲۰ سال در اردوگاه های کار اجباری مشغول به کار میشود و وقتی بیرون می آید کسی که او را به نیروهای پلیس مخفی لو داده، همین نزدیکترین دوستش بوده و همانجا بعد از آزادی اش خودکشی میکند.
استالین و اقتصاد دستوری
استالین به دنبال عدالت بود. هدف او ساخت جامعهای آرمانی زیر نظر دولت و حکومت بود. حکومتی که روی همه چیز مردم نظر داشته باشد. میخواست کل جامعه را یکدست کند.
کاری کند همه مردم به یک چیز فکر کنند؛ موفقیت حذب. واقعا هدفشان ساختن جامعه ای سرزنده و گل و بلبل بر اساس نقشه راهی که خودشان کشیده بودند، بود.
تنها شرط اجرایی شدن نقشههایشان را این میدانستند که باید روی همه چیز کنترل داشت. از اقتصاد، فرهنگ، مذهب و سیاست گرفته تا هرچیز دیگر.
همه چیز را سعی کرد خودش به دست بگیرد. قوانین جامعه را به مردم دیکته کند تا همه ان را اجرایی کنند.
کاری کند همه جامعه یکدست شوند و به تنها چیزی که فکر کنند موفقیت حذب باشد. حتی به جای مردم هم فکر کند و تصمیم بگیرد. شیوه اداره اش هم دستور بود. خدا نکند کسی هم از دستورات سرپیچی میکرد. استالین و حذب کمونیست بود که برای روستاها که بیشتر از ۸۰ درصد جمعیت مردم را تشکیل میدادند تعیین تکلیف کرده بود که کی بکارید، چه بکارید و با تولیداتتان چه کار کنید.
همه دارایی ها و همه چیز تحت کنترل حکومت درامد. همه را مصادره کرد تا به قول خودش از چرخ اقتصاد مملکت استفاده کند.
یکی از برنامه های مهم او اشتراکی سازی بود. البته که ایده آن برای تروتسکی بود که اوایل استالین با آن مخالفت میکرد اما خالا برای قدرتنمایی هم که شده خواست این ایده را عملی کند. حالا این ایده چه بود؟ حکومت برنامه داشت زمینهای دهقانان را در اختیار خود بگیرد و خود مدیریت کند و دهقانان مالک چیزی نباشند.
این اشتراکی سازی را با خشونت خیلی زیادی انجام میداد. یعنی آنقدر جدی شد که دهقانان محصولات را میشناختند و لن را به دولت میدادند، ولی چیز زیادی به خودشان نمیرسید. این کار چند بار منجر به قحطی های خیلی شدید شد. باعث فاجعه خیلی بزرگی به نام هولودومور شد.
فاجعه ای که به روایتهای مختلف بین ۴ تا ۱۰ میلیون قربانی داشته و باعث شده آدمها به آدمخواری روی اورند.
سیاست او این بود که همه چیز یا مال دولت است یا مال دولت میشود.
روی همین حساب هم بیشترین تنش را با دهقانان داشت. آنها زمین و دام داشتند. استالین میخواست هرطور شده اینها را از چنگ دهقانان درآورد. به عبارتی استالین میگفت زمین تو برای دولت است پس توام برده دولت میشوی.
این کار او صدای همه را درآورد. شورش های خیلی زیادی شروع شد. بیشترین شورش در اوکراین انجام شد. اما دست به سرکوب او خیلی خوب بود و معترض را سرکوب میکرد.
استالین شروع کرد با دهقانان اوکراینی مقابله کند.
خیلی از آنها را اعدام کرد. یکسری را به سیبری یا اردوگاه کار اجباری فرستاد. این سرکوب دهقانان فاجعه بود. وقتی دهقانی نباشد که کار کند، محصولی هم وجود ندارد و این یعنی شروع یک قحطی بزرگ. این خبر در رسانه های غربی منتشر شد و واکنشهای بسیاری به استالین وارد شد. اینجا بود که او کمی عقبنشینی کرد و یک سخنرانی طولانی کرد.
برای آرام شدن جو پشت تریبون از خشونت در اوکراین انتقاد کرد! گفت این چه وضعی است، اینها هم وطنان ما هستند. چرا مردم را اذیت میکنید؟
روی همین حساب تقصیر را گردن یکسری از مقامات حذب انداخت و آنها را توبیخ کرد. سیاهبازی خیلی خوبی بود.
جو آرام شد و حدود ۱ سال کاری به کار دهقانان نداشتند. اما کمتر از ۱ سال بعد از سخنرانی کوبنده، استالین دستور داد با تمام قوا جلوی دهقانان بایستید. شروع کردند دهقانان را کشتن و زندانی و تبعید کردن.
طوری که حدود ۳۰۰هزار دهقان از اوکراین فرار کردند.
استالین دائما فشار را بیشتر میکرد. اول قانون گذاشت هر سال هر دهقان باید مقدار مشخصی گندم را به دولت تحویل دهد و مازاد مال خودش. بعد گفت نه، مازادش هم برای دولت است و هرکس به حد مشخص نرسد، دامهایش هم از او میگیریم.
هر دهقانی که گندم را ندهد خائن و دشمن ملت است. او دستور داد مرزهای اوکراین را ببندند تا کسی نتواند فرار کند. یعنی مردم را در اوکراین حبس کرد. دهقانان اول برای اینکه مخالفت کنند شروع کردند دامهایشان را ذبح کردند.
حالا همه این ها یکطرف، آن سال به معنای واقعی خشکسالی شده بود. اصلا نمیشد حتی مقدار مشخصی که دولت گفته بود هم تولید کرد.
اما استالین این چیزها سرش نمیشد و خیلی لجبازتر از این حرفها بود.
کاری نداشت خشکسالی است؛ میگفت باید این حد مشخص شده را تحویل دولت دهید و با این کار فشارش هم بیشتر کرد.
اعلام کرد خوشهچینی جرم محسوب میشود و حکم آن اعدام یا تبعید است. خوشه چینی هم جمع آوری خرده گندم هایی است که بعد از برداشت باقی میماند. استالین به همانها هم رحم نمیکرد و رسما در سخنرانی هایش خوشه چینها و دهقانان که سعی میکردند کمی برای مایحتاج خود گندم ذخیره کنند را خائن معرفی میکرد.
قوانین را هر روز سختگیرانه تر میکرد؛ مثلا کسی اجازه مبادله کالا با کالا هم نداشت. مبادله نان هم جرم بود.
اما خشکسالی شده بود و تولید گندم از حالت عادی کمتر بود؛ از طرفی تعداد دهقانان هم کمتر بود.
ولی دولت این اتفاق را گردن دهقانان انداخت و گفت شما کمکاری کردید و محصولات را خودتان میدزدید. هرچه میگذشت، شرایط بدتر میشد. هرچه کشت میشد را دولت سریع برمیداشت. ذخائر غذایی اصلا پاسخگو نبودند. کم کم قحطی شکل میگرفت. از طرفی هیچکس نمیتوانست از مرزها خارج شود. مردم از این شهر به آن شهر برای پیدا کردن ین لقمه نان میرفتند.
آنقدر این اتفاق فاجعه درست کرده بود که مردم شهر شکل مرده متحرک شده بودند و یکی یکی تلف میشدند. گوشه های خیابان پر از جنازه شده بود.
بخاطر شرایط بهداشتی داغون این وسط یکسری بیماری مثل تیفوس هم پیدا شد. کلمه هولودومور یک کلمه یونانی است؛ ترکیب دو کلمه هولد و مور. به معنی گرسنگی و طاعون.
ترکیب هولودومور یعنی کشتن با ابزار گرسنگی دادن. چیزی که ان زمان در اوکراین اتفاق میافتاد. اوضاع اوکراین به حدی وخیم بود که مردم به مردهخواری روی آورده بودند.
تلاش برای زنده ماندن یک چالش اساسی بود. یادداشتهایی دز آن دوران باقی مانده است:
مثلا نامه یک دکتر که در آن نوشته:
وقتی دارم این نامه را مینویسم هنوز ادمخوار نشوم ولی نمیدانم وقتی تو داری این نامه را میخوانی منم یکی از آنها هستم یا نه. در شهر ما، آدمهای خوب زودتر از بقیه مردند. کسانی که آدمخواری نکردند و هنوز بچههایشان را نکشتند مردند.
کار عدهای شده شکار پسربچه ها و دختربچها.
جدی بد بود شرایط؛ تجسم کنید آدم شکار میکردند. آدمخواری به قدری بود که روی در و دیوار تابلو زده بودند که خوردن فرزندان عملی وحشیانه است.
بیشتر از ۲۵۰۰ نفر به جرم آدمخواری بازداشت شدند. نیروهایی که مسئول جمع کردن جنازه ها و انتقال آنها به بیرون از شهر بودند، اگر گاریشان جای خالی داشت آدمهای زنده و ضعیف را هم میبردند. میگفتند اینها که چند روز دیگر میمیرند بذار خالی نرویم!
همه اینها در شرایطی اتفاق افتاد که استالین هیییچ خبرنگاری را نمیگذاشت به اوکراین رود. اگر خبری هم به بیرون درز میکرد، استالین همه را تکذیب میکرد و میگفت این کار رسانه های بیگانه برای تضعیف دولت شوروی است.
امار و ارقام مختلف است.
آمار غیررسمی میگوید سال ۱۹۳۳ حدود ۷میلیون اوکراینی از قحطی مردند.
خود مورخان اوکراینی آمار ۱۰ میلیونی اعلام میکنند. آخر سال ۱۹۳۳ شرایط به شدت وخیم میشود و استالین متوجه میشود دیگر نمیتواند ماجرا را مخفی کند چون اوضاع کم کم از کنترلش خارج میشد.
کمکم کمکرسانی را شروع کرد. نکته حالب این بود که همان زمان که داشت مثلا کمک میکرد، یکسری عکس هم از دهقانان منتشر کرد که ببینید! کار این پدرسوخته های ضدانقلابی بوده.
اینها بودند که مملکت را به این وضع انداختند. اما همه اينها در حالی است که اسناد نشان میدهد همزمان که شوروی دچار قحطی بود، اما صادراتی به بقیه کشورها پابرجا بود.
استالین در شوروی یک حکومت تمامیت خواه و سرکوبگر درست کرده بود ولی فکر میکرد به عنوان فرشته مردم ظاهر شده تا همه را از بدبختی نجات دهد.
اگر هم کسی کشته میشد یا سیاستهای استالین اجرایی نمیشد او دنده عقبی نداشت که فکر کند شاید خودم اشتباه کردم. به این اعتقاد داشت که سیاستها به مدل درست اجرا نشده است.
البته همه ابنها را گفتیم آمل نکته ای وجود دارد؛ در دوران استالین اقتصاد واقعا رشد کرد. صنعت و تولید افزایش یافته بود. اما به چه قیمتی، به قیمت وحشت، کشته شدن و زندانی شدن آدمهای خیلی زیاد در شوروی.
او هر مدل سرکوب را برای پیشبرد اهدافش حق خودش میدانست.
و خدا نکند روزی احساس میکرد کسی برای قدرتش تهدیدی است. حساب کار این ادمها با اردوگاه های اجباری بود که نه رفتن با خودشان بودنه بیرون آمدن.
سیستم سرکوبگر و جنایتگری درست کرده بود که در کنار اردوگاه های مرگ نازی ها شانه به شانه حرکت میکرد و تا دهه ۱۹۵۰ به لوج فعالیت خودش رسید.
استالین حدود ۵۰۰ اردوگاه کار اجباری درست کرد. ۲۰ میلیون نفر وارد این اردوگاه ها شده بودند. به طور میانگین از هر ۷ بزرگسالی که در شوروی بودند، ۱ نفر تجربه وارد شدن به این اردوگاه ها را داشت. اردوگاه هایی که قوانین آنها خیلی هم ربط به شوروی نداشت و کاملا مستقل و فراقانونی عمل میکردند.
هیچ قانونی شامل حالشان نمیشد.
اما شاید بپرسید چه کسانی به این اردوگاه ها میرفتند؟ مخالفین حذب.
آن دوران در شوروی سازمانی به نام چکا وجود داشت. این سازمان نهاد فراقانونی بود که مسئولیت این را برعهده داشت که هرکس تهدیدی برای حذب به شمار اید، باید حذف شود. هیچکس جلودار چکا نبود.
با حمایت تمام قد استالین کارهایش را انجام میداد.
بدون محدودیت و سرکوب خشن با پلیس سیاسی با ۲۰۰هزار نفر نیرو شامل مخبر و اطلاعاتی، کارها را پیش میبردند
اصلاحات اقتصادی در شوروی
سال ۱۹۲۸ استالین برنامه اصلاحات اقتصادی را شروع کرد. هدف این برنامه این بود به رشد اقتصادی ۲۰ درصدی در سال برسند. واقعا اقتصاد تکان خورد و رشد قابل توجهی کرد اما به ۲۰ درصد امکان نداشت برسد.
حالا شاید بپرسید چطور ممکن است رشد اقتصادی در آن شرایط حاصل شود؟ بخاطر همین آدمهایی که در نیروگاه های کار اجباری بودند. به هرکس یک برچسب میزدند و به این نیروگاه ها میفرستادند.
نیروی کار مفت و مجانی
با همه این کارها اقتصاد تکان خورد.
اما به ۲۰ درصد نرسید.
نکته اینجا بود خود استالین مسئولیت این موضوع را گردن نمیگرفت و تمام مسئولیت را به گردن مهندسین و معماران انداخت. آنها را به جرم خیانت و اقدامات خرابکارانه و جلوگیری از رشد اقتصادی محاکمه کرد.
دادگاه های نمایشی زیاد راه انداخت. در دادگاه قاضی آنها را حذب ضد انقلابی خطاب میکرد.
تک تکشان اعتراف کردند ما به قصد خرابکاری از عمد با همکاری فرانسه و ارتش سفید اقداماتی کردیم که جلوی رشد شوروی را بگیریم. ما هدفمان ایحاد بحران برای شوروی بود. از همان اعترافات اجباری معروف.
روزنامه ها هم با آب و تاب این اخبار را پوشش میدادند.
استالین به واسطه نیروی کار ارزانی که داشت پروژه های اقتصادی خود را شروع کرده بود.
بهره برداری از جنگل ها برای تولید الوار و ساخت مصارف صنعتی مثل ذغال سنگ.
زندانی ها باید ۱۲ ساعت در روز کار میکردند و اگر طی ۱۰ روز کارشان را درست انجام میدادند، ۱ روز استراحت داشتند.
حدود ۲۰ درصد از زندانی ها زنان بودند که آنها هم عین مردان بدون هیچ تفاوتی باید کار میکردند. فارغ از کارها، مورد تجاوز نگهبانان هم واقع میشدند. چون نگهبانان هم آدمهای معمولی نبودند و افرادی بودند و جر اشرار محسوب میشدند و خط قرمز نداشتند.
استالین دستور داده بود تولید باید به حداکثر برسد. اگر کسی از زندانیان سهمیه اش را تحویل نمیداد خبری از غذا نبود. اگر هم کسی دست به شورش یا فرار میزد، با گلوله از خجالتش در می آمدند.
استالین و مغر متفکر این زندانیان معتقد بودند باید در ۳ماه اول حداکثر استفاده را از زندانیان بکنیم چون بعدش بدن آنها تحلیل میرود و بازدهی آنها کم میشود.
روی همین حساب قانونی برای زندان ها گذاشتند که میزان غذایی که به شما میدهیم بر اساس کاری است که تحویل میدهید. هرچقدر کار کمتر، غذا هم کمتر است.
یک افسر گرجی توانست از این نیروگاه کار اجباری فرار کند و به غرب رود و غرب را از این اردوگاه ها مطلع کند که کم کم فشارها از سمت غرب به شوروی زیاد شد و مطالبه گری های خوبی رقم خورد که باید شرایط این اردوگاه ها را استاندارد کنید.
ولی استالین سلطان کارهای نمایشی بود. در همان دوران برای آرام کردن جو فیلمی ساخت که واقعا مسخره بود. زندان ها را بهشتی رویایی نشان داد که همه شاد و خوشحال بودند و گروه موسیقی و نمایش تئاتر دارند.
ماکسیم گورکی، نویسنده معروف آن دوران را هم فرستاد که شرایط را ببیند و راجع به ان مقاله بنویسد.
البته که قبل از رسیدم ماکسیم گورکی ترتیب همه چیز را داده بودند. مثلا به بیمارستان ها رفته بودند و به پرستارها لباسی سفید و بی عیب و نقص داده بودند. که وقتی ماکسیم گورکی بیمارستان را دید گفت: نمایش جالبی است اما من حوصله نمایش دیدن ندارم! میفهمد چه خبر است.
یا او را به جایی میبرند که همه زندانیان درحال مطالعه روزنامه بودند که زندانیان برای این که به او بفهمانند چه شرایطی دارند، همگی روزنامه را برعکس دست گرفته بودند.
خود ماکسیم گورکی روزنامه یکی را میگیرد و برعکس میکند و به انها میفهماند که منظورتان را گرفتم.
اما وقتی برمیگردد یک مقاله بلند بالا مینویسد که اردوگاه های بازپروری، نیاز برای جامعه است و دولت با همین زندانها به یکی از اهداف اصلی اش که تعطیل کردن زن آنهاست نزدیک میشود.
ماکسیم گورکی خودش از مدافعان سیستم بود!
شاید هم میترسید چیز مخالف بنویسد. اما او هم ایدئولوژی داشت و معتقد بود باید از این افراد بیگاری کشید تا پاک شوند و بمیرند. آدمی که همسو با حذب نباشد، محکوم به حذف شدن است.
از ۱۹۳۰ به بعد همه زندانی ها به این اردوگاه ها فرستاده میشدند. دورانی که اوج صنعتی سازی شوروی بود. این اردوگاه ها نقش اقتصادی خیلی مهمی داشتند.
زندانی ها نیروهای اصلی شوروی برای ایجاد زیر ساخت ها و تولید و ساخت صنعت شدند.
بزرگترین پروژه های اقتصادی در شوروری اتفاق می افتاد. پروژه هایی که در دنیا هم نظیر نداشت.
پروژه هایی که همگی با دست زندانیان سخته میشد. در بدترین شرایط موجود.
سیستم اصلا نگران این نبود که نیروها تلف میشوند یا نیروها کم میشوند.
چون با بگیر و ببندهای گسترده، هیچوقت کمبود نیرو نداشتند. تا جایی که حتی خیلی از پروژه هایی که با ۱۰۰هزار نفر استارت میشدند با بیشتر از ۱۰۰هزار نفر تمام میشدند و اگر حدود ۱۰ هزار نفر در روند ساخت یک پروژه از بین میرفتند اصلا به چشم نمی آمد.
در این زندانیان جنگ، جنگ بقا بود. باید کار میکردند که فقط بتوانند زنده بمانند. زندانیان هرچقدر جلوتر میرفتند، بدنشان ضعیفتر میشد و جانی برای کار کردن برایشان باقی نمیماند و غذایشان هم کمتر میشد و ضعیفتر میشدند تا بمیرند.
تخمین میزنند حدود ۲۰ میلیون نفر مجموعا وارد این اردوگاه ها شدند. آن هم در دورانی که شوروی حدود ۱۳۰ میلیون نفر جمعیت داشت.
هرکس به راحتی میتوانست متهم شود.
یکی از اولین و مهم ترین پروژه ها این بود که دریای سفید را به بالتیک وصل کنند. ۱۲۰ هزار زندانی برای این پروژه انتخاب شدند که ۱۸ ماه، ۲۲۷ کیلومتر کانال زدند که ۲۹ کیلومتر آن از دل صخره ها رد میشد. این پروژه آنقدر بزرگ و سخت بود که خیلی از زندانیان در دمای منفی ۴۰ درجه زیر کار سنگین جانشان را از دست میدادند.
همه اینها درحالی بود که استالین از آن طرف گروهای فیلمسازی میفرستاد و فیلمهای مختلف منتشر میکرد.
نویسنده های مطرح را می آورد و آنها کتابهایی در ستایش استالین مینوشتند.
استالین این را جز افتخاراتش میدانست و روی آن بسیار مانور میداد.
البته پروژه آنقدر هم خفن نبود و خروجی خاصی هم نداشت. انقدر پهنای کانال کم بود که فقط کشتی های کوچک از آن رد میشدند. ولی حکومت فکر اینها نبود و از آن به عنوان ابزارهای تبلیغاتی استفاده میکرد. انقدر تبلیغات در این موارد زیاد بود که مردم باورشان شده بود در ناز و نعمت زندگی میکنند. بیلبوردهای شهر پر از افتخارات دولت بود که این تفکر را در ذهن مردم انداخته بودند که اوضاع خوب است و ما شما را به سعادت ابدی میرسانیم.
البته وفور نعمت وجود داشت اما برای اعضای حذب و قشر ممتاز. نه مردم عادی. استالین به کمک زندانیان در نیروگاه های کار اجباری و اقتصاد دستوری و دیکتاتوری که داشت، به یک قدرت مطلق تبدیل شده بود.
ولی استالین به همین هم قانع نبود. پروژه پاکسازی بزرگ را شروع کرد.
پاکسازی بزرگ
اگر یادتان باشد گفتیم او تروتسکی را نکشت و او را نگه داشت و چون او را عضو مخالف حذب خوانده بود، هرکس از مقامات را که میخواست متهم کند میگفت او با تروتسکی رابطه دارد. به همین راحتی اعضای حذب را شروع کرد یکی یکی حذف کردن.
سال ۱۹۳۶ پروژه پاکسازی بزرگ استارت خورد. انقدر استالین پروپاگاندای بزرگی داشت و همهچیز را برعکس نشان میداد که مردم را با قدرت رسانه قانع کرده بود باید پاکسازی اتفاق بیوفتد.
اعضای داخلی حذب خیلی ها نیروهای نفوذی بودند و باید حذف شوند! اینها باید محاکمه شوند تا درس عبرت شود!
در این پروژه تقریبا اکثر اعضای حذب که خودشان بنیانگذاران حکومت بودند از بین رفتند و به اردوگاه های کار اجباری فرستاده شدند.
استالین هم آدمهای خودش را جایگزین اینها میکرد.
ان دوران، دوران اوج وحشت شوروی بود. فارغ از اعضای حذب هرکس در جامعه کوچکترین تهدیدی حساب میشد به این اردوگاه های کار اجباری فرستاده میشد. تا جایی که فقط طی ۱ سال یعنی ۱۹۳۸، بیشتر از ۷۵۰هزار نفر بازداشت شدند و بعد اعدام.
به آن دوران، لقب دوران وحشت بزرگ را دادند. دورانی که از هر ۱۰۰ نفر بزرگسال یک نفر کشته میشد.هر منطقه سهمیه مربوط به اعدام و بازداشتهای خود را داشت که باید هم به آن میرسید.
کاری هم نداشتند اینها واقعا خائن اند یا نه. فقط باید سهمیه را پر میکردند. شوروی تا سال ۱۹۳۹ حدود ۲ میلیون زندانی داشت که نصف آنها سیاسی بودند.
ولی دوباره مطالبه گری های جهانی اتفاق افتاد و استالین احساس خطر کرد. برای این که دوباره محبوبیتش را بدست اورد، یکی از اعضای ارشد حذب به نام یجوف را محکوم کرد و کل این اتفاقات را گردن او انداخت و او را محاکمه و اعدام کرد.
بعد از او هم بریا را جایگزین او کرد و مهمترین وظیفه بریا آن بود که وضعیت زندانیان را بررسی کند و آنها را برای اقدامات اقتصادی آینده آماده کند.
اما یکجایی استالین بیخیال این نیروگاه های کار اجباری شد.چه زمانی؟ وقتی تصمیم گرفت راه آهن اورال را افتتاح کند.
راه آهن که از صعبالعبور ترین مسیرها رد میشد. از کوهستان، باتلاق. حتی تجهیزات هم نمیتوانستند انجا بروند. آمل استالین دستور داده بود و باید انجام میشد.
ایده انقدر احمقانه بود که الان به ایده دیونه وار استالین آن را میشناسند. پروژه سال ۱۹۴۷ استارت خورد و باید ۶ ساله تمام میشد ولی این پروژه شکست خورد چون غیرممکن بود. این پروژه نماد شکست توسعه بر مبنای کار اجباری شناخته شد و مشخص شد این کارهایی که انجام میدهند اصلا به صرفه نیست. حتی سال ۱۹۵۱ و ۱۹۵۲ هم بررسی کردند خیلی از این پروژه های انجام شده توسط نیروهای کار اجباری اصلا به صرفه نبوده و بدرد هم نمیآوردند چون کیفیت هم ندارند.
دولت ضرر جدی کرده بود.
پایان استالین در شوروی
اما استالین با ان همه نسلکشی و دیکتاتوری، نتوانست به فرشته مرگ دستور دهد و درنهایت روز ۵ مارس سال ۱۹۵۳ در اثر خونریزی مغزی فوت شد.
البته که علت مرگ او اصلا مشخص نیست. آدمهای مختلف گمانهزنی های متفاوت دارند که هیچکدام ممیدانیم درست یا غلط است. یک روایت است که میگوید یک نامه مخفیانه به استالین میرسد که در ان یک زن پیانیست اظهار نفرت به او میکرده و انقدر لن نامه را تند نوشته که استالین فشار عصبی به او وارد میشود و سکته میکند و روی زمین می افتد.
روایت دیگری است که میگوید استالین نیت داشت جنگجهانی سوم را راه بیندازد و کل اروپا را با ایده های کمونیستی پیش ببرد و کل دنیا را یکدست کند.
ایده ای بود که ماه های قبل از مرگش برایش برنامه ریزی میکرد و به ان فکر میکرد. حتی نامه های مخفی هم منتشر شد که اگر او ۲۴ ساعت دیرتر میمرد، نسلکشی بی سابقهای از یهودیان در مسکو انجام میداد چرا که اصلا از آنها خوشش نمی آمد و ضد یهودی بود دقیقا مثل هیتلر. میخواست یهودی ها را بکشد تا با این کار آمریکا را تحریک کند. منتظر بود آمریکا واکنش نشان دهد تا جنگجهانی بعدی را شروع کند که خوشبختانه عمرش قد نمیدهد.
استالین بعد از سالها جنایت با خبری که موجی از خوشحالی را برای زندانیان به همراه داشت، مرد.
همهچیز متوقف شد و هیچکس نمیدانست چه اتفاقی میافتد.
در رده های بالای حذب هم بحث جانشینی داغ بود و همه کسانی گه اطرافش بودند خالا وارد یک رقابت بزرگ شدند.
این رقابت را نیکیتا خورشوف میبرد. این اتفاق شروعی برای پایان دادن به دوران سیاه شوروی بود.
خورشوف یک اصلاح طلب به تمام معنا بود که تلاش کرد به کمک بریا ۳ هفته بعد از مرگ استالین دستور عفو عمومی را اعلام کند و زندانی های خیلی زیادی را آزاد کند تا کمی آرامش به جامعه تزریق شود مردم از وحشت خارج شوند.
تمام زندانی ها با محکومیت کمتر از ۵ سال، زنان، معلولان، بچهای زیر ۱۰ سالی که در زندان بودند آزاد شدند.
البته که زندانیان سیاسی را آزاد نکرد.
فارغ از اینکه خورشوف تصمیم گرفت با این کارش جو آرامش را به جامعه تزریق کند اما از طرفی فهمیده بود نگهداری زندانیان اصلا به صرفه نیست چرا که تعدادشان خیلی زیاد شده بود و مخارج شان بالا رفته بود. بیشتر از نصف زندانیان آزاد شدند.هرچند این کار را بریا انجام داد ولی همان سال به جرم خرابکاری و خیانت خود بریا هم اعدام شد.
بیستمین کنگره حزب
حدود ۳ سال بعد از مرگ استالین یعنی ۱۹۵۶، ۲۰مین کنگره حذب برگزار شد. اعضای کمونیست رده بالا ار کشورهای مختلف از جمله حذب توده ایران در این کنگره شرکت میکنند. در این کنگره خورشوف استالین را زیر بار انتقاد گرفت و از جنایاتش پرده برداری کرد.
کاری بی سابقه که در شوروی انجام نشده بود. خورشوف حدود ۴ ساعت حرف زد. در آن از جنایات استالین میگوید و خودش هم گریه میکند. البته که خورشف بعد از مرگ استالین کمیته ای تشکیل داد و اقدامات استالین را بررسی کردند. خورشوف در سخنرانی اش گفت: استالین فضایی ناامن و ناامید و ترسناک درست کرده بود. به حبس رهبران اولیه اشاره کرد که اکثرا با اتهامات اعدام شده بودند. به پاکسازی ها، تسویه حسابهای شخصی، کشتارهای بدون حساب؛ بگیرو ببند و زندانها و اردوگاهای کار اجباری اشاره کرد.
راجعه یه اتهامات بی اساس استالین حرف زد.
راجع به جنایاتی که در اردوگاه های کار اجباری شد پرده برداری کرد. جتی استالین را مسئول شکستهای اولیه دربرابر آلمان ها دانست. چون معتقد بود استالین با پاکسازی فرماندهان ارتش سرخ آمادگی لازم را از کشور گرفته بود. خورشف استالین را شخصیتی خودخواه و متوهم خطاب کرد که از شخصیت انقلابی اش فاصله گرفته بود.
البته که خورشوف معتقد بود حذب و کمونیست بهترین راه حل دنیاست. ولی میگفت این استالین بوده که اجرا کرده و کار اشتباه انجام داده. صحبتهای خورشوف انقدر سنگین و دردناک بود که خیلی ها در هملن جلسه دچار حمله های قلبی زیادی شدند. حتی خیلی از اعضای حذب با فهمیدن عمق فاجعه روزهای بعد خودکشی کردند. چون استالین برایشان بتی بود که شکسته شد.
متن این سخنرانی که پشت درهای بسته گفته شد؛ به سایر رهبران کمونیست کشورهای دیگر رسید. ولی با وحود تمام تلاشهایشان برای جلوگیری از انتشار این خب توسط یک روزنامهنگار لهستانی فاش شد و به گوش تمام مردم دنیا رسید و توی روزنامه های غرب هم منتشر شد.
بعد از انتشار این خبر هزاران نفر از اعضای حذب در کشورهای مختلف از آن استعفا دادند. این سخنرانی شروعی برای استالین زدایی بود. اصلاحاتی که برای کاهش ترس در جامعه انجام شد و سعی کرد چهره جدیدی از سیستم به مردم نشان دهد که مهمترین آن آزاد کردن زندانی ها بود.
اسرا به کشورهایشان برگشتند. ساکنین شوروی که بخاطر نژاد المانیشان تبعید شده بودند دوباره به کشور برگشتند. تعداد زندانیان سیاسی به کمتر از ۱۵هزار نفر رسید و سانسورها کم شد. تا جایی که خود خورشف به یک نویسنده اجازه داد تجربه زندگی اش در اردوگاههای کار اجباری منتشر کند.
این دوره استالین زدایی خیلی شدید انجام شد و تمام تلاششان را کردند تا با نشان دادن چهره سیاه استالین و لفظ استالین زدایی دوباره آرامش را به جامعه برگردانند.
فرزندان استالین
اما کسانی که بیشتری تاثیر را از استالین زدایی بردند، بچهای او بودند. تاریخ نشان داده فرزندان دیکتاتورها سرنوشت خیلی غمانگیزی پیدا میکنند.
یعنی نتایج شوم عملکرد یک دیکتاتور نه تنها دامن کل کشور را میگیرد بلکه دامن فرزندان او را هم میگیرد.
آندره مالرو میگوید فرزندان دیکتاتورها یا کشته میشوند یا خودکشی میکنند.
این اتفاق برای بچهای استالین هم افتاد. یاکوف، پسر بزرگ او بود که در جنگ جهانی دوم توسط آلمانی ها اسیر شد. آلمانی ها به استالین گفتند پسرت را آزاد میکنیم بجای آن چند تا از ژنرالهای آلمانی را که اسیر کردید را آزاد کنید اما استالین در جواب گفت پسر من ژنرال نیست و فقط یک سرجوخه ست و من هیچوقت این کار را انجام نمیدهم. همین کار باعث شد آلمانی ها پسر استالین را اعدام کنند.
پسر دوم او در ۴۱ سالگی به خاطر اعتیاد به الکل فوت شد. اما غمانگیز ترین سرنوشت را سوتلانا دختر استالین داشت. کسی که برعکس برادرانش از شانس مرگ زودرس برخوردار نشد و سرنوشت تراژدیکتری داشت. سوتلانا عزیزترین آدم در زندگی استالین بود
سوتلانا هم پدرش را میپرستیداما نقطه عطف زندگی سوتلانا بعد از مرگ پدرش بود.وقتی بعد از مرگ استالین، خورشف سخنرانی تاریخی اش را انجام داد آنجا بود که با شخصیت واقعی پدرش و جنایاتش آشنا شد.
تصور کنید سوتلانا از پدرش در ذهن اسطوره ساخته بود. حالا یک شبه آن اسطوره شکست.
آنقدر نفرت زیادی از پدرش پیدا کرد که حتی نمیتوانست اسم او را بشنود. تا حتی که فامیلش را از استالین به الیلویا یعنی فامیلی مادرش تغییر داد.
پسا استالین
سال ۱۹۶۴ خورشف برکنار شد. منطقی هم بود. در نظام هایی با این ایدئولوژی قوی اصلاحات معنا ندارد جدن ایدئولوژی هیچ دنده عقبی ندارد و اصلا اشتباهی نمیکند.
بعد از خورشف، برژنف به قدرت رسید و دوباره شوروی کم کم به روزهای سیاهش برگشت.
برژنف نه اندازه استالین ولی در حد خودش دیکتاتور بود و تلاش کرد کارهای استالین را ادامه دهد تا جایی که هرمدل صحبت درباره اتفاقا مربوط به دوباره استالین ممنوع شد.
حتی مردم در محافل خصوصی اجازه صحبت در این مورد را نداشتند. فضا دوباره به سمت خفقان رفت.
دورانی که مردم در یاس کامل بودند.