کتاب قوانین روزانه (۲۰۲۱) مجموعهای از ۳۶۶ قانون زندگی است که همهچیز را از اغواگری و قدرت تا کشف وظیفهی بزرگ زندگی شما پوشش میدهد. این کتاب، رازهایی را آشکار میکند که رابرت گرین، در طی ۲۲ سال نوشتن مجموعهای از کتابهای پرفروش، کشف کرده است.
رابرت گرین، نویسندهی آثار پرفروش نیویورک تایمز و علاقهمند به طبیعت انسان است. آثار او به دلیل نظریههایش دربارهی زندگی شخصیتهای تاریخی و عملکرد قدرت در امور انسانی، مورد تحسین مورخان و مدیران اجرایی قرار گرفته است. کتابهای قبلی او شامل «۴۸ قانون قدرت»، «۳۳ استراتژی جنگ» و «چیرگی» میشود.
نقشهی راهی برای درک واقعیتهای دنیای مدرن
زندگی اجدادمان را تصور کنید. در آن طبیعت وحشی، غذا همیشه کم بود. خطر همهجا بود. آبوهوا در یک ثانیه تغییر میکرد. در آن فضا، هر لحظه ممکن بود یک شکارچی در جنگل کمین کرده باشد. همهجا تهدید و مانع بود. یک تصمیم بد، یک لحظه غفلت و تمام. بازی تمام است. آنجا، بیتوجهی به واقعیت، در بهترین حالت، یعنی آسیب دیدن و در بدترین حالت، مرگ. مغز برای زنده ماندن در آن محیط تکامل پیدا کرده است. مغز یک ابزار است، ابزاری برای بررسی یک واقعیت خطرناک؛ واقعیت شکار و جمعآوری و فرار از آروارههای ببرهای دندانشمشیری.
حالا برگردیم به امروز. غذا روی میز است. ما در شهرها زندگی میکنیم، در پناهگاه امن. ببرهای دندانشمشیری مدتهاست منقرض شدهاند. اما ما هنوز همان ابزار را در جمجمهمان داریم، مغزی که در طول هزاران سال تکامل پیدا کرده است تا به ما کمک کند در واقعیت حرکت کنیم. امروزه، برخلاف اجدادمان، میتوانیم خیالپردازی و رؤیاپردازی کنیم. میتوانیم بیاحتیاط باشیم و محیط ما احتمالاً ما را نخواهد کشت. امروزه، اصلیترین تهدیداتی که با آنها روبهرو هستیم، بینفردی و روانشناختی هستند. درواقع مردم ما را تهدید میکنند؛ نه جانوران شکارچی. این خطرات ظریفتر از خطرات گذشته هستند. حتی ممکن است آنها را نادیده بگیریم یا وانمود کنیم که وجود ندارند. به عبارت دیگر، ممکن است از واقعیت جدا شویم، سادهلوح شویم.
اما خطرات خیلی زیاد هستند و شما با نادیده گرفتن آنها خطر را بیشتر میکنید. هدف کتاب قوانین روزانه این است که شما را با واقعیت زندگیای که حالا در آن هستیم، آشنا کند. بیایید شروع کنیم.
به فصل شمارهی یک کتاب قوانین روزانه خوش آمدید. این بخش یک قانون خیلی مهم دارد؛ اما با توصیف یک صحنه، میخواهیم اول کمی آمادهسازی کنیم. چرا اسم آن را قوانین روزانه گذاشتهایم؟ رابرت گرین مطالب خود را مثل یک تقویم چیده است. این قوانین دوازده بخش دارد، برای هر ماه از سال یک بخش، و برای هر روز از ماه، یک توصیه. گرین این توصیهها را قوانین مینامد؛ برای همین زیرعنوان کتاب، 366 قانون پیرامون قدرت، اغواگری، تسلط، استراتژی و طبیعت انسانی است. در خلاصه کتاب قوانین روزانه همهی ماهها پوشش داده میشود و آن قوانینی آمدهاند که مهمتر هستند.
و ببخشید، یک چیز دیگر. اگر دارید این مطلب را میخوانید و الان ژانویه نیست، مشکلی نیست. این بخش را اول سفر خود و شروع راه در نظر بگیرید. اولین بخش سفر دربارهی تسلط است. و اولین قدم در این سفر، پیدا کردن وظیفهی شما در زندگی است.
ما در این بخش به تسلط نمیرسیم. تسلط موضوع بخش شمارهی سه است. بهزودی به آنجا خواهیم رسید. در این ماه، یک قانون خیلی مهم داریم: با شور و شوق دوران کودکی خود دوباره ارتباط برقرار کنید و وظیفهی زندگی خود را پیدا کنید. چطور میتوانید وظیفهی زندگی خود را پیدا کنید؟
شاید بهتر باشد به آن مثل پیدا کردن گنج فکر نکنید؛ یعنی در بیرون به دنبال آن نگردید. بلکه آن را مثل یک حفاری باستانشناسی تصور کنید، کشف چیزی که درون شماست. داستان وظیفهی زندگی رابرت گرین مثال خوبی است. گرین در کودکی میدانست که میخواهد چه کاره شود. او عاشق کلمات بود. میخواست نویسنده شود، شاید یک رماننویس. بعد دبیرستان، کالج و فارغالتحصیلی رسید.
او مجبور بود شغلی پیدا کند و پول دربیاورد. او هنوز هم عاشق کلمات بود، عاشق خواندن، عاشق نوشتن؛ اما رماننویس شدن قرار نبود خرج زندگی را بدهد. او روزنامهنگار شد، شغلی که زیاد طول نکشید. چند سال بعد، یک ویراستار به او توصیه کرد که شغلش را عوض کند. ویراستار گفت که سبک او عجیب است. ایدههایش واقعاً عجیب بودند.
او برای شغل نویسندگی مناسب نبود. گرین ناراحت شد؛ اما فهمید که ویراستار درست میگوید. او هنوز هم عاشق کلمات بود، هنوز هم عاشق نوشتن؛ اما استعدادش در روزنامهنگاری نبود. آن موقع نمیدانست؛ اما او یک نوع نویسندهی دیگر بود. و اینطور دورهی طولانی جستوجو شروع شد. او از یونان تا بارسلونا، پاریس تا دوبلین، دور اروپا سفر کرد. او هر کاری میکرد: ساختوساز، تدریس انگلیسی، منشی هتل. در تمام این مدت، او میخواند و مینوشت. بعد به لسآنجلس، شهر خودش برگشت. شغلهای عجیب و غریب دیگری هم داشت؛ اما همیشه در حال خواندن و نوشتن بود.
تا وقتی که ۳۶ ساله شد، حدود شصت شغل داشت؛ یعنی از وقتی که روزنامهنگاری را ترک کرد، شصت شغل دیگر داشت. از بیرون، به نظر میرسید که سرگردان است؛ حتی شاید دارد درجا میزند، پر از تردید درونی و افسردگی بود؛ اما چیزی جلوی گم شدن او را میگرفت. همیشه یک نیروی درونی او را هدایت میکرد. وقتی فرصت بزرگ رسید، آماده بود. وقتی در ایتالیا بود، با یک ناشر آشنا شد و یک ایده را با او مطرح کرد. ایدهای که بعدها به کتاب ۴۸ قانون قدرت تبدیل شد. ناگهان، همهی آن مطالبی که جمع کرده بود، همهی ایدههایی که نوشته بود، در یک ارائهی منظم و جذاب جمع شدند. بقیهاش اضافه کردن داستانهایی از تاریخ بود. او یک قرارداد بست، برای نوشتن کتابی که خیلی موفق شد.
نکته اینجاست. گرین میدانست، حتی وقتی بچه بود، میدانست که وظیفهاش در زندگی چیست: نوشتن. شروع خوبی نداشت، سرگردانیهای ظاهراً بیهدفی داشت؛ اما در نهایت به وظیفهی زندگی خود رسید. اگر او به صدای درونش گوش نمیکرد، اگر انگیزهی نوشتن را نادیده میگرفت، ممکن بود وظیفهی زندگیاش هرگز محقق نشود. وظیفهی زندگی شما چیست؟
یک جای خوب برای شروع، دوران کودکی شماست. به چه چیزی علاقه داشتید؟ چه کاری را دوست داشتید انجام بدهید؟ اگر نمیتوانید به یاد بیاورید، از کسی مثل والدین یا پدربزرگ و مادربزرگ یا شاید یک دوست خانوادگی بپرسید. حتی اگر در این لحظه دقیقاً نمیدانید، وظیفهی زندگی شما وجود دارد و منتظر کشف شدن است.