چه کسی پنیر من را برداشت (1998) با استفاده تمثیلهایی از دنیای مدرن، عقل تجاری را آشکار کرده و درسهای ارزشمندی در مورد چگونگی مدیریت تغییر در زندگی را ارائه میدهد. چه کسب و کارتان اکنون در رکود باشد و در حال مبارزه باشید و چه در تلاش برای یافتن راهی برای مدیریت یک رابطه دشوار هستید، این کتاب ابزارهایی را در اختیار شما قرار میدهد تا ماهیت انسان را بهتر درک کنید و تغییر را به عنوان یک نیروی مثبت ببینید.
دکتر اسپنسر جانسون (Dr. Spencer Johnson) پزشک و روانشناس آمریکایی، با اثر ماندگار خود، « چه کسی پنیر من را برداشت؟» برای حدود پنج سال در صدر فهرست پرفروشترین کتابهای تجاری نیویورک تایمز قرار گرفت و تحولی شگرف در حوزه مدیریت تغییر ایجاد کرد.
اینکه یک ثروتمند به پادشاهی خدا برسد، از نظر منطقی به اندازه عبور یک شتر از سوراخ سوزن غیرممکن است!
تمثیلها، همچون گنجینهای از حکمتهای جاودان، درسهایی آموزنده و ژرف در اختیارمان میگذارند تا با چالشهای بزرگ و کوچک زندگی به شیوهای بهتر مقابله کنیم.
اگرچه داستان «چه کسی پنیر من را جابهجا کرد؟» قدمتی طولانی ندارد، اما پیام آن همچنان بسیار ارزشمند است. غلبه بر ترس، سازگاری با تغییرات بزرگ زندگی و تلاش برای تحقق رویاها، چالشهایی هستند که همه افراد در طول زندگی با آنها مواجه میشوند.
در این داستان، چهار شخصیت در یک پیچ و خم زندگی میکنند: دو موش به نامهای اسنیف (Sniff) و اسکری (Scurry) و دو انسان کوچک به نامهای هم (Hem) و هاو (Haw). این گروه، در جستجوی پنیر، در دل یک هزارتو به راه میافتند؛ اما سفر آنها فراتر از یافتن غذا است. آنها در این مسیر، به دنبال شناخت عمیقتری از ماهیت انسان هستند. برای کشف رازهایی که در این سفر پنهان شده، با ما همراه شوید.
دو موش به نامهای اسنیف و اسکری، اهل تفکر زیاد نیستند. آنها بیشتر وقت خود را صرف جستجوی پنیر در راهروهای پیچدرپیچ هزارتو میکنند.
روش ساده و بدون فکر این دو موش برای رسیدن به هدفشان، درسهای مهمی برای ما دارد و اغلب موثرترین راه برای رسیدن به اهدافمان است. در واقع، عمل کردن بدون پیچیدهسازی بیش از حد، میتواند زمان و انرژی ارزشمندی را برای ما به ارمغان آورد.
برای مثال، اگر اسنیف و اسکری در انتهای راهی پنیری پیدا نکنند، بدون آنکه ناراحت شوند یا وقت خود را تلف کنند، بلافاصله مسیر خود را تغییر میدهند و راه دیگری را پیش میگیرند.
هم و هاو نیز در هزارتو به دنبال پنیر میگشتند. اما انگیزه آنها گرسنگی نبود؛ آنها معتقد بودند که پیدا کردن پنیر، احساس خوشبختی و موفقیت را برایشان به ارمغان میآورد.
هم و هاو با تکیه بر مغزهای پیچیدهتر خود، نقشههایی دقیق برای یافتن پنیر کشیدند و گوشههای تاریک و راههای بنبست هزارتو را به خاطر سپردند. با این همه برنامهریزی، آنها هنوز هم گاهی گم میشدند و مسیر را اشتباه میرفتند. هر بار که دست خالی برمیگشتند، ناامید میشدند و از خود میپرسیدند که آیا روزی میتوانند به خوشبختی برسند.
در زندگی روزمره، ما هم مثل همان موشها، عادت داریم همه چیز را پیچیدهتر از چیزی که هست ببینیم. ما نه تنها زیاد در مورد مشکلات و اتفاقات مختلف فکر میکنیم، بلکه به شرایط موجود هم خیلی وابسته میشویم و از تغییر میترسیم.
در نهایت هم و هاو یک انبار بزرگ از انواع پنیرهای خارجی و خوشمزه را در یکی از راهروها، درست جلوی ایستگاه پنیر C پیدا کردند. آنها هر روز صبح زود بیدار میشدند و سر میز صبحانهای مفصل از پنیر میرفتند. اما کمکم زندگی هم و هاو فقط حول محور آن انبار پنیر میچرخید. آنها آنجا را مثل خانه خود دوست داشتند و به آن افتخار میکردند، اما ارزش آن را درک نمیکردند.
ما نیز مانند هم و هاو، وقتی به موفقیت میرسیم یا چیزی را که خیلی دوست داریم پیدا میکنیم، خیلی زود به آن وابسته میشویم. آنقدر وابسته که گویی همه زندگیمان شده است.