ژاپنیها یک فرهنگ جالبی به نام کیم سوگی دارند. در این فرهنگ، آنها وقتی ظرفی شکسته میشود آن را دور نمیاندازند. ژاپنیها بر اساس یک باور باستانی، شکستگی ها را به شیوه خاصی مرمت میکنند و قطعات شکسته را با پودر طلا به هم میچسبانند تا جسم شکسته شده ارزش بیشتری هم پیدا کند.
چون ژاپنی ها معتقدند بعد از شکست نه تنها دجار کاستی نمیشویم، بلکه بسیار ارزشمندتر هم میشویم و میدرخشیم.
افراد موفق کوله باری از این تجارب را حمل میکنند.
نکته اینجاست که دنیا همه را میشکند، اما یکسری افراد بعد از شکست از همانجایی که شکست خورده اند؛ قوی میشوند.
ژاپنیها با این کار میگویند ظرف شکسته را به جای تلاش برای بازگرداندن به حالت اول، به یک گنجینه ارزشمند تبدیل کنید.
در این فلسفه نه تنها شکستگی را پنهان نمیکنید، بلکه با استفاده از درخشش طلا، توجه را به آن خطوط شکسته بیشتر جلب میکنید.
ترکهای طلایی در جسم شکسته یادآور خاطره و تجربه است و نشان میدهد جسمی که شکسته بوده با طلا ویژگیهای منحصر به فردی پیدا کرده.
در این اپیزود راجع به همین موضوع یعنی قدرت پشیمانی صحبت میکنیم.
در این اپیزود میگوییم مدیریت درست افسوس و حسرتها گذشته و درک درست آنها کمک میکند تصمیمات بهتری بگیریم و عملکرد بهتری داشته باشیم.
مشکل اصلی اینجاست مدیریت درست پشیمانی ها را بلد نیستیم. اگر یاد بگیریم افسوس و حسرتها را به جای تهدید به چشم فرصت ببینیم، آن افسوس را از یک چیز دست و پا گیر و مزاحم به یک چاقوتیز کن راه انداز تبدیل کرده ایم.
حسرتهایی که باعث دردهای عمیقی هستند به ما در پیدا کردن راه حلهای موثر کمک میکند. منبع این اپیزود هم کتاب قدرت پشیمانی، اثر دنیل پینک است.
این اپیزود خلاصه این کتاب نیست؛ یکسری نکات کاربردی کتاب است که با قدرت پشیمانی و اهمیت آن آشنا شوید؛ دوما ترغیب شوید که اصل کتاب را مطالعه کنید.
این کتاب با داستانی جالب از زندگی یک خواننده مشهور فرانسوی به نام پیاف شروع کرده است. این خواننده در یکی از آهنگهای خود، میگوید من افسوس هیچ چیز را نمیخورم و این صحبت بسیار جنجالی شده و حتی افراد زیادی این صحبت را روی بدن خود تتو میکنند.
پیاف ادعا میکند من هیچ افسوسی در زندگیام ندارم. اما در کتاب زندگی او را بررسی کرده اند و دیده اند در حدود ۵۰ سال زندگی او، اتفاقهای ناراحت کننده زیادی افتاده است. مثلا در ۱۷ سالگی بچه دار میشود آمل او را رها میکند و به دیگران میسپرد. بچه در ۳ سالگی فوت میشود.
آیا واقعا پیاف از این اتفاق متاثر نشده؟
یا مثلا زندگی اش را بررسی کردهاند و دیدهاند در دوره ای اعتیاد به الکل داشته است. دوره دیگر به مورفین اعتیاد پیدا میکند که این اعتیادها اثرات بدی در زندگیاش داشته اند.
آیا واقعا او از هیچ اتفاق زندگی اش پشیمان نیست؟
نکته اینجاست او از تمام این اتفاقات پشیمانی های خاص خود را دارد اما صرفا تظاهر میکند افسوس چیزی رو نمیخورد.
در این کتاب، آقای دنیل پینک همه تلاشش را کرده که از حس پشیمانی و افسوس، دفاع کند و این نکته را به ما بگوید که اگر حس پشیمانی و افسوس را درک کنیم و با ان کنار بیاییم، میتواند به کیفیت تصمیمگیری و زندگی ما کمک کند. آقای پینک معتقد است افسوس باعث میشود انسانهای بهتری شویم. در ادبیات مدیریت اعتقاد دارند که افسوس از طریق مقایسه خلق میشود.
مقایسه بین نتیجه محقق شده و نتیجهای که اگر گزینه دیگری انتخاب میکردیم به دست میآمد.
واقعا این افسوس و پشیمانی به قدری نقش ضروری در توسعه عملکرد ما دارد که نبود لن در بزرگسالی مشکلات زیادی برایمان به وجود می آورد.
آقای پینک در این کتاب راجع به تفاوت “حداقلها” و “اگر فقط ها” صحبت میکند.
در پژوهشی بازی های المپیک را بررسی کردند تا ببینند کسانی که مدال گرفته اند چه حسی دارند. اتفاق جالبی که افتاد این بود که دیدند برنده های مدال برنز خیلی شادتر از برنده های نقره بودند.
یا بررسی کردند دیدند دانشجوهایی که نمره ۱۱ میگیرند نسبت به آنانی که ۱۹ گرفته اند خوشحال ترند.
این دقیقا تفاوت “حداقلها” و “اگر فقط ها” را نشان میدهد.
یعنی دانشجویی که ۱۱ گرفته از این خوشحال است که حداقل پاس شده است. یا کسی که برنز گرفته خوشحال است حداقل مدال گرفته است.ولی کسی که مدال نقره گرفته به این فکر میکند اگر فقط یکمی بیشتر تلاش میکردم میتوانستم طلا بگیرم.
به عبارت بهتر برنده های مدال برنز از حداقل گرفتن ها خوشحالند.
اما برنده های مدال نقره با اگر فقط ها عذاب میکشند.
نکته اینجاست حداقل ها حال ما را بهتر میکنند.
مثلا کسی که در یک شرکت پیشرفت نمیکند و ارتقا نمیگیرد، با خود میگوید نتوانستم پیشرفت کنم اما حداقل اخراج نشدم.
اما اگر فقط ها، حال ما را خراب میکند.
پس حداقل ها را به اگر فقط ها ترجیح میدهیم.
البته خواه، ناخواه ذات ما آدم ها طوری است که پی لذت و فراری از درد و رنج است. اما حقیقت زندگی کاملا فرق دارد و باید توجه داشته باشیم تفکری که به حداقلها منتهی میشود، هرچند شادی بوجود می آورد اما به بهبود عملکرد ما کمک نمیکند.
در مقابل این اگر فقط ها حال ما را الان بد میکند؛ اما میتواند تضمین کننده بهبود زندگی ما باشد. اين صحبت دقیقا برخلاف صحبت رویا فروشان است. در رویافروشی، سعی میکنند به ما تلقین کنند که از چیزی که داری لذت ببر و پشیمان نباش. اما اگر قدرت پشیمانی را حس کنیم، این اگرفقط ها باعث میشوند تلاش کنیم و پیشرفتهای بهتری داشته باشیم.
درک درست پشیمانی منافع زیادی برای ما دارد که در این کتاب ۳ تا از بزرگترین منافع را بیان کرده است.منفعت اول این است که باعث میشود مهارت تصمیم گیری ما تقویت شود.
مورد دوم این است باعث میشود عملکرد ما هم بهتر شود و مورد آخرم این که باعث می شود معنای عمیقی به زندگی ما میدهد.
گفتیم درک درست پشیمانی باعث تقویت مهارت تصمیم گیری ما میشود.
اینطور که پشیمانی و افسوس باعث میشود خطاهایی که در تصمیم گیری مرتکب شدیم برجسته شود تا بعدا در موقعیت های مشابه این اشتباه را تکرار نکنیم. مثلا در کتاب داستان یک مادر را تعریف میکند که چند سال گذشته سر دختر ۵ ساله اش داد کشیده است چون مقداری ماست روی لباس فرم مدرسه اش ریخته شده. مادر میگفت من پرخاش بدی کردم و حقش نبود این همه ناراحت شود. واقعا افسوس میخورم چرا بابت چیز بی اهمیتی قلب دخترم را شکستم و هيچوقت خودم را بابت آن اتفاق نمیبخشم و قول میدهم هیچوقت سرش فریاد نزنم.
یعنی مادر از لن لحظه درس عبرت گرفته چون قدرت پشیمانی را درک کرده.
در صحبتهایش میگوید کاش هیچوقت آن رفتار را انجام نداده بودم. یعنی پشیمانی را با خود دارد و همین عامل باعث میشود در اتفاقات مشابه بعد تصمیم بهتر بگیرد.
پس مورد اول این شد که درک درست پشیمانی باعث میشود مهارت تصمیم گیری ما بهبود یابد.
حالا اگر او قدرت پشیمانی را درک نکرده بود، در یک موقعیت مشابه دیگر باز همین کار را تکرار میکرد.
مورد دوم این بود درک درست پشیمانی باعث بهبود عملکرد میشود. بد نیست بدانیم فکر کردن به افسوس و پشیمانی بقیه هم میتواند عملکرد ما را بهبود بخشد.
کسی که درک درستی از پشیمانی دارد به حداقل راضی نیست. ولی کسی که پشیمانی را درک کرده است که اگر فقط این کار را میکردم میتوانستم مدال طلا ببرم، باعث میشود تلاش کند که عملکردش را دفعه بعد بهبود بخشد.
در همان مثال کارمند، یک کارمند میتواند خود را اینطور فریب دهد که خوب است دیگر حداقل حقوقم را میگیرم و اخراج نشده ام. اما کارمندی که در اثر یک اشتباه کوچک یک فرصت ارتقای شغلی از او گرفته میشود، دائما با خود میگوید اگر فقط این کار را انجام میدادم؛ اگر فقط این اشتباه را نمیکردم میتوانستم حقوق بالاتری بگیرم.
پس درک درست پشیمانی کمک میکند عملکرد خود را در جهت پیشرفت، بهبود دهیم.
مورد سوم هم گفتیم درک درست پشیمانی باعث میشود زندگی معنای عمیقتری برایمان داشته باشد. مثلا شخصی را تصور کنید که پدر مادر خود را از دست داده است. این فرد افسوس میخورد چرا وقتی بچه بودم زمان بیشتری را با آنها نگذراندم یا به حرفهایشان گوش نکردم.
این صحبتها یعنی این آدم پشیمانی را به طور درست درک کرده است.
همین درک درست باعث میشود این فرد در مقابل همسر یا فرزندان خود و دوستانش رفتارهای بهتری داشته باشد و پیش خود به این فکر کند نمیخواهم وقتی همسرم دوستم یا فرزندم را روزی از دست دادم این حسرتها را دوباره تجربه کنم. پس این حسرتها باعث میشوند معنای عمیقتری و درستتر از زندگی داشته باشیم.
حسرت و پشیمانی افراد دامنه وسیعی از حوزه های مختلف را در بر میگیرد و محدود به حوزه خاصی نیست. آدمها حسرت خیلی چیزها را میخورند؛ از روابط خانوادگیشان گرفته تا انتخابهای عاشقانه و موقعیت های شغلی و مسیر تحصیلی و هزاران مورد دیگر.
نکته جالب اینجاست بیشترین حسرت به فرصتهایی برمیگردد که برای همیشه از دست رفته اند.
مثلا کسی خود را پیرتر از آن میداند که بتواند تحصیل را دوباره شروع کند.
اما به طور کلی، حسرت و افسوس انسانها به ۴ دسته تقسیم میشود؛ حسرتهای بنیادی، حسرتهای شهامت، حسرتهای اخلاقی و مورد چهارم حسرتهای ارتباطی.
واقعیت اینجاست خیلی از حسرتهای تحصیلی، مالی و سلامتی در اثر سهل انگاری و مسئولیت پذیرنبودن است که به وجود میآیند.
یعنی ما نیازهای بلندمدتمان را خیلی اوقات نادیده میگیریم و به لذتهای لحظه ای بها میدهیم.
مثلا از دانشجویانی که چندسال گذشته فارغالتحصیل شده اند اگر بپرسیم نظرتان راجع به آن دوران چیست میگویند حسرت میخوریم دانشگاه را آنطور که باید جدی نگرفتیم. یعنی به جای اینکه فکر آینده باشد بیشتر لذت برده اند.
این دست حسرتها حسرتهایی بنیادی هستند.
برای اینکه تشخیص دهیم حسرتهای ما بنیادی است، گوشتان را نسبت به یکسری کلمات تیز کنید. کلماتی مثل خیلی زیاد، بیش از حد، خیلی کم و… .
این کلمات نشان دهنده حسرتهای بنیادی هستند. چه درمورد تماشای تلویزیون یا بازیهای کامپیوتری باشد چه درباره زیاده روی در خوردن شیرینی یا ولخرجی کردن.
نکته مهم اینجاست این حسرتهای بنیادین نتیجهشان به این زودی مشخص نمیشود.
مثلا اگر در رانندگی با یک نفر تصادف کنید، سریعا حسرت میخورید کاش درست رانندگی میکردم. اما این حسرتهای بنیادین به دوره های قبلتر برمیگردد و اثرش را بلندمدتتر نشان میدهد.
مورد بعد، حسرتهای ناشی از شهامت است.
این مورد را با یک داستان شروع میکنیم. در یکی از بعداز ظهرهای نوامبر سال ۱۹۸۱، جوان آمریکایی به نام بروس وجود داشت که مسافر قطاری بود که از فرانسه به شمال حرکت میکرد. در ایستگاه پاریس هم دختری سوار میشود و کنار بروس مینشیند. این دو نفر سریعا صحبتمون گل میکند و در مسیر باهم جدول حل میکنند و کلی گپ میزنند.
طول نمیکشد این ۲ نفر علاقه قلبی زیادی بهم پیدا میکنند آمل وقتی نیمه شب رسید و قطار به ایستگاه بلژیک رسید، دختر بلند شد و به پسر گفت من باید پیاده شوم.
پسر به او گفت منم با تو می آیم.
دختر گفت نه. بابام من رو میکشه.
خلاصه این دو نفر تا راهروی قطار باهم همراه شدند، یکدیگر را بوسیدند و پسر با عجله اسم و آدرس خانه اش را روی کاغذی نوشت و به دختر داد.
دختر پیاده شد و درها بسته شد. بروس، ۴۰ سال بعد از ان شب، یک یادداشت جالب مینویسد. میگوید؛ دیگر هیچوقت او را ندیدم. همیشه حسرت میخورم کاش آن شب از قطار پیاده میشدم.
نکته داستان همینجاست. برخی از حسرتها و پشیمانی ها ناشی از نداشتن شهامت است.
توجه کنید آدم شجاع کسی نیست که حس ترس نداشته باشد.
کسی است که به آن ترس غلبه دارد. این چیزیست که نلسون ماندلا میگفت.
اصلا تفاوت این مدل حسرت ناشی از شهامت و حسرتهای بنیادین همینجاست. گفتیم حسرتهای بنیادین از نداشتن برنامه ریزی و تلاش نکردن به وجود می آیند اما در این مدل حسرتها داستان فرق دارد و در اثر این اتفاق می افتد که آدمها میخواهند در منطقه امن خود باقی بمانند و ریسک نکنند.
بارها شده این جمله را زیاد تکرار کردیم که اگر فقط آنجا ریسک میکردم فلان اتفاق می افتاد و حسرتش را میخوریم.
نکته قابل توجه این است که آدمها در بلندمدت بیشتر بابت کارهایی که انجام ندادند افسوس میخورند تا کارهایی که انجام داده اند.
جمله طلایی کتاب همین است.
آقای استوکر هم به ما میگوید ما از شکستها درس میگیریم؛ نه از موفقیت ها.
هیچکس وجود ندارد که تمام زندگی اش موفقیتهای پشت سر هم داشته باشد. چیزی که آدمها را از هم تفکیک میکند این است که پشیمانی را درست درک میکنند یا نه. میخواهند آن را فراموش کنند و نادیده بگیرند یا اینکه آن را بپذیرند و برای بهتر شدن تلاش کنند.
دسته سوم، پشیمانی های اخلاقی است که این مدل پشیمانی ها نسبت به قبلی ها کمتر اتفاق می افتد اما درد بیشتری دارند.
چون ما همیشه در معرض انتخابهایی مثل وفاداری به گروه یا خیانت به آنها هستیم.
احترام بگذاریم یا سرپیچی کنیم.
نکته جالب هم این است که معیارهای اخلاقی متفاوت است و مفهوم اخلاق بسیار فرا تر از فضائلی مثل انصاف و مراقبت از بقیه است.
مثلا همگی میدانیم فرو کردن میخ در دست یک کودک کار بسیار اشتباهی است. اما حاضر جوابی کردن به پدر و مادر چطور، یا بزرگترها را به اسم کوچک صدا زدن چطور؟
میبینیم پارامترها واقعا باهم فرق دارند.
منظور این است که نگرانیهای اخلاقی آدمها باهم متفاوتند که به طور کلی میتوان آنها را به ۵ دسته تقسیم کرد.
دسته اول، مراقبت است. یعنی از بقیه در مقابل آسیب مواظبت کنیم. چه به صورت فیزیکی و چه بصورت صحبت کردن.
مورد بعد انصاف است. مثلا در دین کتاب داستان یک زن ۵۰ ساله را تعریف میکند که میگوید من رابطه ای مخفیانه داشتم و بدترین خطایی بود که در عمرم مرتکب شدم. حالا باید بقیه عمرم را با این حس که چه همسر افتضاحی بودم سر کنم.
مورد سوم، وفاداری به گروه است. خیلی اوقات وفادار نبودن به گروهی که در آن هستیم، حس پشیمانی زیادی دارد.
مورد چهارم اقتدار و احترام است. خیلی اوقات پشیمانی و حسرتی که داریم از بی حرمتی به بزرگترها بوجود می آید.خیلی اوقات یک هنجار را زیر پا میگذاریم و به خاطر این کار پشیمانی برای ما به وجود می آید.
دسته پنجم هم تقدس یا پاکی است. مثل سقط جنین. خیلی کسانی که سقط جنین آن میدهند تا آخر عمرشان پشیمانی و حسرت به همراه دارند.
نکته مهم اینجاست هرچند که اینها خیلی کم و محدود اتفاق می افتند اما پاندگاری زیادی دارند و تا مدتها ذهن ما را درگیر میکنند.
دسته چهارم، حسرت و پشیمانی های ارتباطی است.
خیلی اوقات میشود مل از ارتباط با آدمها پشیمان میشویم. چه ارتباط گرفتن؛ چه ارتباط نگرفتن.
مثلا بارها میشود که پشیمانیم چرا من با فلانی شراکت کردم. یا نکته مقابل؛ حسرت میخوریم ای کاش با فلانی ارتباط میگرفتم.
نکته حالب دیگری که کتاب به آن اشاره میکند، دد مورد “باید میکردم” و ” میتوانستم بکنم” است.
شما هربار در آینه به خود نگاه میکنید یک نفر را میبینید اما اگر دقیقتر نگاه کنید ممکن است متوجه ۳ نفر شوید. همه ما، یک خود واقعی داریم، یک خود ایدهآل و یک خود بایدی.
خود واقعی، درک ما از تمام ویژگیهاییست که در حال حاضر داریم. خود ایدهآل، همان خودی است که معتقدیم میتوانستیم باشیم. خود بایدی هم بیانگر احساس اجبار ما برای دستیابی با آن صفات و ویژگیهایی است که مدنظر داریم. چیزی که به اهداف ما جهت میدهد، فاصله و تفاوت بین این ۳ خود است.
تفاوت بین خود واقعی و ایده آل ما را افسرده میکند. مثلا اگر خود ایده آل ما، یک آدم خوش اندام و سالم باشد، ولی خود وقعی ما یک آدم منفعل و چاق باشد احتمالا شکاف بین این دو باعث شود به ورزش کردن وادار شویم. ولی تفاوت بین خود واقعی ما و خود بایدی، ما را بهم میریزد و نکته مهم اینجاست ناکامی در تحقق خود ایده آل نسبت به ناکامی در تحقق خود بایدی، افسوس بیشتری برای ما به همراه دارد.
یعنی “میتوانستم باشم” از “باید باشم” خیلی گزنده تر هستند.
نکته مهم اینجاست افسوسی که از میتوانستم انجام بدم ها برای ادم ها هست خیلی بیشتر از افسوس باید باشم ها است.
همین عامل است کع باعث میشود شدت حسرت کارهای نکرده ما نسبت با کارهایی که انجام دادیم خیلی پررنگتر شود. البته عامل سن هم مهم است و با بیشتر شدن سن طبیعتا فرصتها هم کمتر شده و حسرت و افسوس کارهای نکرده بیشتر سراغ ما می آید.
آمل با حسرت و افسوس های خود چه کار کنیم؟ چه طور میتوانیم آنها را به خدمت بگیریم تا تبدیل به ادم بهتری شویم؟
هدف اولیه باید تغییر وضعیت فعلی به وضعیت بهتر باشد. البته این کار همیشه شدنی نیست اما ۲ کار برای حرکت به سمت آن وجود دارد؛ یکی جبران مافات؛ و دوم اجرای ترفند حداقل.
جبران مافات یعنی با جبران چیزی که انجام داده ایم وضعیت فعلی خود را بهبود دهیم.
توجه کنید جبران به معنی از بین بردن نیست. مثلا کسی که خالکوبی دارد و میخواهد آن را پاک کند، چند جلسه نزد دکتر میرود ولی خالکوبی کمرنگ میشود و رد آن باقی میماند.
اصلا برای مواجهه با حسرتهای کارهایی که انجام داده آید از خود یکسری سوال بپرسید. مثلا اگر من به کسی آسیب رسانده ام میتوانم با عذرخواهی آن را جبران کنم؟ یا آیا میتوانم این اشتباه را جبران کنم؟ اگرپشیمانی و حسرت کارهایی که انجام داده آید قابل جبران است، این کار را حتما انجام دهید.
حتی اگر مثل همان پاک کردن خالکوبی به صورت کمرنگ باقی بماند.
اصلا نیت کتاب همین است. از بین بردن حسرت و پشیمانی ها نیست؛ بلکه کمرنگ کردن و استفاده بهینه کردن از آنهاست که بتوانیم پیشرفت کنیم و تصمیمات بهتر بگیریم و کیفیت زندگی بالاتر داشته باشیم.
راهکار دوم اجرای ترفند حداقل است. جای اصلاح اقدامات قبلی، مدل تفکر را نسبت به گذشته عوض کنیم. مثلا نویسنده کتاب مثال میزند که من خودم حدود ۳۰ سال پیش کاری کردم که از انجام آن پشیمانم. بعد از اتمام دبیرستان، دانشکده حقوق را انتخاب کردم. درست است فاجعه ای به بار نیامد اما تصمیمم تصمیم درستی نبود و اگر عاقلانه تصمیم میگرفتم میتوانستم آن سالها را وقف کارهای مفیدتری کنم.
اما نکته اینجاست در همان دانشکده حقوق بود با همسرم آشنا شدم و بهترین اتفاق زندگی ام بود پس نمیتوانم حسرت آن تصمیم را از بین ببرم اما میتوانم برای التیام بخشیدن به ان از ترفند حداقل استفاده کنم.
یعنی خیلی اوقات بهتر است از “اگر فقط” که ابتدا گفتیم به سمت “حداقل” کوچ کنیم.
در این موارد اشکالی ندارد. چون برای التیام خود میگوییم باز هم جای شکرش باقی است اتفاق بدتری نیوفتاد.
باز همتکرار میکنیم، این حرف الان ما متناقض با حرف قبلی ما نیست. نمیخواهیم فراموش کنیم و صورت مسئله را پاک کنیم.
برای یکسری مسائل که هیچ راه جبرانی نیست، به خاطر حسرت و پشیمانی کمتر میتوانیم از این تکنیکها استفاده کنیم.
تا آخر اپیزود سعی میکنیم یکسری راهکارهایی که در این کتاب اشاره کرده است را بیان کنیم که چطور میتوان از این قدرت پشیمانی بهینهتر استفاده کرد.
نکته ای که باید به آن توجه داشت این است که واکنش مناسب به پشیمانی ها و حسرتها و افسوس ها باید در راستای بهترشدن آینده باشد.
اگر قصد ما از نگاه به گذشته، حرکت به جلو باشد، این حسرت و پشیمانی ها به یک سوخت مناسب برای انجام این کار تبدیل شده و میتوانند ما را به سمت یک انتخاب هوشمندانهتر ، عملکرد بهتر و معنای بهتر زندگی هل دهند.
یک راهکار این کتاب پیروی از یک فرایند ۳ مرحلهای است.
مرحله اول، خود افشایی است. در مواجهه با انواع افسوس و حسرت و پشیمانی، قدم اول افشا کردن آن است. این خود افشایی میتواند بار ما را سبکتر کند. این کتاب توصیه میکند برای شروع یکی از موارد زیر را امتحان کنید؛ یکی این که ۳ روز متوالی هر روز به مدت یک ربع هرچیزی که درمورد حسرت و پشیمانی به ذهنتان میرسد بنویسید. مورد بعد برای ۳ روز متوالی هر روز به مدت یک ربع هر چیزی درمورد افسوس و پشیمانی به ذهنتان میرسد بگویید و صدای خود را ضبط کنید. و مورد سوم این که در مورد این افسوس و حسرت و پشیمانی با یک نفر دیگر به صورت تلفنی یا حضوری صحبت کنید و در این صحبت اطلاعات کافی راجع به چیزی که اتفاق افتاده است را بگنجانید. اما توجه داشته باشید برای اینکار باید یک بازه زمانی مشخص مثلا حدود نیم ساعت در نظر بگیرید و بیشتر از ان این کار را انجام ندهید. چون آن وقت در دام ماتم گرفتن و تکرار و غرق شدن میافتید.
پس قدم اول شد خود افشایی.
قدم بعد، عادی سازی و خنثی کردن آن است. وقتی در موقعیت شکست یا ضعف قرار میگیریم، برخوردشان با خودمان خیلی بی رحمانه تر از حالتی است که در حالت مشابه با بقیه داریم. این رویکرد فوق العاده مخرب است. به جای خود تخریبی، بهتر است خود را با همان گرما و درکی که پذیرای دیگران هستیم، در آغوش گیریم. این چیزی است که به آن خود شفقتی میگویند. خود شفقتی به این معناست که بجای قضاوتهای سختگیرانه رفتار مهربانی یا خود داشته باشیم و قبول کنیم بی نقص بودن، اشتباه کردن و مواجهه با مشکلات زندگی؛ تجربه مشترک بشر است.
این خود شفقتی ما را ترغیب میکند به جای سرکوب یا بزرگنمایی عواطف و احساسات منفی مان، میانه روی را در پیش گیریم.
پس گام دوم خود شفقتی است که باعث عادی سازی و خنثی سازی حسهای منفیمان میشود.
اما گام سوم، فاصله گرفتن از خودمان است. این فاصلهگیری به ما کمک میکند تا افسوسمان را بدون شرم و نفرت بررسی کنیم و از دل آن راه روشنی برای آینده پیدا کنیم.
از ۳ روش میتوان از این افسوسها فاصله گرفت: یکی فاصله گیری مکانی است. شاید شما هم بارها به این مورد برخورده باشید که در حل مشکلات بقیه، خیلی بهتر عمل کرده اید نسبت به حل مشکلات شخصی خود! دلیل این است که ومتر از خود آن افراد گرفتار جزئیات مشکلشان هستید و میتوانید تصویر کاملی از ماجرا ببینید که خود شخص نمیتواند با این دقت ببیند.
پس برای فاصله گرفتن از خود یک روش این است که از زاویه ای دیگر به ماجرا نگاه کنید.
روش دوم فاصله گیری زمانی است. یک تحقیق نشان میدهد که اگرمردم را به تصور خودشان در یک موقعیت بد در ۱۰ سال اینده ترغیب کنیم، کمک جدی به کم شدن استرس و بهبود توانایی حل مسئله میکند. اما اگر از آدمها بخواهیم خود را در یک موقعیت بد در یک هفته بعد تصور کنند، خیلی تغییر جدی در آنها احساس نمیشود. پس از این فاصله زمانی کمک بگیریم چون خودش یک مولد پشیمانی است.
با فاصله گیری زمانی به تحلیل مناسبتری از حسرتهای فعلی میرسید.
راهکار سوم فاصله گیری زبانی است. تغییرات جزئی در استفاده از اینکه خودمان را چجور خطاب کنیم واقعا تاثیرات خیلی جدی دارند.
به طور کلی این کتاب این را میگوید که برای بهره مندی بهتر از فاصله گیری از خود، یکی از موارد را امتحان کنید: یک اینکه تصور کنید صمیمیترین دوستتان درحال مقابله با همان حسرت و پشیمانی است که شما هم درگیر آن هستید. آن عبرت و درسی که آن حسرت به دوستتان میدهد چیست؟
حالا به عنوان گام بعد؛ خودتان به دوستتان چه پیشنهادی میدهید؟ به این موارد فکر کنید و این توصیه ها را روی خود پیاده کنید.
راهکار بعد این است که تصور کنید شما یک متخصص بی طرف هستید. مثلا تصور کنید شما دکترای افسوس شناسی دارید! و میخواهید این افسوس و حسرتتان را تحلیل کنید. تشخیص شما چیست؟ خود را تجسم کنید و برای خود یک نسخه تجویزی بنویسید.
راهکار بعد این است که اگر افسوس شما درباره کسب و کارتان است، به روش مدیرعامل شرکت اینتل عمل کنید. او از خود میپرسد اگر فردا من را برکنار کنند، جانشین من چه کارهایی را انجام میدهد؟ جواب به این سوال خودس راهکارهای بسیاری را جلوی پایش میگذارد.
از همه این موارد که بگذریم این کتاب چند راهکار خوب به ما نشان میدهد که بتوانیم از این قدرت پشیمانی استفاده بهتر کنیم:
مورد اول این که یک حلقه افسوس تشکیل دهیم. یعنی مثلا این که ۵، ۶ تا از دوستانتان را جمع کنید و هر جلسه یکی از دوستان راجع به یکی از موارد حسرتهایش و پشیمانی هایش صحبت کند و راهکارهایی را هم برای جبران این افسوس بگوید.
جلسه بعد بقیه افراد باید از این فرد راجع به راهکارهایش بپرسند تا چه حد برای جبران این حسرتها تلاش کردی.
یعنی این فرد باید پاسخگو باشد.
راهکار دوم این است که رزومه ای از شکستهایتان درست کنید. رزومهای که شامل جز به جز زمین خوردنها و اشتباهات شما باشد. اين درست کردن رزومه شکست، مدلی از مواجهه با افسوس ها و حسرتهای ماست. سعی کنیم بدون احساس سرخوردگی در مقابل این اشتباهات از آنها درس بگیریم.
راهکار سوم این است درباره خود شفقتی مطالعه کنیم. درک درست آن، ما را متقاعد میکند که سرکوفت زدن با خودمان فایده خاصی ندارد. خود شفقتی باعث میشود مشکلات شخصی ما هم کارهای عادی جلوه داده شود.
راهکار چهارم این که تصمیمات سال نوی خود را با حسرت و افسوس سال قبل جفت کنید. مثلا اگر حسرت ارتباط دوباره با یک دوست یا فامیل را میخورید یا اگر حسرت میخورید که چرا کسب و کار خود را شروع نکردید، یا حسرت رفتارها و کارهای اشتباهتان را میخورید، یک فهرست از تمام اینها تهیه کنید و براساس این فهرست تصمیمات سال جدیدتان را بنویسید.
مورد پنجم این که اهداف خود را با ذهنیت یک سفر ببینید. اگر به اهداف برسید، دیگر بابت آنها افسوس و حسرتی نمیخوریم اما اگر بعد از رسیدن به انها برای حفظ آن دستاورد ها دست از تلاش برداریم، مثلا تمرینات را از نظم بندازیم، حسرت و افسوس خیلی زود برمیگردد.
نمونه بارز آن را در رژیمهای لاغری میبینیم.
این اپیزود را با یک داستان جالب به پایان میرسانیم. شما قطعا اسم جایزه نوبل به گوشتان خورده. اما تا به حال فکر کرده اید فلسفه آن چیست و اصلا پایهگذار آن ها چه کسی بوده؟
داستان خیلی جالبی است که دقیقا به همین درک درست قدرت پشیمانی مربوط است.
آلفرد نوبل، از معدود افرادی بود که قبل از مرگش شانس خواندن آگهی فوت خود را داشت. یعنی برادر او فوت شده بود اما روزنامه ها با اشتباه تصور میکردند نوبل معروف که مخترع دینامیک بوده مرده است.
صبح ان روز آقای نوبل چشمش به روزنامهای میخورد که صفحه اولش بزرگ نوشته شده بود؛
آلفرد نوبل، سوداگر مرگ و مخترع مرگ آورترین سلاح بشری، مرد.
خبر بسیار عجیبی بود. نوبل را به عنوان سوداگر مرگ نام برده بودند.
همین عامل او را بسیار به فکر فرو برد. آقای نوبل دانشمند سوئدی بود که به ۵ زبان زنده دنیا تسلط داشت. یک شیمیدان نابغه بود که اختراعات زیادی انجام داده بود.
از جمله اختراع مواد منفجره و از همه مشهورتر، اختراع دینامیت.
نوبل با تاسیس کارخانه های دینامیت سازی در سرتاسر دنیا به یکی از ثروتمندترین و برجسته ترین صنعتگران اروپا تبدیل شده بود. اما در آن آگهی فوت نه تنها هیچ حرفی از نبوغ علمی او آورده نشده بود، بلکه از صفات بد نام برده شد و از میراث شرمآورش یعنی همان دینامیت نام برده بودند.
روزنامه ها نوشته بودند او مردی حریص و ضداخلاق بود که با فروش ابزار هم نوع کشی ثروت هنگفتی برای خود به رقم زده بود.
۸ سال بعد از این داستان، آلفرد نوبل از دنیا میرود. وقتی از دنیا میرود وصیت نامه غیرمنتظره ای از خود به جا میگذارد؛ ۹۴درصد ثروتش را که رقم هنگفتی بود، صرف بنیان گذاری جایزه نوبل در ۵ زمینه پزشکی، شیمی، ادبیات، فیزیک و صلح انجام داد.
این جایزه هر سال به کسانی اهدا میشود که بیشتر منفعت و خیر و برکت را برای بشریت به ارمغان می آورند.
در واقع نوبل با دیدن آگهی فوت خود نیم نگاهی به ایندهاش انداخت و چیزی که دید حسرت زیادی خورد.
حالا رفتارش را طوری تغییر داده بود که از وقوع همچین آینده ای جلوگیری کند.
او با این کار نام خود را از سوداگر مرگ به یکی از معتبرترین جایزه های دنیا تغییر داد.
وقتی ما پیشبینی کنیم رفتار نامناسب امروزمان؛ در آینده به احساسا ناخوشایندی منجر میشود، آن احساس منفی شبیهسازی شده میتواند اعمال ما را بهتر کند.
پیشبینی افسوسهای آینده روند تفکرات ما را کند میکند و به ما قدرت میدهد با جمع آوری اطلاعات بیشتر، قبل از هر تصمیمی روی موضوع خاصی تفکر کنیم.
پیشبینی حسرت در آینده وقتی مفید است که بخواهیم روی حسرت کارهای نکرده غلبه کنیم. پیشبینی افسوس کمکمان میکند که قضاوتهای بهتری داشته باشیم.
مثلا وقتی از حرکت بعدیمان مطمئن نیستیم، از خود بپرسیم اگر الان این کار را انجام ندهم بعدا افسوسش را میخورم یا نه.
مثال خوب این مورد را آقای جف وزوس؛ مالک و فاندامنتال آمازون به ما میگوید. وقتی جف وزوس در دهه ۹۰ به رئیس خود درباره استعفا از کار پردرآمد فعلی اش میگوید، رئیسش از او میخواهد که سریع و هیجانی تصمیم نگیرد و چند روز بیشتر به آن فکر کند.
آقای وزوس در مصاحبه ای در سال ۲۰۰۱ راجع به این قضیه توضیح میدهد و میگوید آن زمان دلم میخواست خودم را به ۸۰ سالگی پرتاب کنم و بگویم خب حالا به زندگی گذشتم نگاه میکنم و افسوسها را به حداقل میرسانم.
خوب میدانستم زمانی که ۸۰ ساله شدم، از این که این ایده را امتحان کردم حسرت نمیخورم. اگر شکست میخوردم پشیمان نمیشوم. اما میدانستم در آن سن تنها چیزی که باعث پشیمانی من میشود، همین تلاش نکردن است.
میدانستم اگر آن را امتحان نکنم این فکر هیچوقت تا آخر عمر دست از سرم برنمیدارد. پس خیلی راحت آن کار را ترک کردم و دنبال رویایم رفتم.
چه اتفاقی افتاد؟ او یک افسوس شهامت را به درستی پیشبینی کرد و بعد تلاش کرد تا با جلوگیری از آن در آینده، موتور محرک امروزش را فعال کند. خلاصه این صحبتها این است که پیشبینی افسوسها میتواند سلامت ما را بهبود دهد و حتی به ما کمک کند تا به رویاهایمان برسیم و شاید مثل وزوس، میلیاردر شویم.
به عنوان توصیه اخر، کاری که آقای وزوس کرد را انجام دهیم. یعنی یک پرش به ۸۰ سالگی خود داشته باشیم و و فکر کنیم آن زمان حسرت کدام کارهای فعلی مان را میخوریم. این خود عامل مهمی است و کمک میکند تصمیمات مهمی بگیریم. اشکالی ندارد اگر شکست بخوریم. به این فکر کنید در ۸۰ سالگی، حسرت این روزها را نخوریم.