آرمان‌شهر اقتصادی
اپیزود شماره 32
فصل اول

1984

داستان مرگ رویای آزادی

کاور اپیزود سی و دوم پادکست اکوتوپیا - 1984

معرفی اپیزود 1984

با توجه به استقبالی که از اپیزود قلعه حیوانات داشتیم تصمیم گرفتیم این مسیر محتوایی را جدی تر دنبال کنیم و در این اپیززود در مورد یکی دیگر از کتابهای جذاب آقای جرج اورول یعنی کتاب 1984 صحبت کردیم.

این اپیزود جایگزین خواندن کتاب اصلی نیست، کسانی که با قلم آقای جرج اورول آشنایی دارند می‌دانند که یکی از جذاب ترین لذت های کتاب خوانی، خواندن کتاب آقای جرج اورول است. اما از آنجایی که بسیاری از افراد هنوز هم این کتاب را نخوانده‌اند و از آنجایی که خواندن این مدل داستان ها به درک بیشتر کمک می‌کند توصیه میکنیم این اپیزود را حتما گوش کنید و به سایر دوستان معرفی کنید.

فایل صوتی اپیزود 32

در این اپیزود از یکی از کتاب‌های جذاب جرج اورول به نام ۱۹۸۴ صحبت میکنیم‌ که داستان زندگی نکبت بار و پر از مشقت و درد آدمهای تحت یک حکومت دیکتاتوری به رهبری یک نفر به اسم برادر اعظم است. در این داستان زندگی آدمهایی تعریف می‌شود که نه مربوط به زمان حال اند، نه آینده و نه گذشته.
همه‌چیز تخیلی است اما نکته وحشتناک این است که در این داستان همزادپنداری عجیبی میکنیم. با توجه به اینکه جرج اورول رفتار حکومت های دیکتاتور را به خوبی میشناسد، و از آنجا که‌ قلم جذابی هم دارد، داستان منحصر به فرد است.
در این دنیای خیالی، کلا ۳ کشور وجود دارد: اقیانوسیه، اوراسیا و شرق‌آسیا. داستان در شهر لندن در کشور اقیانوسیه است که نظام سیاسی وحشتناکی دارد و در راس ان، یک قدرت بزرگی به نام برادر اعظم‌ حکومت می‌کند. این کشور ۳ رده دارد:
اعضای رده بالای حذب، اعضای عادی حزب و طبقه کارگر.
در سال ۱۹۸۴ این کشور فرضی اقیانوسیه یک کشور تمامیت‌خواه به شمار می آمد که همیشه هم با یکی از دو کشور دیگر هم پیمان است و با دیگری درحال جنگ.
هیچوقت هم معلوم نیست کی با کدام هم پیمان است و کی با کدام در حال جنگ.
دولت هم ۴ وزارتخانه دارد. وزارت حقیقت که برای اخبار، تفریحات، آموزش هنر و سرگرمی ایجاد شده.
وزارت دوم، صلح و دوستی است که کارش رسیدگی به امور جنگ است. وزارت سوم، وزارت عشق است که مسئولیت برقراری نظم و قانون را به کمک پلیس اندیشه برعهده دارد.
وزارت چهارم هم وزارت فراوانی یا همان خزانه داری است که کار جیره بندی و تنظیم امور اقتصادی را بر عهده دارد. در کشور اقیانوسیه، ادمها حتی حق نوشتن هم ندارند و باید دائما گذشته را تغییر دهند و طبق چیزی که برادر اعظم‌می‌گوید تاریخ را بازنویسی کنند.
در دین کشور هیچ پیش‌بینی و اخباری هم نیست و هر دستگاه یک ضبط صوت برای تفتیش است و حتی تلویزیون هم چشم حذب نامیده میشود. در این کشور یک انجمن بزرگ به اسم اخوت وجود دارد که در اصل اپوزیسیون این کشور هستند. این انجمن توسط گلداستاین ایجاد شده که خودش زمانی از اعضای رده بالای حذب و هم ردیف با برادر اعظم بوده که بعد از انقلاب، بطور ناگهانی خیانتکار خوانده می‌شود و به گفته برادر اعظم به قتل می‌رسد. اما کم کم زمزمه هایی شکل می‌گیرد که گلداستاین زنده است که مخفیانه انجمن اخوت را برای مبارزه تشکیل می‌دهد. در این حکومت کسی که گذرش به این انجمن بیوفتد کارش تمام است.
این کشور، ظلم را در برابر مردمش به نهایت خود رسانده بود. این دولت با وزارتخانه ها و بازوهای اعمال قدرتش همه‌چیز را کنترل کرده و حتی به آدم‌ها می‌گوید چه کار بکنند و چه‌کار نکنند.
کجا باشند و کجا‌ نباشند. چه بخورید و چه کاری در تنهایی انجام دهید. اگر کسی برخلاف چیزی که گفته شده انجام دهد در یک چشم بهم زدن نیست می‌شود.
داستان چند شخصیت اصلی دارد؛ اولین آقای اسمیت است که مردی ۳۸ ساله و ساده است که نمی‌تواند افکار آزادی خواه خود را کنترل کند.
شخصیت بعدی جولیا، دختری زیبا با موهای تیره‌ست که در وزارت حقیقت مشغول است‌.
شخصیت سوم به نام اوبراین مردی عالی رتبه است که با اسمیت دوست است. برادر اعظم حاکم اقیانوسیه است و دیوارها را با پوسترهای بزرگ از تصویر خودش با پیام اینکه برادر بزرگ شما را میبیند، پوشانده است.

در لندن سال ۱۹۸۴، زمستان سختی شروع شده بود و لندن دیگر شباهتی به گذشته باشکوهش نداشت. در لندن شخصی به نام برادر اعظم وحود دارد که همه جا شما را می‌بیند. شما حق حرف زدن درمورد مسائل بزرگی مثل پول را ندارید. هیچکس نمی‌تواند کاری که میخواهد انجام دهد. در لندن ۱۹۸۴ خفقان بیداد می‌کند و هیچکس از ترس جانش حرفی نمی‌زند. در این شرایط، یک مشت زورگوی دیکتاتور هم بر مردم حکومت می‌کنند و ادعا دارند بهترین آدمهای روی زمین اند.
این افراد در و دیوار شهر را با پوسترها و شعارهای خود پوشانده اند.
آقای اسمیت مثل بقیه در این کشور جدید که شامل بریتانیا و امریکا و استرالیا می‌شود زندگی می‌کند.
آقای اسمیت با بقیه خیلی متفاوت نیست. آدمی لاغر اندام و نحیف که نمی‌تواند افکار آزادی خواه خود را سرکوب کند. تا جای ممکن سعی می‌کند اندیشه هایش را بروز ندهد چون کارمند دولت است و برای حذب سوسیالیست کار میکند. این حذب، حذب حاکم در اقیانوسیه ست که وظایف مهمی هم دارد. هرچند وظیفه اش ملی گرایی و حمایت از حقوق ملت است؛ اما کامل برعکس عمل می‌کند. مثل وزارت عشق که کار اصلی اش تفتیش عقاید است.
یکی از کارهای اصلی این حذب، نظارت و کنترل روی اعمال مردم است. مثلا آقای اسمیت هر روز که از اداره به خانه می‌رود وقتی به آپارتمانش میرسد، کلی از پوسترها و شعارهای و عکسهای برادر اعظم رو جلویش میبیند. او همیشه در پوسترها با چهره ای کاریزماتیک و سبیل‌های اراسته، به مردم القا می‌کند که من تجلی خدا روی زمین ام.
پوسترهایی که به عقیده اسمیت هرکجا باشند انگار چشمهای برادر اعظم به مردم‌ نگاه می‌کند.
در لندن ۱۹۸۴، همه خانه ها پر از این پوسترهاست در غیر این صورت آدم‌ها جرم بزرگی انجام داده اند.
اما چیزی که بیشتر آقای اسمیت را اذیت می‌کند این است که‌ حس می‌کند کلمات روی پوسترها چیزی فراتر از تبلیغ و جملات ساده اند.
همیشه هم این سوال برایش مطرح می‌شود که چرا این پوستر ها باید در خانه من که محل خصوصی آرامشم است وحود داشته باشد.
او از دیدن این تبلیغات خسته میشود و گاهی دچار این توهم می‌شود که حتی از تلویزیون هم برادر اعظم او را نگاه می‌کند.
البته فکرش خیلی هم غلط نیست چون تلویزیون و رادیو به نوعی ابزار دو طرفه گفت و شنود است که از طریق آن زندگی خصوصی مردم تحت نظر است.
جالب است کسی هم حق ندارد حتی تلویزیون را خاموش کند و فقط چند تا شبکه دولتی برای تماشا کردن است. تلوزیون حتیدر زمان خواب هم باید روشن باشد.
چه کابوسی بزرگتر از این که همیشه حس کنید تحت نظرید‌.
اسمیت خیلی اوقات دوست دارد دست به قلم شود و بنویسد. اما چه‌گناهی از این بزرگتر!
او دنبال جایی در خانه‌اش میگشت که تلویزیون نتواند او را ببیند. بالاخره در همان خانه طاقچه ای پیدا می‌کند و همانجا تبدیل به تمام دلخوشی اش می‌شود. او هر روز به سراغ طاقچه میرفت و راجع به روزمرگی هایش صحبت می‌کرد و می‌نوشت. از جیره بندیها، از اینکه لباس و وسایل اولیه چقدر سخت بدست می آید. از اینکه خیلی اوقات باید با نان کهنه جیره بندی که بوی کپک می‌دهد شکمش را سیر کند.
همه اینها در حالی است که در کشوری زندگی‌ می‌کند که رهبرش ادعا دارد مردمش خوشبخت‌ترین مردم دنیا هستند.
علاوه بر همه اینها، آقای اسمیت به عنوان عضوی از جامعه، وظیفه دارد هر روز در مراسم ۲ دقیقه‌ای ابراز تنفر روزانه شرکت کند و در آن مراسم به دشمنان و بقیه کشورمان شعارهای نامناسب دهد و تکرار کند گلداستاین خیانتکار است و خیانت، خیانت است چه از داخل چه از خارج.

حالا در نظر بگیرید آقای اسمیت برای وزارت حقیقت کار می‌کرد.جایی که تاریخ دستکاری می‌شد و اسناد گذشته با چیزی که برادر اعظم را قهرمان می‌کند جایگزین می‌شود. آقای اسمیت مسئول اصلاح تاریخ است و دائما واقعیت و آینده را تغییر می‌دهد چون خیلی اوقات پیشگویی های برادر اعظم اشتباه از آب در می‌آید و کار اسمیت این است که تاریخ را با گفته های برادر اعظم هماهنگ کند.

بد نیست بدونید اعضای وزارت حقیقت هم وظیفه دارند همیشه ۳ شعار اصلی را تکرار کنند؛ جنگ صلح است، آزادی بردگی است، نادانی توانایی است.
شعارهایی بودند که مصل پتک به بدن نحیف اسمیت وارد می‌شدند.
اسمیت شاید بیشتر از آنکه نماد فرد انقلابی داستان باشد، نماد آدم بی قدرت است که با چند حرکت ساده و خواستن حقش توانسته دیکتاتور را بترساند.
او یکروز در مراسم ابراز تنفر روزانه شرکت نمیکند و از خود میپرسد واقعا چرا باید اینکار را کنم؟ اصلا مگر برادر اعظمی وجود دارد؟

با نوشتن هر جمله و کلمه روی کاغذ ترسش کمتر و شجاعتش برای مطرح کردن سوالات بیشتر می‌شد. او درباره همه چیز سوال می‌پرسید. از وضعیت سیاسی و نظامی و رنج طبقات کارگر می‌نوشت و شبانه روز به طاقچه اتاقش پناه می‌برد. او به یک آدم شکاک تبدیل شده بود چون این ترس را داشت که اگر کسی در خانه اش را می‌زند احتمالا می‌خواهد دستیگرش کند. البته مخبر بودن در اقیانوسیه کاملا پذیرفته شده بود. طوری که اعضای خانواده ها و دوستان و همسایگان معمولا اولین کسانی بودند که یک جرم را گزارش می‌دادند.
ولی یک روز دفترچه خاطرات اسمیت تمام میشود و چیزی برای نوشتن نداشت. او به نوشتن معتاد شده بود و با ترس زیاد برای تهیه دفترچه دیگر به سراغ یک عتیقه فروشی قدیمی می‌رود و اینجاست که همه چیز عوض میشود.
بد نیستم بدانید در زمان اوج شکاک بودن اسمیت، جولیا وارد زندگی اش میشود و این ورود دور از انتظار بود. او اصلا انتظار ورود او به زندگی اش را نداشت. آشنایی اش هم اینطور شروع شد که چند مرتبه بعد از خریدن دفترچه جولیا رو در آن محل دید. او مدام فکر میکرد جولیا را در جایی دیده قبلا. ولی واقعیت این بود که جولیا درست او را لحظه‌ای که نباید، دیده بود. لحظه ای که اسمیت به دنیال خرید دفترچه بود. از آنجا که هیچ چیز در این کشور عادی نیست اسمیت فکر کرد جولیا مخبر است. اما اینطور نشد و ورق عوض شد. در آن سال‌ها عشق بین این دو هر طور بود جوانه زد. طوری که وقتی یکروز اسمیت جولیا را در محل کار دید، جولیا بطور پنهانی یادداشتی به دستش می‌دهد که روی آن نوشته شده بود دوستت دارم. اسمیت سرخ و زرد شده و نمی‌داند باید چه کار کند. و از آنجا که اسمیت از جولیا خیلی بزرگتر بوده و وضعیت سلامتی خوبی هم نداشت، خیلی طبیعی بود که شک کند چرا دختری به این زیبایی باید عاشقش شود. زمان زیادی نگذشت که بین آن دو عشق زیادی شکل گرفت. علاقه و وابستگی بینشان خیلی بیشتر شده بود. وعده گاه آنها هم جایی بود که هیچکس آنها را نمی‌دید. یعنی همان طبقه بالای عتیقه فروشی که اسمیت از آنجا دفترچه می‌خرد.
آنجا اتاقی کوچک اما پر از آزادی عشق است و دور از چشم برادر اعظم.
در اوایل عشق و عاشقی، اسمیت با دیدگاه جولیا بیشتر آشنا شد. جولیا هم مثل او در وزارت حقیقت کار می‌کرد و از دروغ های حذب آگاه بود اما مثل اسمیت به چرا ها فکر نمی‌کرد.
جولیا فقط به دنبال دلیلی برای زندگی بود.همین لحظات شاد ملاقات مخفی برای او کافی بود و بر عکس اسمیت خیلی دغدغه آینده را نداشت. اصلا به نوعی نماد اغلب مردم اقیانوسیه است. یعنی مردمی که بطور خودخواسته اول تفکرات خود را قربانی کردند و بعد هم خودشان به بخشی از این چرخه استبداد نظام تبدیل شدند.
اما اسمیت برخلاف جولیا به طرز شگفت انگیزی پر انرژی و انگیزه شده و دوست داشت خودشان را به زندگی بهتری برساند. او به این فکر کرد که حتی اگر برای خود نشد، برای نسل آینده زندگی بهتری بسازد.

یک اتفاقی می افتد که اسمیت را نسبت به آینده امیدوارتر میشود. آن هم شنیدن شایعات در باره انجمن اخوت گلداستاین است.
گروه مقاومتی که علیه حذب برادر اعظم کار می‌کنند. در این لحظه یک نفر دیگر وارد زندگی اسمیت می‌شود؛ آقای ابراین. او یک آدم عالی رتبه و در حلقه افراد وفادار به برادر اعظم است که کم کم به عنوان دوست به اسمیت نزدیک شد. او مسئول تدوین فرهنگ لغات جدید برای زبانی است که برادر اعظم در نظر دارد زبان اصلی و اول اقیانوسیه باشد‌. این فرهنگ لغات آنقدر محدود است که در چند صفحه کوتاه خلاصه شده است که تا حای ممکن بتواند افکار نامطلوب را از بین ببرد. ابراین یک آدم باهوش است که خیلی اوقات از سادگی اسمیت آزادی خواه استفاده می‌کند. حتی به اسمیت کتاب‌هایی می‌دهد که داشتن آنها جرم است. او در این راه تا جایی پیش می‌رود که با دست گذاشتن روی نقاط ضعف اسمیت او را شیفته خود می‌کند. او آنقدر برای اسمیت نقش دوست را بازی میکند‌که در نهایت او تصمیم می‌گیرد با جولیا(که البته رابطه آنها جرم بوده است) به خانه ابراین رود و درباره انجمن اخوت با او صحبت کنند. وقتی حالیا و اسمیت وارد خانه شدند انگار دنیای دیگری دیدند. همه چیز زیبا بود و از بهترین اجناس. ابراین، اسمیت و جولیا را به سمت اتاق نشیمن برده و قبل از صحبت، وسیله جاسوسی را خاموش می‌کند. آنقدر نقشش را خوب بازی می‌کند که اسمیت و جولیا شیفته شخصیت او می‌شوند و حالا دیگر با خیال راحت از نفرت خود درباره برادر اعظم حرف می‌زنند.
ابراین با توجه به علاقه اسمیت به جبهه اخوت، کتابی به او هدیه میدهد که گلداستاین نوشته بود. این کتاب در عین ارزشمند بودن بسیار خطرناک بود. اما اسمیت به کمک این‌ کتاب توانست درک بهتری از شرایط پیدا کند. در این کتاب از انقلاب صنعتی و توانایی آن درباره ریشه کن کردن فقر و گرسنگی صحبت می‌شود. از رویاهای یک آرمانشهر آزادی‌خواه حرف میزند. خلاصه اسمیت کتاب را به خلوتگاه خودش و جولیا می‌برد و نظریه های گلداستاین را با هم بررسی کردند.
حالا آنها درباره هرچیزی که نباید، یعنی رویای سرنگون کردن برادر اعظم حرف می‌زدند و با رویای شیرین آزادی می‌خوابیدند.
تا اینکه یک روز صبح وقتی درحال ترک طبقه آخر عتیقه فروشی بودند، جولیا به اسمیت گفت؛ من و تو هیچوقت طلوع آفتاب آزادی و شادی را در لندن نمی‌بینیم. بچه ای هم نخواهیم داشت. ما همان زمان که دست به قانون شکنی زدیم، مردیم. شاید هزاران سال دیگر در لندن طلوع روشنایی و شادی را ببینیم اما الان جایی برای ما نیست.
لین صحبت که تمام شد، پلیس اندیشه وارد شد و آن دو را دستگیر کرد.
تمام این مدت یک تلویزیون مخفی پشت دیوار وجود داشت و صاحب مغازه هم اصلا مغازه دار نبود بلکه از اعضای عالی رتبه پلیس اندیشه بود.

اینجا دیگر تاریک ترین جای لندن است.
جولیا و اسمیت از هم جدا میشوند و هر کدام را به سلول‌های جداگانه وزارت عشق میبرند. قبل از دستگیری هر دو بهم قول داده بودند که هیچوقت بهم خیانت نکنیم و اصلا مهم نیست پلیس اندیشه با ما چه کاری انجام دهد.
اما واقعا در همچین حکومتی مگر می‌شود این رویا تحقق پیدا کند؟
جولیا و اسمیت می‌گفتند شاید پلیس بتواند بدنشان را شکنجه دهد؛ اما نمی‌تواند ذهن و باورشان را عوض کند.
اما با همه اين‌ها وزارت عشق در شکستن جسم و روح و ذهن اسمیت حداکثر تلاش خود را کرد و چیزی که اسمیت را خیلی اذیت می‌کرد این بود که شکنجه ‌گر اسمیت خود آقای ابراین بود. ابراینی که روزی اسطوره اسمیت بود.
بعد از دستگیری اسمیت متوجه شد در خواب خامی به سر میبرده و ابراین دوستی نبوده که نشان می‌داده و وقتی برای نجات از ابراین کمک میخواستند، خیانت دیدند.
اسمیت فهمیده حتی کتابی که ابراین به او داده بود نوشته گلداستاین نبوده؛ بلکه خود ابراین و یکی وز نزدیکان برادر اعظم آن را نوشته بودند. نکته دیگر این بود که ابراین نمیخواست اسمیت را به همین راحتی از بین ببرد. اسمیت باید می‌دانست که ابراین چه اشتباهی را مرتکب شده است.
پس کار ابراین این بود ذهن او را تغییر دهد. ابراین با هدف اینکه اسمیت را به آدمی وفادار تبدیل کند، شروع به شکنجه اش می‌کند و تمام معادلات ذهنی و روحی اش را بهم می‌ریزد و حتی او را دچار دوگانگی بودن یا نبودن می‌کند.
ابراین پایش را حتی فراتر هم میگذارد و فلسفه ای که سنگ بنای حذب بوده را به اسمیت تزریق می‌کند.
چه چیز را؟ مفهوم پذیرش دوگانه.
در نظام سیاسی اقیانوسیه، این پذیرش دوگانه این است که آدم نه تنها باید با حقیقت جدید(حتی اگر غیرواقعی هم باشد) موافقت کند، بلکه به طور کامل باید اندیشه ها و هویت خودش را از دست دهد. مسئله وحشتناکتر پذیرش دوگانه آنجاست که آدم آنقدر شکنجه می‌زند که خودخواسته دست به آن کار می‌زند و اینجاست که این ادم، خودش حالا عنصری مطلوب و چرخی از چرخهای نظام می‌شود.
مثلا فکر کنید حقیقت کلی این‌ است‌ که‌ ۲+۲=۴.
ولی در پروسه تزریق تفکر دوگانه آدم را به جایی می‌رسانند که حتی اگر بگویند ۲+۲=۵، آن آدم قبول کند و باور کند که این معادله درست است.
این مفهوم طرز تفکر دیکته ای و املایی است و هرچقدر بیشتر در این زمینه با حذب مخالفت کنید، اهرم فشار حذب روی شما بیشتر می‌شود.
تا جایی که شما کاملا حقیقت را فراموش میکنید. اسمیت هم دچار این مشکل شد.
اسمیت که مبارزی خودساخته بود، حالا با مکر و حیله دوستانش به تباهی رفت.
امید به عشق را از دست داد و تبدیل به چیزی شده بود که حتی خودش هم نمی‌دانست.
فاجعه انجا بود که به جایی رسید که با خیانت به عشق جولیا خودش را نجات داد.
وقتی این پروسه کامل تمام شد بعد از مدت کوتاهی هردوی آنها آزاد شدند؛ اما دیگر چه جولیا و اسمیتی از آنها باقی مانده بود؟
اسمیت جوری شده بود که بعد از آزادی هرجایی که   عکس برادر اعظم را می‌دید احساس شعف قلبی می‌کرد و این درحالی بود که از اشکهای شبانه اش هم متعجب می‌شد.
اسمیت دیگر اهمیت نمی‌داد که چیست و چه کسی است و جیره بندی روزانه اش چقدر است.
او یک اسمیت ۳۸ ساله بود که دیگر نه جولیایی‌ میشناسد، نه اوبراینی، و نه حتی رویای آزادی دارد.
زندگی برای او همینطور گذشت تا یکروز جولیا و اسمیت در یکی از گذرگاه های لندن از کنار هم گذشتند. اسمیت یک لحظه ایستاد و نگاهی طولانی و کشدار به آن زن زیبا با موهای تیره که حالا گونه هایی استخوانی و چشمهایی پژمرده دارد انداخت و  فکر کرد چقدر آن چهره برای او آشناست.
کمی فکر میکرد تا بالاخره هر دو یکدیگر را می‌شناسند.
صحبت جولیا و اسمیت به اعتراف سنگینی می‌رسد. هردو اعتراف می‌کنند ما بهم خیانت کردیم و آن بهای آزادیشان بوده.
آن بعد از ظهر برای اسمیت به اندازه سالها طول کشید. جولیا میگفت بعضی اوقات با تو کارهایی می‌کنند که‌ حتی فکرش هم به ذهن آدم‌ها خطور نمی‌کند. آنجاست که میگی همه چیز را میگویم‌ فقط با من این کار را نکنید.
فقط دست بردارید و ادامه ندهید. اینجاست که خودت نیستی. راه نجات دیگری نداشتی و اگر بدانی با صحبت از یک نفر دیگر آزاد می‌شوی‌ حتما آن کار را انجام میدهی. در آن لحظه که با مرگ و شکنجه دست و پنجه نرم میکنی، عذاب یک نفر دیگر برایت هیچ اهمیتی ندارد. در آن حالت فقط به فکر خودت هستی. اسمیت می‌دانست دیگر چیزی بین آن دو وجود ندارد و دیگر تعریفی از عشق نیست.
اوبراین همه‌چیز را شکسته بود. بعد از صحبتهای جولیا، اسمیت با قدم‌هایی شکسته، از زنی‌که دیگر او را نمیشناخت دور شد.

اسمیت می‌دانست چه آینده ای در انتظارش است. وقتی قدم میزد به حرفهای جولیا فکر میکرد. اسمیت به این فکر میکرد که آره؛ از ته دل گفتم و خیانت کردم تا ازاد شوم و راه دیگری نداشتم.
در راه رسیدن به خانه، وقتی به پوستر و نقاشی برادر اعظم رسید از اعماق قلبش احساس شادی و رضایت میکرد. دیگر با کسی نمیجنگید و از ته دل خوشحال بود از اینکه چه رهبر دوست‌داشتنی داریم. او تسلیم حذب شده بود؛ برای برادر اعظم اشک می‌ریخت و از ته دل فریاد می‌زد برادر اعظم دوستت دارم.
اسمیت دیگر انتظاری ندارد. و سال ۱۹۸۴، برایش تبدیل به سالی دور از خاطره خاک خورده تبدیل شده بود.
اسمیت و جولیا هیچوقت همدیگر را نمی‌بینند.یک شب وقتی اسمیت درحال تماشای تلویزیون بود حس کرد چیزی می‌شنود؛ در گوشش چیزی زمزمه میشد: در زیر شاخه های گسترده درخت بلوط، من تورا فروختم و تو مرا فروختی.
شاید متوهم شده بود؛ اما باز هم اهمیتی نداشت. او دیگر یک تکه گوشت و جند استخوان متحرک بود که باید عشقش را تقدیم به برادر اعظم میکرد و این حاصل دست ابراین بود.
اسمیت دیگر وقتی تصویر برادر اعظم را می‌دید به این فکر میکرد چه اشتباهی کرده که این مرد مهربان و عزیز را دشمن خود میدانسته.
از صمیم قلبش به برادر اعظم احساس عشق میکرد و باور داشت این مرد غیر از آسایش و غرور برای مردمش چیزی نمیخواهد.
حالا این اسمیت، همان آدمی بود که ابراین میخواست.
همانی که برادر اعظم می‌خواهد. در کافه مینشیند، عضوی از اعضای وفادار حذب است و مثل بقیه آهنگ زنده باد برادر اعظم را گوش‌ می‌کند و باور دارد ۲+۲=۵.
در ذهنش خاطره گنگ و مبهمی از یک زن با موهای تیره و چشمانی نافذ به یاد می‌آورد اما باور دارد همه ش خواب بوده است. او حتی گاهی برای مادر و خواهرش گریه می‌کند اما می‌داند این کار، کار درستی نیست.

اصلا نباید عشق به مادر و خواهر داشته باشی؛ یگانه عشق ما برادر اعظم است.

سال ۱۹۸۴، سال بلوا و سال برادر اعظم و مرگ آزادی است.
شاید این داستان، داستانی خیالی باشد؛ اما آنقدر جذاب است که آدم واقعا با آن همزادپنداری می‌کند.
هرچند زندگی در اقیانوسیه نکبت بار بود اما آن دو یاد گرفته بودند که‌کنار هم شاد باشند. ولی افسوس که دیکتاتور از ریشه با مفهوم عشق و انسانیت مشکل دارد و با آن دشمن است.
در دورانی‌ که کسی جرئت فکر‌کردن به عشق و ازدواج را نداشت و ازدواج فقط با تعریف برادر اعظم مفهوم‌ پیدا میکرد، آن دو بهم دل باختند و کاملا آگاهانه رنج را به جان خریدند.
دو نفری که بی خبر از دنیای اطرافشان در بالاخانه عتیقه فروشی، نقشه دنیای آزاد را با دوستشان ابراین کشیدند.
کسی که به ظهر نرسیده آن دو را به وزارت عشق برد تا آن کسی که بودند و کسی که هستند فراموش کنند و به مفهوم جنگ صلح است، آزادی بردگی و نادانی توانایی است برسند.

با این مدل داستانها، وظایف انسانی به یاد آدم می آید. با اگاه شدن دردی حس میکنیم و این درد آگاهی منجر به رشد می‌شود.
۱۹۸۴ بیشتر از یک داستان فانتزی، داستانی است که آدم را فکر وامی‌دارد که اگر یک نفر تفکرش را از دست دهد چه اتفاقی می افتد. البته باید بدانیم آدمهایی که سال ۱۹۸۴ هم زندگی می‌کردند تفکر را نادیده گرفتند و کم کم بدون اطلاع از اینکه چقدر قدرتمند هستند اجازه دادند توانایی تفکر به هر نحو از انها گرفته شود.
خود آقای جرج اورول یک جمله جالب دارد؛ میگوید؛ اگر روند تاریخ تغییر نکند، ادمها انسانیت خود را از دست می‌دهند. شاید چکیده کل این کتاب و حتی کتاب قلعه حیوانات همین باشد.

به زودی منابع اضافه می گردند ...

یک پاسخ

  1. سلام وقتتون بخیر
    اکثر پادکست ها که می خواهم گوش کنم یا ارور502 می دهند یا وقتی که کلیک می کنم فقط شروع می کند به چرخیدن و هیچ اتفاقی نمی افتد لطفا راهنمایی فرمایید
    با تشکر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جدیدترین اپیزودها

در این اپیزود درباره این صحبت می‌کنیم که قدرت پتانسیل ایجاد فساد رو ایجاد میکنه. عوامل مختلفی که باعث میشه قدرتمندان از قدرتشون …
در این اپیزود به این سوال مهم جواب می‌دهیم که چه مسیری طی شد تا مردم توانستند به آزادی فکر کنند و آن را حق خود بدانند و در جست و جوی آزادی …
در این اپیزود درباره وضعیت صندوق‌های بازنشستگی در ایران صحبت می کنیم که شبیه بمب ساعتی در اقتصاد ایران بوده و راه زیادی تا …
در این اپیزود می‌خواهیم از تجربیات یک پوکرباز معروف به نام خانم آنی دوک استفاده کنیم و یاد بگیریم که چطور می‌توانیم با تصمیم‌گیری بهتر، زندگی …
لوگوی اکوتوپیا کامل