یکی بود یکی نبود. زیرگنبد کبود، لخت و عور تنگ غروب دوتا پری نشسته بود. زار و زار گریه میکردن پریا. مث ابرای باهار گریه میکردن پریا… قصه بخش مهمی از زندگی ما است. یه قسمت فراموش نشدنی از کودکی. قصههایی که مامانبزرگ تعریف میکرد. بز زنگولهپا، نمکک، نخودی. قصههایی که توی کتابها میخوندیم. قصه کاپیتان سوباسا. قصههای آقای حکایتی و شاید برای قدیمیترها، یا اونهایی که بیشتر قصهباز بودن، قصههای صبحی.
بزرگ شدیم. ماشین بازی و عروسک بازی رو گذاشتیم کنار اما قصهباز موندیم. سریال دیدیم. فیلم دیدیم. توی اخبار داستان حمله روسیه به اوکراین رو شنیدیم. به دوستمون رسیدیم و گفتیم چه خبر؟ اون هم برامون تعریف کرد که ازدواج کرد و بچهدار شده و یکی از کارهای بامزهش رو برامون گفت. خوابیدیم و توی خواب یه داستان عجیب و بیسر و ته دیدیم. یکی دنبالمون بود و ما داشتیم فرار میکردیم از دستش و هیچ وقت هم نفهمیدیم چرا. کتاب غیرداستانی برداشتیم که در مورد مغز مطالعه کنیم، نویسنده برامون داستان مردی رو گفت که توی تصادف بخشی از مغزش رو از دست داد و زندگیش به کل تغییر کرد. توی تنهاییمون نشستیم و به قدیم فکر کردیم و یه جورایی برای خودمون قصه گفتیم، قصهای که خودمون شاهد عینیش بودیم با این وجود یه جاهاییش رو هم نادانسته و ناخواسته تغییر دادیم. تاریخ خوندیم و داستان شاهان رو شنیدیم. یا با شنیدن داستان بیگ بنگ با نحوه آغاز کیهان آشنا شدیم. القصه، تموم زندگی ما پر بود و هست و خواهد بود از قصههای کوچیک و بزرگ که بعضیهاشون شاهکارهایی جوادانه هستن و بعضیها بیمزه و بیمعنی.
داستانها به شکل اعجابآوری درک ما از جهان رو میسازن. برای مثال ماجرای بمباران اتمی هیروشیما رو در نظر بگیرید. این یک اتفاق تاریخیه. یک رخداد که ثبت و ضبط شده. اما نوع روایت قصه میتونه برداشت ما از این رخداد رو به طور کامل تغییر بده.
داستان اول. در ششم و نهم آگوست سال 1945 دو بمب اتمی به دستور ترومن رئیس جمهور آمریکا، روی شهرهای هیروشیما ناکازاکی افتاد. حدود 220 هزار نفر با همین دو بمب کشته شدند که بیش از 200 هزار نفر از آنها غیرنظامی بودند. شدت انفجار به حدی بود که آدمهای نزدیک به مرکز انفجار، بیدرنگ تبخیر شدند. باران رادیواکتیو که بعد از انفجار بارید باعث شد مردمی که از شدت تشنگی از این آب نوشیده بودند، از درون متلاشی شوند. این فجیعترین حمله نظامی در طول تاریخ بود. پس از بمباران ژاپن بیقید و شرط تسلیم شد.
توی این روایت ما با دو تا شهر مواجهیم و یک دیوانه که حتی دو آتیشهترین میهنپرستان آمریکایی هم نمیتونن الزام انداختن بمب دوم روی ژاپن رو توجیه کنن. یک فاجعه عمیق انسانی. یک داستان تلخ. یک طرف دو دولت وحشی، یکی در آمریکا و یکی در ژاپن. طرف دیگه مردم عادی که گیر کردن بین این دو دیوانه.
داستان دوم. با ژاپنی طرف هستیم که کنترلش کاملا به دست نظامیهایی افتاده که سرکوب داخل رو بر جنگ با خارجیها مقدم میدونن. کِنپِنتای یا پلیس ضدشورش در ایجاد ترس و خفقان در بین مردم آزادی کامل داره. غذا و سوخت به شکل سهمیهای به مردم داده میشه و به هرکس که مشکوک بودن، غذا نمیدادن. فقر و گرسنگی و ظلم در بالاترین حد خودشه. امپراتور ژاپن به عنوان تجسد زنده خدای خورشید معرفی میشد. رویای ژاپن هاکّو ایچیو یا تسلط بر تمام جهان و ایجاد یک حکومت جهانی ژاپنیه. از حمله به کشورهای همسایه و رقمزدن فجیعترین جنایتهای جنگی عبایی نداره. از جمله اشغال نانجینگ پایتخت سابق چین به مدت شش هفته که صدها هزار نفر قتل عام شدن و به 80 هزار زن تجاوز جنسی کردن. هیروهیتو، فرزند آسمان، امپراتور ژاپن، همپیمان هیتلره و از آلمان نازی تمام قد دفاع میکنه. حالا وارد جنگ جهانی شده و به هیچ قیمتی، حتی بعد از شکست هیتلر حاضر به آتشبس نیست. فرماندهان نظامی حاضرن تا دونه آخر کشته بشن اما به تسلیم تن ندن. حتی اگر بمب نداشته باشن، حاضرن دونه دونه هواپیماهای خودشون رو به ساختمونهایی آمریکایی بزنن. آمریکا راهی جز ادامه جنگ با ژاپن نداره. اگر ژاپنیها به ساحل غربی برسن، فاجعهی نانجینگ رو توی خاک آمریکا تکرار میکنن. ترومن متقاعد شده که ژاپن به این سادگی تسلیم نمیشه. اما سالها درگیر جنگ بودن، نیروهای نظامی آمریکا رو ضعیف کرده. ترومن باید انتخاب کنه که آیا میخواد با ادامه جنگ، میلیاردها دلار هزینه اضافه به آمریکا تحمیل کنه، یا از بمبهایی کمک بگیره که برای مقابله با آلمان نازی، قبلا براشون هزینه کردن؟ آیا میخواد ده ها هزار نفر ژاپنی رو به کشتن بده (میگم دهها هزار چون دانشمندای آمریکایی قدرت تخریب بمب رو کمتر از چیزی که واقعا بود تخمین زده بودن) یا با ادامه جنگ علاوه بر کشتن هزاران ژاپنی، هزاران سرباز آمریکایی رو هم به کشتن بده؟ ترومن قانع شده که اگر شوروی که تمام دانش لازم برای ساخت سلاح هستهای رو داره به بمب دست پیدا کنه، دیگه نقطه پایانی برای یک جنگ هستهای وجود نداره. ترومن قانع شده که اگر امروز این دو شهر کوچیک رو نزنه، بعدها باید شاهد بمباران توکیو و البته شهرهای غربی آمریکا باشیم. انتخاب بین میلیاردها دلار هزینه اضافی و به کشتن دادن سربازان آمریکایی و در خطر انداختن مردم آمریکا با ادامه جنگ، یا عقب ایستادن و پایان دادن به یکی از وحشیترین حکومتهای تاریخ و البته گذاشتن یک نقطه پایان بر داستان سیاه جنگ جهانی دوم. نگید که ژاپن هیچ وقت نمیتونست آمریکا رو بزنه که شروع درگیری این دو کشور از حمله ژاپن به پرل هاربر بود. ترومن گزینهای جز بمباران اتمی نداشت. اون قدر بمب روی ژاپن بریزه تا کله شقترین حکومت اون زمان تسلیم بشه و به جنگ جهانی دوم پایان بده.
توی این قصه، یه هیولا داریم به اسم ژاپن و یک گربه که یک گوشه گیر افتاده و راهی جز چنگ انداختن به صورت هیولا نداره. این کار رو میکنه و نتیجهش میشه صلح و آرامش برای مردم هر دو کشور.
اما داستان سوم. چه کسی هیولای ژاپن رو ساخت؟ ژاپن به ساکوکو یا سیاست کشور بسته پایان داده بود و مایل بود در جهان نوین نقشی موثر بازی کنه. اما ترس اصلی ژاپنیها این بود که به استعمار کشیده بشن. غرب نشون داده بود که در استعمار و استثمار به هیچ کس رحم نمیکنه. بعد از جنگ جهانی اول، ژاپن از جامعه ملل درخواست برابری نژادی کرده بود تا سفیدها خودشون رو از چشم بادامیها برتر ندونن. اما سفیدها مانع تصویب چنین پیشنهادی شده بودن. در پیمان دریایی واشنگتن، ژاپن محکوم به پذیرش نسبت نابرابر تسلیحات در مقایسه با آمریکا و انگلستان شده بود. ژاپنیها در خاک آمریکا از بسیاری از حقوق مثل داشتن زمین یا حق اقامت منع شده بودن. غرب میخواست ژاپن یک کشور ضعیف از نظر اقتصادی و نظامی باشه و اتفاقا همین آمریکا با دزدیدن منابع ژاپن و البته نژادپرستی علیه ژاپنیها، همین طور محدود کردن و حتی ممنوع کردن واردات محصولات ژاپنی، شمشیر دشمنی رو از رو بسته بود. ژاپنیها بین 1) یک جامعه بسته و فقیر، 2) یک مستعمره ضعیف و حقیر یا 3) یک حکومت نظامی که در مقابل آمریکا بایسته و حقوقشون رو احیا کنه و بگذاره در جهان اون کشوری باشه که لیاقتش رو داره، گزینه سوم رو انتخاب کرد چون آمریکا گزینه دیگری براش نگذاشته بود. ژاپنیها ملتی بودن سختکوش، ساده زیست، دارای فرهنگ و تمدن چندهزارساله و نمیخواستن یک مستعمره حقیر بشن، اون هم برای آمریکای نوظهوری که هوس کرده بر جهان حکومت کنه. برای نظامیهای ژاپنی، مردن در جنگ شرافتمندانهتر بود از اسارت و حقارت. برای زندگی کردن مثل مردم کنگو زیر پرچم بلژیک. کنگویی که نیمی از جمعیتش به خاطر تن ندادن به کار اجباری سلاخی شده بودن. اونها حاضر بودن حتی بدون بمب، تک تک، خودشون رو به کشتن بدن اما به بردگی بُرده نشن. ژاپنیها از این که برای آمریکا به یک آفریقای جدید تبدیل بشن وحشت داشتن. آمریکا نشون داده بود که برای روشهای متمدنانه، بیانههای بینالمللی و البته تلاشهای ژاپن برای نشون دادن سیمایی صلح دوست و متمدن از کشورشون، ارزشی قائل نیست و از اعمال هرنوع فشار سیاسی و نظامی و اقتصادی به ژاپن فروگذار نمیکنه. این فشارهای آمریکا بود که باعث قدرت گرفتن فاشیسم در ژاپن شد. آمریکا با بمباران اتمی ژاپن، میخواست گند و کثافتی رو جمع کنه که خودش پهن کرده بود. این وسط مردم ژاپن دوبار قربانی آمریکا شدن. یکبار با دخالتهای مستقیم و غیرمستقیم که منجر به قدرت گرفتن نظامیها و اسارت ملت ژاپن شد. یک بار دیگه با بمباران هیروشیما و ناکازاکی. دو بمب. دو بمب اتم. که قطعا، قطعا و قطعا همون اولیش برای پایان دادن به جنگ زیاد هم بود. چرا که بعد از محاصره کامل ژاپن، تحریمهای اقتصادی گسترده و شکست سنگین اقتصادی، ژاپن کاملا به زانو درآمده بود. امپراتور حتی قبل از بمباران تصمیم گرفته بود تسلیم بشه. مردم ژاپن و آمریکا از این تصمیم خبر نداشتن اما حدس بزنید چی؟ ترومن میدونست که بازی ژاپن تموم شده است. بمباران اتمی فقط حکم تهدید شوروی رو داشت. که مبادا یه وقت بعدها شوروی بخواد جنگ رو اتمی کنه. بعد از بمباران چی؟ در دوران اشغال، آمریکا در ژاپن دقیقا چی کار کرد؟ چه کسی به تغییر اسم کشور و به قانون اساسی جدید ژاپن رای داد؟ چرا نظرات داگلاس مکآرتور برای تشکیل حکومت بعد از جنگ، به رای خود مردم ترجیح داده شد؟
در این داستان ما یک هیولا به اسم آمریکا داریم که برای کشتن جوجهای که از تخم خودش بیرون اومده، باید فجیعترین جنایت تاریخ رو مرتکب بشه. و مردم چه قبل از بمباران، چه در بمباران و چه بعد از اون، قربانیان این توحش هستن.
بحث ما اینجا نه دفاع از بمباران ژاپنه و نه محکوم کردنش. فقط میخواستیم سه روایت از یک رخداد رو نشون بدیم و بگیم که داستان چطور میتونه درک ما از واقعیت رو تغییر بده. آمریکا دهها بلکه صدها برابر پولی که برای ساخت بمب اتم هزینه کرد رو برای خلق داستانهایی خرج کرد که مردم دنیا رو متقاعد کنه که حملهش به ژاپن منطقی بوده. اما این که ما کدوم داستان رو باور کنیم، نگاه ما به دنیا رو تغییر میده. آیا ما اون آدمی هستیم که باور داره پایان دادن جنگ به صورت یکباره خوب نبود و بهتر بود طی سالها آدمها دونه دونه کشته بشن؟ یا ما اون آدمی هستیم که میتونیم چشممون رو روی تبخیر شدن مردم بیگناه ببندیم و از انفجار اتمی دفاع کنیم؟ چیزی که جالبه اینه که هر کدوم رو که انتخاب میکنید، خیلی خیلی دشواره که با بحث و منطق بشه نظر شما رو عوض کرد. همون طور که بعدها توضیح میدیم، ساختار فیزیکی مغز شما به شکلی تغییر کرده که یک داستان براش معقولتر از اون یکی میاد. چیزی که اینجا مهمه اینه که اهمیت داستان در تفسیر جهان رو ببینیم.
داستان باعث میشه که نگاه ما به آدمها تغییر کنه. مردم یک شهر که توسط پادشاهی ظالم به اسارت گرفته شدن، منتظر بازگشت قهرمانی به اسم اودِن هستن که بیاد و اونها رو نجات بده. اودن میاد. و بجای جنگیدن با ظالمین، هر روز وسط شهر لخت میشه. آوازهای مسخره میخونه و میرقصه. بدون این که به وضع مردم توجهی کنه. مردم از این دلقک که امیدهاشون رو ناامید کرده متنفر میشن و هر روز اودن رو با تخم مرغ گندیده میزنن و بهش فحش میدن. اما اودن روز بعد دوباره به میدان شهر میاد و به رقص مسخرهش ادامه میده. تنها بعد از مرگ اودنه که مردم میفهمن هر روز که اودن خودش رو کوچک میکرد و در میدون شهر میرقصید، یکی از زندانیان پادشاه ظالم که به مرگ محکوم شده بود آزاد میشد و به خونه بر میگشت. اودن در هر هوایی، در هر حالی، با وجود هر نوع تحقیر و فحشی که میشنید، باز هر روز میاومد، میخوند و میرقصید تا یکی یکی مردم در بند و اسیر رو از مرگ نجات بده و به خونه بفرسته. وقتی اودن مرد، زندون پادشاه خالی شده بود. و اودن تنها یک وصیت داشت. با این همه مرد جنگی که من آزاد کردم، شهر زیبامون رو آزاد کنید.
برای خود ما هم پیش اومده، یه آدم بدبختی که اول ازش خوشمون نیومده، تا داستانش رو شنیدیم و از خودمون خجالت کشیدیم. بدبخت. چه کلمهی قشنگیه این بدبخت. آدمی که شاید استعداد داشته، تلاش کرده، همه کار کرده، به هر دری زده، اما بخت یارش نبوده. مشکل از خودش نبوده، فقط یکم شانس میخواسته که همون رو نداشته بدبخت. این که آدمهای شکستخورده رو در انتهای داستان تراژیک بدبخت بدونیم یا بازنده، نگاه ما به آدمها رو تغییر میده.
داستان میتونه یک محصول رو در چشم ما متفاوت کنه. مثل داستان کفش باز که روایت خلق برند نایکی هست یا داستان زندگی سخت و عجیب استیو جابز، خالق اپل.
یا مثلا دیوید گیلمور نوازنده اسطورهای گروه پینک فلوید رو در نظر بگیرید. این نوازنده برای دههها با اون گیتار مشکی و معروفش روی صحنه پادشاهی کرد. در سال 2019 گیلمور تصمیم گرفتن گیتارش که بلک اِستِرَت معروفه رو حراج کنه. گیتار سفارشیای که یک نمونه مشابهش دست کم 5 هزار دلار ارزش داره. در پایان حراجی این گیتار به قیمت 3 میلیون و نهصد و هفتاد و پنج هزار دلار فروش رفت. سه میلیون و نهصد و هفتاد هزار بیشتر از ارزش یک نمونه مشابهش. چرا؟ آیا این گیتار هزار برابر بهتر و خوش صداتر بود؟ نه. شرکت فندر میتونست یک نمونه کاملا مشابه از این ساز رو با قیمت چهار پنج هزار تولید کنه. اما اون سه میلیون و نهصد و هفتاد هزار دلار اضافه، به خاطر چوب و فلز به کار رفته در ساز نبود. خود گیتار همون 5 هزار دلار ارزش داشت. مابقی پول برای داستانی بود که این گیتار با خودش حمل میکرد. داستان یک نسل، یک فرهنگ، یک دوران که با صدای بلک استرت از این دنیا کنده شد و به دنیای جادویی پینک فلوید رفت.
بدون داستان، یک بنای چندهزارساله، که روزگاری محل جشنهای بزرگترین امپراتوری تاریخ یعنی هخامنشیان بود، فرقی با خرابههای یک شهر متروکه نداره. اون چیزی که تخت جمشید رو استثنایی و متمایز میکنه، داستانشه، نه فقط برش سنگهاش. اگر یک نمونه کاملا مشابه از بنای تاریخی، مو به مو، در دوبی ساخته بشه، هرگز ارزشش مشابه تخت جمشید نمیشه. چون اینجا اونجاییه که واقعا خشایارشا روش قدم گذاشته.
انگار که مغز ما نه از طریق اندامهای حسی، بلکه از طریق داستان، جهان اطرافش رو میشناسه.
حالا که حرف تخت جمشید شد، یه نگاهی به حیواناتی که روی سنگهای تخت جمشید حکاکی شدن بندازید. تموم حیوانات در اوج ظرافت و زیبایی هستن، به غیر از یک حیوون. شیر. شیر تخت جمشید ناقصالخلقه و کمی زشت به نظر میاد و چندان به اون حیوان باشکوهی که ما میشناسیم شبیه نیست. یال کم، صورت تو رفته، پیشونی برجسته، چشمهای بیرون زده و پوزهای که انگار نالانه. بعد از این که عکس این شیر رو با شیر زنده مقایسه کردید، یه نگاه به شیر اللات در سوریه بندازید. به شکل عجیبی این شیر هم همون قدر زشته. شیرهای مدیسی ایتالیا هم همین طور. مجسمه شیر کنیدوس در یونان هم همین طور. عجیب نیست؟ از یونان گرفته تا ایران و سوریه، انگار تمام جسمه سازها که در تراشیدن گاو و اسب و انسان مهارت داشتن، با شیر خصومت شخصی داشتن و همیشه شیر رو متفاوت با واقعیتش ترسیم میکردن. چرا؟
ماجرا از این قراره که الگوی باستانیان برای ساختن مجسمه شیر، اون حیوونی نبوده که ما به عنوان شیر آفریقایی میشناسیم. اونها داشتن لئوپرسیکا یا شیر ایرانی رو ترسیم میکردن. حیوونی که یال کمپشت، پیشونی برجسته، پوزهی کوتاهتر و پاهایی کوچکتر از پسرعموی آفریقاییش داشته. به این دلیل این شیر در نظر ما بدقواره میاد، که چشمهای ما به شیر آفریقایی عادت کرده و الان اون تصویر رو به عنوان معیاری برای سنجش زیبایی شیر در نظر میگیریم و درکی از لئوپرسیکا، حیوانی که در دوران قاجار برای همیشه منقرض شد، نداریم. این داستان باعث میشه مجسمههایی که به نظرمون زشت میومدن، حالا به عنوان تصویری از یک گونه باشکوه منقرض شده، مورد ستایش قرار بگیرن.
تفسیر ما از جهان به کمک داستان، به همین جا خلاصه نمیشه. داستان شکل مغز ما رو به شکل فیزیکی تغییر میده.
در قدیم تصور میشد که مغز ما یک عضو بدون تغییره. این قسمت مال شنواییه، اون طرف برای بویایی و اندازهشون و ارتباط بین بخشها برای همه آدمها یکیه. اما آزمایشها و مشاهدات متعددی نشون داد که برخلاف تصور، مغز پلاستیسیته داره. منعطفه و تغییر شکل میده. مثلا، یه آزمایشی توی کالج دانشگاهی لندن انجام شد، دیدن رانندههای تاکسی لندن هیپوکامپ بزرگتری نسبت به آدمهای عادی دارن. چرا؟ چون رانندهها چهارسال تمرین میکنن تا خیابونها، مکانها و مسیرها رو یاد بگیرن. در مقابل افرادی که در یک شهر کوچیک با یکی دو خیابون بودن، بعدها که به شهرهای بزرگ میان در مسیریابی به مشکل میخورن. اون قسمت از مغز، شبیه به عضلاتی که به خاطر عدم استفاده تحلیل رفتن، ضعیف میشن. یه مثال دیگه بچهها هستن. بچهها توی سنین پایین به شدت در یادگیری زبان به خصوص تقلید لهجه موفقن. اما سن که بالاتر میره، شبیه به یه خارجی حرف زدن تقریبا غیرممکن میشه. تمام راز یادگیری زبان، در اینه که تعداد سینابسهای مغز یه بچه، دوبرابر تعداد سینابسهای مغز ما است.
یا مثلا آدمهایی که بیناییشون رو از دست میدن، مغزشون تغییر میکنه و یاد میگیرن که جهان رو با گیرندههای حسی دیگه تعریف کنن. درواقع این گیرندههای حسی نیستن که برای ما دنیا رو میسازن. بلکه تفسیر مغز ما از این احساساته که باعث میشه از یه بو بیزار بشیم و از یه بوی دیگه خوشمون بیاد.
یه داستان جالبی یکی از دوستام تعریف میکرد که یه تعداد مهمون از ژاپن داشت. برای این که خیلی بهشون احترام بگذاره برای مهمونها چای زعفرون دم کرد. همه ژاپنیها نظرشون این بود که چایی یه بوی بدی داره و نتونستن بخورنش. دوست ما رفت یه ادویه ژاپنی رو از کابینت آورد که خودش میگفت بوی لجن مونده یا ماهی فاسد میداد. ژاپنیها وقتی ادویه رو بو کردن گل از گلشون شکفت و از میزبان خواستن که با این ادویه براشون چای دم کنه. تفسیر اونها از این بو، با چیزی که ما ایرانیها ازش دریافت میکنیم، متفاوت بود.
یه نوازنده چیره دست رو تصور کنید. گاهی سرعتی که یک نوازنده نوتها رو اجرا میکنه، از سرعت طبیعی واکنش مغز ما بیشتره. یعنی تا مغز بخواد فکر کنه، نوت رو به یاد بیاره، دستور حرکتی رو صادر کنه و این نوتها اجرا بشن، نوازنده حرفهای کلی نوت اجرا کرده. اسکن مغز این نوازنده باعث حیرته. مغزش بجای این که در اوج فعالیت و محاسبه باشه، در حالت استراحته. یعنی این نوازنده برای اجرای قطعات، نیاز نداره بخش خودآگاه مغز رو فعال کنه. همین قاعده برای بازیکنان بیس بال یا دروازهبانها هم وجود داره. خیلی از واکنشهایی که دارن، به صورت ناخودآگاه شکل میگیره. چطور این اتفاق افتاده، تمرین باعث شده که شکل مغزشون طوری تغییر کنه که انجام کاری که به نظر ما غیرممکن میاد، بدون صرف انرژی صورت بگیره. اصلا تعریف مهارت همینه. اون قدر تمرین کنید تا برای انجام دادن اون کار نیاز نباشه بهش فکر کنید. مثلا این بار که با دوستتون حرف میزنید به خودتون دقت کنید. آیا به این فکر میکنید که چه میزان هوا رو با چه فشاری از دهنتون خارج کنید؟ آیا به حرکت عضلات زبان فکر میکنید؟ آیا به گرامر فکر میکنید؟ حتی آیا فکر میکنید که کلمات بعدی شما چی هستن؟ اما اگر قرار بود همین مکالمه رو به زبان انگلیسی انجام بدین، مجبور میشدید بین هر کلمه مکث و فکر کنید. به تموم کارهایی که مغز شما در زبان مادری بدون صرف انرژی انجام میداد.
مغز واقعا شگفتانگیزه اما این مغز شگفتانگیز و متغیر، یه جایی به شدت ضعف داره. در تشخیص داستان از واقعیت. یک انیمیشن، که هیچ کدوم از شخصیتهاش شبیه به واقعیت نیستن میتونه شما رو بخندونه، بترسونه، به گریه بندازه یا حتی باعث تحریک جنسی شما بشه. مغز شما متوجه نمیشه که اطلاعاتی که دارید از بیرون دریافت میکنید واقعی نیستن. مغز، واقعا از دیدن اون تصاویر میترسه. اگر این طوری نبود، پورنوگرافی که فاقد احساساتی کلیدی مثل بو و حس لامسه است، برای هیچ کس نباید تحریکآمیز میشد. اما در واقع مغز شما جای خالی این احساسات رو براتون پر میکنه و باعث میشه تصویرهای جنسی واقعا بتونه شما رو برانگیخته کنه.
اما اصرار در تماشای پورن چه اثری روی مغز میگذاره؟ کم کم وابستگی مغز برای درک محرک جنسی از راه احساس بویایی و لامسه فاصله میگیره و متکی میشه به عناصر بصری. اون اتوبانهای خالی تعطیل میشه و اتوبان شلوغ، در اینجا چشم، پهنتر میشه. فرایندی که بهش میگن آنماسکینگ یا نقابزدایی. فرد معتاد در این وضعیت ممکنه دیگه نتونه از آغوش لذتی ببره، چون از اون فاصله نزدیک، تصویر خیلی کمی دریافت میکنه و محرکهای دیگه مثل بو و لامسه تاثیر کمی در برانگیختن مغزش دارن. مغز این فرد تعبیر جدید از تحریک رو یاد میگیره و بازگرداندنش به حالت عادی، کار راحتی نیست.
کشفیات عجیبی در مورد مغز در سالهای اخیر رخ داده. مثلا دانشندا فهمیدن که مغز قادر به درک سیگنالهای غیربیولوژیک هم هست. در نتیجه به کمک یه ایمپلنت حلزونی تونستن سیگنالهایی رو به مغز فرد ناشنوا بفرستن، که فرد هرگز درک نکرده بود، اما رفته رفته مغزش آموخت که این سیگنالهای غریبه رو بشنوه. در نتیجه فرد، شنوایی خودش رو دوباره به دست آورد. یا افرادی که حس تعادل رو از دست دادن. برای این افراد گجتی پوشیدنی درست شد با الکترودهایی که به زبان متصل بود. بعد گیرندههای حسی زبان به قسمت تعادل مغز فرستاده شد. طبیعتا نباید مزه و طعم بتونه در حس تعادل نقشی داشته باشه. اما مددجوها با تمرین و تکرار تونستن از طریق طعمی که حس میکردن، دوباره تعادل خودشون رو به دست بیارن. به کمک آنماسکینگ مغزشون تونست یه اتوبان جدید برای درک این سیگنال احداث کنه.
پلاستیسیتهی مغز برای ما یه چرخه یا یه لوپ بازخورد درست میکنه. مغز ما از یه چیزی خوشش میاد، دوپامین ترشح میکنه، دوپامین حکم پاداش رو داره، دفعه بعدی دوباره اون چیز رو درخواست میکنه، دوباره دوپامین ترشح میشه و کم کم مغز ما این کار رو به عنوان یک عادت میپذیره. اثری که باعث میشه آدمها به سیگار، به کار، به ورزش، به خرید، به سکس، به پورن یا به اینستاگرام معتاد بشن.
نکته مهم اینه که مغز بچهها بیش از چیزی که فکر میکنیم در معرض داستان قرار میگیره و این داستانها خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکنیم روی شکلگیری مغز اثر دارن. کارتونهایی که میبینن یا داستانهایی که موقع خواب میشنون. منظورم این نیست که اگر داستان آموزنده باشه بچه خوب رشد میکنه و اگر بدآموزی داشته باشه از دست میره. نه. مفاهیم پایهای این داستانها، مثل تهدید، نجات، قهرمان، فرشته، امید، آدم خوب، دختر پادشاه، دیو و غیره، درک کودک از دنیای بیرون رو تغییر میده. چون گفتیم، مغز قادر نیست تفاوت بین داستان و واقعیت رو تشخیص بده. بچه روی تخت دراز کشیده و داره کلمات رو با حس شنایی خودش میشنوه، اما مغزش میتونه کلمات رو به تصویر، بو، حرارت یا فشار تبدیل کنه.و بچهها نه فقط توی یادگیری زبان، بلکه در حسآمیزی هم عملکردی بهتر از ما دارن. در نتیجه این داستانها برای بچهها محرکهای قویتری هستن. و این داستانها، با تغییر ساختار مغز، باعث میشن درک بچه از جهان دگرگون بشه.
این حسآمیزی در بزرگترها هم هست. آدمها وقتی عکس جنس مخالف رو میبینن، با تصور حس نرمی یا زبری پوست، بوی خوب یا بد، گرمای بدن طرف مقابل و احساسات دیگه که توی عکس ثبت نشدن، در مورد جذاب بودن یا نبودنش تصمیم میگیرن.
شما لازم نیست همه چیز رو با هر 5 حس تجربه کنید تا بگید اون چیز برای شما مطلوب هست یا نه. با دیدن عکس یه غذا، ممکنه دلتون بخوادش و بگید «خیلی خوشمزه به نظر میاد» اما شاید فکر نکنید که چطوری مزه یه چیزی داره به نظر میاد. ذهن شما به شکلی تغییر کرده که حالا قادره ارتباطی بین تصویر و طعم برقرار کنه.
چرا یک نفر از آمریکا قلبا و عمیقا متنفره و یکی دیگه سرزمین رویاهاش آمریکا است؟ چرا یک نفر حاضره جانش رو برای یک سیاستمدار فدا کنه و یکی دیگه حاضره جان همین فرد رو بگیره. چرا یک نفر به راحتی حرفهای رکیک میزنه و یکی دیگه حاضر نیست یک کلمه زشت بگه حتی اگر شلاقش بزنید؟ ساختار مغز این آدمها به این شکل درومده و برای تغییرش، فقط یک سخنرانی یا یک استدلال منطقی کافی نیست. حتی از اون مهمتر، منطق چیه و چرا به نظر ما اصول منطق، منطقی میان؟ و نقش داستان در شکلگیری مغزی که بهش میگیم صاحب عقل سلیم چیه؟
به طرفدارهای یه تیم فوتبال دقت کنید.اونها به هیچ قیمتی حاضر نیستن تیم محبوبشون رو عوض کنن. اما این که شما طرفدار استقلال باشید یا پرسپولیس، تقریبا یه فرایند تصادفیه. این طرفداری به قدری براشون تکرار شده که حالا حتی نمیتونن تصور کنن که یک روز تیم حریف رو تشویق کنن. اینجا اون پرسش عمیق و فلسفی و تاریخی پیش میاد. اگر همهی بازیکنان پرسپولیس به استقلال برن و تموم استقلالیها بیان پرسپولیس، طرفداران دوآتیشه این تیمها توی دربی بعدی، کدوم تیم رو تشویق میکنن؟ به احتمال زیاد همون تیم قبلی خودشون رو. همیشه هم دیدیم، با اومدن و رفتن بازیکنای جدید، هوادارها تیمشون رو عوض نمیکنن. چرا؟ چون در داستانی که طی سالها برای خودشون تعریف کردن، نقش رنگ قرمز و اسم پرسپولیس مهمتر از افرادی مثل عابدزاده و بیرانوند بوده.
یه بار دیگه به بمباران زاپن برگردیم. دیدیم که داستان میتونه جبههی خیر و شر رو تغییر بده. اما مهمتر از اون، بخش مهمی از این که ما باور داریم به خیر و شر و توی هر قصهای میخوایم آدم خوب و بد رو پیدا کنیم، این که امید داریم به نجات یا حتی این که توی ذهنمون صورتی یه رنگ دخترونه است، ناشی از داستانهاییه که از کودکی تا امروز شنیدیم. شاید خیلی از این قصهها رو فراموش کنیم، اما این قصهها شکل مغز ما رو برای همیشه تغییر دادن. این چیزی که امروز هستیم و درکی که از دنیا داریم، بخش مهمیش مربوط میشه به این که چه قصههایی شنیدیم. منظورم فقط قصههای مادربزرگ نیست. یه تبلیغ تلویزیونی، یه خاطره که یکی تعریف کرده، یه فیلم سینمایی یا حتی تخیلاتی که در تنهایی خودمون داشتیم. مغز اینا رو باور کرده. درست مثل آزمایششوندههایی که با تخیل وزنه زدن، تونستن 22 درصد قدرت عضلات خودشون رو تقویت کنن. این عدد برای کسایی که واقعا با وزنه تمرین کرده بودن، 30 درصد بود.
حالا به مغزی فکر کنید که در اینستاگرام، در هر 30 ثانیه در معرض یک داستان قرار میگیره و با هجوم بیامان داستانها لگدمال میشه. مغزی که تموم سفرهاش رو با نقشههای گوگل و ویز انجام میده. مغزی که موسیقیهای پرسروصدا و سریع و کوتاه دو سه دقیقهای میشنوه، مغزی که مدام به دنیا متصله و اخبار شرق و غرب کره زمین رو دنبال میکنه. مغزی که درست یا غلط، با سرعتی عجیب در حال بمباران شدنه و برای آنماسکینگ هم دیگه فرصت نداره. چه بلایی قراره سر این مغز بیاد؟
مغز ما کمتر از بچهها، اما هنوز هم قابل تغییره. این که بهش چه داستانی بدیم، تا چه تصویری از جهان پیدا کنه، انتخاب ما است. میتونیم تفسیرش از جهان رو بر مبنای شاهزاده خانم دیزنی طرح ریزی کنیم که توی قلعه نشسته منتظر که یه دلاورمردی بیاد نجاتش بده، یا توی داستانهای مونونوکه و نائوشیکا ساختهی میازاکی. زنانی قدرتمند که یک دنیا رو از نابودی نجات میدن. شاید یه فیلم خندهدار، یه فیلم بزن بزن، یه فیلم سکسی، درست مثل یه نخ سیگار، پاداش آنی داشته باشه، اما این بار که خواستید یه فیلم، یه هم صحبت یا یه کتاب انتخاب کنید، به این فکر کنید که اثری که این داستان روی مغز شما میگذاره، برای شما، دنیا رو تا ابد تغییر میده. با این نگاه، یکم وسواس در انتخاب داستان، عاقلانه به نظر میاد.
اما داستان فقط شکل مغز ما رو تغییر نداده. داستان، ما رو، تاریخ ما رو و چیزی که امروز هستیم رو هم ساخته. شاید شما هم شنیده باشید که انسان، حیوان سخنگوه. اما این حرف درست نیست. زنبورها و شامپانزهها هم قادرن با صداهایی مخصوص با هم ارتباط برقرار کنن.
اما انسان، فقط انسانه که قادره داستان بگه. داستان، یعنی چیزی خیالی مربوط به گذشته، آینده یا یک احتمال خیالی که یا هنوز رخ نداده یا هرگز قرار نیست اتفاق بیفته.
مثلا اگر موقع غروب آفتاب بگید، اونجا رو نگاه کن، خورشید داره غروب میکنه، یه داستان نگفتید. اما ماجرای غمگینترین غروب زندگی شما، یا تماشای چندباره غروب توسط شازده کوچولو در یک سیارک کوچک، یا شکست خوردن خدای روشنی توسط دیو تاریکی، یک داستانه.
داستان روایت آنچه در حال رخدادنه نیست. روایت چیزی ورای اتفاقات فعلیه.
حالا به تموم موجودات خیالی فکر کنید که ما باورشون داریم. موجوداتی به نام جامعه، قانون و حتی پول، کخ هیچ نمود بیرونیای ندارن. اینها فقط کارکترهایی داستانی هستن که ما باورشون کردیم و به کمک اونها تونستیم گله پنجاهنفری رو به روستای چندصدنفری، شهر چند میلیون نفری، یک کشور و درنهایت به جامعه جهانی تبدیل کنیم. اما چطور؟
تا یک جمعیت 100 نفره میتونن در کنار هم، بدون قانون و با توافقاتی که از همفکری حاصل میشن، زندگی کنن. یک روستای 100 نفره نیازی به چراغ راهنمایی نداره. اما وقتی قرار میشه در بابِل، چند میلیون نفر در کنار هم زندگی کنن، لازمه که قوانینی بهشون بگه چه کارهایی رو مجازن انجام بدن و چه کارهایی رو نه. مرحله بعدی اینه که این آدمها، بعد از این که از قوانین مطلع شدن، ازشون پیروی کنن. اما چرا باید این کار رو بکنن؟
حمورابی خیلی سریع تونست جواب این سوال رو پیدا کنه. چون من از سوی خدایان اومدم و قوانینم رو از سمت کسی آوردم که برای رشد محصولات کشاورزی شما، باران و خورشید و باد رو شکل داده. اما این خدایان کی هستن؟
خب بگذارید براتون تعریف کنم. در ابتدا خدایی بود به نام آنو که بر جهان حکومت میکرد. خدای آسمانها، خدای برتر و جد بزرگ تمام خدایان. اما اِنکی، خدای آبها، پسری داشت به نام مردوک. او آفریدگار انسان، نور و زندگی بود. خدای محافظ بابل. مردوک با لباسی جواهر نشان، عصا و حلقه شاهی در دست، دیوارهای بابل رو بنا نهاد… یه لحظه صبر کن. خب مردوک الان کجا است؟ بله عزیزان من، مردوک اینک در کوهی در جهان زیرین زندانی است. این وظیفه ما است که با کردار شایسته و پیروی از قوانین حمورابی، مردوک را آزاد سازیم تا بابل بار دیگر غرق در رفاه و امنیت گردد.
حمورابی قدرت داستان رو کشف کرد. هر قدر داستان مردوک و خدایان دیگه، پر و بال بیشتری میگرفت، باورپذیرتر میشد. پدرش، مادرش، دوستاش، دشمناش و حرفهایی که بین این خدایان زده شده بود. این باور مشترک باعث میشد که مفهومی خیالی به نام بابل، به نام شاه و به نام قانون در ذهن مردمان باستان شکل بگیره و نتیجه شهری بود با جمعیت بیش از یک میلیون نفر که در آرامش کنار هم زندگی میکردن و نرخ قتل، دزدی و کلاهبرداری در این کلانشهر به مراتب کمتر از جوامع کوچکی بود که تنها به جهان مادی نگاه میکردن و به خاطر یک تیکه گوشت به سادگی گلوی همدیگر رو میجویدن.
این داستانها در تمام جوامع دیگه هم شکل گرفتن. چه ساسانیان، چه اینکاها، چه در شرق دور و چه در غرب بکر، چسبی که تونست انسانها رو به هم بچسبونه، متحد کنه و جوامعی بزرگ بسازه که درش افراد نقشهای مختلفی رو برعهده داشتن، همین باور به افسانههای مشترک بود.
شاید بگید الان زمانه تغییر کرده و مردم دیگه با چسب مردوک به هم متصل نشدن.
اما هنوز هم ما افسانههایی مشترک رو با تمام وجود باور کردیم. ما برابری انسانها، حکومت قانون، فواید دموکراسی و مفهوم سرمایهداری رو با تمام وجود باور کردیم.
همون طور که شهرهای کهن گرد آتش مقدس یا رود زندگی بخش ساخته میشدن، زندگی مدرن پیرامون اعداد دیجیتال ثبت شده در کامپیوتر بانکها ساخته میشه.
ما باور کردیم که بهشت موعود، از پول ساخته شده و تمام تلاشهای روزمره خودمون رو گرد پول شکل میدیم.
ما پذیرفتیم که خوشبختی و پول دو مفهوم معادل هستن و پذیرفتیم که افراد خوشبخت و سعادتمند اونهایی هستن که با کفش چرم دستدوز، ساعت رولکس، ماشین مرسدس در خونههایی بزرگ زندگی میکنن. این برگزیدگان نظرکرده به این دلیل به بهشت وارد شدن، که قوانین خدای پول رو به درستی رعایت کردن و زندگی خودشون رو وقف خدای خدایان کردن. صبح زود برای عبادت خدای پول از خواب بیدار شدن و تا دیروقت کاری جز بندگی این الهه بخشنده انجام ندادن. حالا سرگذشت این قدیسها در قالب داستانهای عبرتآموز و الهام بخش، به صورت کتاب و فیلم در میاد تا چراغ راه آیندگان باشن.
ما محصولات تجاری رو جایگزین اساطیر و بتها کردیم. به گوشیها و کفشها و ماشینها عشق ورزیدیم. داستان کفش باز رو خوندیم تا علاقهمون به نایکی، خدای البسه ورزشی در جهان مدرن، تقویت بشه. ماجرای استیو جابز با پایان دراماتیکش، باعث شده که در پذیرش و حتی گاهی پرستش اپل، خدای فناوری در جهان مدرن، پایمردی به خرج بدیم. شاید از نزدیک حتی یک لامبورگینی، فراری یا تسلا رو ندیده باشیم. اما میتونیم در مورد برتریهای فراری یا لامبورگینی، خدایان سرعت، حرف بزنیم، داستان تولد این خدایان رو تعریف کنیم و در مورد برتری هر کدوم با هم جدل کنیم و البته، به قدیسانی که سوار بر این ارابه خدایان هستند، سر تعظیم فرود بیاریم.
ما داستان بردگانی سیاه رو شنیدیم که در مزارع کائوچو مظلومانه کشته شدن، تا امروز به برابری نژاد مثل یک قانون آسمانی و الهی باور داشته باشیم.
ماجراهای سفر آسمانی آپولو11 به کره ماه و داستان جیمز وب باعث شده که درکی از جهان پیرامون خودمون به دست بیاریم.
ما با ایمان به قوانین انتخاب طبیعی و داروین، داستان خلقت جهان در هفت روزِ بیستوچهارساعته یا داستان خلقت انسان توسط مردوک رو فراموش کردیم و بجاش داستان تکامل انسان خردمند و جدا شدن گونه ش از شامپانزه رو پذیرفتیم.
ما از خدایان علم طلب شفا کردیم و بهشون اجازه دادیم برای کشتن سلولهای سرطانی، مادهای شیمیایی رو به رگهامون تزریق کنن و بعد از شفا، فروتنانه شکرگزار این اعجاز بودیم.
اون چیزی که انسان امروزی رو، با وجود تمام تفاوتها، در عقاید و طرز فکرها، به صورت یک پیکره متحد به عنوان جامعه جهانی در کنار هم قرار داده، داستانه. روایتی از چیزهایی که به چشم ندیدیم، اما از صمیم قلب اونها رو پذیرفتیم. چیزهایی مثل میکروب، کهکشان راه شیری، پول، قانون تجارت، آزادی بیان و برابری نژاد.
داستان رو که از ما بگیرن، ما دوباره به حیوانی ضعیف و دو پا، با کلهای گنده، پوستی بدون مو و ناخنهایی شکننده تبدیل میشیم. فرق انسانِ متمدنِ شهروندِ ایرانیِ درستکارِ کتابخونِ مدیرعاملِ یک شرکتِ تجاری، با این حیوان معمولی فقط در یک کلمه خلاصه میشه: داستان!
2 پاسخ
درود بر شما و همکاران گرامی شما ، اول از خدا سپاسگزارم که با کانال و شما آشنا شدم ، سالها دنبال گمگشته ای بودم که امشب با شنیدن فصل اول داستان ، یافتمش ، فوق العاده و آگاهی بخش و کاربردی ، و اینکه همیشه دلم میخواست کاری در جهت آگاهی همنوعان خود انجام دهم ، خصوصا برای کودکان سرزمینم ، کسانیکه آینده را میسازند ، شاید باور نکنید ولی برای اینکه تحت تاثیر هر داستان و کتاب و تاریخ اشتباهی نباشم مدتی از خواندن کتاب دور افتادم ولی آشنایی با شما دوباره شوری در من ایجاد کرد و جالبه قبل از اینکه اپیزود فصل اول داستان رو کامل گوش کنم با حس قلبیم برای بیش از ۱۰ نفر فرستادم ، من لیسانس روانشناسی بالینی هستم ولی در رشته خودم کار نمیکنم ولی خواهرم مربی کودکان استثنایی و پرورشگاه هست و فوق لیسانس تربیتی و به صورت عملی درگیر این رشته است و باز خدا رو هزار بار شاکرم که با شما آشنا شدم و امیددارم من هم بتوانم در این آگاهی بخشی سهم کوچکی داشته باشم ، سلامت و پایدار باشید
سلام وقتتون بخیر
خسته نباشید از زحماتی که برای پادکست میکشید
اگر اپیزودها رو در اسپاتیفای هم آپلود کنید خیلی راحت و بهتر هست.
ممنون از شما