نویسنده، طراح و گوینده پادکست اکوتوپیا
موانع ذهنی خوشحالی را بهتر بشناسیم!
گه یادتون باشه ما توی اپیزود قدرت پشیمانی به این اشاره کردیم که ماها در بلند مدت از کارهایی که نکردیم بیشتر پشیمون میشیم نسبت به کارهایی که انجام دادیم.
این مسئله فقط یکی از موانع مهم در عدم احساس خوشحالی ماست. توی این اپیزود میخوایم موانع ذهنی که باعث میشن خوشحالی و خوشبختی ما به خطر بیوفته رو شناسایی کنیم و در نهایت به این برسیم که راه درست چیه و چه کاری باید انجام داد.
برای علم اقتصاد تعریفهای زیادی آوردن. بعضیها گفتن اقتصاد یعنی علم تخصیص منابع محدود برای نیازهای نامحدود. که تعریف بدی هم نیست. اما مشکل این تعریف اینه که اولا، بیشتر از این که توصیفکننده رفتار واقعی آدمها باشه، یه نسخه است که میگه آدمها باید چطور رفتار کنن، دوم این که نمیگه هدف از تخصیص بهینه منابع چیه؟ یه جوک قدیمی بود که میگفت اون چیه که تابستونها خونه رو خنک میکنه و زمستونها میگذارنش روی درخت انگور؟ جواب کولر آبی بود. چرا باید کولر آبی رو بگذارن روی درخت انگور؟ میگفت کولر خودمونه دلمون میخواد بگذاریمش اونجا. اقتصاد هم همین طوریه. اگر بگیم شما نباید با پولت پلی استیشن بخری و بهتره برای بازنشستگیت پسانداز کنی، حق داری بگی پول خودمه دوست دارم این طوری خرجش کنم. یه تعریف بهتر از اقتصاد اینه که اقتصاد علم افزایش رفاهه. هم در سطح فردی و هم اجتماعی. اما مشخص نیست که آیا با افزایش رفاه، آدمها خوشحالتر هم میشن؟ خیلی از کسایی که مثلا توی ژاپن خودکشی میکنن ممکنه مرفهتر از آدمهایی باشن که در سیرالئون و در اوج سختی، عمری شادتر و طولانیتر رو تجربه میکنن. آیا علم اقتصاد اونجا که اون شرقی غمگین مرفه شد، متوقف میشه؟ شاید بهترین تعریف رو ریچارد تیلر ارائه کرده باشه. اقتصاد علم مطالعه رفتار و الگوهای تصمیمگیری افراده با هدف این که بهشون کمک کنیم تصمیمهایی بهتر بگیرن که یک زندگی سالمتر، شادتر و البته ثروتمندتر داشته باشن. امروز میخوایم در مورد همین موضوع صحبت کنیم. هدف نهایی اقتصاد که میشه اسمش رو گذاشت happiness یا خوشحالی یا به قول ما ایرانیهای خوشبختی. من کلمه خوشحالی رو ترجیح میدم چون خوشحالی یا هپی بودن برای ما قابل درک و ملموستر از کلمه مبهم خوشبختیه.
این یه واقعیت تلخه که بیشتر ماها خوشحال نیستیم. یکی خوشحال نیست چون بیماره، یکی دیگه لنگ اجاره خونه است. یکی میخواد برای دکترا از ایران بره و نمیتونه. یکی دیگه وسط پروژه ساخت یک مگامال بوده و حالا برای تامین سیمان به مشکل خورده. یکی هم شاید شکست عشقی خورده.
هر روز آدمهایی غمگین و عصبی توی ترافیک ساعت 6 صبح از غرب به شرق میرن تا مشتریهای غمگین و عصبی بهشون مراجعه کنن. آدمهایی که عموما با پولهایی که ندارن، کالاهایی رو میخرن که نیاز ندارن تا آدمهایی رو تحت تاثیر بگذارن که دوستشون ندارن. آدمهایی که تموم خواستهشون شاید فقط یک کلمه باشه. خوشحالی. به همین سادگی.
با این مقدمه بریم سراغ بررسی رفتارهایی که باعث از بین رفتن خوشحالی ما میشه. باور عمومی امروز اینه که شما نمیتونید رفتار آدمی رو بدون روانشناسی مطالعه کنید و روانشناسها به این باور رسیدن که مطالعه روان آدمها بدون بررسی ساختار مغز ممکن نیست. به این ترتیب اقتصاد در جهان داره از اقتصاد رفتاری هم عبور میکنه و با نوروساینس پیوند میخوره. اپیزود مغز رو به همین دلیل ضبط کردیم.
اینجا هم برای درک این موضوع که چرا ما اساسا موجوداتی افسرده و غمگین هستیم و البته چطور میتونیم کمی شادتر باشیم، میریم سراغ مغز. منبع اصلی ما هم کتاب شیرجه در خوشبختی یا لغزیدن روی خوشبختی نوشته دنیل گیلبرته. اگر دوست داشتید اون کتاب رو ببینید، از جمله کتابهاییه که بهتون کمک میکنه که کمی خوشحالتر از قبل باشید.
اولین نکتهای که لازمه در مورد مغز بدونیم اینه که مغز ما قادره جزئیات ناقص رو به طور خودکار کامل کنه. برای مثال به نقطه کور فکر کنید، چشم ما نقطه کور داره. اما وقتی شما دارید جلوتون رو نگاه میکنید، در اون نقطه یه دایره سیاه نمیبینید. مغزتون اون قسمت رو به شکلی که انتظار داره باشه، به صورت خودکار و خیلی سریع پر میکنه. شما متوجه نمیشید که در اون نقطه قادر به دیدن نیستید تا زمانی که در تست نقطه کور شرکت کنید.
مغز در جاهای دیگه هم همین کار رو میکنه. جاهای خالی رو پر میکنه. به یک خاطره در سال گذشته فکر کنید. وقتی رفتید یه دوست قدیمی رو بعد از مدتها ببینید. سعی کنید این خاطره رو به یاد بیارید. به دوستتون فکر کنید. آیا توی خاطره شما، دوست شما برهنه است؟ قطعا نه. لباس داره. لباسش چه رنگیه؟ چه شکلیه؟ چقدر مطمئن هستید که واقعا دارید لباسش رو درست به یاد میارید؟ به احتمال زیاد، لباسی که شما تصور میکنید همونی نیست که دوست شما اون روز پوشیده بود. اما مغز شما این جزئیات از دست رفته رو به صورت خودکار به شکلی پر میکنه که خاطره شما معقول جلوه کنه. مثلا شما دوستتون رو با یه زره فولادی، یا با یه لباس مجلسی شبیه به اعیان قرن 15 در فرانسه تصور نمیکنید. احتمالا یه لباس عادی و تاحدی معقول رو براش تصور کردید. مغز شما این جزئیات از دست رفته رو سریع پر کرده بود که شما به این قسمت فکر نکنید. چیزی که شما به یاد میارید، فقط نقاط مهم اون خاطره است. جاهایی که از نظر عاطفی و احساسی غلیظتر بودن یا پدیدههایی که غیرمعمول به نظر رسیدن. برای مثال این که شما یادتون بیاد همسرتون برای تولد سال قبل، چی براتون خرید، راحتتر از اینه که یادتون بیاد سه روز پیش که رفتین سوپری، چیا خریدین. چون هدیه تولد خاصتر، کمیابتر و احساسیتر از خرید هر روز از مغازه است. با این وجود اگر به آخرین باری که رفتید مغازه خرید فکر کنید، مغز شما سعی میکنه یه تصویر کامل به شما ارائه بده. چیزهایی که خریده بودین. آدمهایی که توی مغازه بودن، لباسی که تن فروشنده بود و قیمتی که پرداخت کردید.
نکته مهم چیه؟ خاطرات شما از گذشته و خیلی از چیزهایی که یادتون میاد، واقعی نیستن. اتفاق نیفتادن یا دست کم نه به اون شکلی که شما یادتون میاد. در مورد لباس فروشنده اگر بهتون بگم این خاطره واقعی نیست، مشکلی پیش نمیاد و سریع قبول میکنید. اما در موارد جدیتر مثل یک ترومای عمیق در کودکی، معمولا ما پافشاری بیشتری داریم که این صحنه ترسناک با جزئیاتی که به یاد داریم، تمام و کمال اتفاق افتاده. آدمهایی هستن که به همهچیزشون قسم میخورن که وقتی بچه بودن، آبگرمکن باهاشون حرف زد و تهدیدشون کرد. آدمهایی که خارج از این بحث، خیلی هم معقول و منطقی به نظر میان.
اما آیا توانایی مغز در پرکردن جزئیات، فقط به بینایی و حافظه خلاصه میشه؟ خیر. ما در مورد آینده، چیزی که هنوز اتفاق نیفتاده هم همین کار رو میکنیم.
خیال کنید که قراره امشب با هم پیتزا بخوریم. توی یه پیتزافروشی که تا حالا نرفتید. بهش فکر کنید. مغازه رو میبنید، نه؟ پیتزا رو میتونید تخیل کنید؟ آدمهای توی مغازه، بوی پیتزا. لیوان خنک نوشابه با یخهای ریزی که توی لیوانه. لباس پیش خدمت. وضعیت آبوهوا. از پنجره به بیرون نگاه کنید. آدمهایی که دارن از جلوی مغازه رد میشن. یک نفر که در رو باز میکنه و میاد تو. به فروشنده سلام میکنه. شاید صدای توی بلندگو رو هم بشنوید که اعلام میکنه شماره هفتاد و چهار و یک آقایی از پشت یه میز بلند میشه میره پیتزاش رو تحویل بگیره. اون آقا چه لباسی پوشیده؟
اگر یکم در مورد این تجربه، که هرگز نداشتید بیشتر فکر کنید، کم کم این خاطره توی ذهن شما شکل میگیره و کامل میشه. خاطرهای که مطمئن هستیم هرگز، هرگز اتفاق نیفتاده. اما شما عملا دارید اون رو «به یاد میارید». نکته مهم اینه که ما همیشه این کار رو میکنیم. هر جایی که میخوایم بریم، شروع میکنیم خاطره رفتن به اونجا رو برای خودمون ساختن. اون هم با کمترین حد اطلاعات ممکن. فقط گفتم شب، قراره یه جای جدید پیتزا بخوریم. همین. بقیه ماجرا رو مغز به طور خودکار انجام داد.
وقتی میخوایم غذا سفارش بدیم، بریم سر یه قرار، شغل جدید پیدا کنیم، از خونه بیرون بریم. بریم خرید. یه ماشین جدید بخریم. همیشه ما به سرعت و بدون این که خودمون حواسمون باشه، شروع میکنیم تصویری از اونجا رو در ذهن خلق میکنیم. و بدتر از اون، تصور میکنیم این خاطره، واقعیه. انتظار داریم که همهچیز همونطوری که ما خیال کردیم پیش بره. و دقت نمیکنیم که تداعی ما از آینده، فقط یک احتمال در دریای احتمالاته، و به احتمال زیاد، قرار نیست اونطوری که ما توقع داریم پیش بره.
مشکل اینه که ما خیال میکنیم، چیزی که میبینیم، چیزی که به یاد میاریم، تصور ما از آینده و احساسی که نسبت به این سه زمان گذشته، حال و آینده داریم، بازتاب دقیق واقعیته. اما در واقعیت، همیشه واقعیت با تخیل درهم آمیخته میشه.
تا اینجا چی شد؟ مغز ما قادره تصویری غمبارتر از چیزی که واقعا الان هستیم رو به ما نشون بده. ما فکر کنیم فقیر و تنهاییم و داراییها و دوستانی که داریم رو نادیده بگیریم. یا گذشتهمون رو از چیزی که واقعا بود بدتر نشون بده. نمیخوام بگم اگر هفته دیگه چک دارید و پولش رو جور نکردید، خاطره دادن چک رو اشتباه یادتونه. نه. اما در این شرایط که چک دارید، ممکنه زندگی خودتون و گذشته خودتون رو بدتر از چیزی که واقعا هست تصور کنید. همینطور در مورد آینده، ممکنه شما تصوری غمانگیز از آینده خودتون داشته باشید. چیزی که هنوز اتفاق نیفتاده اما مغز شما باورش کرده.
این نوع طرز تفکر، تا حدی طبیعیه. توی یک جنگ دوتا آهو رو تصور کنید. یکی نگرانه و مدام به اطراف نگاه میکنه. اون یکی سرخوش و بازیگوش. احتمال این که کدوم امروز شکار بشه بیشتره؟ این که ما مدام نگران آینده باشیم و سعی کنیم خودمون رو برای آینده آماده کنیم، یک مکانیزم دفاعیه. اما یادمون نره که این تصویر سیاه و غمانگیز در آینده فقط یک وهمه، هنوز اتفاق نیفتاده و ممکنه هرگز هم اتفاق نیفته. توهمی که عامل از بین رفتن شادی در بسیاری از آدمها است.
حالا تصور کنید شما رفتید یه فروشگاه بزرگ و میخواید برای یک هفته آینده خرید کنید. چی کار میکنیم؟ اون هفته و اتفاقاتش رو تجسم میکنیم. این که خالهاینا اومدن. این که زنگ زدیم اون دوستمون با همسرش بیاد با هم فیلم ببینیم. اون شبی که خسته از سر کار میایم و حال نداریم آشپزی کنیم و یه چیز حاضری میخوایم بخوریم. ما این سناریو رو تخیل میکنیم، باورش میکنیم و شروع میکنیم خودمون رو برای مواجهه با این تخیل، آماده کردن. اما چند بار پیش اومده که برای یه مهمونی خرید کردید، و بعد از مهمونی متوجه شدید که تخمین شما از مواد غذایی مورد نیاز، خیلی خیلی زیاد بوده. یخچال پر از خوراکیهای دستنخورده است و تا چند هفته بعد هم میمونه و آخرش خراب میشه باید بریزید دور. یا برعکس. وسط مهمونی خوراکیها تموم میشه و شما از این که تدارکتون کافی نبوده، خجالت میکشید.
چرا این طوریه؟ چون احساسی که ما نسبت به آینده داریم، بیشتر از اون که تخمینی درست از آینده باشه، تعمیم احساس فعلی ما به آینده است. اگر الان گرسنه باشیم، خودمون و دیگران رو در آینده بیشتر از چیزی که واقعا هستن گرسنه تصور میکنیم. اما اگر در حال حاضر سیر باشیم، همه رو در آینده سیرتر از چیزی که هستن میبینیم. اگر با شکم پر راه بیفتیم بریم سمت شمال، احتمالا برای توی راه خوراکی کمتری بر میداریم تا اگر گرسنه باشیم. منظور فقط این نیست که در حالت گرسنگی یه لقمه بر میداریم که توی راه بخوریم. نه. ممکنه کلی میوه و تخمه و بیسکویت برداریم. اون قدر زیاد که حتی بعد از سفر یه مقداریش رو با خودمون برگردونیم خونه.
تمایل مغز ما بیشتر از پیشبینی آینده، بر درک احساس فعلی ما است. یعنی تصویری که ما از گذشته به یاد میاریم و در آینده میبینیم، به شدت متاثر از احساس کنونی ما است و ما متوجه نیستیم که داریم این کار رو میکنیم. نتیجه این که ما به خاطر یک حال گذرا، ممکنه تصمیمهایی بگیریم که بعدها ازش پشیمون بشیم. این تصمیم میتونه خرید یه چیزی باشه، یا فروختنش. ازدواج باشه یا طلاق. استعفا باشه یا پذیرفتن یک شغل. باورش سخته اما ممکنه شما معامله یک خونه رو به هم بزنید، به همسرتون بگید میخواید ازش جدا بشید و از کار استعفا بدید، فقط چون چند شب گذشته خوب نخوابیدید یا به اندازه کافی آب نخوردید. این وضعیت ناگوار و البته نه چندان پیچیده، در اینجا تشنگی و کمخوابی، باعث میشه ارزیابی شما از خونه، زندگی، همسر و شغل تغییر بکنه. اون چیزی که بعدها برای ما میمونه، پشیمونیه. نمیفهمیم اون لحظه چی شد که چنین تصمیمی گرفتیم. اما الان میدونیم. حس عصبانیت اون لحظه، احساس بدی که داشتیم، باعث شد آینده خودمون رو در اون خونه، در اون شغل و با اون همسر، بدتر از چیزی که ممکن بود پیش بیاد، ارزیابی کنیم.
یه آزمایشی رو دنیل کانمن بهش اشاره میکنه. وقتی به آدمها تصویر پول رو نشون میدن، تمایل اون افراد برای همکاری با هم کمتر میشه و خودخواهانهتر رفتار میکنن. افراد و جوامعی که مهمترین بحثشون پوله هم از این «اثر پیشزمینه» تاثیر میگیرن. همدلی و نوعدوستی در این افراد کاهش پیدا میکنه. خب؟ حالا چقدر احتمال میدین این که همسرتون اون شب با شما سرد بود و نتونست درکتون کنه، به خاطر این بود که توی راه داشت با دوستش در مورد نرخ بهره یا قیمت دلار بحث میکرد؟ حتی خودش هم از این موضوع خبر نداره.
در مورد مالی رفتاری هم همینطوره. شما در یک روز خوب که احساس سرزندگی میکنید ممکنه بازار رو از چیزی که هست بهتر تحلیل کنید. در یک روز بد، یه اتفاق بد افتاده، خوب نخوابیدید، یه خبر بد شنیدید یا حتی اگر گرسنه هستید، ممکنه وضعیت بازار رو بدتر از چیزی که هست ارزیابی کنید. یک روش خنثی کردن این اثر اینه که قبل از این که تحلیل رو شروع کنید، روی کاغذ بنویسید که الان چه حالی دارید. اگر نوشتید غمگین و مضطرب، و بعد بازار رو ریزشی و بیارزش ارزیابی کردید، نمیگم حتما تحلیل شما غلطه اما دست کم بد نیست بهش شک کنید. همین طور اگر خودتون رو سرزنده، امیدوار و موفق دیدین، و بعد تحلیل شما بازار صعودی و قدرتمند و سودده بود، شاید بد نباشه بعدا دوباره تحلیل خودتون رو بررسی کنید.
قبل از این که با همسرتون بحث جدی کنید هم این توصیه رو اجرا کنید. اول روی کاغذ بنویسید چه حسی داشتید، قبل صحبت. بعد از صحبت به کاغذ نگاه کنید. ببینید چقدر از حرفهای تند و تلخی که زدید، به خاطر این بود که قبل از بحث هم خسته، عصبی و نگران بودید.
اما ارزیابی ما از واقعیت فقط به تخیل و برداشتهای غلط ناشی از پرشدن نقاط کور ناشی نمیشه. در بسیاری از موارد، ما ملاکهایی نادرست برای ارزیابی انتخاب میکنیم.
این ملاکهای غلط اولا باعث میشه چیزهای اشتباهی رو بخریم. دوم این که ممکنه باعث بشه ارزش چیزهایی که داریم رو کمتر از واقعیت تخمین بزنیم و ناراحت بشیم.
یکی از ملاکهایی که مدام توی ذهن آدمها برای تخمین ارزش یک چیز میاد، قیمت قبلی اون کالا است.
در هر دو حالت، چه قیمت یک چیزی خیلی افزایش یا خیلی کاهش داشته، ممکنه فکر کنن اون چیز ارزشمنده. افزایش قیمت، مثل ماشین. ماشینی که یک مدت کسی خریدارش نبود، وقتی یکباره قیمتش بالا میره و مثلا از 500 میلیون به 1 میلیارد میرسه، ممکنه خیلیها این طور برداشت کنن که ماشین خوبی بوده و خیلی ازش راضی بودن همه، به این دلیل قیمتش رشد کرده.
خیلی کاهش هم مثلا اگر دو عطر باشه به قیمت 5 میلیون، اما قیمت اصلی یکی بوده 8 میلیون، الان تخفیف خورده و رسیده به 5، به نظرمون میاد که ارزشش از اون یکی عطر بیشتره و در نهایت ممکنه این کاهش قیمت بیشتر از عواملی مثل موندگاری و بوی خود عطر، در خرید ما تاثیر بگذاره.
برعکسش هم صادقه. وقتی کالایی رو داریم و قیمتش کاهش پیدا میکنه. حالا ما از این وسیله راضی بودیم. اما این کاهش قیمت ممکنه باعث بشه که دیگه نتونیم ازش لذت ببریم و حس کنیم حتما چیز خیلی بدیه.
سهامی که قیمتش خیلی رشد کرده یا خیلی پایین اومده هم، ممکنه مستقل از ارزش ذاتی اون سهم به نظر ما زیادی جذاب یا زیادی به درد نخور بیاد.
راه نجات از این آفت ذهنی چیه؟ همون ماشینی که شده 1 میلیارد تومن رو در نظر بگیریم. بجای این که بیایم این ماشین رو با قیمت قبلیش مقایسه کنیم، باید بگیم امروز با این پول چه ماشینی میتونم بخرم، و در مقایسه با گزینههای موجود، آیا این ماشین انتخاب معقولی هست یا نه. ممکنه افزایش قیمت ما رو وسوسه کرده باشه، اما همچنان گزینههای جذابتری توی بازار باشه. ممکنه افزایش قیمت ما رو ترسونده باشه. نکنه قیمتش بریزه. اما وقتی بررسی میکنیم میبینیم که واقعا در مقایسه بار رقبا انتخاب درستیه. پس ارزش اون چیز، به رفاهی بستگی داره که برای ما به همراه میاره، نه تغییرات قیمتیش.
پس علاوه بر پر شدن نقاط کور، این مورد هم میتونه خاطره ما از یک چیز رو تغییر بده. وقتی قیمت ماشینمون افت شدید کرده، ممکنه به یاد بیاریم که فلانی گفته بود این ماشین رو نخر. یا خودمون یه گزینه دیگه رو توی ذهن داشتیم. عجب اشتباهی کردیم. در حالی که این خاطرات چندان قابل اعتماد نیستن. روایت درست اون روایتی که در نهایت ما متقاعد شدیم این ماشین رو باید بخریم. چون ماشین خوبی بود و دوستش داشتیم.
حافظه ما یک خطای دیگه هم داره. ما بیشتر چیزهای عجیب و خاص رو به یاد میاریم تا اتفاقات عادی رو.
شما رفتید کمپ و شب کنار آتیش دارید با پشهها دست و پنجه نرم میکنید و سعی میکنید روی زمین پر از سنگ بخوابید. خیلی شب بد و سختیه. غذا کمه. آب به اندازه کافی ندارید. دارید پیش خودتون فکر میکنید که دیگه محاله این کار رو تکرار کنید. آخه رخت خواب نرم و راحت رو چرا ول کردید اومدید اینجا؟
فردا صبح، وقتی قلاب انداختید توی دریاچه، یک ماهی خیلی درشت میگیرید. این اولین بارتون بوده که توی عمرتون ماهی میگرفتید. همین اتفاق ممکنه بر خاطره پشه و سنگها غلبه کنه و پیش خودتون فکر کنید چه قدر خوب شد که اومدین کمپ. یا حتی شاید خیلی بیربط. روی زمین یک سکه طلا پیدا کنید و فکر کنید عجب سفر فوقالعادهای بود!
نکته چیه؟ نکته اینه که بعدها مغز شما اتفاقهای عادی مثل کمبود آب رو فراموش میکنه و خاطره گرفتن این ماهی یا پیدا کردن سکه رو توی ذهن شما بولد میکنه.
در نتیجه بارها ممکنه شما یک کار اشتباه رو انجام بدین، چون خاطره اون کار رو درست و کامل به یاد ندارید و چندتا نکته عجیب رو به یاد میارید. مثلا وقتی بعد از سالها میرید دیدن اِکستون. شما ممکنه چند خاطره خیلی خوب رو فقط به یاد بیارید. اما بعد از چند روز یا چند هفته یادتون میاد که چرا با این موجود رواعصاب تموم کرده بودین.
قاعدهای وجود داره به نام اوج و پایان. ما از یک رخداد، بیشتر از کل رخداد، اوج و پایانش رو به یاد میسپریم. دو گروه بودن که باید کولونوسکپی میکردن. برای گروه اول روش دردناک بود. برای دوم روش کوتاهتر و با درد کمتر بود. فقط در پایان کولونوسکپی، دردش هماندازه درد گروه اول میشد. برای چند لحظه. بعدها گروه دوم خاطره بدتری از کولونوسکپی داشتن، با این که در کل درد کمتری کشیده بودن.
یه کار دیگه حافظه از این هم خطرناکتره. طبیعیه که اگر یه چیزی زیاد تکرار بشه، بهتر توی حافظه شما میمونه. مثلا اگر بخواید یه شعر رو حفظ کنید، یه راه اینه که مدام برای خودتون تکرارش کنید. اما برعکسش چی؟متاسفانه مغز ما خیال میکنه چیزهایی که راحتتر یادش میان، حتما بیشتر تکرار میشن. اما ممکنه این خاطره نه به خاطر تکراری بودن، بلکه به خاطر خاص بودن این همه توی ذهن ما درشت شده. آدمها توی پرواز، به سادگی میتونن صحنه سقوط رو تصور کنن و با هر تکون هواپیما، ضربان قلبشون بالا بره. همین تکون توی قطار یا اتوبوس اگر رخ میداد، حتی متوجه نمیشدن. چون سقوط هواپیما پدیده بسیار خاص و عجیبیه، حافظه ما اون رو بیشتر از یه پدیده تکراری مثل تصادف اتوبوس به یاد میاره. برای همین ممکنه خیال کنه که سقوط هواپیما محتملتر از تصادفه اتوبوسه و بیشتر بترسه.
این دو تا اثر هم باعث میشن که بگیم به خاطرات و حافظه چندان نمیشه اعتماد کرد.
یه دوستی داشتم، یه موضوعی رو برام تعریف کرد که اولش به نظرم عجیب اومد. اما بعد که فکر کردم دیدم منطقیه. دوست من سرباز بود. میگفت توی سربازی یه سری شایعه بین سربازها پخش میشد. بعضیهاشون خبرهای خوب بودن، مثل این که دوره آموزشی قراره بشه 45 روز یا سربازی بشه 12 ماه. بعضیها هم شایعات بد، مثل این که قراره مرخصی فردای روز پاسداری رو حذف کنن. یعنی سرباز بعد از یک روز کامل نگهبانی، فرداش نره مرخصی و مثل بقیه به کارش ادامه بده. دوست ما میگفت تقریبا تمام شایعات منفی اتفاق افتادن. اما خیلی از شایعات مثبت، هیچ وقت اتفاق نیفتادن. به بیان دیگه، انگار آدمها یه خبر بد رو فقط وقتی نشر میدادن که اون خبر واقعا درست بوده باشه. اما در مورد خبر خوب، بدون این که به درستی و غلطیش فکر کنن، نشرش میدادن و بازگوش میکردن.
توی جامعه هم شایعاتی هست که مطالعات تاییدشون نمیکنن، اما منتشر میشن چون خبر خوبی هستن یا دست کم برای خیلیها سود دارن. یکی از اون شایعات اینه که پول خوشبختی میاره.
مطالعات نشون داده که برای یک آمریکایی تا درامد 50 هزار دلار در سال، این گزاره درسته. یعنی وقتی درآمد یکی از 10 هزار دلار در سال به مثلا 40 هزار دلار میرسه، زندگی فرد واقعا شادتر میشه.
برای ایران اگر این عدد رو با قدرت خرید تنظیم کنیم میشه حدود ۹۰ میلیون تومن در ماه، یا به قیمت دلار الان حدود ۱۲ هزار دلار در سال. یعنی در سال ۱۴۰۳ اگر درآمد شما تا ماهی ۹۰ میلیون تومن افزایش پیدا کنه، واقعا خوشحالتر میشید. اما بعد از این عدد، دیگه این قاعده صادق نیست. اگر درآمد یکی از ۱۰۰ میلیون به ۱۵۰ میلیون در ماه برسه، عوامل دیگهای مثل روابط عاطفی یا مثل موقعیت اجتماعی و تعداد دوستایی که داره، بیشتر از عدد درآمد در احساس خوشبختیش اثر دارن. میتونیم بگیم برای بیشتر ما که زیر این عدد درآمد داریم، بله پول خوشبختی میاره. اما چرا این شایعه رو برای تمام اعداد، پخش و باور کردیم؟ چون این شایعه به نفع اقتصاده.
درآمد بیشتر و بیشتر و بیشتر، باعث نمیشه آدمها خوشحال و خوشحال و خوشحالتر بشن. اما این باور برای تداوم رشد اقتصادی ضروریه. اگر بیشتر مردم به این نتیجه برسن که زندگیای که دارن خوبه، قانع بشن به همون چیزی که دارن، ماشینشون، خوبه دیگه. همین لباسی که دارم کافیه دیگه. حالا نیازی نیست تلویزیون رو عوض کنم فعلا. چنین تصوری باعث میشه اقتصاد سقوط کنه چون دیگه کسی چیزی نمیخره. اقتصاد نیاز داره که مردم درست فردای روزی که آیفون خریدن، دلشون اپل واچ جدید رو بخواد. سه تا هدفون مختلف بخرن. لپتاپشون رو بدون این که واقعا لازم داشته باشن، عوض کنن. و باز هم راضی نشن و برن توی یوتیوب نقد و بررسی آیفون جدید رو ببینن. امروز توی آمریکا، افرادی که به موسیقی علاقه دارن، خیلی بیشتر از اونی که تمرین کنن یا ویدیوهای آموزش موسیقی ببینن، فیلم نقد و بررسی ساز میبینن و توی سایتهای فروش ساز و لوازم موسیقی وقت میگذرونن. صنعت موسیقی نیاز داره به شما این باور رو بده که اگر موسیقیای که ساختی به اندازه کافی خوب نبوده، باید ساز و هدفون و میکروفون و امپلیفایر و کابلهای گرونتری بخری.
با این که تموم اساتید میگن که موسیقی توی دست شما است. نه توی تجهیزات شما. اولین چیزی که باید آپگرید کنید، دستهاتونه نه سازتون. اما بیشتر ما تمایل داریم که به نصیحت دیگران توجهی نکنیم. نه فقط در مورد موسیقی. در تمام زمینهها. چون ما خیال میکنیم که خاص هستیم و مشورت دیگران، هر قدر هم که عاقلانه و دقیق باشه، با شرایط ما همخوانی نداره و به درد ما نمیخوره.
اگر الان بخواید برید برای سربازی اقدام کنید، ممکنه نرید از یک نفر که تازه خدمت بوده سوال کنید. چون میگید اون که شرایطش مثل من نیست. من شاغلم. اجاره خونه میدم. متاهلم. شرایط من خیلی فرق داره.
ما نه تنها باور کردیم که خوشحالی آدمها فقط و فقط تابع عدد درآمدشونه، بلکه باور کردیم که شرایط ما خیلی خاصه، با همه خیلی فرق داریم. در نتیجه تجربههای دیگران به کار من نمیاد. مثلا شاید بگیم، باشه، برای بقیه پول بیشتر خوشحالی نیاورده، اما من یکی فرق دارم.
بررسیها نشون داده که احساسات ما در تجربههای مشابه، با وجود شرایط مختلف، چندان متفاوت نیست. اگر تجربه دیگران در مورد سربازی رو بشنوید، تا حد زیادی میتونید احساس خودتون رو در اون روزها پیشبینی کنید. با وجود تمام تفاوتهایی که دارید. پس اجازه ندید تصور خاص بودن شما رو از مشورت با دیگران محروم کنه. ما به طرزی باورنکردنی شبیه به هم هستیم. برای همین میتونیم با شخصیت رمانی که صد سال پیش در روسیه نوشته شده، همذاتپنداری کنیم و احساسات راسکولنیکوف رو درک کنیم.
یه مورد دیگه که خیلی مهمه و خیلی روی احساس خوشحالی ما اثر میذاره، دوراهی انجام دادن یا ندادن یک کاره. مهاجرت کنم یا نه. دانشگاه برم یا نه. موسیقی رو شروع کنم یا نه. به کسی که دوستش دارم پیشنهاد بدم یا نه. به کرات ما با این انتخاب مواجه میشیم و ممکنه به شدت در این دوراهیها اشتباه کنیم.
هر وقت در یک دوراهی قرار گرفتید، در بیشتر موارد بهترین نصیحت که براتون بیشترین خوشحالی رو به همراه میاره اینه که: انجامش بده!
یه خانومی با یه آقایی ازدواج میکنه و این آقا بعدها ورشکسته و معتاد میشه.
یه خانومی با یه آقایی ازدواج نمیکنه و این آقا بعدها معروف و پولدار میشه.
به نظرتون کدوم یکی از این دو تا خانم، بیشتر توی زندگی احساس ندامت و پشیمونی دارن؟ به شکل عجیبی در بررسی افراد واقعی مشخص شده که خانم دوم. با این که خانم اول بوده که در واقع یک تجربه خیلی بد داشته، اما خانم شرایط برای خانم دوم تلختر بوده.
چرا؟ مغز ما قادره که از اشتباهات درس بگیره. قادره بگرده چیزهایی خوبی در اون تجربه پیدا کنه. قادره خودش رو قانع کنه که آره، خیلی بد شد؛ اما راستش پشیمون نیستم.
اما نمیتونه این کار رو با تجربهای که نداشته بکنه. خانم دوم نمیتونه بگه از این اتفاق یاد گرفتم که… یا دست کم خوب شد که… فقط براش حسرت میمونه و پشیمونی.
اگر شما به طرزی احمقانه یک کاری رو انجام ندید، بیشتر پشیمون میشید تا یک کار احمقانه بکنید.
روایت بیشتر آدمها از حسرت و پشیمونی شامل کارهاییه که نکردن. دانشگاه نرفتم. شرکت خودم رو نزدم. اون ماشینه رو اون موقع نخریدم. به فلانی نگفتم که دوستش دارم. خیلی کم پیش میاد آدمها بعد از گذشت سالها در مورد کارهایی که کردن با حسرت حرف بزنن.
اگر توی دوراهی گیر کردین، انجامش بدین. مغزتون پشیمونی بعد از انجام یک کار غلط رو بهتر میتونه مدیریت کنه.
دنیل گیلبرت از یه مورد خیلی عجیب حرف میزنه. واقعا عجیبه. اگر کسی غیر از گیلبرت این حرف رو زده بود میشد بهش شک کرد. دو نفر، یکی ناخنش شکسته، یکی دیگه خونهش آتیش گرفته و کامل سوخته. کدوم یکی زودتر میتونه خودش رو جمع و جور کنه؟ احساس غم برای کدوم یکی موندگارتره؟ باور نمیکنید اما اونی که ناخنش شکسته، غم طولانیتری رو تجربه میکنه. این اتفاق به این دلیل میفته که مکانیزمهای دفاعی مغز برای غمهای بزرگ، با شدت بیشتری فعال میشن تا غمهای کوچیک. همچنین در مورد غمهای بزرگ، همدلی و همراهی آدمهای اطرافمون هم بیشتره. بیشتر درکمون میکنن و بیشتر بهمون تسلی خاطر میدن.
مثلا جالبه که افرادی که به خاطر خیانت از همسرشون جدا شدن، زودتر با قضیه کنار میان تا کسایی که به خاطر یه اخلاق بد مثل رها کردن جوراب روی زمین طلاق گرفتن. داستان خیانت، برای اطرافیان قابل فهمتر و دردناکتره و در نتیجه همدلی بیشتری رو هم ایجاد میکنه.
به طور کلی، ما متوجه نیستیم. اما در تخمین این که بعد از یک رخداد وحشتناک مثل از دست دادن یه عزیز چه حالی پیدا میکنیم و این حال بد چقدر طول میکشه، خیلی بد عمل میکنیم.
دو مورد دیگه رو هم بگیم و بحث رو جمع کنیم. تصمیمهایی که احساس شادی رو از بین میبرن و ما خبر نداریم که مدام این کار رو انجام میدیم.
شاید فکر کنیم داشتن گزینههای متنوع برای انتخاب، باعث رضایت و خوشحالی ما میشه. در واقعیت این تصور هم اشتباهه.
خیلی ساده بگم. به دو نفر، دو تا ساعت هدیه میدن. به نفر اول میگن اگر دوست داری میتونی ساعت رو ببری مغازه و با یک ساعت دیگه تعویض کنی. به دومی چیزی نمیگن. فقط میگن مبارکت باشه. احتمال این که دومی در نهایت خوشحالتر باشه، بیشتره. چرا؟ نفر اول با علم بر این که میدونه میتونه ساعتش رو عوض کنه، دنبال دلایلی میگرده که از ساعتش خوشش نیاد و ببره عوض کنه. نفر دوم، با علم بر این که باید این ساعت رو نگه داره، توی ساعت دنبال دلایلی میگرده که دوستش داشته باشه.
توی زندگی ما خیلی وقتا حواسمون نیست. اما مدام داریم این کار رو میکنیم. یه ماشین دیگه، یه همسر دیگه. یه خونه دیگه. یه گوشی دیگه. و با وجود این همه انتخابی که جلوی روی ما است، ما مدام داریم دنبال دلایلی میگردیم که انتخاب خودمون رو دوست نداشته باشیم و عوض کنیم.
مورد آخر در بحث خوشبختی، دوستای ما هستن. ما معمولا فکر میکنیم که دوستهای ما موقع مشورت دادن به ما، بدون سوگیری هستن. این تصور درست نیست.
در درجه اول، ما معمولا با کسایی دوست میشیم که مثل ما باشن و ایدههای ما رو تایید کنن، یا با تایید انتخابهای ما، باعث بشن که کمتر ناراحت بشیم. ما از کسی خوشمون میاد که وقتی ماشین خریدیم، یه جوری ذوق نشون بده که باور کنیم این بهترین ماشین دنیا است.
در درجه دوم، ما معمولا از دوستامون طوری سوال میکنیم که جوابی رو بشنویم که دلمون میخواد. قبول داری با توجه به پولی که داشتم، ماشین خوبی خریدم؟ این سوالیه که میپرسیم نه این که بگیم، صادقانه بگو واقعا این ماشین خوبه؟ یا میپرسیم «تو از چی من خوشت میاد؟» بجای این که بپرسیم «من واقعا آدم خوبی هستم؟»
گفتیم که اگر در دوراهی گیر کردید، معمولا بهتره انجامش بدید، خوبه که با بقیه مشورت کنید و خوبه که با یه غریبه مخالف که میتونه بیرحمانه انتخابهای ما رو نقد کنه مشورت کنیم.
امیدوارم این بحث کمک کرده باشه که بفهمیم نه تنها ما اون قدری که خیال میکنیم خاص نیستیم، بلکه درک ما از زمان حال، گذشته و به خصوص آینده، بازتاب عینی واقعیت نیست و به شدت با رویا و تخیلات ما آمیخته میشه. علم بر همین موضوع میتونه جلوی بسیاری از نارضایتیها رو بگیره و به ما کمک کنه که بجای لیز خوردن روی خوشبختی، بتونیم احساس خوشحالی رو در زندگی موندگار کنیم.