کتاب لغزیدن بر خوشبختی

روانشناسی فکر کردن در مورد آینده

نویسنده:
دنیل گیلبرت
(Daniel Gilbert )
مطالعه این کتاب را شروع کنید!

کتاب لغزیدن بر خوشبختی (۲۰۰۷) در مورد این است که چگونه مغز، ما را وادار می کند در مورد آینده فکر کنیم. این کتاب به زبان ساده و با مثال‌های روزمره نظریه‌های پیچیده روان‌شناسی، عصب‌شناسی و فلسفه را توضیح می‌دهد.

این کتاب کمک می‌کند تا بفهمیم چرا تصمیماتی می گیریم که ما را پشیمان می کنند؟ کتاب با نشان دادن نحوه عملکرد مغز، به ما کمک می‌کند آینده خود را به روش‌های جدید تصور کنیم، روش‌هایی که می‌تواند ما را خوشحال‌تر کند.

استاد روانشناسی دانشگاه هاروراد و برنده جوایز متعدد. او علاوه بر نوشتن این کتاب در نیویورک تایمز هم مقاله می نویسد.

خلاصه کتاب لغزیدن بر خوشبختی

حاوی 12 ایده کلیدی
Stumbling on happiness
The psychology of thinking about the future
ایده‌های کلیدی کتاب
مقدمه

مقدمه ای بر کتاب لغزیدن بر خوشبختی

کتاب لغزیدن بر خوشبختی (۲۰۰۷) در مورد این است که چگونه مغز، ما را وادار می کند در مورد آینده فکر کنیم. این کتاب به زبان ساده و با مثال‌های روزمره نظریه‌های پیچیده روان‌شناسی، عصب‌شناسی و فلسفه را توضیح می‌دهد.

این کتاب کمک می‌کند تا بفهمیم چرا تصمیماتی می گیریم که ما را پشیمان می کنند؟ کتاب با نشان دادن نحوه عملکرد مغز، به ما کمک می‌کند آینده خود را به روش‌های جدید تصور کنیم، روش‌هایی که می‌تواند ما را خوشحال‌تر کند.

این کتاب برای چه کسانی مفید است؟

برای دانشجویان روانشناسی.

کسانی که می‌خواهند در مورد نحوه کار تخیل بیشتر بدانند.

همه آدم‌هایی که به دنبال خوشبختی هستند، یعنی همه آدم‌ها!

ایده کلیدی1

1مغز ما قادر است جزئیات از دست رفته را تکمیل کند، بدون این که متوجه شویم

با این که متوجه نیستیم، میدان دید هر کس یک نقطه کور دارد. جایی که چشم قادر به دیدن تصویر آن نیست. اما وقتی به یک عکس یا به چهره کسی نگاه می‌کنید، یک نقطه سیاه درشت در نقطه کور خود نمی‌بینید. تصویری که شما فکر می‌کنید کامل به نظر می‌رسد.

چرا که مغز شما به صورت خودکار جزئیات از دست رفته را تکمیل می‌کند. مغز به سرعت ناحیه اطراف نقطه کور را می‌سنجد و نقطه کور را با چیزی که قاعدتا باید در آنجا می‌بود، پر می‌کند. ذهن شما به صورت پیوسته سازنده بخشی از چیزی است که شما می‌بینید، بدون این که متوجه شوید.

این مثال نشان‌دهنده توانایی بزرگ مغز برای پر کردن نقاط از دست رفته و تغییر دادن درک ما از واقعیت است. ما خیال می‌کنیم آنچه می‌بینیم نمایش‌دهنده واقعیت جهان است، در حالی که این طور نیست. بخشی از چیزی که ما می‌بینیم تصویری است که ذهن ما می‌آفریند.

اما توانایی مغز در پر کردن جزئیات فراتر از تنظیم بینایی ماست. مغز بر چیزی که ما از رخدادهای گذشته به یاد می‌آوریم نیز اثر دارد. وقتی ما به گذشته فکر می‌کنیم، به احتمال زیاد نمی‌توانیم تمام اتفاقات را به دقت به یاد بیاوریم. در یک رخداد، اطلاعات زیادی برای ذخیره وجود دارد. بنابراین چیزی که مغز ما ذخیره می‌کند، رخدادهای کلیدی و عواطف بااهمیت است.

برای مثال اگر در یک رستوران غذای بدی خورده باشید، وقتی به آن بعد از ظهر فکر می‌کنید، شاید به یاد بیاورید که از دست پیشخدمت عصبانی شدید یا نوشیدنی شما مناسب نبود. اما در کنار این جزئیات کلیدی، مغز شما تصویر محیط اطراف را طوری پر می‌کند که واقعی و معقول جلوه کند. برای مثال ممکن است به یاد بیاورید که پیشخدمت در زمان آوردن نوشیدنی، لبخندی شیطانی بر لب داشت. قطعا این تصویر واقعی نیست. اما درست مثل ماجرای نقطه کور، مغز ما به چنان سرعتی جاهای خالی را پر می‌کند که حتی متوجه آن نمی‌شویم.

بنابراین، با این که ما خاطرات و قدرت بینایی خود را دقیق و بازتاب‌دهنده واقعیت فرض می‌کنیم اما در دنیای واقعی، همیشه واقعیت با تخیل درهم آمیخته می‌شود.

ایده کلیدی2

2ما به پیش‌بینی خود از آینده اعتماد داریم، هرچند که این پیش بینی‌ها فقط یک احتمال هستند

فرض کنید امشب قرار است شما به یک پیتزافروشی بروید که هرگز آنجا را ندیده‌اید. شما به خود اجازه می‌دهید که در رویاپردازی در مورد آنجا کمی زیاده‌‌روی کنید. مغز شما با لذت جزئیات صحنه را به شما القا می‌کند و  باعث می‌شود شما به این فکر کنید که بعدازظهر چطور سپری خواهد شد. احتمالا شما سبیل تابدار پیشخدمت و موتزارلای داغ روی پیتزا را مجسم می‌کنید و اشتیاق دارید که هرچه سریعتر بعد از ظهر از راه برسد.

این یک مثال است از این که مغز چطور قادر است یک تصویر رنگی و یک پیش‌بینی باورپذیر از آینده را براساس قسمت کوچکی از اطلاعات بسازد: قرار است پیتزا بخورید.

مشکل اینجا است که وقتی شما این صحنه را تجسم می‌کنید، تصور می‌کنید این سناریو تنها حالت ممکن برای بعدازظهر شما است و انتظار دارید همه‌چیز همان‌طور که تخیل کرده‌اید پیش برود.

فراموش نکنید، تنها چیزی که می‌توانید در مورد آن مطمئن باشید این است که شما قصد دارید، یک پیتزا بخورید. بقیه چیزهایی که پیش‌بینی کرده‌اید، فقط و فقط زاییده ذهن شماست.

تعداد حالت‌های ممکن برای بعدازظهر، بی‌نهایت است. اصلا شاید پیتزای آن رستوران موتزارلا نداشته باشد. شاید پیشخدمت بجای سبیل، ریش داشته باشد. اصلا شاید شب قبل، مغازه آتش گرفته باشد.

با این حال و با وجود این همه احتمالات جایگزین، شما فانتزی‌ای که ساخته‌اید را به عنوان یک حدس از آن چه رخ خواهد داد می‌پذیرید و به پیش‌بینی نامطمئن خود اعتماد می‌کنید.

متاسفانه، این موضوع به تمام پیش‌بینی‌های شما در مورد آینده قابل تعمیم است. تمام آن‌ها بر پایه تخیلاتی با جزئیات غیرواقعی هستند که شما آن‌ها را می‌پذیرید.

ایده کلیدی3

3احساسات ما در زمان حال به شدت روی تفکر ما در مورد آینده اثر می‌گذارد و منجر به اشتباه می‌شود

آیا تا به حال برای شما پیش آمده که موادغذایی مورد نیاز خود برای یک هفته را بخرید و وسط هفته متوجه بشوید که تخمین شما اشتباه بوده است؟ ماجرا وقتی جالب می‌شود که بفهمید دلیل اشتباه شما این بوده که با شکم پر به خرید رفته بودید.

مردم معمولا به اشتباه فکر می‌کنند که پیش‌بینی آن‌ها از آینده (مثل موادغذایی مورد نیاز برای یک هفته) کاملا منطقی است. اما در واقع احساسات فعلی ما به شدت بر تخیل ما در مورد آینده اثر می‌گذارند.

برای مثال اگر شما موقع خرید سیر باشید، تجسم گرسنگی در آینده برایتان دشوار می‌شود و درنتیجه ممکن است به اندازه کافی خرید نکنید. چون مغز شما بیشتر از آینده، در لحظه قرار دارد.

به خاطر بقا، این ویژگی در ما تکامل پیدا کرده است. اجداد ما مجبور بودند بر پلنگ تیزدندانی که در تعقیبشان است متمرکز شوند به جای آن که بخواهند به ابعاد دیگر آینده فکر کنند.

این تمایل به قدری شدید است که شما نمی‌توانید خود را گرسنه فرض کنید تا پیش‌بینی بهتری در مورد آینده داشته باشید. این تمایل به مسائلی بیشتر از غذا هم قابل تعمیم است.

حالت فعلی ما می‌تواند به یک روش دیگر هم پیش‌بینی ما از آینده را تغییر دهد. برای مثال اگر شما احساس عصبانیت داشته باشید و بخواهید به چیزی در مورد آینده فکر کنید(مثلا یک ارائه در محل کار) ممکن است آن را در یک نور کم، شبیه به یک تجربه فاجعه‌بار در حالی که هیچ کس به شما گوش نمی‌دهد، تجسم کنید.

این حد از بدبینی ممکن است باعث شود که بی‌دلیل در مورد ارائه نگران شوید و حتی شاید آن را لغو کنید. با این که قرار بود ارائه خیلی خوبی از آب در بیاید.

ایده کلیدی4

4ما باید برای محصولات بر اساس میزانی که باعث رضایت ما می‌شوند ارزش قائل شویم نه به اندازه‌ای که قیمتشان بالا رفته است

وقتی ما یک محصول را با یک برچسب قیمت می‌بینیم، معمولا به قلبمان رجوع می‌کنیم که آیا قیمتش مناسب است یا نه. اما چطور در مورد مناسب بودن قیمت تصمیم می‌گیریم؟

بیشتر مواقع ما یک متر ساده داریم: آیا قیمت این کالا نسبت به گذشته تغییر داشته است؟ اگر قیمت آن نسبت به قبل بالا رفته باشد، ممکن است آن را گران ارزیابی کنیم. اگر قیمت آن پایین آمده، شاید فکر کنیم که قیمت آن عالی است.

برای مثال فرض کنید دو بسته مشابه با قیمت‌های متفاوت برای تعطیلات وجود دارد. بسته الف، ۵۰۰ دلار است اما قیمت آن قبل از تخفیف ۶۰۰ دلار بوده است. بسته دوم ۴۰۰ دلار قیمت دارد که قیمت قبلی آن ۳۰۰ دلار بوده است. به طرز عجیبی، بیشتر مردم بسته الف را انتخاب می‌کنند زیرا فکر می‌کنند این بسته خیلی ارزان است، بدون توجه به اینکه ارزش آن نسبت به قیمتش پایین‌تر است.

پر واضح است که این روش به هیچ وجه موثر نیست. روش بهتر این است که قیمت هر چیزی را با این سوال مقایسه کنیم که با این پول چه چیزهای دیگری می‌توانیم بخریم.

یک فنجان قهوه را در نظر بگیرید. قیمت آن از ۱.۵ دلار به ۲ دلار افزایش پیدا کرده است. شاید فکر کنید که این قهوه گران است. اما اگر به این فکر کنیم که با ۲ دلار چه چیزهای دیگری می‌توانیم بخریم(مثل یک لنگه جوراب یا ده دقیقه جای پارک و…) حالا ممکن است قیمت یک فنجان قهوه منصفانه به نظر برسد، زیرا میزان رضایتی که با پرداخت ۲ دلار به ما می‌دهد بیشتر از گزینه‌های جایگزین است.

به هر حال، ارزشگذاری محصولات براساس قیمت گذشته آن‌ها، به صورت طبیعی و بدون تلاش به ذهن ما خطور می‌کند. برای همین ممکن است استفاده‌های دیگری را که می‌توانستیم از ۲ دلار بکنیم را فراموش کنیم و قیمت قهوه را گران ارزیابی کنیم.

ایده کلیدی5

5ما چیزهای عجیب و خاص را به خاطر می‌سپاریم، پس نمی‌توانیم به حافظه خود اعتماد کنیم

تصور کنید به کمپی رفته‌اید و مانند تمام کمپ‌های دیگر بیشتر وقت خود را صرف مبارزه با پشه‌ها و تلاش برای خوابیدن روی زمین سفت و سنگ‌های تیز کرده‌اید. بعدها ممکن است حافظه شما با این فعالیت‌های آزاردهنده درگیر شود و دفعه بعدی دلتان نخواهد به کمپ بروید.

حالا تصور کنید بعد از یک هفته که به این شرایط عادت کردید، پایتان روی یک سنگ سر می‌خورد و زیر این سنگ صد دلار پیدا می‌کنید! به احتمال زیاد خاطره شما از این سفر تغییر می‌کند. این سورپرایز غیرمنتظره، در حافظه شما بر خاطره پشه‌ها و سنگ‌ها غلبه می‌کند. در این شرایط شاید با خودتان فکر کنید کمپ رفتن خیلی هم بد نیست.

شرایطی شبیه به این نشان می‌دهد که ما در زمان تصمیم‌گیری نمی‌توانیم به حافظه خود اعتماد کنیم. لحظه‌های عجیب مثل پیدا کردن صد دلار، در حافظه ما اولویت پیدا می‌کنند زیرا به آن‌ها بیشتر توجه می‌کنیم. حوادث عادی و جزئیات حوصله‌سربر(مثل شرایط خواب) ممکن است فراموش شود یا نسبت به اتفاق‌های مهم‌تر نادیده گرفته شود.

یک خطای دیگر حافظه ما این است که ذهن به طور طبیعی فرض می‌کند حوادثی که به راحتی به یاد می‌آوریم، بیشتر اتفاق می‌افتند. زیرا ما خبر نداریم که چرا حوادث غیرمعمولی را بهتر به یاد می‌آوریم. برای همین فرض می‌کنیم این حوادث غیرمعمول، خیلی مرسوم هستند. از آنجایی که ما بیشتر از کلیت یک تجربه، به جزئیات خاص توجه می‌کنیم، چند لحظه خارق‌العاده ممکن است باعث شود که ما تمام ماجرا را بهتر از چیزی که واقعا بود به خاطر بسپاریم.

در کنار هم، این دو فاکتور باعث می‌شود که تجارب گذشته را به اشتباه به یاد بیاوریم. متاسفانه همین اتفاق باعث می‌شود که تجربه‌های ناخوشایند را تکرار کنیم، زیرا به اشتباه به یاد می‌آوریم که آن تجربه عالی بود.

ایده کلیدی6

6این باور غلط که پول خوشبختی می‌آورد به این دلیل ایجاد شد، که برای کلیت جامعه مفید بود

فکر می‌کنید چرا یک ایده خوب، مثل دستور پخت یک چیزکیک عالی، این قدر سریع بین همه پخش می‌شود؟ خیلی ساده است. مردم تمایل دارند ایده‌ها و نصیحت‌هایشان را به اشتراک بگذارند.

همان طور که همه ما تا به امروز یک شایعه نادرست را شنیده‌ایم،باید توجه داشته باشیم که اطلاعات نادرست هم می‌توانند به سرعت پخش شوند.

اما چرا باید یک نفر دلش بخواهد اطلاعات غلط را بازگو کند؟ در واقع زمانی این اتفاق می‌افتد که ایده نادرست به نفع ما و به نفع دیگران باشد.

یک مثال خوب این است که هرچقدر پول بیشتری داشته باشید، خوشحال‌تر خواهید بود. تا یک جایی این حرف درست است. ثروت باعث بهبود وضع زندگی می‌شود ولی تا آنجایی که شما را از فقر مطلق خارج و وارد طبقه متوسط کند. یک آمریکایی که سالانه ۵۰ هزار دلار درآمد دارد، احتمالا زندگی بهتری نسبت به شخصی با درآمد ۱۰ هزار دلار خواهد داشت. اما باید توجه داشت که درآمد بالاتر از این میزان نمی‌تواند احساس رضایت از زندگی و خوشحالی فرد را افزایش دهد. یعنی این باور که هر اندازه پول بیشتر داشته باشید خوشحال‌تر خواهید بود، درست نیست. اما این جمله یک باور عمومی است. چرا؟

پول بیشتر و بیشتر و بیشتر با این که باعث خوشحالی فرد نمی‌شود، اما برای رشد اقتصادی، ضروری و حیاتی است. اگر همه به این نتیجه برسند که چیزهایی که دارند کافی است و قناعت پیشه کنند، هیچ کس دیگر چیزی نمی‌خرد و اقتصاد سقوط می‌کند.

یک جامعه پایدار به یک اقتصاد قوی نیاز دارد تا باقی بماند. برای همین جامعه نیاز دارد که مردم را تشویق به کسب پول بیشتر کند. افسانه پول و خوشبختی هم بر همین مبناست.

بر همین اساس ما با رضایت این باور نادرست را نشر می‌دهیم، چون این باور به بقای اجتماعی ما کمک می‌کند.

ایده کلیدی7

7چون فکر می‌کنیم شرایط ما خاص است با دیگران مشورت نمی‌کنیم با این که ممکن است مشورت برای ما مفید باشد

ما دوست داریم خیال کنیم که فردی منحصر به فرد هستیم. متقاعد شده‌ایم که از برخی جهات خاص هستیم و دیگران با ما فرق می‌کنند. این احساس ریشه در خودپسندی ما ندارد بلکه سیم‌کشی مغز ما این طور است. اما این دیدگاه باعث می‌شود که مرتکب اشتباهی دردناک شویم. ما خیال می‌کنیم وضعیت ما منحصربه‌فرد است و کمک و راهنمایی دیگران به درد ما نمی‌خورد.

تصور کنید می‌خواهید استعفا بدهید و به سفر دور دنیا بروید. احتمالا ساعت‌ها به خوبی‌ و بدی‌های این ایده فکر می‌کنید و بارها و بارها افکار تکراری را مرور می‌کنید. یکی به شما پیشنهاد می‌کند که با دوستش که سال گذشته دور دنیا را سفر کرد صحبت کنید. اما شما این پیشنهاد را رد می‌کنید. چون به این فکر می‌کنید که شرایط او خیلی با شما فرق دارد.

خیال می‌کنید که افکار، باورها و تجربه‌های شما به قدری منحصر به فرد است که هیچ کس دیگری نمی‌تواند به شما راهنمایی بدهد.

اما واقعیت این است که تجارب ما آن‌قدرها هم خاص نیستند. بلکه راه حل بسیاری از مشکلات ما در تجربه‌های دیگران یافت می‌شود. مردم معمولا به رخدادها واکنش‌هایی مشابه نشان می‌‌دهند. مطالعات نشان می‌دهد که شما می‌توانید تا حد زیادی عواطف خود را بر اساس تجربه فردی دیگر در شرایط مشابه، پیش‌بینی کنید.

بنابراین به جای این که به تنهایی در مورد سفر به دور دنیا فکر کنید، بهتر است افکار خود را با شخصی دیگر که کاری مشابه شما را انجام داده مطرح کنید. با انجام این کار احتمالا از این که تا چه اندازه شرایط آن فرد شبیه به شماست تعجب می‌کنید.

ایده کلیدی8

8در لحظه زندگی کنید: ما می‌توانیم از اشتباهات خود درس بگیریم، اما همیشه از هیچ کاری نکردن پشیمان می‌شویم

فکر می‌کنید در کدام حالت بیشتر احساس پشیمانی خواهید کرد: ازدواج کردن با کسی که بعدها قاتل می‌شود، یا ازدواج نکردن با کسی که بعدها برنده جایزه نوبل، میلیونر یا ستاره سینما می‌شود؟

در کمال تعجب، جواب درست، دومی است. زیرا مغز ما طوری سیم‌کشی شده که تصمیم‌های بد گذشته به نظر تصمیم‌های خوبی می‌آیند. وقتی یک تجربه ناخوش‌آیند باشد، ما به سرعت سعی می‌کنیم آن‌ها را طوری تفسیر کنیم که به ما حس بهتری بدهد.

با این که ازدواج با یک قاتل اشتباه بزرگی است، ما می‌توانیم به خود بگوییم که بعد از این اتفاق خیلی قوی‌تر شدیم یا درس جدیدی از آن تجربه یاد گرفتیم(مثلا چطور نشانه‌های روان‌پریشی در آدم‌ها را تشخیص دهیم)

ما از هیچ کاری نکردن بیشتر پشیمان می‌شویم، زیرا برای ذهن ما پیدا کردن نگاه مثبت نسبت به چیزی که از آن اطلاعاتی نداریم، دشوارتر است. به زبان ساده مغز ما نمی‌تواند در هیچ کاری انجام ندادن، وجه مثبتی پیدا کند. برای همین ما از این که با ستاره سینما ازدواج نکردیم پشیمان می‌شویم زیرا نمی‌توانیم بگوییم که از این تجربه آموختم که…

اما به ندرت می‌توانیم بفهمیم که مغز ما این طور کار می‌کند. مطالعات نشان می‌دهد که بیشتر آدم‌ها باوردارند، از «انجام احمقانه یک کار» بیشتر از «به طرزی احمقانه انجام ندادن یک کار» پشیمان خواهند شد. باوری که باعث می‌شود از انجام کارهایی که در موردشان مطمئن نیستیم، پرهیز کنیم. اما درواقع، روایت آدم‌ها از افسوس و پشیمانی معمولا در مورد کارهایی است که انجام نداده‌اند: به دانشگاه نرفتند، کسب و کار خود را راه نینداختند یا به کوه‌های آلپ سفر نکردند.

برای همین اگر تردید دارید که کاری را انجام دهید، بهترین تصمیم این است که انجامش بدهید. شما می‌توانید از اشتباهات خود درس بگیرید. اما اگر هیچ کاری نکنید، هیچ تجربه و اتفاق مثبت یا منفی هم نخواهید داشت.

ایده کلیدی9

9شکستن ناخن گاهی دردناک‌تر از آتش گرفتن خانه است: مغز ما در مورد حوادث وحشتناک خیلی بهتر از ما محافظت می‌کند

همه ما، گهگاه با یک اتفاق بد در زندگی مواجه می‌شویم. اتفاقاتی کوچک مثل شکستن ناخن یا فجایعی بزرگ مثل آتش گرفتن خانه. نکته عجیب اینجاست که در بسیاری از موارد ما از اتفاقات کوچک بیشتر از فجایع بزرگ رنج می‌بریم. زیرا وقتی یک تجربه به اندازه کافی وحشتناک باشد، یک مکانیزم دفاعی روانی در ذهن ما فعال می‌شود. کاربرد این مکانیزم این است که ما با رخدادهای ویرانگر دیوانه نشویم، به خاطر این مکانیزم است که افرادی که دچار آتش‌سوزی شده‌اند ممکن است خیلی زودتر از چیزی که توقع داریم احساس بهتری پیدا کنند. اما این مکانیزم‌های دفاعی زمانی که تجربه‌ای کمی ناگوار داریم، فعال نمی‌شوند. یعنی یک رخداد کمی تلخ مثل شکستن ناخن ممکن است غمی طولانی‌تر نسبت به آتش گرفتن خانه برجا بگذارد. همچنین ممکن است خیانت همسر زودتر از یک اخلاق بد کوچک مثل رها کردن لباس زیر روی زمین، فراموش شود.

اما عموما متوجه نمی‌شویم که داریم این طور رفتار می‌کنیم. یعنی ذاتا نمی‌توانیم تصور کنیم که با یک رخداد وحشتناک چه حالی پیدا می‌کنیم و این حال بد چقدر طول خواهد کشید.

ایده کلیدی10

10هرچند آزادی انتخاب برای ما مهم است اما وقتی نمی‌توانیم چیزی را تغییر دهیم، خوشحالتر هستیم!

تصور کنید که امروز تولد شما است و به عنوان هدیه، یک ساعت گران قیمت دریافت می‌کنید. حالا به این فکر کنید که اگر می‌توانستید انتخاب کنید، حاضر بودید این ساعت را با یک ساعت دیگر که در فروشگاه بیشتر به استایل شما می‌خورد، عوض کنید؟

بیشتر مردم عموما اینطور فکر می‌کنند که همیشه داشتن گزینه‌های بیشتر، بهتر است. ولی معمولا این ادعا درست نیست. چون زمانی که ما گزینه‌های متعدد داریم شروع می‌کنیم به خیال کردن در مورد این که کدام گزینه واقعا بهترین انتخاب است. اگر بدانید که می‌توانید ساعت خود را با یک گزینه دیگر عوض کنید، با نگاه نقادانه‌تری به بررسی آن می‌پردازید و به دنبال دلیلی می‌گردید که آن را دوست نداشته باشید و عوضش کنید.

معنی این حرف این است که به طرز متنقاضی ما در شرایطی که هیچ گزینه‌ دیگری نداریم از حالتی که گزینه‌های بیشتری در اختیار ما باشد، خوشحال‌تریم. در نتیجه، اگر می‌دانید که ساعت را نمی‌توانید عوض کنید، دیدگاهتان به این ساعت بهتر می‌شود و دنبال دلایلی می‌گردید که آن‌را دوست داشته باشید و در نهایت احساس رضایت بیشتری هم خواهید داشت.

متاسفانه ما خبر نداریم که چنین رفتاری را انجام می‌دهیم. برای همین به صورت پیوسته به دنبال آزادی انتخاب بیشتر می‎رویم. ما هرگز متوجه نیستیم که در برخی مواقع، نبود آزادی دلیل خوشحالی ماست.

ایده کلیدی11

11یک توضیح، رمز و راز و احساس یک پدیده غیرقابل توضیح را از بین می‌برد(که این هم خوب است و هم بد)

داشتن یک عاشق رازآلود که هدایایی را در مقابل در خانه ما قرار می‌دهد، حس خوبی دارد و هیجان‌انگیز است. اما اگر متوجه شوید که او کیست، ممکن است کمی ناامید شوید. زیرا رمز و راز دریافت هدیه به احساس گرفتن این هدایا تغییر خواهد کرد.

پدیده‌های غیرقابل توضیح، به دو دلیل وسوسه‌کننده هستند. اول آن که ما برای این پدیده‌ها احساس بیشتری را تجربه می‌کنیم زیرا فکر می‌کنیم این پدیده‌ها نادر و خاص هستند و پدیده‌های نادر واکنش‌های شدید‌تری را نسبت به اتفاق‌های روتین رقم می‌زنند. برای مثال روز تولد ما برایمان نسبت به یک شنبه صبح عادی جذاب‌تر است. در ثانی، ما به پدیده غیرقابل‌توضیح بیشتر فکر می‌کنیم. زیرا به دنبال روشی برای توضیح دادن آن‌ها می‌گردیم. هرقدر بیشتر به چیزی فکر کنیم، احساسی که به آن چیز داریم نیز ماندگارتر خواهد بود.

پیدا کردن یک توضیح برای پدیده‌ای غیرقابل‌توضیح این احساسات را تسکین می‌دهد. این موضوع زمانی که ما نسبت به یک پدیده غیرقابل‌توضیح حس بدی داریم، مفید است. برای مثال توضیح دادن و بحث کردن در مورد تروما مثل یک تصادف رانندگی، برای قربانیان مفید است. اما در برخی زمینه‌های دیگر همین غیرقابل‌توضیح‌ها باعث خشنودی ما می‌شوند و ارائه یک توضیح، تمام حس خوب ما را از بین می‌برد. این که ندانید چه کسی به صورت پنهانی روی شما کراش دارد، شاید باعث کنجکاوی شود، اما در نهایت نسبت به پی بردن به هویت او، احساس بهتری خواهد داشت. اما همین که بفهمید او پسر خاله یا دختر دایی هم‌اتاقی شما است، رازآلودی و اثر احساسی آن از بین می‌رود.

ایده کلیدی12

12دوستان شما آن‌قدر که فکر می‌کنید بدون سوگیری نیستند، ما به صورت ناخودآگاه دور خود را با آدم‌هایی پر می‌کنیم که با ما موافق باشند.

شاید کسانی را بشناسید که زیادی خوش‌بین هستند، کسانی که همیشه نیمه پر لیوان را می‌بینند و در هر شرایط دشواری نقطه مثبتی پیدا می‌کنند.

شاید تعجب کنید که این افراد چطور می‌توانند به همه مسائل تا این اندازه مثبت فکر کنند. دلیلش این است که آن‌ها فقط چیزی را می‌بینند که دلشان می‌خواهد ببینند. آن‌ها فقط اطلاعاتی را دریافت می‌کنند که جهان‌بینی آن‌ها را تایید کند.

در یک شرایط مشابه، تقریبا واکنش همه ما شبیه به هم است. ما اطلاعات دریافتی خود را کنترل می‌کنیم، به اطلاعاتی که دلمان می‌خواهد بیشتر توجه می‌کنیم و بقیه اطلاعات را نادیده می‌گیریم.

یک مثال روشن، در انتخاب دوست‌های ما دیده می‌شود. ما دوستانی را انتخاب می‌کنیم که مثل ما فکر کنند و ما را تایید کنند. یعنی زمانی که از آن‌ها راهنمایی می‌خواهیم، در بیشتر موارد تنها آن‌ها عقیده ما را تکرار می‌کنند. دلیلش یا این است که عقیده آن‌ها در بیشتر موارد با ما یکی است، یا این که نمی‌خواهند ما را ناراحت کنند. در هر صورت، چیزی که از آن‌ها می‌شنویم دارای سوگیری‌های بسیاری است.

ما برای دریافت اطلاعاتی که می‌خواهیم، از این هم فراتر می‌رویم. ما معمولا وقتی از کسی نظر می‌خواهیم، سوال را به شکلی مطرح می‌کنیم تا جوابی را بشنویم که دلمان می‌خواهدو مثلا ممکن است بپرسیم به نظر تو بهترین ویژگی من چیست؟ به جای آن که بپرسیم آیا تو فکر می‌کنی من آدم خوبی هستم؟ ما خبر نداریم که به طور غریزی این کار را می‌کنیم. اما فرض می‌کنیم جواب آن‌ها قابل اعتماد و دقیق است.

خلاصه نهایی

پیام کلیدی کتاب

پیام اصلی این کتاب این است:

ما از حافظه و تخیل خود استفاده می‌کنیم تا انتخاب‌هایی را برای آینده داشته باشیم. با این وجود، خبر نداریم که مغز ما چطور این فرایند را پیش می‌برد. این فقدان آگاهی ما را به سمتی می‌برد که در مورد تصمیم برای آینده دچار خطا شویم. در نتیجه انتخاب ما در نهایت باعث می‌شود که خوشحال نباشیم.

رهکارهای عملی این کتاب:

۱.شجاع باشید:اگر بر سر دوراهی گیر کردید که کاری را انجام بدهید یا نه، انجامش بدهید. مغز شما استاد این است که چیزهایی مثبت از تجربه‌ها استخراج کند اما قادر نیست همین کار را با تجربه‌هایی که نداشتید انجام دهد. حتی اگر این تصمیم همان‌طور که خواستید پیش نرفت، هنوز شما قارد خواهید بود قسمت‌های خوب آن را پیدا کنید.

۲.با دیگران مشورت کنید:اگر در مورد چیزی تردید دارید، بهتر است از کسی با تجربه مشابه سوال کنید. شاید فکر کنید که شرایط شما خاص است و تجربه شما با دیگران متفاوت خواهد بود. شاید فکر کنید سوال کردن از دیگران بی‌فایده است. اما در بیشتر موارد اشتباه می‌کنید. عواطف ما اغلب در مواجه با تجربه مشابه، شبیه به هم است. برای همین اگر احساس دیگران را بپرسید، درک بهتری نسبت به احساسی که خودتان تجربه خواهید کرد، پیدا می‌کنید.

 

نظرات و دیدگاه‌های شما
بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کتاب‌های مشابه
اثر رابرت کیوساکی
اثر استیون لویت و استفان دابنر
اثر آیلت فیش باخ
لوگوی اکوتوپیا کامل