کتاب ویل اسمیت(2022) یکی از جذاب ترین داستآنهای دست اول و پر ماجرای کار در هالیوود است. در این داستان ویل اسمیت در کنار موفقیتهای بی شمارش، از چالشها، کمبودها و فرصتهایی که در مسیر رسیدن به اهدافش با آنها روبرو شده سخن میگوید.
ویل اسمیت در فیلمهای پرفروش و پربیننده پسران بد، روز استقلال، مردان سیاه پوش و علاءالدین به بهترین شکل نقش آفرینی کرده و همچنین موفق به دریافت جوایز بسیاری مثل جایزه اسکار بهترین بازیگر مرد، گرمی و جایزه انجمن ملی پیشرفت رنگین پوستان شده است.
مارک منسن نیز نویسنده موفق کتابهایی نظیر هنر ظریف بی خیالی و همه چی به فنا رفته است که میلیونها نسخه فروش در سراسر دنیا داشتهاند.
ویل اسمیت را بهتر بشناسیم.
سرگذشت زندگی شخصیت این داستان، پر از فراز و نشیبهای غیرمنتظره و مملو از سختیهایی است که هر کسی نحوه مواجه با آنها را بلد نیست ولی ویل هر طور که بود، این روزهای سخت را سپری کرد.
پدر ویل صاحب مغازه قدیمی بود که دیوارش هر لحظه امکان داشت فرو بریزد. دیواری 6 متری که پدر ویل نمیخواست جز پسرانش کس دیگری را برای تعمیرش به کار بگیرد که این کار برای ویل و برادرش هری، کار یک عمر بود و ویل گفت برای به سرانجام رساندنش امیدی ندارند.
پدر دنبال راه حل بود. به پسرها گفت:به جای اینکه چشمتون کار کنه، دستتون باید کار کنه.
یعنی به جای نگاه به دیوار، فقط آجری که در دستتان هست را نگاه کنید، به آن سیمان بزنید، حالا سر جایش قرار دهید. این کار را برای آجرهای بعدی و بعدی تکرار کنید.
این زیباترین شباهتی است که میتوان بین ساختن دیوار و ساختن زندگی در نظر گرفت.
در این کتاب با خاطرات و تجربیات ویل اسمیت آشنا میشویم که افراد زیادی این خاطرات را بهترین خاطراتی دانستند که در طول عمرشان خواندهاند.
خاطرات ویل از غرب فیلادلفیا آغاز میشود. نوشتن زندگی ویل نیاز به یک طومار دارد ولی ما میخواهیم در این کتاب، هفت لحظه سرنوشت ساز از زندگی ویل را مرور کنیم.
در سال 1985 ویل 17 ساله در فیلادلفیا، در یک محله متوسط و سرسبز وینفیلد زندگی میکرد.
پدر ویل یک الکلی بدجنس بود که خانه را پادگان کرده بود و شخصیت بی اعصاب و بد اخلاقی داشت که زندگی را برای خانواده سخت کرده بود.
ولی اخلاق مادر ویل کاملا برعکس پدرش بود و موفقیت تحصیلی ویل برایش اهمیت بالایی داشت. ویل هم توانست با عملکرد خوبش در مدرسه این خواسته مادر را تا حدی برآورده کند و با نتایجی که بدست آورده بود، انتظار میرفت که در یک کالج خوب پذیرفته شود.
مادر ویل تجربههای سختی در زندگی داشته است. خانواده فقیر و زندگی در محله بد، روزهای دردناکی را به او هدیه داده بود و تنها چیزی که او را خوشحال میکرد، رفتن ویل به کالج بود.
روزی ویل خسته و گرسنه از مدرسه برگشته ولی بر خلاف همیشه، مادر را با چهرهای درهم و کمی عصبی میبیند که سر میز آشپزخانه نشسته است. افت نمرات ویل، باعث شده بود اوقات مادرش تلخ شود.
در آن دوران هیپهاپ و رپ در فیلادلفیا طرفداران زیادی پیدا کرده بود. بر همین اساس پسر عموی ویل از او خواست که رپ بخوانند و همینجا بود که ویل با هیپهاپ آشنا شد.
هیپهاپ موج جدیدی بود که از فیلادلفیا شروع شد و حتی به نیویورک هم رسید. او برای خودش لقب «شاهزاده جدید» گذاشت و با دی جی جزی جف که شهرت امروزش را نداشت، گروهی تشکیل دادند و سوار بر این موج شدند.
ویل کم کم علاقهاش به این حرفه بیشتر میشد و میخواست این شغل را به صورت حرفهای ادامه دهد. تمام فکرش به حدی درگیر شده بود که نمرههایش روز به روز کمتر میشد.
مادرش با این مسیر ویل مخالفت میکرد چرا که هیپهاپ را یک سرگرمی میدانست و نه یک شغل. امنیت شغلی برای مادر ویل فقط در دانشگاه تعریف میشد و موسیقی جایگاهی نداشت.
در همینجا بود که بحث و چالش بین ویل و مادرش پر رنگ شده بود و هر دو آنها روی تفکرات و علاقههایشان پافشاری میکردند. برای مادرش تحصیلات ارزشمند و مهم بود و آن را نشانه پیشرفت میدانست. حتی در صحبت کردنش هم به ظرافت سخن اهمیت میدهد و واژههای آکادمیک به کار میبرد. پس شنیدن این که ویل قصد ندارد که به دانشگاه برود، او را بهم ریخته بود.
اما پدر کاملا برعکس مادرش فکر و رفتار میکرد. برای او انجام کار سنگین ارزش محسوب میشد، به ادامه تحصیل ویل اهمیتی نمیداد و فقط در به کار بردن کلمات و جملات ناسزا استادانه عمل میکرد، گویی دکترای فحاشی داشت!
پدر ویل آرزوی شغلی دیگر را داشت؛ آرزویی که پدر و مادرش او را از آن دور کردند. او دوست داشت عکاس شود ولی پدر و مادرش او را مجبور کرده بودند دوربینش ر ا بفروشد. میتوان حدس زد که با چنین سرگذشتی، پدر ویل با موسیقی موافق است تا شاید ویل بتواند زندگی نزیسته پدر را زندگی کند.
با این حال، ادامه دادن مسیر موسیقی برای ویل را به یک شرط قبول کردند و آن شرط موفق شدن ویل در طول یک سال است؛ در غیر این صورت او باید مسیر دانشگاه را دنبال کند.