کتاب بیرون از هزارتو (۲۰۱۸) یک داستان ساده ولی قوی تعریف میکند که درسهای مهم زندگی دربارهی کنار آمدن با تغییر را نشان میدهد. درسهای مهم دربارهی تغییر در زندگی و کار. این کتاب دنبالهی کتاب معروف نویسنده «چه کسی پنیر مرا جابهجا کرد؟» (۱۹۹۸) است که اهمیت کنار آمدن با واقعیتهای جدید را به ما یاد میدهد. اینجا ما دربارهی راههایی یاد میگیریم که واقعاً ما را به سازگاری میرسانند.
اسپنسر جانسون یک دکتر آمریکایی بود که راه کاری خودش را از پزشکی به نوشتن کتابهای انگیزشی تغییر داد. او یکی از نویسندههای کتاب «مدیر یک دقیقهای» و نویسندهی کتابهای «هدیه»، «بله یا خیر» و معروفتر از همه «چه کسی پنیر مرا جابهجا کرد؟» بود. کتاب آخر خیلی پرفروش شد؛ طوری که در پنج سال اول بیشتر از 21 میلیون نسخه فروش رفت. جانسون در سال ۲۰۱۷ فوت کرد و دوستان و خانوادهاش کتاب بیرون از هزارتو را بعد از مرگش چاپ کردند.
یاد بگیرید که تغییر را نهتنها مدیریت کنید؛ بلکه فرصتهای پنهان در آن را با روی باز قبول کنید.
شاید این جمله تکراری باشد؛ ولی حقیقت دارد: «تنها چیز ثابت در زندگی، تغییر است.» از رابطههای شخصی، شرایط و وضعیت سلامتی گرفته تا شغلها، روشهای کاری و حتی صنایعی که در آنها کار میکنیم، همهی چیزها دائم در حال عوض شدن هستند.
این نکته در زندگی کاری ما مخصوصاً درست است؛ جایی که با پیشرفتهای فناوری و تغییرات اقتصادی بیوقفه روبهرو هستیم. وقتی با تغییر روبهرو میشویم، سه انتخاب داریم: اول، تلاش برای برگشتن به گذشته که بیشتر وقتها غیرممکن است. دوم، ماندن سر جای خود که باعث رکود و عقب ماندن میشود. و سوم، حرکت به جلو و کنار آمدن که سالمترین و روبهجلوترین انتخاب است؛ ولی سختترین راه هم هست. پس چطور باید با تغییر کنار آمد؟ در خلاصه کتاب بیرون از هزارتو، با استفاده از یک داستان نمادین، به این سؤال جواب خواهیم داد. داستانی که در حین تعریف کردنش، درسهای ارزشمندی از آن یاد میگیریم.
داستان ما با دو آدم کوچک به اسم «هم» و «هاو» شروع میشود که درون یک هزارتو زندگی میکنند. آنها زندگیشان را با دویدن کنار هم درون هزارتو میگذرانند و دنبال پنیر برای خوردن میگردند. یک روز به جایی به اسم ایستگاه پنیر C میرسند؛ جایی که به نظر میرسد یک عالمه پنیر همیشه آنجا هست. نمیدانند این پنیرها از کجا میآید یا چطور ظاهر میشود، فقط میبینند که هر روز پیدا میشود. پس دست از جستوجو برمیدارند و همانجا میمانند.
آنها کمکم به شرایط جدید عادت میکنند و فکر میکنند این پنیر حق آنهاست. ولی ناگهان، همهی پنیرها ناپدید میشود. هاو تصمیم میگیرد دوباره وارد هزارتو شود و پنیر تازهای پیدا کند؛ ولی دیگر هیچوقت برنمیگردد. هم در ایستگاه میماند؛ به این امید که پنیر دوباره ظاهر شود. ولی خبری نمیشود. روزها میگذرد و هم هر روز بیشتر احساس گرسنگی، تنهایی و ترس میکند. یک قسمت از وجودش نگران سرنوشت هاو است؛ ولی قسمت دیگر از این فکر که شاید هاو او را رها کرده باشد، عصبانی میشود.
اینجا کمی صبر کنیم و به معنی نمادین داستان نگاهی بیندازیم. پنیری که هم و هاو زمانی از آن لذت میبردند، نمادی از شادی و موفقیت است. در ظاهر، هم و هاو دنبال پنیر میگردند که آنها را از نظر جسمی سیر میکند؛ ولی در لایهی پنهانتر، آنها شبیه همهی ما هستند: دنبال رضایت، معنا و موفقیتی که روحمان را تغذیه میکند.
وقتی به این رضایت میرسیم، ممکن است آن را عادی بدانیم و حس کنیم حق ماست، درست مثل هم و هاو. ولی وقتی شرایط عوض میشود و آن رضایت از بین میرود، بعضیها مثل هاو راهشان را ادامه میدهند و بعضیها مثل هم، به گذشته میچسبند. چسبیدن به چیزی که دیگر نیست ما را تنها، خالی و ناراحت میکند و باعث میشود به کسانی که ادامه دادهاند، احساس ناراحتی یا عصبانیت پیدا کنیم. قبول کردن تغییر آسان نیست؛ چون دنیایی که به آن عادت کرده بودیم، تمام شده است. همان دنیایی که در آن بزرگ شدهایم و زندگیمان را بر پایهاش ساختهایم.
دیدن کسانی که این تغییر را قبول کردهاند هم سخت است؛ چون به نظر میرسد آنها پایان آن دنیای قدیمی را قبول کردهاند و حتی از آن استقبال کردهاند. به همین دلیل است که خیلی از آدمها، مثل هم، از جلو رفتن خودداری میکنند؛ تا وقتی که واقعیت راه دیگری برایشان نگذارد.