کتاب چرا ملتها شکست میخورند به این سؤال پاسخ میدهد که چرا برخی از کشورها فقیر میمانند؛ درحالیکه بعضی کشورهای دیگر در رفاه هستند. این کتاب عمدتاً بر نهادهای سیاسی و اقتصادی متمرکز است؛ زیرا نویسندگان معتقدند که نهادها، کلید شکوفایی بلندمدت ملتها هستند.
این کتاب برای چه کسانی مفید است؟
دارن عجم اوغلو استاد اقتصاد دانشگاه امآیتی و یکی از بهترین اقتصاددانان جهان است. او مدال جان بیتز کلارک را برده که دومین جایزهی مهم اقتصادی بعد از نوبل به حساب میآید. جیمز رابینسون استاد علوم سیاسی دانشگاه هاروارد است. تخصص او پژوهش در حوزهی آفریقا و آمریکای لاتین است و در زمینهی سیاست و اقتصاد بینالمللی فعالیت میکند.
درک خود را از قدرت سیاسی و اقتصادی در مقیاس جهانی و تاریخی بهتر کنید.
زمانی که اخبار را میبینیم سؤالاتی اساسی به ذهن ما میآید. چرا برخی از کشورها ثروتمند و برخی دیگر فقیر هستند؟ چگونه برخی از ملتها در نهایتِ رفاه هستند؛ درحالیکه برخی دیگر در استبداد و فقر ماندهاند؟
برای قرنها رایج بود که این فرایندهای تاریخی را از طریق فرهنگ یا جغرافیای یک کشور توضیح دهیم. اما در حقیقت، این نهادهای یک کشور است که اهمیت دارد. در طول تاریخ، همهی ملتها با دوراهیهایی در مسیر توسعه مواجه هستند که آنها را به سمت ساخت و حفظ نهادهایی میکشاند که فراگیر یا انحصاری هستند.
در کتاب چرا ملتها شکست میخورند، پیامدهای همین نهادسازیها بررسی میشود.
این نهادها هستند که توضیح میدهند که چگونه ملتها پیشرفت میکنند یا شکست میخورند.
در مرز مشترک مکزیک و ایالات متحده، شهری به نام نوگالس است که به دو نیمه تقسیم شده.
ساکنان نوگالس در آریزونا استاندارد زندگی بسیار بالاتری نسبت به ساکنان نوگالس در سونورا دارند. مردم آریزونا دسترسی بهتری به بهداشت و آموزش دارند، میزان جرم و جنایت آنها کمتر و میانگین درآمد خانوارها سه برابر بیشتر است.
چه چیزی باعث چنین تفاوتهایی میشود؟ جغرافیا، بهترین نظریه برای توضیح چنین نابرابریهایی بوده است؛ اما این نظریه در اینجا صدق نمیکند.
مشهورترین نظریه متعلق به مونتسکیو است، فیلسوف فرانسوی در قرن هجدهم. او اظهار کرد که ساکنان آبوهوای گرمسیری تنبلتر از کسانی هستند که در آبوهوای معتدل زندگی میکنند.
این نظریه در دوران مدرن، تعابیر مختلفی پیدا کرد؛ مثل بیماریهای متعدد در مناطق گرمسیری مثل آفریقا، آسیای جنوبی و آمریکای مرکزی، یا حاصلخیز نبودن خاک که جلو رشد اقتصادی را میگیرد.
اما این فقط نوگالس نیست که مثال نقض این نظریههاست. به تفاوتهای بین کرهی جنوبی و شمالی، کشورهای سابق آلمان شرقی و غربی یا جهشهای اقتصادی عظیم بوتسوانا، مالزی و سنگاپور نگاه کنید.
دو نظریهی کلاسیک دیگر هم هستند که نمیتوان آنها را قبول کرد.
اولین فرضیه، تفاوت فرهنگی است. در اوایل قرن بیستم، ماکس وبر، جامعهشناس آلمانی، ادعا کرد که نرخ بالای صنعتی شدن اروپای غربی، برخلاف سایر نقاط جهان، بهخاطر «اخلاق پروتستانی» آنهاست.
اما به کره نگاه کنید، شبهجزیرهای که تا زمان تقسیم بین کرهی شمالی کمونیستی و کرهی جنوبی سرمایهداری، از نظر فرهنگی یکنواخت بود. فرضیهی فرهنگی بهسادگی تفاوتهای این دو کشور را توضیح نمیدهد. بیشتر خود مرز است که باعث ایجاد چنین تفاوتهایی شده تا تفاوتهای فرهنگی.
فرضیهی دوم، «علم بیشتر» است که البته شبیه به فرضیهی فرهنگی است. این نظریه میگوید که فقر بهخاطر کمبود علم است. با علم و دانش، ما به سیاستهایی میرسیم که رشد اقتصادی را بیشتر میکنند. اما کمکهای خارجی و مشاورههایی که به کشورهای آفریقایی رسیده است، نتوانسته تفاوتی پایدار ایجاد کند. بااینحال، نظریهی قانعکنندهتری، نابرابری بینالمللی را توضیح میدهد. بیایید آن را بررسی کنیم.