آرمان‌شهر اقتصادی
اپیزود شماره 59
فصل دوم

بازی پانزی

تراژدی پولدار شدن یک شبه

کاور اپیزود پنجاه و نهم پادکست اکوتوپیا - بازی پانزی

معرفی اپیزود بازی پانزی

یکی از معروف‌ترین و جنجالی ترین بازی های اقتصاد بازی پانزی است. بازی که حدودا 140 سال پیش طراحی شد ولی انقدر جذاب و سودآور بود که افراد و موسسات مختلفی در ایران و دنیا از آن استفاده کردند و هنوز هم استفاده می‌کنند.

در این اپیزود در همین مورد صحبت خواهیم کرد و فرآیند و یاز و کار و تاریخچه این بازی را باهم مرور خواهیم کرد.

 

فایل صوتی اپیزود 59

چند وقت پیش توی یک مهمونی بودیم، دو تا گفت‌وگوی جالب پیش اومد که به هم مرتبط بودن، بی‌ارتباط به امروزِ ما هم نیست. ماجرا از این قرار بود که یکی از دوست‌های ما طرحی داشت برای سفر مجانی به اروپا. طرحش این بود که توی ایران یه سری ساعت‌ها هست از برندهای خاص که خیلی گرون‌تر از قیمت جهانی معامله می‌شن. می‌گفت خودش یه ساعت رو توی آلمان برای خودش خریده بود 180 یورو، به پول امروز کم‌تر از ده میلیون، متوجه شده بود اون ساعت توی ایران بیشتر از 30 میلیون تومن معامله می‌شه. در جا ساعتش رو به قیمت 25 میلیون تومن فروخته بود. هم خریدار از این معامله خوشحال بود، 5 تومن زیر قیمت بازار ساعت خریده بود، اون هم ساعت اصلِ از آب گذشته رو. هم دوست ما رضایت کامل داشت. تونسته بود در فاصله چند روز، 15 تومن کاسب بشه. طرحش این بود که بیاید بریم سفر، نفری دو سه تا از این ساعت‌ها بخریم بیاریم و بفروشیم، سفرمون مجانی بشه. یکی دیگه از آدم‌هایی که اونجا بود گفت اصلا فکر بدی نیست که بزنیم توی این کار. کدوم شغل توی دنیا هست که هفته‌ای 150 درصد سود بده؟ می‌تونیم تعداد خیلی بیشتری ساعت بیاریم و بجای از 15 میلیون تومن، چند میلیارد سود کنیم. همسرش اعتراض کرد که سرمایه اولیه‌ش رو از کجا بیاریم؟ دوستمون گفت از مردم می‌گیریم. طرف ده می‌گذاره، 15 بر می‌داره، خیلی هم خوشحال و راضی. ما هم با کسر هزینه‌هامون از هر ساعت همین‌قدر سود می‌کنیم. دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و گفتم بچه‌ها حواستون هست دارید طرح پانزی رو تکرار می‌کنید؟ براشون توضیح دادم طرح پانزی چیه و چرا سودی که تصور می‌کنید می‌تونید از آربیتراژ ساعت به دست بیارید، یه سود پایدار نیست. وارد کردن و فروختن یک ساعت، خیلی فرق می‌کنه با واردات و فروش هزاران ساعت مچی اون هم با 2.5 برابر قیمت خرید. 

این بحث گذشت. جلوتر، یکی از دوستامون نظر بچه‌ها رو در مورد گوشی پرسید. پرسید با 20 تومن چه گوشی‌ای بخرم خوبه؟ یکی از بچه‌ها گفت آیفون 13. دوستمون گفت آیفون 13 آخه بیست تومن نیست. طرف گفت چرا هست و اونجا بود که من برای اولین بار اسم کورش کمپانی رو شنیدم. یک جایی که ثبت‌نام می‌کنه، از آدم‌ها پول می‌گیره و بعدها بهشون آیفون 13 می‌ده. اما این اتفاق محال ممکن بود. آیفون 13 توی اون تاریخ توی آمریکا 600 دلار بود که با دلار 50 تومنی می‌شد 30 میلیون. محال ممکن بود که یکی بیاد یه کالا رو ارزون‌تر از چیزی که خریده، بفروشه. در چنین مواردی یعنی فروش کم‌تر از قیمت خرید، اصلا بحث در روش تجاری نیست. حتما یه مشکلی وجود داره. یه مشکل از جنس دو به علاوه دو برابر است با سه. اینجا هم مطمئن بودم یه جای کار می‌لنگه. احتمالاتی که به ذهن بچه‌ها می‌رسید چی بود؟ گوشی‌ها دزدی هستن، معیوبن یا دست دومن و به اسم نو فروخته می‌شن. اما این احتمالات هم ممکن نبودن. شما ممکنه یه گوشی دست دومِ معیوب رو به اسم نو بندازی به مردم. اما نمی‌تونی با گوشی‌های معیوب، یه کسب‌وکار درست کنی و توی اتوبان بیلبورد بزنی و تبلیغ کنی. پیدا کردن این همه گوشی معیوب از واردات قانونی گوشی هم سخت‌تره. 

اینجا یه چیزی یادم اومد، خیلی کوتاه بگم بعد بر می‌گردیم به بحث. می‌دونید چرا محاله توی سوسیس کالباس از گوشت گربه استفاده کنن؟ تامین روزانه 50 تن گوشت گربه به قدری سخت و پرهزینه است که کالباسی که از گوشت گربه تولید شده باشه، گرون‌تر از گوشت خالص گوسفندی تموم می‌شه. اگر هر گربه 2.5 کیلو گوشت داشته باشه، یه شرکت برای تولید فرآورده‌های گوشتی حدودا روزانه 20 هزار گربه نیاز داره. پیدا کردن و شکار این تعداد گربه در هر روز، ابرپروژه است. چرا این مثال رو گفتم؟ یه وقت‌هایی به یه بررسی کوچیک عددی می‌تونه درک ما رو از یک مساله تغییر بده. 

برگردیم به قصه خودمون. اینجا هم تامین این تعداد گوشی معیوب، از خرید و فروش گوشی سالم سخت‌تره. تنها احتمال ممکن چی بود؟ یه کلک پانزی. این که توی یک شب دوبار اسم آقای پانزی مطرح شده بود، جالب بود. اما پانزی کیه که اون شب این قدر ازش یاد کردیم؟ 

کارلو پیِترو جووانی گوگْلیِلمو تِبالدو پونزی (Carlo Pietro Giovanni Guglielmo Tebaldo Ponzi) معروف به چارلز پانزی در سال 1882 در شمال ایتالیا به دنیا اومد. خونواده پونزی اصالتا اهل پارما بودن و نجیب‌زاده به حساب میومدن. مادر چارلز لقب دونا (Donna) داشت. یه چیزی شبیه به دوک و کُنتِس. با این وجود چرخ روزگار برای این خونواده اشرافی به خوبی نچرخیده بود و حسابی فقیر و بی‌پول شده بودن. چارلز اول توی اداره پست مشغول به کار شد اما بعد به اصرار مادر به دانشگاه لا ساپیِنزای رم (La Sapienza) رفت. برای بچه‌های خوش‌گذرون ایتالیایی، دانشگاه یعنی چهارسال تعطیلات و خوش‌گذرونی. یه چیزی شبیه به دانشگاه‌های خودمون. پانزی هم از این قاعده مستثنا نبود. بجای کلاس و کتاب‌خونه وقتش توی کافه‌ها و سالن‌های اپرا می‌گذشت. تا چشم به هم زد این چهار سال تموم شد. چارلز پانزی موند و جیب خالی، بدون مدرک تحصیلی. مادر چارلز که از این قضیه باخبر می‌شه، حسابی ناراحت می‌شه. امید مادر این بود که چارلز درس بخونه و یه کار خوب پیدا بکنه و جایگاه از دست رفته خاندان پانزی رو احیا کنه. 

مادرش در همون موقع‌ها متوجه می‌شه که پسر دوستش تازه از آمریکا برگشته، اون هم با دست پر. رفته چند سال آمریکا کار کرده، پول خوبی به دست آورده و حالا برگشته ایتالیا و خودش و خونواده‌ش دارن در رفاه زندگی می‌کنن. برای همین چارلز رو تشویق کرد که جمع کن برو آمریکا بلکه تو هم به نوایی برسی و ما رو هم از این بی‌نوایی در بیاری. این طوری بود که چارلز پانزی در 15 نوامبر 1903 در بندر بوستون پاش رو در خاک آمریکا گذاشت. پونزی توی راه و روی عرشه تمام پولی رو که از خونه گرفته بود، توی قمار به باد داد. خودش بعدها به نیویورک تایمز گفته بود که وقتی توی بوستون از کشتی پیاده شدم، 2.5 دلار توی جیبم بود و رویای 1 میلیون دلار توی سرم. 

یه مدت توی آمریکا ولگردی کرد و متوجه شد کار کردن توی آمریکا به این راحتی هم نیست. در نهایت به عنوان ظرفشور توی یه رستوران استخدام شد. چارلز خیلی سریع ارتقا گرفت و پیشخدمت شد. اما موقع پس دادن بقیه پول مشتری‌ها یا وقتی می‌خواست براشون یه اسکناس درشت رو خورد کنه، دزدی می‌کرد. از جیب و کیف مشتری‌ها هم پول می‌دزدید. آخرش این قضه لو رفت و پسرِ بد داستان ما از کار اخراج شد. 

چارلز در این مدت انگلیسی و فرانسه رو یاد گرفته بود. در سال 1907 به مونترال کانادا رفت. توی مونترال یه بانکی تاسیس شده بود به اسم بانک زاروسی که موسسش یه ایتالیایی بود به اسم لویجی لوییز زاروسی. کار این بانک کمک به مهاجران ایتالیایی بود که در اون سال‌ها به کانادا هجوم آورده بودن. پانزی به خاطر مهارتش در زبان به استخدام زاروسی دراومد. 

این آقای زاروسیِ میهن‌پرست، مهم‌ترین آدم توی زندگی چارلز پانزی بود. چون چیزی رو که امروز به اسم کلک پانزی می‌شناسیم، همین بزرگ‌مرد اختراع کرده بود. اسم کلکش رو هم گذاشته بود از پیتر بگیر بده به پاول. در اون زمان میانگین نرخ بهره در کانادا 3 درصد بود. زاروسی بهره 6 درصد رو پیشنهاد می‌داد. در نتیجه پول بود که بانک تازه تاسیسش سرازیر می‌شد. بیشتر سرمایه‌گذارها هم مهاجرای ایتالیایی بودن که به یه همزبون بیشتر اعتماد می‌کردن. «من از بیگانه‌ها هرگز ننالم، که با من هر چه کرد این آشنا کرد». زاروسی این بهره 6 درصدِ پیتر رو از کجا می‌داد؟ از پولی که پاول سپرده‌گذاری کرده بود. بعدها هم یکی دیگه رو پیدا می‌کرد که بهره پاول رو بده. چارلز احساس نزدیکی زیادی به زاروسی کرد. از یه قماش بودن. پانزی کارش رو پیش زاروسی به عنوان پیشخدمت شروع کرده بود. اما کم کم به دفترش راه پیدا کرد. ولی بی‌پولی خیلی بهش فشار آورد. یه روز که توی دفتر تنها بود دست چک یکی از مدیران بانک به اسم دِیمیَن فورنیه رو پیدا می‌کنه. یه یه چک به مبلغ 423 دلار و 58 سنت برای خودش می‌نویسه امضای فورنیه رو هم جعل می‌کنه. وقتی چک می‌شینه به حساب از بانک به فورنیه زنگ می‌زنن که این چک رو تو دادی؟ طبیعتا می‌گه نه. فورنیه عصبانی می‌شه و تصمیم می‌گیره دزد رو پیدا کنه. چارلز هم می‌ترسه و پیش خودش فکر می‌کنه که شاید اگر خودم رو تسلیم کنم، دلش به رحم بیاد و من رو ببخشه. در نتیجه ماجرا رو تعریف می‌کنه و می‌گه جعل چک کار من بوده. فورنیه هم نامردی نمی‌کنه و پانزی رو می‌ندازه زندون. پانزی یه نامه به مادرش می‌نویسه و می‌گه یه خبر خوش برات دارم، من توی کانادا یه کار عالی پیدا کردم و شدم معاون زندان. پانزی یه درس بزرگ می‌گیره. اگر می‌خوای کلاه‌بردار بشی، باید تا تهش بری.  

سال 1911 از زندان میاد بیرون و تصمیم می‌گیره دست به یه کار درست و حسابی بزنه که این سال‌هایی که از زندگی عقب بوده رو جبران کنه. برای همین می‌زنه تو کار قاچاق مهاجر غیرقانونی. اما خیلی زود دستگیر می‌شه و دو سال می‌ره زندون آتلانتا. به مادرش هم می‌گه که ارتقا گرفتم و به آتلانتا نتقل شدم. توی زندون واقعا یه کار هم پیدا می‌کنه و بجای سنگ شکستن به عنوان مترجم مشغول به کار می‌شه. اونجا پانزی با چارلز مورس، یه بیزینسمن ثروتمند که توی وال‌استریت کار می‌کرد آشنا می‌شه. خودش می‌گه که مورس، یه تحول عظیم در من به وجود آورد. همونجا بود که فهمیدم الگوی زندگیم رو پیدا کردم. من می‌خوام مثل مورس بشم. مورس چی کار کرده بود که این قدر چارلز پانزی رو تحت تاثیر گذاشته بود؟ این که 13 تا بانک داشت، سلطان یخ بود و توی تجارت یخ یه جور انحصار درست کرده بود، قاچاق اسلحه کرده بود و سهام یه شرکت تولیدکننده مس رو دستکاری کرده بود یه طرف، این که با خوردن صابون پزشک‌ها رو متقاعد کرده بود که حال جسمیش خرابه و تونسته بود توی مدت محکومیتش تخفیف بگیره یک طرف. چیزی که برای پانزی خیلی تاثیرگذار بود این بود که مورس برای اهدافش حاضر بود از جونش هم بگذره. 

پانزی از زندان آزاد می‌شه و برمی‌گرده بوستون و می‌ره توی یه معدن مشغول به کار می‌شه. هدف چالز این بود که یه شرکت تاسیس کنه برای تامین آب و برق معادن و به پیروی از مورس، سهامش رو بندازه به مردم و پولدار بشه. اینجا یکی از عجیب‌ترین اتفاق‌های زندگی پانزی رخ می‌ده. 790 سانتی‌متر مربع از پوست کمر و پاش رو به یه پرستار که آسیب جدی دیده بود اهدا می‌کنه، بدون این که پرستار رو بشناسه. همین عمل باعث عفونت شدید ریه می‌شه و پانزی مجبور می‌شه کار توی معدن رو رها کنه. 

چارلز توی آمریکا سرگردون بود تا با دختری به اسم رز ماریا گنِکو آشنا می‌شه و با هم ازدواج می‌کنن. حسابی هم به زنش دروغ می‌گه که توی کانادا چنین بودم و چنان بودم و الان یه مدتی به خاطر مریضی وضعم خراب شده اما شک نکن یه کاری می‌کنم که مثل ملکه توی قصر زندگی کنی. رز هم می‌گه بابا این حرفا چیه؟ من همین جوری خوشحالم. پانزی می‌گه نه نه، تو باید پولدار بشی.

پدر خانمش میاد یه مغازه سوپرمارکتی می‌ده بهش که زندگیشون بچرخه. مغازه‌ای که اجناس ایتالیایی می‌فروخت و کالاهای آمریکایی رو به ایتالیا صادر می‌کرد و از اختلاف قیمت این محصولات سود ناچیزی به دست می‌آورد. یه روز پدرزن پانزی بهش می‌گه بیا توی این نشریه تبلیغ بزن برای مغازه‌ت. پانزی می‌بینه عجب فکر خوبی! بیایم یه نشریه بزنیم در مورد کسب‌وکار (نیست خودش استاد کسب‌وکار بود) و تبلیغ بگیریم و پولدار شیم. رفت یه دفتر اجاره کرد و نشریه زد و به خاک سیاه نشست. دست از پا درازتر برگشت سراغ پدرزنش و ازش کمک خواست. پدرخانم مهربون هم اداره یه مزرعه میوه رو سپرد به پانزی. ناگفته پیدا است که اون مزرعه هم ورشکست شد. پدر زنش هم گفت قربون دستت، بشین توی خونه، نمی‌خواد کار کنی. 

تابستون 1919 بود که پانزیِ ورشکسته و سابقه‌دار، یه دفتر مشاوره کسب‌وکار زد تا رموز موفیتش در آمریکا رو به تاجرهای اروپایی آموزش بده. این اولین کسب‌وکار نسبتا موفق پانزی بود. یکی از مشتری‌هاش یه شرکت بزرگ توی اسپانیا بود که از استاد پانزی مشاوره می‌گرفت. یه روز یه نامه برای پانزی می‌فرسته و در مورد رموز تبلیغات موثر از استاد سوالاتی می‌پرسه. توی نامه یه کوپن IRC (کوپن پاسخ‌دهی بین‌المللی) هم بود. این کوپن چی بود؟ شما برای یکی نامه می‌فرستادی، برای این که طرف بتونه مجانی به نامه شما جواب بده، یه کوپن IRC هم براش می‌فرستادی. گیرنده برای این که به نامه شما جاب بده دیگه لازم نبود پولی پرداخت کنه. همون کوپن رو می‌دادین به اداره پست که نشون می‌داد پول ارسال نامه قبلا توسط فرستنده پرداخت شده. پانزی یه پرس‌وجو کرد و فهمید IRC توی ایتالیا یک پنجم قیمتش توی آمریکا است. اما توی آمریکا می‌شه از کوپن‌های ایتالیایی استفاده کرد. احساس کرد گنج پیدا کرده. کافی بود هزار دلار کوپن ایتالیایی بخره، توی مغازه‌ش در آمریکا 5 هزار دلار بفروشه. کاری که کاملا هم قانونی بود. بهش می‌گن آربیتراژ. سریع رفت سراغ یه بانک که وام بگیره و کارش رو شروع کنه. اما بانک بهش وام نداد. پانزی با مدیر بانک دعواش شد، اما داد و بیداد و ایتالیایی‌بازی جواب نداد. 

درنتیجه پانزی رفت سراغ دوستاش و گفت بهم پول قرض بدین، سه ماهه بهتون دوبرابر پس می‌دم. معقول هم بود. 100 درصد سود رو بدی به رفقا، باز 300 درصد می‌مونه برای خودت. در دنیایی که یادتون هست، میانگین بهره بانکی چقدر بود؟ 3 درصد، دیگه در بهترین حالت 5 درصد، دیگه اگر مثل زاروسی می‌خواستی خیلی رویایی حرف بزنی، 6 درصد. 100 درصد در سه ماه، بی‌نظیر بود. اولین کسی که به پانزی پول داد، برادر زنش بود. پانزی تونست 1250 دلار سرمایه جذب کنه. طبیعتا باید با این پول می‌رفت کوپن می‌خرید میاورد آمریکا دیگه. اما استاد پانزی با این پول یه شرکت مالی تاسیس کرد و با وعده سود 100 درصدی در 3 ماه مشغول به کار شد. در ماه اول تونست از 18 نفر در حدود 1800 دلار پول بگیره. دیگه باید با این پول می‌رفت کوپن می‌خرید. اما استاد پانزی که خودش مشاور کسب‌وکار شرکت‌های بین‌المللی بود، پول رو خرج تبلیغات در نیوانگلند و نیوجرسی کرد. تبلیغات جواب داد و سرمایه‌ش به 25 هزار دلار رسید. با این پول جدید که وارد شرکت شده بود سود نفرات قبلی رو پرداخت کرد. همین پرداخت سود، به موقع و به‌اندازه باعث شد که دهن به دهن شهرت پانزی همه‌جا پخش بشه. در ماه می 1920 پانزی 420 هزار دلار جمع کرده بود و در ماه ژوئن حسابش به 2.5 میلیون دلار رسید. یک میلیون برابر پولی که باهاش وارد بوستون شده بود. 

پانزی با این پول رفت همون بانکی رو خرید که بهش وام نداده بود و اون مدیری که باهاش دعوا کرده بود رو فورا اخراج کرد. بالاخره سر و کله پلیس پیدا شد. اومدن پرس و جو که ماجرا چیه؟ با این پول‌ها داری چی کار می‌کنی؟ چقدر کار شما قانونیه؟ پانزی نه تنها پلیس‌ها رو متقاعد کرد که کارش قانونیه، نه تنها قانعشون کرد که پیشش سرمایه‌گذاری کنن بلکه با وعده ده درصد حق بازاریابی، مامورها رو کرد بازاریاب‌های خودش. نتیجه، بهترین تبلیغ ممکن بود. 75 درصد از ماموران پلیس بوستون، مشتری پانزی بودن. یادتون هست گفتم پیدا کردن اون همه موبایل خراب یا تامین اون حجم گوشت گربه، از یک کار قانونی سخت‌تره؟ هر هزار دلار سرمایه معادل 3 هزار کوپن بود. برای خرید کوپن به اندازه 2.5 میلیون دلار، پانزی به یک کشتی بزرگ کوپن نیاز داشت. خرید این همه کوپن، باعث افزایش قیمت و از بین رفتن حاشیه سود می‌شد. از طرف دیگه پیدا کردن این تعداد کوپن کار خیلی سختی بود. این به کنار، چطوری می‌خواست این همه کوپن رو توی آمریکا توزیع کنه و بفروشه؟ تصمیم پانزی این بود که اصلا یه دونه کوپن هم نخره. تا وقتی مردم دارن پول میارن، می‌تونه سود قبلی‌ها رو پرداخت کنه. درسته که داره ضرر تولید می‌کنه اما مادامی که اندازه دارایی کل داره زیاد می‌شه، کی به سود و زیان نگاه می‌کنه؟ این درک استاد کسب‌وکار، از اقتصاد بود. پانزی با پولی که به دست آورده بود یه شرکت تولید ماکارونی، یه شرکت شراب‌سازی، یه خونه شیک و یه ماشین خوب خرید. یه نشریه در مورد این که ممکن نیست پانزی بتونه این همه پول رو پس بده مطلب نوشت. پانزی از نشریه شکایت کرد و برای اعاده حیثیت 500 هزار دلار غرامت گرفت و خبر این پیروزی رو به روزنامه‌ها داد که چاپ کنن. هدفش این بود که بقیه رو بترسونه که کسی علیه‌ش چیزی ننویسه. با این وجود یه عده ترسیدن که نکنه واقعا پانزی کلاه‌بردار باشه. اومدن سراغ پانزی که پولمون رو پس می‌خوایم. پانزی هم گفت بفرمایید این هم پولتون. 

واقعا؟ به همین سادگی. 

بله، به همین سادگی. 

خب اگر این طوریه که نه، بذار باشه. 

به همین سادگی شر خوابید و ماجرا فراموش شد. 

یه مطلب دیگه هم علیه پانزی نوشتن. توی مطلب اومده بود که وقتی بانک‌ها دارن برای یکسال سپرده 5 درصد سود می‌دن، چطور ممکنه که پانزی 45 روزه 50% سود بده به مردم؟ این مقاله خیلی سر و صدا کرد. نتیجه شد هجوم مردم بوستون به دفتر پانزی برای سرمایه‌گذاری! این مقاله بهترین تبلیغ ممکن برای پانزی بود و باعث شده بود مردم بفهمن سود پانزی چقدره. 

اما سلسله مقاله‌های نشریه پست که در مورد آمار خرید کوپن‌ها توسط اداره پست که با میزان مورد ادعای پانزی هم‌خوانی نداشت و بار اخلاقی سرمایه‌گذاری در چیزی که عملا دولت آمریکا رو تضعیف می‌کنه، جدی‌تر از این حرف‌ها بود. یه عالمه آدم جمع شدن جلوی دفتر پانزی که پولشون رو پس بگیرن. جمع درخواست اون‌ها 2 میلیون دلار بود. پانزی، یه فنجون قهوه و یه دونات گرفت دستش، اومد جلوی در شرکت نشست روی یه صندلی، یه دفتر گذاشت جلوش و با آرامش گفت هر کسی که پولش رو پس می‌خواد، بیاد بگیره، مشکلی نیست. چند نفر اول که پولشون رو کامل گرفتن، کم کم جمعیت سرد شد. پونزی اون روز فقط چند هزار دلار پول پس داده بود. 

اما رسانه‌ها و کارشناس‌ها دست از سر پانزی برنداشتن. یکی از مهم‌ترین مدعی‌ها یه بانکدار بود که می‌ترسید شکست پانزی به سقوط نظام بانکداری و در نتیجه نابودی اقتصاد آمریکا منجر بشه. وقتی خواستن حساب پانزی رو حسابرسی کنن، پانزی از بانک خودش وام گرفت که نشون بده اوضاعش خیلی خوبه. اما حسابرسی بانک نشون داده بود که پول از بانک خارج شده نه از سود حاصل از فروش کوپن. پانزی در اون زمان باید 7 میلیون دلار بهره پرداخت می‌کرد که امکانش وجود نداشت. پولی که پانزی داشت، برای پس دادن پول همه سرمایه‌گذارها کافی نبود. این بار دیگه نمی‌شد کار رو با کلوچه و دونات جمع کرد. پانزی با سر زمین خورد. سرمایه‌گذارها 70 درصد از اصل پولشون رو از دست دادن. در مجموع 20 میلیون دلار زیان که به پول امروز چیزی در حدود 200 میلیون دلار می‌شه. پانزی برگشت به زندون و بعد از کلی دادگاه و زندون رفتن پیاپی، از آمریکا اخراج شد،همسرش هم ازش جدا شد. پانزی سال‌های آخر عمرش رو در فقر و فلاکت زندگی کرد. گاهی زبان درس می‌داد و گاهی کار مترجمی می‌کرد. اما سکته قلبی همون کار رو هم براش سخت کرد. در نهایت چارلز پانزی، ماجراجوی پول‌پرست، در فقر و تنهایی از دنیا رفت. 

طرح پانزی در نهایت نه سرمایه‌گذاراش رو پولدار کرد و نه خودش رو. این بازی نه یک بازی جمع صفر، که یک بازی جمع منفی بود. اما چارلز پانزی آخرین کسی نبود که از این روش استفاده کرد. بارها و بارها در طول تاریخ این نقشه تکرار شد. چون که تغییر در ویترین کار باعث می‌شد مردم متوجه نشن پشت پرده چه خبره. یکی گفت ما داریم از خارج ساعت وارد می‌کنیم یکی دیگه مدعی شد که آیفون رو ارزون می‌فروشیم. یکی دیگه مدعی شد که دارم توی فارکس کار می‌کنم و درآمد دلاری دارم. 

حتما یادتون هست که در دهه 80 موسسات مالی اومدن و وعده سود بالا دادن. این موسسات در ابتدا سود مردم رو از محل سپرده‌های جدید پرداخت کردن، اما در نهایت وقتی کاسه‌شون لبریز شد، دمشون رو گذاشتن روی کولشون و فرار کردن و مردم مال باخته موندن که میومدن جلوی موسسه مالی تظاهرات می‌کردن و شعار می‌دادن. در دنیای رمزارزها هم طرح پانزی بارها تکرار شده، فقط در یک کلاهبرداری در روسیه که وعده سود 500 درصدی می‌داد، 10 میلیارد دلار کلاه‌برداری صورت گرفت. 

اما هیچ کدوم از این‌ها در مقابل برنارد میداف، بزرگ‌ترین کلاه‌بردار پانزی تاریخ، هیچی نیستن. به میداف لقب دکترفرانکشتاین بازارهای مالی رو دادن. میداف خودش یه شرکت مالی معتبر داشت و به همراه چهار شرکت دیگه، پایه‌گذار بورس نزدک بود و نقش بسیار مهمی در توسعه معاملات آنلاین سهام در جهان بازی کرد. اگر امروز می‌تونیم آنلاین سهام خرید و فروش کنید، مدیون تلاش‌های برنارد میداف هستیم. منظور این که برخلاف پانزی، میداف یه آدم مطرح، باسواد و اینکاره بود. تصور این که میداف کلاه‌بردار از آب در بیاد یه چیزی شبیه به این بود که بهمون بگن وارن بافت کلاه‌برداری کرده. میداف آدمی بود که توی مثال‌های دانشگاهی ازش اسم می‌بردن. مشتری‌های شرکت میداف بانک‌ها و موسسات مالی معتبر بودن. حتی اسپیلبرگ، کارگردان معروف آمریکایی هم پولش رو گذاشته بود پیش میداف و سود 17 درصدی می‌گرفت. نحوه کار میداف این بود که سود مشتری‌های قدیمی رو با پول مشتری‌های جدید پرداخت می‌کرد. اگر سقوط بازارهای مالی در سال 2007 رخ نمی‌داد، شاید هیچ وقت میداف لو نمی‌رفت. اما با شروع بحران مالی، خیلی از سرمایه‌گذارها خواستن پولشون رو از بازار و ازشرکت میداف خارج کنن. اونجا بود که معلوم شد میداف چی کار کرده. برآورد جمع کلاه‌برداری میداف، 65 میلیارد دلار بود. یکی از بزرگ‌ترین قربانیان این کلاه‌برداری، مارک میداف، پسر 46 ساله برنارد بود. تقریبا تمام دوستان مارک در شرکت پدر سرمایه‌گذاری کرده بودن. مارک دیگه نه دوستی داشت و نه آبرویی. با این که مارک از کلاه‌برداری پدر بی‌اطلاع بود اما هیچ‌کس بهش کار نمی‌داد. مارک یک روز خودش رو توی خونه دار زد. یه فیلم هم با همین موضوع و با بازی روبرت دونیرو ساخته شده به اسم جادوگر دروغ‌ها. اگر علاقه دارید در مورد این کلاه‌برداری بیشتر بدونید توصیه می‌کنم اون فیلم رو ببینید. 

نتیجه نهایی این که، پول مفت، سود بسیار بالا، فروش ارزون‌تر از قیمت کارخونه و پیشنهادهایی که ریاضیات ساده رو نقض می‌کنن، به احتمال زیاد تله پانزی هستن. برای تشخیص تله پانزی، لازمه سرمون رو از حساب خودمون بالاتر بیاریم و به تصویر کلی نگاه کنیم. درست مثل ژامبون گربه که با حساب و کتاب مشخص می‌شه امکان تولید روزانه چند ده تن ژامبون وجود نداره، مهمه که ببینیم آیا اساسا این همه کوپن پاسخ‌دهی در جهان وجود داره؟ اخیرا یه تبلیغ دیدم که شما می‌ری 80 درصد پول گوشی رو به یک شرکت می‌دی، شرکت با پول شما کار می‌کنه، سود می‌کنه و یک ماه دیگه بهتون گوشی رو می‌ده. سوال بسیار مهم در مورد این طرح اینه که شرکتی که می‌تونه در یک ماه 20 درصد سود بسازه، یعنی 791 درصد سود در سال، آیا لَنگِ فروش گوشی به شما است؟  شرکتی که کافیه همون فعالیتی رو که به سود ماهانه 20 درصد منتهی می‌شه، برای مدت ده سال دنبال کنه تا 1 دلار رو به سه و نیم میلیارد دلار تبدیل کنه، آیا این شرکت لنگ اینه که شما ازش گوشی بخرید؟ سوالاتی کلی از این دست باعث می‌شه که متوجه بشیم یک جای کار می‌لنگه. در پایان نه عمر خِضر بِمانْد و نه مُلکِ اسکندر، نزاع بر سَرِ دنیای دون مکن درویش! نه پانزی از این کلاه‌برداری‌ها خیر دید و نه میداف و نه سرمایه‌گذارهاشون. این کارها آخر و عاقبت نداره. برو کار می‌کن مگو چیست کار، که سرمایه جاودانی است کار. 

به زودی منابع اضافه می گردند ...

2 پاسخ

  1. سلام:ممنون و سپاس گذار که علم اقتصاد به زبان ساده و کاربردی در زندگی بیان می فرمایید امیدوار که روز به روز پله موفقیت یکی پس از دیگر طی بفرمایید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جدیدترین اپیزودها

در این اپیزود درباره این صحبت می‌کنیم که قدرت پتانسیل ایجاد فساد رو ایجاد میکنه. عوامل مختلفی که باعث میشه قدرتمندان از قدرتشون …
در این اپیزود به این سوال مهم جواب می‌دهیم که چه مسیری طی شد تا مردم توانستند به آزادی فکر کنند و آن را حق خود بدانند و در جست و جوی آزادی …
در این اپیزود درباره وضعیت صندوق‌های بازنشستگی در ایران صحبت می کنیم که شبیه بمب ساعتی در اقتصاد ایران بوده و راه زیادی تا …
در این اپیزود می‌خواهیم از تجربیات یک پوکرباز معروف به نام خانم آنی دوک استفاده کنیم و یاد بگیریم که چطور می‌توانیم با تصمیم‌گیری بهتر، زندگی …
لوگوی اکوتوپیا کامل