حزب نازی شکست خورد اما یک خطر ایدئولوژیک دیگر به دنیا آمد.
جنگ جهانی تمام شد و دنیا از خطر حزب نازی عبور کرد، اما یک ایدئولوژی خطرناک دیگر شکل گرفت. این ایدئولوژی خطرناک که لازم بود از آن بترسیم چه بود؟
بسیاری عقیده دارند که حزب نازی، واکنش طبقات بالای جامعه بود به برابریخواهیهای طبقه پایین جامعه. اما واقعیت این نبود.
قبل از به قدرت رسیدن هیتلر و بعد از بحران مالی ناشی از جنگ جهانی اول، سوسیال دموکراسی در آلمان قدرت اقتصادی را در دست گرفته بود و آلمان را درگیر اقتصاد دولتی و نظام شبه توتالیتر کرده بود. نظامی که به فاشیم و نازیسم امکان ظهور داد.
اگر این اتفاق یکبار در آلمان رخ داده است، چه تضمینی وجود دارد که جای دیگری اتفاق نیفتد؟ برای این منظور باید از حزب نازی درس بگیریم. جایی که محدودکردن آزادیهای فردی در یک اقتصاد دستوری به یک نظام تمامیتخواه منتهی شد.
در آن زمان کدام کشورها در خطر دیکتاتوری بودند؟
در ۱۹۴۴ آلمان، انگلستان و آمریکا از نظر کاهش میزان آزادی و برابری، شرایط مشابهی داشتند. حتی جوانهزدن سوسیالیسم در آمریکا و انگلیسی دهه ۱۹۴۰ مشهود بود، درست پیش از به قدرت رسیدن هیتلر. با این که سیاستهای ایالات متحده و بریتانیا هنوز شبیه به فاشیسم نشده بود، اما این کشورها در معرض انحرافی خطرناک به سوی آیندهای تاریک بودند.
اما چرا در این کشورها، سوسیالیسم در حال قدرت گرفتن بود؟ به خاطر باورهای عمومی اشتباه.
«ما در حال ترک تدریجی آزادی اقتصادی بودیم، آزادیهایی که بدون آنها هرگز آزادیهای فردی و سیاسی به وجود نمیآمدند.»
سوسیالیسم در نقطه مقابل آزادی و برابری انتخاب قرار میگیرد.
در پایان جنگ جهانی دوم بسیاری از مردم برای رسیدن به آزادی و حق برابر در انتخاب، به دنبال سوسیالیسم رفتند. تصور بر این بود که سوسیالیسم راهی دموکراتیک برای رسیدن به یک زندگی آزاد و عادلانه بود. اما تصورات آنها از جامعه، تصوراتی غیرواقعی بود. زیرا اقتصاد دستوری و برنامهریزی سوسیالیستی امکان دستیابی به آزادی شخصی را از بین میبرد. برای مثال در دوران لیبرالیسم کلاسیک، علم و اقتصاد آزادانه توسعه یافت، در حالی که آزادیهای شخصی به حدی بیسابقه در طول تاریخ رسید. که البته سوسیالیسم نتیجهای معکوس داشت.
در آن دوران سوسیالیم توسط افرادی تعریف شد که متاسفانه اقتصاد را به یک حکومت دیکتاتور وابسته میکردند. سوسیالیسم از عدالت اجتماعی، امنیت و برابری حرف میزد اما همزمان خواستار مصادره بنگاههای خصوصی بود. به این معنی که ابزارهای تولید نباید در اختیار بخش خصوصی باشد و این امور باید با برنامهریزی مرکزی کنترل شوند. یا به عبارت بهتر سوسیالیم به دنبال “محدود شدن آزادی افراد” بود.
در نقطه مقابل لیبرالیسم کلاسیک تلاش میکرد تا چهارچوبی قانونی ایجاد کند که در آن افراد بتوانند آزادانه به رقابت بپردازند. بنابراین یک جامعه لیبرال کلاسیک به مردم اجازه آزادی انتخاب و فردیت میدهد. در حالی که جوامع سوسیالیستی برای تولید این «آزادی» جدید، انتخاب آزاد را در جامعه از بین میبرد.
در دنیای واقعی راه آزادی سوسیالیستی، راه بردگی و بندگی و بدبختی است.
نتیجه نهایی نظام اقتصادی سوسیالیسم، رقابت کمتر و از دست دادن آزادیها و انتخابها است و خطر واقعی سوسیالیسم این است که به طور موثر سعی در برنامهریزی بجای رقابت آزاد دارد.
چگونه؟
از آنجایی که در یک کشور سوسیال صنایع متمرکز هستند، انحصارها در نهایت بر بازار مسلط میگردند، همچنین به یک نهاد مرکزی نیاز داریم تا صنایع را کنترل کند و این به معنای پایان رقابت اقتصادی است.
یک اقتصاد برنامهریزی شده پیامدهایی جدی برای دموکراسی و حاکمیت قانون دارد.
سوسیالیسم هرچند شعار دموکراسی میدهد و معتقد است دموکراسی مفهومی فراتر از اقتصاد است ولی در اصل به دنبال یک اقتصاد برنامهریزی شده است. خطر بزرگی که باید به آن توجه داشت این است که خود این مورد پیامدهای جدی برای آینده سیاسی یک کشور دارد و حتی میتواند دموکراسی را به طور کامل از بین ببرد.
برخلاف باور عمومی، سوسیالیسم با یک اقتصاد برنامهریزیشده عملا محال است که به دموکراسی منتهی شود. درست است که اکثریت یک جامعه میتوانند به یک اقتصاد برنامهریزیشده رای بدهند، اما پس از آن باید تصمیماتی جدی در مورد ملزومات این برنامهریزی گرفته شود. مشکل اینجاست که هرکس ارزشها و عقاید متفاوتی دارد که از نظر خودشان مهمترین ارزشها است.
برنامهریزی در یک نظام دموکراتیک اساسا مانند گروهی است که میخواهند به تعطیلات بروند، اما نمیتوانند در مورد مقصد سفر تصمیم بگیرند و در نهایت به یک هرج و مرج کامل منجر خواهد شد.
برای جلوگیری از این هرج و مرج تنها راهکار موجود این است که اقلیت برای اکثریت تصمیم بگیرند. زیرا در یک اقتصاد برنامهریزی شده، اکثریت نمیتوانند دست به انتخاب بزنند و این کار باید به اقلیت سپرده شود. همین موضوع سرآغازی میشود بر دیکتاتوری یا از دست دادن کامل دموکراسی و آزادی.
علاوه بر این، حاکمیت قانون و حقوق فردی به خاطر برنامهریزیها محدود میشود و از بین میرود.
ابتدا بیایید به حاکمیت قانون نگاه کنیم. حاکمیت قانون یعنی این که قوانین از پیش تعیینشده برای همه افراد جامعه به یک اندازه اعمال میشود. حاکمیت قانون یکی از مهمترین دستاوردهای بشر در چند قرن اخیر است.
برای این که یک کشور بتواند اقتصادی از پیش برنامهریزی شده داشته باشد، باید حاکمیت قانون را کنار بگذارد تا بتواند به موقعیتها و تغییرات مختلف واکنش نشان دهد. بنابراین بجای سپردن قدرت مستقیم به دست مجلس، قدرت تصمیمگیری به شوراهای کوچک و انعطافپذیر واگذار میشود. حقوق فردی کاهش پیدا میکند و ارتقای سطح زندگی تمام شهروندان جای آن را میگیرد.
«وقتی جامعه تحت کنترل عقاید جمعگرایانه قرار بگیرد، دموکراسی خودش، خودش را از بین خواهد برد.»
نتیجه سوسیالیسم، بردگی و کاهش عمده در آزادهای فردی است.
شاید تصور کنید سوسیالیسم علیرغم تاثیری که بر ساختارهای اجتماعی دارد، مقابل تصمیمگیریهای مردم نمیایستد، اما این تصور درست نیست. چرا که داشتن یک اقتصاد برنامهریزی شده به معنای کنترل بیشتر بخشهای مختلف زندگی است.
بیشتر جنبههای زندگی ما به وضعیت اقتصادی ما بستگی دارد. به عبارت بهتری نحوه کسب درآمد ماست که انتخابهای ما را تعیین میکند که چه چیزهایی را میتوانیم بخریم و همین انتخابهای ما در نهایت قیمتها را تعیین میکند.
برای مثال شغل ما، بیشتر وقتمان را در طول روز میگیرد. بنابراین آزادی ما به تواناییمان در انتخاب محل کار بستگی دارد. اما در یک اقتصاد برنامهریزی شده باید بدانیم که چهکسی، چهچیزی را با چه قیمتی تولید و به چه نحوی توزیع کند. و این یعنی برنامهریز به جای ما تصمیم میگیرد که برای انجام چه شغلی صلاحیت بیشتری داریم، کجا باید زندگی کنیم و چه کالاهایی را مصرف کنیم.
“در یک نظام سوسیالیسم انتخابهای شخصی شما به معنای مخالفت مستقیم با رفاه عمومی به عنوان یک طرح بزرگتر است”
اما موضوع مهم این است که بالاخره یک نفر باید قدرت را در اختیار داشته باشد. اصلا این خود لنین بود که پرسش «چه کسی برای چه کسانی» را مطرح کرد. سوال این بود که چه کسی باید مسئولیت سرنوشت چه کسانی را برعهده بگیرد؟
همین تصمیمهاست که در درازمدت باعث ایجاد یک دولت توتالیتر میشود. رفته رفته یک گروه کوچک و بعد یک دیکتاتور تصمیم میگیرد که دیگران به چه چیزهایی نیاز دارند و چه کارهایی باید انجام دهند. برای مثال این دیکتاتور میتواند تعیین کند که یک معمار از یک کشاورز درآمد کمتری داشته باشد.
هرچند سوسیالیسم وعده توزیع عادلانه ثروت را میدهد، در نهایت با همه برخوردی مطلقا یکسان نخواهد داشت.
در حکومتها توتالیتر بدترین افراد در راس امور اجرایی قرار میگیرند
شاید این که یک عده برای دیگران تصمیم بگیرند، آنقدرها هم بد نباشد. شاید افراد مسئول، خیرخواه و خوب باشند و تلاش کنند زندگی را برای دیگران بهتر کنند. متاسفانه در دنیای واقعی بعید است این اتفاق رخ بدهد.
اول از همه، گروهی که قرار است برای مردم تصمیم بگیرد، باید یک گروه هم فکری باشد که بر سر مصالح عمومی توافق دارند. افراد باتجربه و تحصیلکرده در مورد اخلاق، سیاست و عقاید اقتصادی نظرهایی متفاوت دارند. بر همین اساس پیدا کردن یک توده بیسواد اما موافق، کار بسیار سادهتری است تا متقاعدکردن یک گروه باهوش. افراد کمهوش، به راحتی تحت تاثیر تبلیغات قرار میگیرند و حاضر میشوند برای بقای رژیمی مبارزه کنند که آزادیهای آنها را محدود کنند.
از طرفی دیکتاتورها برای محقق کردن خیر اکثریت جامعه، حقوق اقلیت را محدود میکنند. به این ترتیب سوسیالیسم توتالیتر با ادعای کارکردن برای خیر رساندن بیشتر، با هدف توزیع عادلانه ثروت و با ایجاد نظام تصمیمگیری مرکزی، به حاکمیت خود بر «همهچیز» مشروعیت میبخشد.
و این موارد درحالیست که اجرای این برنامه، مستلزم اتخاذ تصمیمهای مبهم اخلاقی است. کسی که به دموکراسی، آزادی و حقوق فردی معتقد باشد در چنین دولت توتالیتری حکومت نخواهد کرد. در نتیجه کسانی به قدرت خواهند رسید که استانداردهای اخلاقی ضعیفتری داشته باشند.
حفظ حمایت اکثریت در یک نظام توتالیتر مستلزم برقراری یک نظام دیکتاتوری علیه گروههای اقلیت است، مثل ممنوعیت تجمع یا انتقاد آشکار از نظام حاکم.
نظام توتالیتر قدرت را از طریق تکصدایی، کنترل اطلاعات و دشمن مشترک حفظ میکند
وقتی یک دیکتاتور به قدرت میرسد، تلاش میکند اعضای جامعه را در راستای افکار خود نگه دارد. چگونه او قادر است این وحدت را حفظ کند؟
اولین ابزار، کنترل اطلاعات و انتشار تبلیغات است. اگر قرار باشد همه با یک سیستم هدفدار همکاری کنند، باید از صمیم قلب به نتیجه کار ایمان داشته باشند. به سختی میشود مردم را مجبور کرد که برای یک هدف خاص تلاش کنند. نتیجه این اجبار ناآرامی و درنهایت انقلاب خواهد بود. پس مردم باید کاملا متقاعد شوند که برایشان انتخابهایی درست انجام گرفته است. به این منظور، تبلیغات و رسانهها در اختیار حاکم توتالیتر قرا خواهند گرفت.
اگر برنامهریز مرکزی بتواند تمام ابزارها و منابع اطلاعاتی را کنترل کند، دیگر هیچ وسیلهای برای مخالفت با عقاید و برنامهها وجود نخواهد داشت و راه شنیده شدن استدلالهای مخالف مسدود خواهد شد.
به همین ترتیب اگر کسی تلاش کند برخلاف «طرح» حرکت کند، ساکت خواهد شد. چرا که اقدامات آنها به شانس موفقیت طرح و اتحاد ملی آسیب میزند. اما این ساکت و خاموش کردن مخالفین به چه صورت انجام خواهد شد؟
خاموش کردن مخالفها نیازمند داشتن یک دشمن مشترک است. دلیل این ماجرا صفتی است در ذات ما انسانها، ما در توافق برای رسیدن به یک هدف مثبت مشکل داریم. اما به سادگی میتوانیم برای مبارزه با دشمنی مشترک متحد شویم. درست مثل یهودیها برای آلمان نازی.
بیایید نگاهی دقیقتر به موقعیتی خاص بیندازیم.
اقتصاد آلمان پس از جنگ جهانی اول، در حال گذار به یک اقتصاد سازمانیافته و کمتر رقابتی بود. مردم به کنترلشدن توسط یک نظام مرکزی عادت کرده بودند و با سیستمهای اقتصادی سرمایهداری و لیبرال در کشورهایی مثل انگلستان دست و پنجه نرم میکردند.
این ایده ابتدا بین جوانان آلمانی رایج شد که یهودیان «سرمایهدارهایی شیطانی» هستند و میخواهند به اقتصاد آلمان آسیب برسانند. یهودیان به سرعت به دشمن مشترک مردم آلمان تبدیل شدند، چرا که آنان به عنوان نماینده جنایتهای سرمایهداری و لیبرالیسم به مردم معرفی شده بودند.
پس از دوران جنگ حفظ اخلاق فردگرایانه از هر زمان دیگری مهمتر است.
حتی قبل از آن که معلوم شود جنگ جهانی دوم چقدر مرگ و ویرانی به بار آورده، یک مورد برای همگان واضح و مبرهن بود. بازسازی اروپا و بهبودی این نسلکشی بزرگی کار بسیار دشواری بود. حتی در سال ۱۹۴۴ و زمانی که هایک داشت این کتاب را مینوشت، مشخص بود که یک نقطه بسیار حساس برای سالهای پس از جنگ، ارتقای اخلاق فردگرایانه بجای جمعگرایی خواهد بود.
هایک استدلال میکند که اگر انگلستان جمعگرایی را انتخاب میکرد، برخی از ارزشهای اخلاقی مانند اتکا به خود، استقلال و مسئولیتپذیری از بین میرفت. مردم کورکورانه از دستورات اطاعت میکردند و به آنچه سوسیالیستها اسمش را میگذاشتن «برنامه» پایبند میماندند. جمعگرایی مانع از بازسازی جامعه میشد و کشور را جنگزده و فلج نگه میداشت.
بنابراین، هایک یک دیدگاه جایگزین پیشنهاد کرد. یک بازار رقابتی و فردگرا که به بهبود وضعیت کشور سرعت بدهد و سطح زندگی مردم به سرعت به سالهای قبل از جنگ یا حتی فراتر از آن بازگرداند. رقابت منجر به تولید کالاها و خدماتی میشود که مردم به آنها نیاز دارند، قیمت این کالاها پایین میآید و اقتصاد تقویت میشود.
نویسنده همچنین خاطرنشان میکند که پذیرش سوسیالیسم تاثیر زیادی بر جهان میگذاشت، آن هم درست در زمانی که برای انگلستان مهم بود تا با تاکید بر اخلاق فردگرایانه مانند آزادی و استقلال با آلمانیها مقابل کند، انتخاب جمعگرایی اشتباهی بزرگ بود.
از سوی دیگر دولتهای جمعگرا به دلیل تمرکز بالا بر اقتصاد داخلی، از روابط خود با سایر کشورها غافل میشوند. داشتن یک اقتصاد ملی مستقل از بازار جهانی منجر به نابرابری اقتصادی چشمگیر بین کشورها میشود. همین موضوع میتواند ریشه یک حسادت جمعی باشد که صلح را به خطر میاندازد.
خلاصه نهایی
سوسیالیسم به توتالیتاریسم تبدیل خواهد شد زیرا به دولت بیش از حد امکان میدهد که مردم و اقتصاد را کنترل کند. برای تضمین آزادی شخصی و اقتصادی شهروندان بهتر است رویکردی آزادیخواهانه اتخاذ شود که کنترل دولت را به حداقل برساند.
2 پاسخ
عالی🙏🌹🙏
دمتون گرم