تا حالا شده یه جایی کار کنید و حس کنید چقدر مدیر بدی دارید؟
یعنی رفتارهای مدیرتون رو بررسی می کنید و می بینید که این آدم چقدر فاسده حاضره برای اینکه به اهدافش برسه هر کاری بکنه خودشو زیادی قبول داره و اصلا حقوق و نیازهای بقیه براش مهم نیست.
مثلا توقع داره همه بیان کارهاشون رو منظم و دقیق انجام بدن اما هیچ وقت هم نمیشه که بابت انجام کارهای درست از یه نفر بیاد یه تشکر خشک و خالی بکنه.
این آدم اصلا وظیفه ی خودشم نمیدونه که کارایی مثل پرداخت دستمزد رو دقیق و سریع انجام بده.
ولی خب باید بدونید که این قضیه فقط برای شرکت شما نیست.
مدیر شما هم تنها آدمی نیست که این مدل رفتارها رو داره.
اگه نگاهی به بقیه سازمانها و ارگان ها هم بندازیم میبینیم که همین قضیه داخل اونها هم داره تکرار میشه.
دیگه اوجش سیاستمدارها هستن.
یعنی واقعا بعضی وقتا میشه که رفتار یه سری سیاستمدارها رو بررسی میکنیم و به این میرسیم که چرا واقعا این آدم انقدر بی رحم و دروغگو و ریاکار و خود پسنده؟
یعنی یه سریشون هستن که حاضر میشن به راحتی حقوق یه جمعیت زیادی از مردم رو نادیده بگیرن یا حتی بدترش یه تعداد رو به کشتن بدن، پول و منابعشون رو تباه کنن و کلی از این کارا بکنن.
اونم صرفا برای اینکه صندلی قدرتشون به خطر نیفته و جایگاهشون تثبیت بشه.
و خب این مسئله واقعا مسئله عجیبیه.
قدرت چی داره که آدم ها رو انقدر تغییر میده؟
چرا خیلیا هستن که برای رسیدن به قدرت و تثبیت جایگاهشون حاضرن تن به انجام هر کاری بدن؟
انگار اینجوریه که مسیر قدرت آدما رو به یه هیولا تبدیل میکنه و خب اگه تاریخ رو هم مرور کنیم میبینیم که این قضیه صرفا مربوط به این دوران و این شرکت و این مملکت نیست.
در طول تاریخ پادشاه و سیاستمدار های زیادی وجود داشتن ولی خب واقعا انگشتشمارند اونایی که میان از قدرت برای خیر عمومی استفاده میکنن.
یعنی اگه نگاه بندازیم میبینیم که اکثرشون میان این قدرت رو برای ارضای امیال شخصی و نیازها و عقده های درونیشون استفاده میکنن نه برای تعالی و ترقی یه ملت.
اینجا سوالی که مطرح میشه اینه که چرا این اتفاق می افته؟
چرا مسیر قدرت انقدر مسیر عجیبیه و رفتار آدم ها رو عوض میکنه؟
اگه این سوال رو از آدمای مختلف بپرسین عموما این چندتا جواب رو میدن اولین و مرسوم ترین جواب هم اینه که قدرت به طور ذاتی آدمها رو فاسد میکنه.
یعنی اصلا مهم نیست که مردم چه کسی رو سر کار بذارن.
هرچقدر هم این آدم پاک باشه بازم به خاطر نفرین قدرت در نهایت به یه هیولا تبدیل میشه.
گروه دوم ممکنه بگن نه، این آدما خراب نشدن.
لازمه ی حفظ قدرت همین بی رحمی و دروغگویی و فساده.
فرق این جواب با جواب قبلی اینه که خیلی آدمها در طول تاریخ بودن که به قدرت رسیدن و همچنان پاک و صادقم باقی موندن اما قدرتشون دوام زیادی پیدا نکرده.
چون یه عده پدرسوخته خودشیفته ضد اجتماعی وجود داشتن که صندلی قدرت رو از زیر پای اونها کشیدند.
پس اگه یه نفر میخواد قدرتش رو حفظ کنه لازمه که بی رحم باشه.
فارغ از این دو گروه، یه گروه دیگه هم هستند که اعتقاد دارن قدرت فقط یه فرصتیه که آدمها ذات پلید خودشون رو خودشونو نشون بدن.
این سوال واقعا سوال مهمیه که میخوایم توی این اپیزود در موردش صحبت بکنیم.
میخوایم بشینیم رابطه ی قدرت و فساد رو بررسی کنیم و ببینیم که چی میشه که خیلی از آدم ها درگیر نفرین قدرت میشن و کارهای عجیبی انجام میدن که تا قبل از به قدرت رسیدنشون اصلا تصورش هم نمیکردیم.
علاوه بر اینکه به این میرسیم که چطور میتونیم نفرین قدرت رو خنثی بکنیم و اگه خودمون هم روزی به جایگاه قدرت رسیدیم حالا چه توی شرکت خانواده یا حتی یک سیاستمدار رده بالای کشور، اونجا بتونیم آدم صادق و خیرخواهی باقی بمونیم.
منبع اصلی این اپیزود هم نوشته ها و پژوهش های آقای برایان کلاسه که این آدم خودش استاد علوم سیاسی دانشگاه یو سی ال هست که تقریبا تمام عمرش رو صرف این کرده که به این سوال مهم جواب بده.
کلی پژوهش های علمی انجام داده در این زمینه که خوندن و مرور کردنشون دیدنشون باعث میشه ذهن ما نسبت به این دو عنصر مهم یعنی قدرت و فساد روشن تر بشه.
بریم این اپیزود رو با هم بشنویم چون هم درک درستی از رابطه قدرت و فساد بهمون میده هم اینکه جواب کلی از سوالای ذهنی مون رو برطرف میکنه.
اسپانسر این اپیزود سپیدار سیستمه.
اگه شما مدیر کسب و کار یا مدیر مالی یه شرکت باشید بعیده که اسم سپیدار سیستم به گوشتون نخورده باشه.
سپیدار سیستم یکی از شرکت های هلدینگ همکاران سیستمه که با نرم افزارهای مختلف به شرکت ها و فروشگاه ها کمک میکنه که فرآیندهای مالی شون رو دقیق تر و ساده تر مدیریت کنن.
این شرکت هرچقدر هم جلو رفته بزرگ و بزرگتر شده تا جایی که سال نود و نهم با نماد سپیدار توی فرابورس IPO میشه.
نرم نرمافزارهای سپیدار و دشت محصول این شرکت هستند که بیشتر از 100 هزارتا مشتری دارن.
این نرم افزارها مبتنی بر نیازهای کسب و کارها طراحی شدن و فرآیندهای شرکت های پخش، تولیدی، خدماتی، پیمانکاری، بازرگانی و کلی فروشگاه های مختلف رو توی صنف های مختلف پوشش میدن.
یکی از مزایای مهم نرم افزار های سپیدار و دشت دقت و سادگی و خصوصا گزارش های تحلیلی خیلی خوبیه که ارائه میکنه.
جالبه بهتون بگم که سپیدار سیستم یه پادکستی داره به اسم رادیو مالی که بیشتر از صد هزار تا مخاطب داره.
این پادکست به صورت تخصصی به مباحث مالی و حسابداری و مالیاتی میپردازه که اگه شما حسابدار یا مدیر مالی یه شرکت هستید میتونید گوش بدید و ازش استفاده بکنید.
اگه به سایتشون مراجعه بکنید اونجا میبینید که کلی برنامه آموزشی، سمینار، وبینار و کلی مباحث مالیاتی و حسابداری هست که واقعا برای افراد این حوزه یه مرجع محسوب میشه.
خلاصه اینکه اگه دنبال نرم افزارهای دقیق اونم با کاربری ساده و گزارشهای کاربردی و تحلیلی هستید میتونید از سپیدار سیستم استفاده کنید.
دموی رایگان نرم افزار هاشونم توی سایتشون موجوده.
توضیحات و لینکهای مربوطه توی کپشن براتون گذاشته شده که شما میتونید ازش استفاده کنید.
خب گفتیم که بحثمون درباره بررسی رابطه بین قدرت و فساد هست ولی قبل از شروع برای اینکه ذهنمون آمادهتر بشه و موضوع رو بهتر بتونیم درکش بکنیم، میخوام بحث رو با دو تا داستان شروع بکنم.
داستان اول بر میگرده به قرن هفدهم.
توی بیست و هشت اکتبر سال 1912 یه کشتی به اسم بات اویا که متعلق به شرکت هند شرقی بوده با حدود سیصد و چهل نفر خدمه از هلند به سمت اندونزی حرکت میکنه.
روی کشتی هم یک کاپیتان حضور داشته و تعدادی افسر و یه جورایی انضباط نظامی روی کشتی حاکم بوده.
علاوه بر این آدمها، یک داروساز ورشکسته هم توی کشتی حضور داشته به نام آقای پریموس کورنلیوس.
این کشتی حدود یک هفته بعد از حرکتش به غرب استرالیا میرسه و متاسفانه اونجا به صخرههای مرجانی برخورد میکنه و کشتی به طور کامل غرق میشه.
بر همین اساس کاپیتان کشتی به همراه چهل و هفت نفر از خدمه ای که داشته سوار قایق نجات میشن و به سمت جزیره حرکت میکنن تا خودشونو نجات بدن.
ولی اکثر افراد دیگه ای که توی کشتی بودن غرق میشن و یه تعدادیشون هم با کمک تیکه های چوب که باقی مونده به هر طریقی بوده خودشونو به ساحل میرسونن که یکی از افرادی که موفق میشه خودشو نجات بده همین آقای آنیموس یعنی داروساز ورشکسته ی قصه مونه و خب اینجا یه اتفاق جالب هم می افته.
همین آقای آنیموس ادعای فرماندهی میکنه.
یعنی عملا میشه کاپیتان نجات یافته ها و اولین چیزی هم که متوجه میشه اینه که توی این جزیره به اندازه کافی آب و غذا وجود نداره و اون ذخیره ای هم که دارن به همه ی آدمها نمیرسه.
اینجا اولین ایده ای که به ذهنش می رسه اینه که بیاییم یه تعداد زیادی از آدم ها رو بکشیم، جمعیت رو کمتر بکنیم تا کار جیره بندی هم راحت تر انجام بشه.
بر همین اساس توی اولین اقدام خودش یه تعدادی از نجات یافتگان رو سر به نیس میکنه که برای انجام این کار هم توجیه های مختلفی میاره.
به هر کدومشون اتهامهای مختلفی میزنه و اونا رو به راحتی اعدام میکنه.
و خب نکته جالب هم اینجاست که آنیموس خودش وارد عمل قتل نمیشه.
کشتن آدم ها رو با دستور دادن به افراد دیگه ای منتقل میکرده و خب تو همین پروسه اعدام کردن و دستور دادن این رو میفهمه که آدمایی که این دستورات رو به سادگی انجام میدن خیلی وفادارتر هستن.
به عبارت بهتری اونایی که بهونه میاوردن یا بحث میکردن و مخالفت که انجام میدادن خودشون میرفتن تو لیست سیاه انیموس.
حالا دیگه این آدم هر روز وحشی و وحشی تر میشد تا جایی که حتی وقتی میخواستن امتحان بکنن که یه شمشیر به اندازه کافی برنده هست یا نه، میومدن تیزی این شمشیر رو با گردن بچه ها امتحان میکردن.
انیموس دیگه رسما یه دیکتاتور خونخواهی شده بود که هیچ چیزی غیر از منافع شخصی و قدرت براش اهمیتی نداشت.
این آدم بهترین لباسایی که از کشتی باقی مونده بود رو میپوشید.
برای خودش حرمسرا راه انداخته بود، از مسافرا سوءاستفاده جنسی میکرد و کلی کارای دیگه.
ولی خب در نهایت هم سرنوشت خوبی براش رقم نمیخوره چون کاپیتان که به جای دیگه ای رفته بود تا نیروی کمکی بیاره.
وقتی که به جزیره برمیگرده و دستگاه حکومتی آنیموس رو میبینه میفهمه که این آدم بیشتر از 100 نفر رو تو همین مدت کوتاه به قتل رسونده و خب برای اینکه جلوی این غارتش رو بگیره و اونو به سزای اعمالش برسونه همونجا براش یه دادگاه صحرایی تشکیل میده.
اول دست و پاشو قطع میکنه و بعدم اعدام میشه.
این داستان، داستان تراژیک و دردناکیه و یه سوال مهم رو توی ذهن ما ایجاد میکنه اونم اینکه دقیقا چه عاملی باعث میشه که یه گروه از مردم نسبتا متمدن اروپایی بیان دچار چنین وضعیت وحشتناکی بشن؟
واقعا کمبود مواد غذایی بوده که اونا رو به این وحشیگری تبدیل کرده؟
اصلا اگه آنیموس نبود چی؟
ممکن بود یه نفر دیگه بیاد و همین نظام خشن رو اونجا ایجاد کنه؟
حتی اگه فرض کنیم که یه آدم خوب و عادلی برخلاف آنانیموس بیاد حکومت اونجا رو به دست بگیره.
وقتی که آب و غذا تموم میشه و مردم گرسنه و تشنه میشن، بازم میشه با عدالت و درستی کار رو پیش ببریم؟
این سوال ها سوال های مهمی هستند ولی اگه شما هم فکر میکنید که قحطی و گرسنگی آدم ها رو به چنین وضعیتی میندازه بیاین بریم سراغ داستان دوم.
سال هزار و نهصد و شصت و پنج شیش تا پسر دبیرستانی با یه قایق ماهیگیری میرن به سمت آبهای شرقی استرالیا.
ولی خب توی همین مسیر قایق شون آسیب میبینه و اونا توی دریا گرفتار طوفان میشن.
حدود هشت روز توی دریا سرگردون میمونن تا بالاخره به جزیره آدا میرسن.
آدا هم یه جزیره دورافتاده ای بوده که هیچ اثری از تمدن داخلش دیده نمیشه.
به محض اینکه به جزیره میرسن میرن یه تعداد مرغ دریایی رو شکار میکنند و خام خام میخورند تا از مرگ به خاطر گرسنگی و تشنگی نجات پیدا کنند.
حالا بعد از اینکه یه کم شرایطشون استیبل تر شد میرن داخل جزیره میگردن و اونجا نارگیل پیدا میکنن.
علاوه بر اینکه اونجا موفق میشن به هر طریقی که شده یه آتیش روشن کنن و تمام تلاششون رو هم میکنن که این آتیش رو روشن نگه دارن.
دیگه حالا هرچی میرن جلوتر حرفه ای تر هم میشن.
مثلا دیگه کم کم یاد میگیرن که ماهی و لاک پشت شکار کنند.
یا مثلا ریشه های خوراکی رو شناسایی میکنن یا با تنه درخت و میرن ظرف درست میکنن و کلی کارای مختلف انجام میدن.
اینجا اولش هیچ سلسله مراتبی بین این آدما شکل نمیگیره.
همشون با هم هم رده و برابر میمونن و کاراشون رو با دقت خاصی بین خودشون تقسیم میکنن.
اینجا به خاطر ترس از به خطر افتادن بقا که داشتند تمام تلاششون رو میکنن که نهایت همکاری رو با هم داشته باشن.
حدود شش ماه هم این وضع ادامه پیدا می کنه ولی شش ماه بعد پای یکی از این آدما میشکنه.
بقیه افراد میان با ساقه نارگیل برای پاهاش آتل درست میکنن و ازش مراقبت میکنن تا اینکه حال این آدم خوب بشه.
حدود پانزده ماه توی این شرایط میمونن.
با دقت و تلاش زیادم سعی میکنن که سلامت جسم و روانشون رو حفظ کنن.
بهداشت رو توی بالاترین سطح نگه دارن تا بتونن توی همچین شرایط سختی زنده بمونن.
در نهایت هم بعد از پانزده ماه یه ماهیگیر به اسم پیتر وارنر متوجه دود آتیش این آدما میشه.
به این جزیره میره و نجاتشون میده.
حالا اینجا باز چند تا سوال مهم مطرح میشه اونم اینکه چرا این گروه مثل گروه قبلی نشدن؟
چرا این آدما به فساد کشیده نشدن؟
چرا همدیگه رو نکشتن؟
برای اینکه بتونن منابع بیشتری برای خودشون بردارن؟
یا اصلا چرا همدلی انقدر بین این آدما زیاد بوده؟
یه نفر پاش شکسته بقیه به دقت ازش مراقبت کردن و بهش خوراکی و غذا رسوندن.
فرق این گروه با گروه قبلی دقیقا چیه؟
چرا خیلی از جوامع بشری شبیه اون داستان اولمون هستن؟
داستان دوم آیا واقعا تعداد کم و رابطه صمیمی این گروه بوده که باعث شده جامعه شون به فساد کشیده نشه یا عامل های دیگه ای دخیل بودن؟
راستش فارغ از اینکه جواب این سوالا چیه، سوال مهم تر اینه که کدوم تصویر از بشر درسته؟
برای جواب به این سوال باید بریم نوشته های آقای لرد آکسون رو مرور بکنیم.
این آدم میگه بله قدرت تمایل به فساد داره که خب ممکنه قدرت به فساد منتهی بشه.
ممکن هم هست نشه ولی اون چیزی که قطعا باعث میشه قدرت به فساد کشیده بشه قدرت مطلقه.
بذارید یه بار دیگه جمله رو بگم.
قدرت تمایل به فساد داره ولی قدرت مطلق قطعا به فساد کشیده میشه.
این دو تا داستانی که گفتیم رو با خودتون مرور بکنید توی حالت اول قدرت مطلق اتفاق افتاد و به فساد هم منتهی شد ولی توی داستان دوم قدرت مطلقی در کار نبود.
برای همینم بود که حس همدلی بین آدم ها بیشتر ایجاد شد و دیگه کسی تمایل نداشت بخواد فسادی انجام بده.
بله قدرت تمایل به فساد داره ولی اون قدرت مطلقه که قطعا به فساد منتهی میشه.
خب تا اینجا راجع به این صحبت کردیم که قدرت شاید آدم ها رو به فساد بکشونه ولی قدرت مطلق حتما به فساد کشیده میشه و خب واقعیتش اینه که مثالهای خیلی زیادی هم در طول تاریخ از این مدل قدرت ها دیدیم که شاید معروفترینش بوکو یاسا رییس جمهور آفریقای مرکزی باشه.
این آدم بعد از اینکه به قدرت می رسه سریعا به خودش لقب امپراطور میده.
روایت های مختلفی هست که میگن این آدم توی کاخش یه استخر تمساح درست میکنه که مخالفانش رو میداده، تمساح ها میخوردن.
حتی خیلی جاها نوشته اند که مخالفانش رو میکشته تیکه تیکه شون میکرده و گوشتشون رو کباب میکرده و میخورده.
و خب اینجا ما به دو تا سناریو می رسیم.
یکی اینکه این آدم به خاطر قدرت بوده که به جنون رسیده یا اینکه نه این آدم دیوونه از قبل اونقدر کله خراب بوده که تونسته با کودتا کردن به قدرت برسه و حالا قدرت براش یه فرصتی شده که جنونش رو همه ببینن.
ولی خب جواب هر چیزی که باشه به نظر میاد که یه ارتباط خیلی زیادی بین قدرت و فساد وجود داره.
اینجا پژوهشگرها برای اینکه ببینن بین قدرت و فساد چه رابطهای وجود داره و اصلا قدرتی که باعث میشه آدم ها ذات متفاوتی پیدا بکنن و کارهای عجیب و غریبی انجام بدن اومدن یه آزمایش خیلی جالب طراحی کردن. چه آزمایشی؟
آزمایش زندان استنفورد.
این آزمایش یکی از معروف ترین و خطرناک ترین آزمایش های حوزه روانشناسی بوده که تا الان انجام شده.
انقدر هم خطرناک بوده که فقط شش روز بعد از اینکه آزمایش رو شروع کردن، ادامه دادنش رو متوقف کردن.
ماجرا چی بوده؟
ماجرا این بوده که سال 2009 توی دانشگاه استنفورد، آقای زیمباردو و همکاراش تصمیم می گیرن که علت بدرفتاری هایی که زندانی ها و زندانبان انجام میدن رو بررسی کنن.
برای انجام این آزمایش هم چند نفر که کاملا از نظر عقلی توی سلامت کامل بودن رو انتخاب می کنن و به طور کاملا شانسی به دو دسته زندانی و زندانبان تقسیمشون میکنن.
بعدش هم میرن توی زیرزمین دانشکده زندان درست میکنن.
از اون طرف هم جلوی خونه ی کسایی که زندانی شده بودن ماشین پلیس میذارن و چند نفر هم در نقش پلیس ظاهر میشن و با دستبند و چشمبند اینا رو دستگیر میکنن، به زندان میبرن، لباس زندانی میپوشن و به پاشون هم زنجیر میبندن.
و برای گروه دوم هم همین کار رو انجام میدن.
یعنی به زندانبان ها یونیفورم و باتوم و سوت و اسلحه میدن ولی بهشون میگن حق ندارید زندانی ها رو بزنید.
ما فقط به این علت داریم این وسایل رو در اختیار شما قرار میدیم که بدونید در چه مقامی قرار گرفتید.
زندانبان ها فقط اجازه داشتند که احساس ترس و سرخوردگی برای زندانی ها ایجاد کنن، اون هم به مدلی که زندانی ها حس ناتوانی و درموندگی داشته باشن.
شب اولش اتفاق خاصی نیفتاد اما هر چی میگذشت کم کم ماجرا تغییر میکرد.
مثلا زندانی ها به حرف نگهبان ها گوش نمی کردند و شورش راه می انداختند.
نگهبان ها هم با کپسول آتشنشانی به سمت زندانی ها حمله ور می شدند و اون کسی که شورش کرده بود رو به انفرادی بردند.
اما خب این تمام ماجرا نبود.
رفتار زندانبان ها داشت خطرناک و خطرناک تر میشد.
مثلا زندانبان ها تصمیم گرفتند که به زندانی ها شماره بدهند و هر کسی رو با شماره صدا بکنند تا هویتشون رو فراموش کنن و اگه کسی هم شماره اش رو اشتباه می گفت، تنبیه بدنی می شد و مثلا باید کلاغ پر و شنا و خیلی چیزای دیگه میرفت.
از طرفی اوضاع بهداشتی هم به شدت بد شده بود چون نگهبان ها اجازه ی دستشویی رفتن نمیدادن.
زندانی ها مجبور بودند توی همون سلول کارشون رو انجام بدن.
اینجا نگهبان ها انگار این مدلی شده بود که این قدرت داشت بهشون کیف میداد و روی همین حساب قدرت نمایی شون رو بیشتر کردند.
مثلا تشک زندانی ها رو گرفتند و مجبورشون کردند که روی سیمان بخوابند.
یا حتی یه سری از زندانیان رو لخت کردن و بهشون خندیدن.
دیگه کم کم شرایط داشت خطرناک میشد و از کنترل خارج میشد.
برای همینم دستور دادن که آزمایش رو هر چه سریعتر کنسلش کنن.
در نهایت آقای زیمباردو و بقیه گروهش که داشتند این آزمایش را انجام میدادند به این رسیدند که بله قرار گرفتن توی موقعیت قدرت آدما رو ضد اجتماعی، خودخواه و پلید می کنه.
بعد از این آزمایش آدمای زیادی اومدن نقد کردن و گفتن روش انجام آزمایش اشتباه بوده و آزمایش درست انجام نشده.
روی همین حساب حدودا بیست و پنج سال بعد از انجام آزمایش استنفورد اومدن یه پژوهش دومی رو انجام دادن.
توی این پژوهش جدید اومدن دو مدل آگهی منتشر کردن.
توی یکی از آگهی ها گفتن که ما به یه تعداد دانشجوی پسر برای شرکت توی یه آزمایش روانشناسی یعنی زندگی در زندان به مدت دو هفته نیاز داریم.
این متن و آگهی دقیقا همون متنی بود که آقای زیمباردو توی آزمایش زندان استنفورد استفاده کرده بود.
اما متن دوم داستان متفاوت بود.
دقیقا اومدن همون کلمات رو استفاده کردن فقط کلمه زندان رو برداشتن.
یعنی گفتن ما برای انجام یک آزمایش روانشناسی به مدت دو هفته به چند تا پسر نیاز داریم.
اسم کلمه زندان دیگه تو اینجا نیومد.
نتیجه آزمایش خیلی جالب بود.
کسانی که برای آزمایش زندان داوطلب شده بودن اینا تو شاخصهایی مثل خشونت، خودشیفتگی، اقتدارگرایی و خیلی چیزای دیگه وضعیت خیلی بدتری داشتن.
یا به عبارت بهتری این گروه میانگین جامعه نبودن.
چون آدم عادی ممکنه حاضر نشه که اصلا بخواد بره یه مدت توی زندان زندگی کنه.
پژوهشگران به این رسیدند که یه چیزی انگار توی کله این آدما بوده که براشون این تجربه جالب یا حداقل قابل تحمل به نظر می رسیده.
برای اینکه ذهنتون بهتر داستان رو درک کنه بذارید یه مثال دیگه بزنم.
مثلا شاید شما به این باور داشته باشید که هر کسی میاد توی بورس آدم پولکی هست.
اما نکته اینجاست که شاید اگه یکی پولکی نباشه اصلا تمایلی به سرمایه گذاری توی بورس نداشته باشه.
چی می خوام بگم؟
می خوام بگم توی قدرت هم ممکنه جاذبه زیادی برای آدمای فاسد وجود داشته باشه.
واقعا خیلی از آدمای عادی هستند که اصلا به این فکر نمی کنند که من بخوام برم تو فضای سیاست و کارای سیاسی انجام بدم.
باز برای این که حرفم رو بهتر درک کنید یه نگاهی به اطرافیان خودتون بندازید.
احتمالا چند نفری رو می بینید که خیلی دوست ندارن رییس باشن.
اصلا از قدرت بیزارند.
اینا از مسئولیت خوششون نمیاد و شاید این آدم ها نه تنها هیچ تلاشی برای کسب قدرت نکنن بلکه اگه به قدرت هم برسند هیچ تلاشی برای نگه داشتن این قدرت انجام ندن.
یه جمع بندی بکنیم تا اینجا به این اشاره کردیم که ممکنه قدرت جاذبه بیشتری برای آدم های فاسد داشته باشه.
جاذبه هایی که برای آدم های سالم و عادی اصلا وجود نداره.
روی همین حساب هم هست که معمولا کمتر آدم سالمی رو می بینیم که توی راس قدرت قرار بگیره.
انگار اینجوریه که اینا یه سری ویژگی های ذاتی دارن که برای به دست آوردن قدرت تلاش میکنن.
البته همین فرضیه رو هم خیلی ها قبولش نمیکردن.
تا اینکه آقای برایان کلاس اومد یه پژوهش خیلی جالب انجام داد که دیگه تقریبا به همه این قضیه اثبات شد چی کار کرد؟
اومد تبلیغ استخدام پلیس توی آمریکا و نیوزلند رو با همدیگه مقایسه کرد.
برایان متوجه شد که توی آگهی پلیس آمریکا تصویری که زده بودن یه تعداد پلیس با لباس نظامی با اسلحه و سگ پلیس کنار یه ماشین زره پوش بوده ولی.
آگهی استخدامی پلیس نیوزلند دو تا مامور پلیس بودن با لباسای معمولی که یکیشون مرد بوده و یکیشون زن.
اینا کنار دو تا بچه هم نشسته بودن و داشتن بهشون کمک میکردن.
آقای برایان به این رسید که خیلی طبیعیه که توی آمریکا آدمایی جذب پلیس بشن که از اسلحه و سگ و ماشین زره پوش خوششون میاد.
به نظرتون اگه این دو تا آگهی رو جلوی یه آدم خشونت طلب بذاریم کدومش رو انتخاب میکنه؟
به احتمال زیاد گزینه آمریکا رو انتخاب میکنه دیگه.
چون اونجا میتونه نیازهای شخصیش رو برطرف بکنه.
البته آقای برایان به همین جا هم اکتفا نکرد.
اومد این بررسی رو یکم عمیقتر انجام داد.
چی کار کرد؟
رفت خشونت پلیسها رو توی آمریکا و نیوزلند با همدیگه مقایسه کرد.
در نهایت هم متوجه شد که به شدت پلیس آمریکا خشن تر رفتار میکنه که خب البته طبیعی هم هست این قضیه.
در نظر بگیرین شما خودتون اصلا از خشونت و تفنگ خوشتون نمیاد.
پس طبیعتا با اون تاثیر پلیس توی آمریکا این شغل رو برای خودتون مناسب نمیبینید و حالا اگه براتون کمک کردن و همدلی و مهربونی جذابیت بیشتری داشته باشه.
ممکنه که بخواین توی نیوزلند مشغول به کار بشید، از بحث دور نشیم و مسیری که داریم توی این اپیزود میریم رو گم نکنیم.
بحثمون اینه که تصویری که از قدرت و سلطنت و سیاست و ریاست توی ذهن آدما هست دقیقا از کدوم جنسه؟
روایت قدرت توی ذهن آدما از این جنسه که آدما وقتی توی قدرت قرار میگیرن همچنان باید مهربون و نوعدوست و منصف باشن یا نه؟
شبیه به آزمایش استنفورد.
جایگاه قدرت یه گروه خاص از آدمای ماکیاولیست و خودشیفته رو به خودش جذب میکنه.
واقعا به این فکر کنید که اگه یه شرکتی به این مشهور باشه که اینجا بخوربخور و پر از فساده، آدمای سالم طبیعتا تمایل پیدا نمیکنن که برن توی این شرکت کار بکنن.
حتی آدمایی که در ظاهر هم سالمن وقتی که میرن توی این محیط.
در نهایت بعد از یه مدت میبینیم که اینا هم فاسد شدن.
این دقیقا اهمیت روایت رو نشون میده.
مثلا فرض کنید که به شما بگن پلیس راهنمایی رانندگی حقوقش خیلی کمه.
اما اگه شما اهل رشوه باشید خیلی راحت پولدار میشید.
توی همچین حالتی دقیقا چه آدمایی دلشون میخواد که برن این شغل رو داشته باشن؟
طبیعتا رشوه بگیرها دیگه.
و خود این عامل یه چرخه ای درست میکنه که باعث میشه وضعیت رشوه توی این بخش بیشتر بشه و بازم آدمای فاسد بیشتری رو به خودش جذب کنه.
این دقیقا قدرت روایته. که.
داریم در مورد رابطه ی قدرت و فساد صحبت میکنیم و تا اینجا به چند مورد مهم رسیدیم.
یکی اینکه بله قدرت باعث فساد میشه ولی نه به طور قطعی.
اون چیزی که قطعا به فساد منجر میشه قدرت مطلقه که در انحصار یک نفره.
مورد دیگه ای که بهش اشاره کردیم این بود که آدمایی جذب قدرت میشن و به دنبال به دست آوردن قدرت هستن که یه سری ویژگیهای درونی دارن و خب آدمایی که خیلی سالمن اصلا قدرت براشون جذابیتی نداره.
اما خب حالا میخوایم بریم یه عامل دیگه رو هم بررسی کنیم.
این عامل سوم رو مجله ساینس توی سال 2016 راجع بهش صحبت کرد.
یعنی اومد یه فرضیه ای رو مطرح کرد و برای رد یا تایید کردن اون شروع کرد آزمایشهای مختلفی انجام دادن.
فرضیه چی بود؟
فرضیه از این قرار بود که نکنه وقتی آدما به قدرت میرسند و فاسد میشن، این به خاطر سیستم یا ویژگیهای فردی اون آدم نباشه؟
شاید اصلا خود ما هستیم که زمینه رسیدن به قدرت رو برای این آدما فراهم میکنیم.
یعنی مثلا خیلی از ماها امثال اون آقایی آنیموس که توضیح دادیم داستانش رو ترجیح میدیم نسبت به خیلی آدمای دیگه.
چون به این فکر میکنیم که این آدمای خشن خیلی خوب میتونن از ما در مقابل خشنتر تر و مراقبت کنن.
این فرضیه بود.
برای جواب دادن به این فرضیه آزمایش خیلی جالبی انجام دادن.
این آزمایش پیش بینی انتخابات توسط بچه ها بود.
توی این مطالعه اومدن رزومه پنجاه و هفت تا زوج انتخاباتی پارلمان فرانسه رو نشون بزرگسال های سوییسی دادن.
یعنی کسایی که اصلا کاندیداها رو نمیشناختن.
بعد بهشون گفتن که به نظرتون کدوم نامزد رای میاره و کدومش احتمالا رای نمیاره.
توی گام بعدی هم اومدن عکس این آدما رو بدون هیچ پیشزمینهای نشون بچه های پنج تا سیزده ساله دادن و پرسیدن اگه بخوای سوار قایق بشی دوست داری کدوم یکی از این آدما کاپیتان قایق شما باشن؟
نتیجه آزمایش خیلی جالب بود.
پیش بینی بچه ها که صرفا بر اساس قیافه ها صورت گرفته بود خیلی دقیق تر از بزرگسالا بود.
این چیو نشون میده؟
نشون میده که بخش زیادی از انتخابای ماها فقط با معیارهای ظاهری انجام میشه چون بچه ها که درکی از سیاست ندارند و فقط نگاه میکنند که چه کسی بهتر به نظر میاد.
انتخابشون دقیقا همون انتخابیه که بزرگسالان فرانسوی واقعا انتخاب کرده بودن و بهشون قدرت داده بودن.
باز یه کم داستان رو بیشتر بررسی کردم و دیدم که این قضیه ریشه فرگشتی داره.
یعنی ماها وقتی که توی دوران قدیم توی طبیعت بودیم در اصل هانتر گرل بودیم یا همون شکارچی گردآورنده.
توی اون دوران هممون تقریبا رزومه شبیه به هم داشتیم.
کسی اون دوران پولدار یا مدیر نبوده که.
تنها چیزی که ما اونجا داشتیم که میتونستیم آدما رو از همدیگه جدا کنیم و بگیم کی بهتره و کی برتره فقط قیافه و هیکل آدما بوده.
این نگاه هنوزم که هنوزه توی ما وجود داره.
به عنوان مثال تا همین نیم قرن پیش رزومه تمام زن ها تقریبا شبیه به هم بود.
یعنی یه پادشاه میتونست یه خانم زیبا رو از یه روستای دورافتاده بگیره بیاره ملکه اش بکنه.
ولی خب توی انتخاب وزیر جنگ نمیتونست به همین سادگی عمل کنه.
به عبارت بهتری همه ی زنهایی که توی اون دوران بچه داری و خونه داری بلد بودن هم سطح محسوب می شدن.
حالا اینجا فقط کافی بود که یه نفر یه کم خوشگل تر باشه.
و خب متاسفانه هنوزم که هنوزه می بینیم که این رفتار وجود داره.
یعنی بعضا پیش میاد که ظاهر یه خانم خیلی بیشتر از رزومه ش توی انتخاب شدن تاثیر داره.
ولی خب برای مردها یه آدم بدقیافه ولی موفق و پولدار ممکنه شانس انتخاب شدن بیشتری داشته باشه.
پس این حرف به این معنیه که خانم ها هم باید در نهایت انتخاب های بهتری داشته باشند دیگه.
ولی جواب نه.
اونا هم متر و معیارهای ساده شده ای دارن که مثلا خونه ی اون مرد فلان جا باشه، فلان ماشین رو سوار باشه، توی فلان شرکت کار بکنه و کلی از این مثال های دیگه.
و خب نکته اینجاست که کلی آدم خودپسند و ضد اجتماعی ممکنه این صفات رو داشته باشن و نتیجه اش هم میتونه این باشه که بازم ممکنه در نهایت یه شوهر عوضی ولی پولدار گیر این آدم بیاد.
اینا رو برای چی دارم میگم؟
اصلا چه ربطی به موضوع قدرت و فساد که داریم راجع بهش صحبت میکنیم داره؟
علت اینکه دارم این مثالها رو میزنم اینه که بهتر درک بکنیم که ما متر و معیارهای درستی برای انتخاب رهبران کسب و کار یا رهبران سیاسی نداریم.
صرفا بر اساس یه سری پارامترهای خاص مثل قیافه و ظاهر طرف میایم قضاوت میکنیم و اون آدم رو انتخابش میکنیم.
به عبارت بهتری ماها برای انتخاب کردن فیلتر ظاهر آدمها خیلی مهمتر از فیلتر صفت روانی اون آدمه.
یا اصلا بهتره این مدلی بگیم که ما هیچ فیلتر خاصی روی صفت روانی آدمها نداریم.
یه آدم سایکوپات خودشیفته میتونه بیاد با یه ظاهر کت و شلواری و مرتب ما رو به راحتی فریب بده و به قدرت برسه.
و جالبه که بدونید این مورد رو هم بررسی کردند و دیدند که بله بیشتر مردم آدمایی که فاسد بودند یا ویژگی های روانی خوبی نداشتند ولی در نقطه مقابل خوش لباس و خوش صحبت بودن رو قابل اعتمادتر دیدند.
یعنی انگار اینجوریه که این مدل آدما خودشون رو شبیه به آدمای اجتماعی و نوعدوستی در میارن و یواشکی بین ماها نفوذ میکنن.
این نگاه سوم بخشی از تقصیر ما توی فاسد شدن قدرتمندان رو داره نشون میده.
پس تا اینجا سه تا عامل رو دیدیم.
مورد اول فضایی بود که قدرت برای فساد ایجاد میکنه.
مورد دوم تمایل بیشتر آدمای فاسد برای کسب قدرت.
و مورد سوم تاثیری که درک ناقص ما بر اساس قضاوت ظاهری روی به قدرت رسیدن این آدما ایجاد میکنه.
ولی خب باید توجه داشته باشیم که فقط همین سه عامل نیست.
یه عامل چهارمی هم وجود داره.
عامل چهارم تاثیر محیط و فرهنگه.
بد نیست بدونید که توی نیویورک یه قانونی وجود داشت که اگه دیپلماتها تخلفات رانندگی داشته باشن براشون قبض جریمه صادر میشه ولی مجبور نیستن که حتما قبض رو پرداخت کنن.
و خب نتیجه هم این بود که توی یه بازهی پنج ساله متوجه شدن که حدود صد و پنجاه هزار قبض جریمه که ارزشش حدود هجده میلیون دلار بوده برای این آدما صادر شده ولی هیچ کس هم پرداخت نکرده هجده میلیون دلار.
عدد خیلی بزرگیه دیگه.
این عدد رو وقتی که شهردار نیویورک متوجه میشه میاد یه قانونی سال دوهزار و دو میذاره.
قانون این بوده که اگه یه دیپلمات سه بار جریمه بشه پلاک ماشینش کنده میشه.
اینجا یه نتیجه شگفت انگیز رقم خورد.
چه اتفاقی افتاد؟
دیپلماتهای سازمان ملل که قراره خودشون آدمایی باشن که مدافع صلح و دوستی هستن، بعد از این جریمه میزان تخلفات شون به حد خیلی زیادی کم شد و خب وقتی که بررسیهای های بیشتری روی تاثیر این قانون انجام دادند و متوجه شدند که قبل از این قانون کویت و مصر بیشترین میزان جریمه ها را داشتند.
اما خب سه تا کشور سوئد و نروژ و ژاپن حتی قبل از این قانون هم میزان تخلفات شون صفر بوده.
اینجا فهمیدند که برای این دیپلماتها قانون تنها عامل بازدارنده نبوده.
و خب در نهایت یک نکته خیلی خیلی خیلی جالب و کاربردی از دل این بررسی ها کشیدن بیرون.
چی بود اون نکته؟
نکته این بود که میزان فسادی که دولتهای کشورهای مختلف انجام میدادند دقیقا به مقدار همین جریمه ای بود که برای دیپلمات های این کشور توی نیویورک صادر میشد. چرا؟
میگم این نکته خیلی خیلی مهم و جالبه.
چون این رو متوجه بشیم که این یه باور خیلی غلطه که رفتار آدمها فقط نماینده ذات خودشونه و تاثیر فرهنگ و شرایط محیطی رو اصلا داخلش نبینیم.
بله واقعا فرهنگ و شرایط محیطی خیلی توی میزان فساد آدم ها تاثیر داره.
به طور کلی این نگاه چهارم این رو به ما میخواد برسونه که وقتی میخوایم سیستم های قدرت رو طراحی بکنیم باید بیاییم شرایط و فرصت های موجود برای فساد رو به شدت زیر ذره بین قرار بدیم.
یا به عبارت بهتری بیایم بررسی بکنیم که فارغ از ذات آدم ها، محیط چقدر می تونه اثر داشته باشه که آدم ها به فساد کشیده بشن.
و خب اینجا برای اینکه بتونیم اثر این قضیه رو کمتر بکنیم باید توجه ویژه ای به نهادهای نظارتی داشته باشیم.
یعنی روزنامه ها، جناح های رقیب یا حتی دادگاههای عالی باید بتونن به صورت مستقل و حتی بی رحمانه ای روی عملکرد رهبران نظارت داشته باشن.
برای اینکه صحبتم رو بهتر درک کنید بذارین یه گریزی به تاریخ بزنیم و بریم سراغ کشور بلژیک.
لئوپولد دوم به عنوان پادشاه سازندگی مطرح شد.
توی بلژیک یه مرد خیلی شریف و یه شاه عادل بود اما وقتی که این کشور اومد کنگو رو مستعمره خودش کرد.
انقدر جنایت های مختلفی توی این کشور انجام داد که هنوزم که هنوزه نظیرش توی تاریخ دیده نمیشه.
بد نیست بدونید که مردم کنگو توی دوران استعمار مجبور به انجام کار اجباری توی مزرعه های یونولیت بودن که خیلی از اون ها هم با شلیک مستقیم کشته میشدن، مورد تجاوز قرار میگرفتن و حتی دستاشون قطع میشد.
چرا دستاشون قطع میشد؟
چون اون دوران قانون این بود که توی کنگو هر سربازی که برای کشتن برده های فراری از اسلحش استفاده کنه باید دست جسد رو قطع بکنه و بیاره که مشخص بشه تیراندازی بی دلیل نبوده.
و خوب نتیجه این قانون هم این شد که سربازا می رفتن شکار و تفریح ولی عصر هم میرفتن توی یه روستا.
یه عده زیادی رو جمع می کردن و دستاشون رو قطع می کردن که بیارن تحویل اسلحه خونه بدن و خب این وسط هم آدمهای بیگناه زیادی به خاطر خونریزی و عفونت از دنیا میرفتند.
و واقعا عجیبه.
لئوپولد که خیلیها اون رو به عدالت و مهربونی و شاه خوب بودن میشناختند، الان به یه دیکتاتور تمام عیار تبدیل شده بود.
چرا این اتفاق افتاده بود؟
چرا این آدم این رفتار دوگانه رو داشت؟
علت اصلیش به خاطر نبودن نظارت توی کنگو بود.
بله، نظارت و مهار قانونی خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکنید روی زندگی ماها اثر داره.
باز برای اینکه بهتر این صحبت رو درک بکنیم بذارید یه مثال بزنم.
اگه از اکثر آدما بپرسین که خشنترین موجود طبیعت یعنی اونی که بیشتر از همه همنوع خودش رو میکشه چیه، شاید اکثرا بهتون بگن ما آدما.
اما خب وقتی که به آمار واقعی نگاه میکنیم میبینیم که برای بیشتر حیوونای وحشی نرخ کشته شدن به دست همنوع یه چیزی در حدود ده درصده.
یعنی مثلا از هر صد تا یوزپلنگ هشت تاشون توسط یه یوزپلنگ دیگه کشته میشن.
یا مثلا این عدد برای گرگها دوازده درصده؟
برای ما آدما این عدد چقدره؟
حدود هفت دهم درصد یا به عبارت بهتر کمتر از یه درصد.
و خب نکته اینجاست که در طول تاریخ همیشه این عدد انقدر کوچیک نبوده.
توی دوران گذشته هم آدما احتمالا به اندازه حیوونای دیگه خشن بودن و مثلا یکی که قوی تر بوده می تونسته یه ضعیف رو بکشه و غذاش رو برداره.
ولی یه تغییری باعث شده که ما خشونت رو کنار بذاریم.
چی بود اون تغییر؟
توانایی ما آدما در پرتاب کردن دقیق اشیاء.
یعنی ما موفق شدیم تنها گونه ای بشیم که میتونه سنگ و نیزه رو از راه دور پرت کنه و بزنه تو سر یکی دیگه.
حالا شاید اینجا بپرسین که خب این چه ویژگی ای به ما داده؟
جوابش اینه که این کار باعث شده که کشتن در انحصار قویترین ها باقی بمونه.
یعنی یه بچه ای که مهارت خوبی توی پرتاب کردن نیزه داره بتونه یه مرد قوی هیکل رو از پا در بیاره.
طبیعتا اتفاقی که اینجا افتاد این بود که بهای قتل برای ما بالا رفته و دیگه مردم اینطوری نبودن که راه برن و صرفا چون زور دارن دست به دزدی و تجاوز و قتل و خیلی چیزای دیگه بزنن.
و خب بد نیست بدونید که همین یه تغییر ساده، یه مدل نظارت و کنترل روی رفتارهای ضد اجتماعی به وجود آورد و باعث شد که همنوع کشی ما یه دفعه نسبت به بقیه گونه های دیگه افت شدیدی پیدا کنه.
خب این چه معنی برای ما داره؟
معنیش اینه که اگه قدرتمندان توی جایگاهی قرار بگیرن که کسی روی خشونت و فسادشان نظارتی نکنه، اینا برمیگردن به همون ذات قبلیشون.
یعنی همون نرخ خشونت ده درصد یعنی همون شرایط لئوپولد که به نظر ما ضد اجتماعی می آید.
در همین زمینه بد نیست به یک آزمایش جالب دیگر هم اشاره کنیم.
آزمایش ریتم صفر که توسط مارینا آبراموویچ توی سال 2008 انجام شد.
ماجرا از این قرار بود که مارینا رفت وسط یک موزه و اعلام کرد که من طی مدت شش ساعت مثل یک شی بی حرکت و بدون هرگونه واکنش اینجا وایمیستم.
بقیه افراد هم اجازه دارند که هر کاری میخوان با من انجام بدن.
حتی یه برگه هم نوشت و امضا کرد که مسئولیت هر اتفاقی بیفته به عهده خودمه.
علاوه بر اینا در کنار خودش یه میز هم قرار داده بود که روی این میز 10 تا وسیله وجود داشت که هر کسی میخواست میتونست ازش استفاده کنه.
وسایل هم مختلف و متنوع بودند.
از دستمال ابریشمی گرفته تا گل تا آب، تا ابزارهای شکنجهای مثل چاقو و تیغ و زنجیر و سیم و حتی اسلحه پر.
اولش که آزمایش شروع شد، همه آدمها رودرواسی داشتند.
یه نفر نزدیک شد مارینا رو بوسید و یه نفر دیگه هم بهش گل داد.
یه سری آدمای دیگه هم باهاش شوخی میکردن.
مثلا شروع کردن قلقلکش دادن یا حتی یه سری دیگه بلندش کردن و جابجاش کردن.
کم کم هر چی میگذشت اوضاع بدتر میشد.
یعنی مثلا یه نفر اومد لباساش رو با تیغی که روی میز بود تیکه تیکه کرد.
نفر بعدی اومد با زنجیر دست و پاش رو بست.
یه نفر دیگه بهش آب پاشید و بقیه آدما که دیدن مارینا هیچ واکنشی نشون نمیده رفتارهای تهاجمی تر انجام دادن.
مثلا کم کم بهش تعرض کردن، به جاهای خصوصی بدنش دست زدن و حتی از این هم فراتر رفتن.
شروع کردن بهش آسیب رسوندن.
اولش با تیغ ریش تراشی اومدن گردنش رو مجروح کردن.
یه نفر دیگه اومد خارهای گل رو به بدن اون آدم فرو کرد و حتی بد نیست بدونید این قضیه تا جایی پیش رفت که یه نفر تفنگ دستش گرفت و اون رو تا بالای گیجگاه مارینا برد که دیگه اینجا بقیه آدما وارد شدن و تفنگ رو گرفتن و از پنجره پرت کردن بیرون.
بالاخره به هر طریقی بود این 2 3 ساعت به پایان رسید و بعد از تموم شدنش هم همه ی آدمایی که داشتن اذیتش میکردن به سرعت اتاق رو ترک کردن.
حتی جرات نداشتم به چهره ش نگاه کنم.
چون خودشون از رفتار خودشون خجالت زده شده بودن.
با این حال هدفش از انجام این آزمایش این بود که به ما نشون بده که اگه شرایط برای آدمایی که به خشونت گرایش دارن مهیا باشه، اونا خیلی سریع و راحت میتونن به همنوع خودشون آسیب برسونن.
علاوه بر اینکه اثبات کرد خیلی راحت آدما قانع میشن که از شخصی که از خودش دفاع نمیکنه یا نمی جنگه به راحتی بهره کشی کنن.
این پژوهش، پژوهش خیلی مهمی بود که نشون داد چطور آدما قادرند تحت تاثیر محیط توی محدوده و مرز ادب و احترام حرکت کنن و زندگی اجتماعی و متمدنانه داشته باشند.
اما موقعی که این محدودیت ها برداشته میشه اونا قادرند این نقاب و ماسک مدنیت رو از چهره شون بردارن و طبیعت و غریضه خشن خودشونو بروز بدن.
و در نهایت به این رسیدند که هدف قوانین رفتاری که جامعه بر ما تحمیل میکنه محدود کردن خشونت و طبیعت وحشی آدما هست.
چون این خشونت و طبیعت وحشی آدما که در طی چندین قرن مدنیت خفه شده ممکنه در عرض چند دقیقه آشکار بشه و اسیب های جدی بزنه.
بد نیست بدونید که مارینا چند سال بعد از انجام این آزمایش اعلام کرد که وقتی اون شب من به هتل برگشتم دیدم که یه دسته از موهام در عرض چند ساعت سفید شده و وقتی علتش رو بررسی کردم دیدم که خودداری و عدم واکنش توی همچین موقعیت هایی چقدر هزینه سنگینی به آدم تحمیل میکنه.
در نهایت هم به این اشاره میکنه که وقتی شما منفعل باشید هم خودتونو نابود میکنید هم بخش نابودگر بقیه رو بیدار میکنید یا به عبارت بهتری منفعل بودن باعث میشه آدمایی که به شرارت میل دارن وحشی و وحشی تر بشن و با زورگویی میان اخلاق و کرامت انسانی شما رو نادیده میگیرن.
یه مروری بکنیم کل اپیزود رو.
گفتیم که اولا قدرت میتونه آدما رو فاسد کنه.
مورد دوم این که آدمای فاسد بیشتر تمایل دارن به قدرت برسن.
مورد سوم هم این بود که ما معیارهای درستی برای درک و پیشگیری از فساد نداریم و مورد آخر هم این بود که با افزایش قدرت و کاهش نظارت، شانس تقلب توی اون محیط افزایش پیدا میکنه و در نهایت فساد بیشتر میشه.
ولی خب مورد پنجم که میخوام بگم اتفاقا خیلی سادهست.
یعنی همون چیزیه که ماها میگیم آب نیست وگرنه شناگر ماهری هست.
واقعا چند بار پیش میاد که یه آدم عادی توی زندگیش در مورد جون یکی دیگه تصمیم بگیره؟
یا مثلا در کل طول زندگیمون چند بار پیش میاد که ما به یه منبع پول زیاد یا یه رانت بزرگ برسیم و به این فکر کنیم که این پول رو برای خودمون برداریم یا خرج خیر عمومی بکنیم؟
یعنی واقعا این مدلیه که اکثر آدمها فکر میکنن من اگر مثلا هزار میلیارد تومن میتونستم اختلاس بکنم قطعا این کار رو نمیکردم.
ولی خب اگه توی اون موقعیت قرار بگیریم احتمالا رفتارهای دیگه ای انجام میدیم و برای کار اشتباه خودمون توجیهاتی مختلفی میاریم.
تازه بدترش خیلی وقتا ممکنه جلوی یه میلیون یا ده میلیون تومن پول رشوه هم نه نگیم چی می خوام بگم.
می خوام بگم قدرت همراه با خودش فرصت ها و وسوسه هایی داره که ماها از این پایین که هستیم خیلی درک درستی ازش نداریم.
ما خیلی وقتا میگیم که بله اخلاق حکم میکنه که مردم توی اعتراض ها آزاد باشن و کشتن و سرکوبشون اصلا کار درستی نیست.
ولی خب توی دنیای واقعی خودمون اصلا تحمل یه کامنت مخالف توی اینستاگرام رو نداریم و بعضا رفتارهای تندی انجام میدیم که شاید واقعا خیلی از دیکتاتور ها هم این مدلی با مخالفانشان برخورد نمیکردن.
یا مثلا یه مثال دیگه ای که میشه زد اینه که توی یه سری از خونواده های مذهبی اگه یه نفر عقاید غیر مذهبی داشته باشه و مثلا حجاب رو رعایت نکنه.
ممکنه اعضای اون خونواده این آدم رو طرد و تحقیر و حتی سرزنشش کنن.
در صورتی که همین خونواده خودشون منتقد و مخالف سرسخت گشت ارشاد هستن.
یا مثلا خیلی وقتایی که از دست آدمای مختلف حرص میخوریم و اعصابمون رو خرد میکنن، به این فکر میکنیم که اگه من پول و قدرت داشتم این آدم رو به خاک سیاه می نشوندم و بدبختش میکردم.
نکته اینجاست که ما خیلی هامون درونا دیکتاتور هستیم ولی هنوز قدرت به دستمون نیفتاده.
پس مسئله اول این شد که ما توی اون جایگاه قرار نگرفتیم که بدونیم چه تصمیمی میگیریم و چه کاری انجام میدیم و اگه توی موقعیت مشابه قرار بگیریم ممکنه که ما هم واقعا فساد بکنیم.
از طرف دیگه باید به این هم توجه داشته باشیم که ماها برای این موقعیت های وسوسه انگیز تمرینات کافی نداشتیم.
یعنی ما اگه بخوایم هم یه پولی بدزدیم اونقدر بی تجربه هستیم که خرابکاری بکنیم و در نهایت هم بگیم که نه، این کار، کار من نیست و من آدم فاسدی نیستم، پس بهتره که اصلا سراغش نرم.
ولی خب برای قدرتمندها این داستان متفاوته.
اونا انقدر این فرصت براشون وجود داشته که یاد بگیرن چطور میتونن به خوبی بد بشن.
برای اینکه بهتر داستان رو درک کنید از خودتون این سوال رو بپرسین که الان من تصمیم میگیرم برم حتما فساد بکنم.
واقعا چه فسادی از دست من و شما بر میاد؟
چه قدرتی داریم که بتونیم فساد بکنیم؟
چی می خوام بگم؟
می خوام بگم نباید نگاه تک بعدی داشته باشیم چون وقتی میشینیم این مدلی بررسی میکنیم رابطه قدرت و فساد رو میبینیم که دلایل متعددی برای فساد قدرتمند وجود داره.
اینم مورد پنجم.
مورد ششم اینه که احتمالا شنیدید که فضای سینما خرابه.
مثلا احتمالا شنیدید که هنرمندا روابط ناجور دارن مواد مخدر مصرف میکنن، پول شویی می کنند و کلی کارای ناشایست دیگه.
اینجا ممکنه یه نفر بگه که خب یه بازیگر مشهور هم پول داره، هم قیافه داره هم بقیه ازش خوششون میاد و طبیعتا زمینه برای رفتارهای جنسی نامتعارف برای این سن خیلی بیشتره تا مثلا برای یه نجار.
اما خب یه عامل مهم دیگه هم اینجا وجود داره که ما بهش توجه نمیکنیم.
عامل زیر ذره بین بودن.
فرض کنید که شما دو تا کانال خبری رو باز می کنید و یکیش نوشته که یه آقایی به اسم پرهام شهرمی که نجار هم هست به یه خانم که مشتریش بوده تجاوز جنسی کرده.
اون کانال رو باز می کنید می بینید که نوشته بهرام رادان به یه خانم حرف ناجور زده.
کدوم یکی از این دو تا برای شما بار خبری بزرگتری داره؟
احتمالا بهرام رادان.
یعنی درسته که کار اون آقا شهرام توش فساد بوده و فساد خیلی بزرگتری هم بوده ولی خبر بهرام رادان برای ما جذابتره و خب طبیعتا این خبر رو بیشتر برای هم تعریف میکنیم و همین عامل باعث میشه که کم کم همه مردم بگن اوه اوه ببین توی سینما چه خبره!
ولی خب در عین حال کسی در مورد اون نجار اصلا حرفی هم نمیزنه.
پس نکته ششم این شد که قدرتمندان حتی اگه فسادهای کوچیکی هم انجام بدن خیلی بیشتر به چشم میاد.
مثلا رابطه کلینتون و منشیش رو هنوز یادمونه دیگه یه رسوایی بزرگ بود ولی اگه همین کار رو مالک یه کتابفروشی زیر پل کریمخان تهران انجام میداد اصلا بهش توجه خاصی نمیکردیم.
این شش تا موردی که گفتیم موارد مهمی هستند که به ما درک درستی از رابطه ی قدرت و فساد میده.
واقعا این موضوع انقدر جذابه و اینقدر پژوهش و کتاب و چیزای مختلف در موردش گفته شده که میشه حرف های خیلی بیشتری زد و عوامل بیشتری هم بررسی کرد.
اما حس میکنم که تا اینجا هم یه درک کلی از موضوع پیدا کردید هم یه درک درست از روش شناسی مطالعه این رابطه.
حالا شاید تا اینجای اپیزود شما شنیده باشید و بگید که خب اوکی درک کردیم رابطه قدرت و فساد رو.
فهمیدیم که عوامل مختلفی روش اثر داره.
اما خب ما چه کاری میتونیم بکنیم که خودمون رو از این فساد دورتر بکنیم و به طور کلی یه جامعه پاک تر بسازیم؟
اصلا در این زمینه کاری از دست ما بر میاد یا نه؟
جواب اینه که بله کارهای زیادی هم میشه انجام داد.
اولین و مهم ترین کار اینه که برای تفکر آزاد تلاش کنی.
یعنی مثلا اگه انتخاباتی داره برگزار میشه ما نگیم که فلانی چون از حزب رقیبه حتما چیزایی که میگه بده.
درستش اینه که ما باید یاد بگیریم که بدون سوگیری حرفای نامزدها رو بشنویم و ببینیم که کدومشون میتونن برای ماها بهتر باشن.
کار دومی که باید انجام بدیم اینه که از روی چهره ی آدما قضاوت نکنیم.
به جای این کار بیایم با نگاه کردن به رزومه ی مکتوب و شواهد عینی قابل استناد در مورد یه آدم قضاوت کنیم.
چون یه خطایی که خیلی از ماها داریم اینه که یه آدمی که خوش قیافه است و از لحاظ ظاهری با معیارهای ما میخونه، خطاهاش رو نادیده میگیریم و دنبال شواهدی میگردیم که بگیم این بابا آدم خوبیه.
و خب خیلی وقتا میشه که یه نفر که قیافه ی درستی نداره میگردیم داخلش چیزایی پیدا میکنیم که اون آدم رو ردش کنیم.
مورد آخر هم اینه که از اولش تمرین کنیم و به بچه هامون یاد بدیم که اگه به قدرت رسیدند و امکان فساد براشون وجود داشت پاکدست بمونن.
شما وقتی بچه رو با کنترلگری به زور پاک نگه میدارید، اصلا مشخص نیست که وقتی این آدم برای اولین بار با کار خلاف مواجه میشه چه بلایی سرش میاد و چه کارایی انجام میده.
مهم اینه که بچه ها رو تمرین بدیم که با وجود امکان دسترسی به کار خلاف اونا، خودشون رو پاک نگه دارن.
اینم از آخرین نکته.
اپیزود امروزمون تمام شد.
سعی کردیم یه درک درستی از رابطه قدرت و فساد بدیم.
درک درست رابطه قدرت و فساد خیلی اهمیت داره چون اولا دیدگاه و قضاوتهای درست تری نسبت به آدمها انجام میدیم و حتی توی انتخاب هامون هم درست تر عمل میکنیم.
هم اینکه اگه عوامل قدرت و فساد رو به طور درست درکش کنیم.
خودمون هم اگر روزی به جایگاه قدرت رسیدیم یاد میگیریم که همچنان پاکدست باقی بمونیم و تن به فساد ندیم.
امیدوارم که از روند این اپیزود رضایت داشته باشید و اگر روزی به قدرت رسیدید بتونید پاکدست باقی بمونید.
معرفی اپیزود قدرت و فساد
احتمالا شما هم ابن جمله رو زیاد شنیدید که قدرت فساد میاره، ولی خب این جمله هم درسته هم نادرست. عوامل خیلی زیادی دخیل هستند که باعث میشن قدرت به فساد منجر بشه. به عبارت بهتری قدرت پتانسیل ایجاد فساد رو ایجاد میکنه.
در این اپیزود در مورد همین موضوع صحبت میکنیم. عوامل مختلفی که باعث میشه قدرتمندان از قدرتشون به جای انجام کارهای درست استفاده کنند رو بررسی میکنیم و به این اشاره میکنیم که چطور میشه جلوی این روند رو گرفت.
فایل صوتی اپیزود 79
متن اپیزود قدرت و فساد
منابع اپیزود 79
به زودی منابع اضافه می گردند ...
2 پاسخ
شما اصلا صدای خوبی برای پادکست ندارید، طراح و نویسنده و کارگردان بمانید.
این صدا جواب نمیده برادر
با تشکر فراوان بخاطر این همه زحمت و وقت و انرژی که میگذارید تا شاید کمی سطح سواد فرهنگی اقتصادی و روانی جامعه بهبود پیدا کند . تمام اپیزودهایتان را گوش کردم و همه عالی بودند. نکته قوت پادکست تان، بیانی شیوا و ساده و کامل و دقیق و بدن غرض از تمام جنبه های یک مساله است.