کتاب شدن (Becoming) که در سال ۲۰۱۸ منتشر شد، داستان زندگی میشل اوباما با نام خانوادگی اصلی رابینسون را تعریف میکند. او در یک خانوادهی صمیمی و در محلهای کارگرنشین در شهر شیکاگو به دنیا آمد. میشل به یک زن قوی و مستقل تبدیل شد و بهطور اتفاقی با مردی به نام باراک اوباما آشنا و عاشق او شد. این کتاب داستان زندگی زنی است که نهتنها فکرش را هم نمیکرد روزی اولین بانوی اول آفریقایی-آمریکایی شود؛ بلکه در شرایطی بسیار خاص و سخت توانست راهی پیدا کند تا به فردی منحصربهفرد تبدیل شود.
میشل اوباما از دانشگاه پرینستون فارغالتحصیل شد، سپس به دانشکدهی حقوق هاروارد رفت و بعد از آن به شرکت حقوقی معروف سیدلی و آستن در شیکاگو پیوست. او مدتی در دفتر شهردار شیکاگو کار کرد و بعد مدیر اجرایی برنامهی مشاورهی جوانان در سازمانی به نام همپیمانان مردمی (Public Allies) شد. بعد از آن، در جایگاه مدیر اجرایی امور اجتماعی مرکز پزشکی دانشگاه شیکاگو مشغولبهکار شد. میشل بعد از اینکه بانوی اول ایالات متحده شد، کتابهای زیادی نوشت و در بخشهایی مانند حمایت از سلامت کودکان و مسائل خانوادههای نظامی فعالیت میکرد. کتاب شدن از آثار معروف اوست.
داستان الهامبخش سفر زنی از محلهی جنوب شیکاگو تا کاخ سفید.
تاریخ: ۱ آوریل ۲۰۰۹. مکان: لندن. محل دقیق: کاخ باکینگهام.
برای میشل و باراک اوباما روز مهمی است. قبل از این در ژانویه، باراک بهعنوان رئیسجمهور ایالات متحده سوگند یاد کرده است. حالا او و میشل در مراسم پذیرایی اجلاس جی۲۰ حضور دارند و افرادی تازهوارد در صحنهی جهانی دیده میشوند. میشلی که در جنوب شیکاگو بزرگ شده، دارد با آنگلا مرکل و نیکولا سارکوزی خوشوبش میکند و پیشغذا میخورد. این تجربه خیلی هیجانانگیز است؛ اما او هنوز مطمئن نیست که در این محیط تازه و عجیب چطور رفتار کند.
نزدیکهای آخر مهمانی، ملکهی انگلستان ناگهان در سمت راست میشل ظاهر میشود. هر دو در طول شب صحبتهای کوتاه و رسمی با هم داشتهاند. وقتی ملکه به کفشهای میشل نگاه میکند و میگوید: «خب، این کفشها خیلی راحت نیستند، اینطور نیست؟» فضا کمی دوستانهتر میشود. هر دو اعتراف میکنند که پاهایشان درد گرفته است و با هم میخندند. در این لحظه، میشل بهطور طبیعی دستش را روی پشت ملکه میگذارد؛ همانطور که موقع صحبت کردن با هر آدم دیگری این کار را میکند.
در آن زمان، او نمیدانست که این کار خلاف پروتکلها و استانداردها است. روزنامههای زرد طوری رفتار کردند که انگار او یک جنایت بزرگ یا حداقل یک اشتباه وحشتناک مرتکب شده است. چطور جرئت کرده به ملکه دست بزند! اما میشل بهجای اینکه از خجالت سرش را پایین بیندازد، از این کارش دفاع کرد. شاید کار درستی نبوده باشد؛ اما یک کار انسانی بود. علاوه بر این، ملکه هم جواب حرکت او را داده بود و دستش را روی پشت میشل گذاشته بود.
این صحنهی کوچک چیزهای زیادی دربارهی شخصیت خونگرم میشل اوباما نشان میدهد: او زنی قوی و درعینحال مهربان است که میخواهد همهی کارها را درست انجام دهد و هنوز هم دنبال پیدا کردن نقاط مشترک است. بله، او اهل بحث هم هست. کتاب شدن، داستان زندگی او را تعریف میکند و میگوید که میشل چطور به جایگاهی که امروز دارد، رسیده است.
یکی از اولین خاطرات میشل اوباما، شنیدن صدای نواختن کلیدهای پیانو است. برای او این صدا، نماد بلندپروازی بود. در اتاق زیر اتاق خوابشان، عمهی بزرگش، رابی، پیانو درس میداد. میشل هر روز صدای تلاش دانشآموزان رابی را برای نواختن آهنگهایشان میشنید. این صداها چنان تأثیری بر میشل گذاشت که او در سن چهار سالگی مشتاق به یادگیری شد. میشل مطمئن بود که میخواهد پیانو یاد بگیرد.
او در دوران اواخر دههی شصت میلادی در محلهی ساحل جنوبی شیکاگو زندگی میکرد؛ زمانی که ناآرامیهای سیاسی و اجتماعی در جریان بود؛ اما میشل کوچکتر از آن بود که از اتفاقات بیرون از خانه سر در بیاورد. خانوادهی صمیمی او چهار عضو داشت: برادرش کریگ که دو سال بزرگتر از او بود، پدرش که در یک کارخانهی تصفیهی آب کار میکرد و عاشق تیم بیسبال شیکاگو کابز بود و مادرش که خیاط ماهری بود و در زمینهی جمعآوری کمکهای مردمی فعالیت میکرد.
یکی از چیزهایی که خانوادهی آنها را به هم نزدیکتر میکرد، موسیقی بود. در خانهشان پدرش همیشه مشغول نواختن آهنگهای جاز بود و در خانهی پدربزرگش، در هر اتاق یک بلندگو به سیستم استریو وصل بود. در دورهمیهای خانوادگی، ترکیبی از صداها و سازها خانه را پر میکرد: الا فیتزجرالد، جان کولترین، مایلز دیویس. پدرش که همه او را با نام «Southside» یعنی بخش جنوبی شیکاگو میشناختند، کسی بود که اولین آلبوم را برای میشل خرید: آلبوم کتاب سخنگو از اِستیوی واندر.
اما یادگیری موسیقی داستان متفاوتی داشت؛ زیرا رابی بسیار سختگیر بود. وضعیت بدنی او بینقص، عینک مطالعهاش همیشه بر گردنش آویزان بود و با سختگیری کارها را بررسی میکرد. او غالباً دانشآموزانش را سرزنش میکرد؛ بااینحال، میشل مشتاق بود که رضایت او را جلب کند.
اگر نواختن پیانو را یاد گرفته باشید، میدانید که یکی از اولین گامها پیدا کردن نت «دو وسط» است. این نت مانند یک نقطهی راهنما عمل میکند؛ دانستن محل آن به شما کمک میکند تا دستهای خود را بهدرستی روی کلیدها قرار دهید؛ اما وقتی چهار سال دارید و جلوی ۸۸ کلید پیانو نشستهاید، پیدا کردن «دو وسط» کار آسانی نیست. خوشبختانه، کلید «دو وسط» در پیانوی خالهی رابی یک شکاف داشت و بهراحتی پیدا میشد. در کل میشل شاگردی مشتاق بود و پیشرفت سریعی داشت، شاید از نظر رابی کمی زیادی سریع. طولی نکشید که میشل سعی کرد مستقیم به سراغ آهنگهای پیشرفتهتر کتاب موسیقی برود. این موضوع بهجای اینکه رابی را تحتتأثیر قرار دهد، او را خشمگین کرد و اصرار داشت میشل همان کاری را که به او گفته شده، انجام دهد و گام به گام پیش برود.
در نهایت اولین تکنوازی بزرگ میشل فرا رسید. سالی یک بار، رابی دانشآموزانش را به سالن موسیقی دانشگاه روزولت میبرد. میشل موهای خود را دماسبی بست و یک لباس زیبا پوشید. او آمادهی درخشیدن بود؛ اما وقتی پشت پیانو نشست، خشکش زد. کلید شکستهای نبود. «دو وسط» کجا بود؟ در همین لحظه، رابی به کمکش آمد. او بهآرامی وارد صحنه شد، مثل یک فرشتهی نگهبان دستش را روی شانهاش گذاشت و کلید درست را نشان داد. حالا میشل میتوانست اجرای خود را شروع کند.