در کتاب آموزش یک سرمایهگذار ارزشی (2014)، گای اسپیر در مورد سیر تحول خود از یک مدیر صندوق سرمایهگذاری پرشور در وال استریت به یک سرمایهگذار ارزشی موفق صحبت میکند. اسپیر با به اشتراک گذاشتن داستان شگفتانگیز خودش و دانشی که در طول مسیر به دست آورده است، مطالب جالبی در مورد آنچه او انتخاب بین یک زندگی اخلاقی و موفقیت مالی مینامد، ارائه میدهد. اسپیر همچنین با تحسین از افرادی را که بیشترین تاثیر را بر زندگی حرفهای او داشتهاند و تاثیر هر یک از آنها بر ذهنیت و حرفهاش، ذهنیت خود را توضیح میدهد.
گای اسپیر یک سرمایهگذار ساکن زوریخ است که به مدت 17 سال صندوق آکوامارین را اداره میکرد و به یک شخصیت برجسته در بین سرمایهگذاران تبدیل شد. او از وارن بافت و مونیش پابرایی الهام گرفته است. او اکنون یک مفسر مالی در رسانهها است.
چگونه میتوان در صنعت مالی کار کرد بدون اینکه اخلاق را زیر پا گذاشت؟
فرض کنید قرار است مقداری پول بدهید و دیدگاه و روش زندگی خود برای همیشه تغییر دهید. به چه عددی رضایت میدادید؟ این عدد برای گای اسپیر 650 هزار دلار بود. پولی که برای ناهار خوردن با وارن بافت پرداخت شد، کسی که میتوانست ابزارهای لازم را برای تبدیل او از یک سرمایهگذار بیرحم و ناراضی به یک سرمایهگذار ارزشی شاد، در اختیارش قرار دهد. خوشبختانه برای اسپیر، حدس او درست بود و وقتی گرانترین وعده غذایی زندگیاش را تمام کرد، به آدم دیگری تبدیل شد.
اسپیر که در دانشگاه آکسفورد تحصیل کرده بود، در دنیای مالی به فردی هوشمند و جاهطلب تبدیل شد و در یک حرفه موفق اما معمولی، قدم گذاشت. تنها مشکل اینجا بود که او ناراضی بود. او بیشتر وقت خود را در محیط کاری، که کاملا از آن متنفر بود میگذراند و همین موضوع او را مجبور کرده بود تا اخلاق را به خطر انداخته و به گفته خودش، به انسانی پست و پلید تبدیل شود.
در نهایت کاری که او انجام داد همکاران و دوستانش را شگفتزده کرد این بود که: او یک ذهنیت تجاری کاملا متفاوت کشف کرد که شامل شکستن بسیاری از قراردادهای موجود در دنیای مالی بود.
با وجود اهمیت آموزش، دانشگاهها گاهی مهارتهایی را آموزش میدهد که به سادگی نمیتوان آنها را در دنیای واقعی اعمال کرد. به عنوان مثال، افراد تحصیلکرده از مدارس کسب و کار برتر، بحران مالی 2007-2008 را پیشبینی نکردند. چرا؟ چون نقصهایی فاحش در نحوه آموزش دانشجویان در این موسسات وجود دارد.
مدارس و دانشگاههای کسب و کار به دانشجویان کمک میکنند تا مهارتهای فنی خاصی را بر اساس نظریههای موجود بدست بیاورند. با این حال، این نظریهها از شرایط دنیای واقعی غفلت میکنند و به همین دلیل است که در دنیای واقعی کسب و کار اعمال نمیشوند.
نظریهها و مدلهای اقتصادی با این فرض ایجاد میشوند که فرد، اطلاعات کاملی در اختیار دارد ولی میدانیم که در واقعیت، اوضاع هرگز به این سادگی نیست. قیمت گوشت را در نظر بگیرید. از نظر تئوری، میتوان محاسبه کرد که گوشت باید چقدر قیمت داشته باشد. شما میتوانید تعداد فروشگاههایی که گوشت میفروشند، تعداد خوکهای ذبح شده و تقاضا را بررسی و سپس قیمت ایدهآل را محاسبه کنید. اما به هیچ وجه این قیمت، با قیمت بازار مطابقت نخواهد داشت. عوامل زیادی وجود دارند که باید در نظر گرفته شوند. به عنوان مثال، فروشگاههای واقع در مکانهای خاص، مانند ایستگاههای قطار، گوشت خوک خود را گرانتر خواهند فروخت و در نقطه مقابل، فروشگاههای دیگری هم هستند که گوشت خوک خود را ارزانتر عرضه میکنند.
از آنجایی که داشتن تمام این اطلاعات در دنیای واقعی غیرممکن است، نظریههای تدریس شده در مدارس کسب و کار با واقعیت مطابقت ندارند. آموزش رسمی، بیش از حد بر عقلانیت تمرکز دارد و قدرت احساسات و تفکر انتقادی انسان را نادیده میگیرد. در دانشگاه تفکر منطقی ارزشمند محسوب میشود، در حالی که روشهای غیر متعارف تفکر، محکوم میشوند. بنابراین اگر در مطالعات خود به ایده یا استدلالی برسید که با هنجارهای علمی تفاوت دارد، احتمالا آن را برای خود نگه میدارید، زیرا به اشتراک گذاشتن آن ممکن است منجر به متهم شدن شما شود.
علاوه بر این، اگر شما یک متفکر منطقی هستید، یک موسسه عالی میتواند به شما احساس باهوش بودن بدهد. بسیاری از افراد با مدرک ممتاز فکر میکنند که همه چیز را میدانند و وقتی وارد محیط کار میشوند، توصیههای افراد با تجربهتر را نادیده میگیرند، زیرا آنها را پایینتر از خود میدانند.