اپیزود شماره 29
فصل اول

قلعه حیوانات

همه با هم برابرند، برخی ...

کاور اپیزود بیست و نهم پادکست اکوتوپیا - قطعه حیوانات

معرفی اپیزود قلعه حیوانات

ما در اکوتوپیا سعی کردیم لاین جدیدی از محتوا را باز کنیم و در برخی از اپیزودها داستان رمان‌های جذاب دنیا را باهم مرور کنیم و برای شروع هم با کتاب قلعه حیوانات اثر اقای جرج ارول شروع کردیم.

این کتاب به خوبی نشان می‌دهد یک دیکتاتور چطور دیکتاتور می‌شود، کودتا چطور شکل میگیرد و انقلاب چطور فرزندان خود را میبلعد.

این اپیزود را حتما گوش کنید چون به افزایش سواد سیاسی شما کمکی جدی می‌کند.

فایل صوتی اپیزود 29

جرج اورول در این کتاب حداکثر هنر خود را به کار گرفته است تا بتواند اتفاقات و شخصیت‌های داستان را به نوعی به هم مرتبط کند تا بتوانیم درک خوبی از داستان داشته باشیم. این کتاب می‌تواند به آگاهی سیاسی ما کمک کند.
در مزرعه، همه حیوانات از یک چیزی صحبت می‌کردند. غوغایی برپا شده بود که خبر از اتفاقات جدیدی میداد. این وسط، یک خوک مهربان به اسم آقای میجر بود. او خواب آزادی دیده بود. خوابی که می‌خواست در جلسه شب مزرعه با بقیه حیوانات در میان بگذارد. میجر پیر داستان ما، از دسته خوک‌های آگاه و دانا بود که ۱۲ سال داشت و در مسابقات محلی جایزه های متعدد گرفته بود. همه اهالی میجر را دوست داشتند. محبوبیت او آنقدر بالا بود که رئیس مزرعه یعنی آقای جونز هم به او علاقه زیادی داشت. این خوک دانا، بین حیوانات مزرعه احترام زیادی داشت. خیلی اوقات شبها حیوانات را دور هم جمع میکرد و اگر مسئله مهمی وجود داشت با آنها درمیان میگذاشت و نظر آنها را می‌پرسید. تمام حیوانات مزرعه عاشق او شده بودند. خوک مهربان و منصفی که واقعا دوست‌داشتنی بود.
تا آنکه آن شب، آقای جونز رئیس مزرعه که اصلا شخصیت دوست‌داشتنی نبود؛ درحالی که مست بود و به رختخواب خود میرفت، جلسه حیوانات شروع شد .همه‌ جا ساکت بود و رئیس مزرعه هم خواب بود. پس بهترین زمان برای صحبت کردن بود.
آن شب میجر تمام حیوانات را برای صحبت دعوت کرد. اردکها، مرغها و خروسها، گوسفندان، جوجه ها، بره ها و همه ساکنین مزرعه برای شنیدن صحبت‌های او به محل سخنرانی آمدند.
میجر روی سکو رفت تا جمعیت را ببیند. همان لحظه روی سکو به این فکر میکرد که اگر رویای من واقعی شود، چه دنیای ایده‌الی رقم می‌خورد.
شروع به توضیح دادن کرد که برای چه خواستم نیمه شب دور هم جمع شویم. از حیوانات عذرخواهی کرد و گفت: میدونم که صبح زود همگی کار دارید. اما مسئله مهمی پیش اومده که همه باید درجریان باشید. وقت تغییر قدرت و حکومت توی مزرعه فرا رسیده. من میخوام کاری کنم که تمام حیوونا آزاد باشن.

میجر واقعا پیر شده بود.هرچند که روزهای آخر عمرش را می‌گذراند اما دوست داشت هرطور شده تفکر آزادی را به حیوانات مزرعه هدیه دهد. چون حیوانات مزرعه اصلا تصوری از آزادی و این که یک روزی رئیس مزرعه نباشد، نداشتند. و این کاری بود که میجر میخواست انجام دهد. میجر سال‌های سال تجربه داشت و میدانست که انسان‌ها با حیوانات چقدر بد رفتاری می‌کنند و حیوانات صرفا برای آنها اسباب بازی بودند. میجر توانسته بود طی این همه سال مثل هر موجود دیگری ماهیت وجودی خود را درک کند‌ ولی متاسفانه فهمیده بود که ماهیت زندگی یک خوک در مزرعه چیز غیر از یک عمر کوتاه پر از مشقت و سختی که ته تفریحش غلت زدن در گل و لای است، نیست.
میجر به این فکر میکرد که واقعا نمی‌شود زندگی اش را به یک چیزی فراتر از این موارد جزئی بسط دهد؟ همین فکرها جرقه رویای آزادی برای او شد.
او سخنرانی خود را ادامه داد و گفت زندگی یک حیوان در انگلیس مثل یک بردگی ظالمانه ابدی است که حیوانات مجبورند هرروز کارهای سختی که آدم‌ها نمیتوانند انحام دهند را کامل کنند اما بازهم مورد ظلم قرار بگیرند و شلاق بخورند.
میجر صحبت خود را اینطور ادامه داد: ما حتی وقتی دیگر کارایی لازم را نداریم برای استفاده از گوشت و پوست مان سلاخی می‌شویم و این درست نیست.
میجر منشا تمام بدبختی‌هایش را آدم‌ها می‌دانست.
آدمهایی که فقط به منافع خود فکر می‌کنند و برای رسیدن به خواسته هایشان از هیچ کاری دریغ نمی‌کنند. او ادامه داد: انسان تنها جانوری است که چیزی از خود تولید نمیکند؛ آدم‌ها تخم مرغ را شیر تولید نمیکنند؛ آنقدر قوی نیستند که گاوآهن را بکشند. حتی نمی‌توانند با سرعت سک اسب بدواند. پس چرا باید به ما حکمرانی کنند و چیزی که ما با این همه سختی تولید میکنیم را اینطور غارت کنند؟ و در نهایت ما حیوانات برده آنها باشیم. پس کرامت حیوانی ما چه میشود؟
میجر صحبت‌های آتشین و آگاهی بخش خود را ادامه داد: انسانها فقط می‌دانند چطور از چه چیزی استفاده کنند که این هم در طول زمان یاد گرفته اند. پس حیوانات با این همه توانایی نمیتوانند تمرین کنند و بی نیاز از آدم‌ها باشند؟
انقدر صحبتهای میجر گویا و شفاف بود و از رویای آزادی خوب صحبت کرد که واقعا شوک بزرگی به حیوانات مزرعه وارد شد. میجر گفت برای آدم‌ها فقط بخشی از جیره غذایی و زندگی‌شان هستیم و اهمیت دیگری نداریم. این واقعا حق ماست؟
او که حالا چانه‌اش حسابی گرم شده بود و میدید حیوانات مزرعه چطور به او گوش میدهند، طرح آزادی حیوانات را مطرح کرد و گفت؛ دوستان پیام من به شما برای انتقال قدرت شورش علیه آقای جونز رئیس مزرعه است. ما برای داشتن فردایی روشن باید نسل بشر را سرنگون کنیم و در غیر این صورت خودمان به نابودی کشیده می‌شویم.

شاید فردا یا حتی ۱۰۰ سال دیگر این اتفاق نیوفتاد اما آگاهی را نمی‌توان ساکت کرد. اکنون شما آگاه شده اید و این چیزیست که آقای جونز نمی‌تواند از شما بگیرد. پس بدانید با این آگاهی در نهایت عدالت پیروز میدان خواهد شد. حالا وظیفه ماست که خبر رویای آزادی حیوانات را پخش کنیم.
به هرحیوانی که دیدید بگویید که زیر دستان ظالم انسانها کار نخواهیم کرد.
می‌توانیم خودکفا باشیم و به نفع خود کار کنیم.
رسیدن به این هدف سال‌ها طول می‌کشد و نسل‌های زیادی را درگیر خواهر کرد اما روزی به ثمر نشسته و ما آزاد و رها در سرزمین‌های سبز در‌مرغوب ترین گل و لای جهان غوطه ور خواهیم شد.
به هر حیوانی که دیدید بگویید می‌توانیم مبارزه کنیم و متحد خواهیم شد.
رمز اتحاد ما این است؛ انسانها دشمن و تمام حیوانات باهم برابر و دوست هستند.
میجر سکوت کرد. جمعیت در بهت و سکوت فرو رفته بود. که صدای تشویق در مزرعه بلند شد. او با صحبت‌هایش تلنگری جدی به حیواناتی زده بود که هیچ درکی از آزادی نداشتند. حالا دیگر محبوبیت میجر هم از قبل بیشتر شد. همه‌ از ظلم آدم‌ها خسته شده بودند. به سرعت رای گیری شروع شد. در این رای گیری تقریبا همه ساکنین مزرعه غیر از چند سگ و گربه با نظر میجر موافق بودند.
بر اساس گفته های میجر حتی خرگوش‌ها و موش‌های صحرایی هم به عنوان دوست و متحد بودند.

حالا میجر که از رویای آزادی برای حیوانات صحبت کرده و تایید همه را هم گرفته بود؛ شروع به تنظیم منشور حقوق حیوانات کرد. در این منشور به ۷ اصل اساسی اشاره کرد. این ۷ اصل که به ۷ فرمان میجر مشهور شد، شامل موارد زیر بود:
اول این که هرجانداری کع روی دو پا راه میرود، دشمن است.
دوم؛ هرچیزی بال دارد یا روی چها پایش راه میرود؛ دوست است.
سوم؛ حیوانات نباید لباس بپوشند.
چهارم؛ حیوانات نباید روی تخت بخوابند.
پنج؛ هیچ حیوانی نباید الکل بنوشد.
شش؛ هیچ حیوانی حق کشتن حیوان دیگری را ندارد.
هفت؛ تمام حیوانات باهم برابرند.
او با تنظیم این منشور هرجا میرسید از رویای شیرین خود صحبت می‌کرد و تصویری از دنیای ایده آل خود میداد.
میجر نمیتوانست جزئیات رویایش را به خوبی توصیف کند اما آهنگی که در این رویا میشنید را به خوبی به خاطر داشت؛ ترانه‌ای که مادرش برای او می‌خواند. ترانه‌ای درباره نسل‌های گم شده گذشته، سختی‌های گذشته و رنجی که از زندگی با آدما برای حیوانات رقم خورده.
اشک در چشمان او حلقه زده و نمیتوانست تمام کلمات را به یاد آورد. اما با آخرین بیتی که یاد داشت، آهنگ انقلابی را به نام جانوران انگلستان به حیوانات آموزش داد‌. این ترانه درباره اینده‌ای طلایی است که فقط توسط حیوانات محقق می‌شود. از مزارع پرباری صحبت می‌شود که حیوانات به تنهایی و بدون نیاز به آدم‌ها و در صلح و صفا آنها را اداره می‌کنند.
دیگر کسی نیست که برای چند قدم بیشتر به حیوانات شلاق بزند یا صبح زود تخم مرغها را بردارد. کم کم حیوانات شروع به هم خوانی با این ترانه انقلابی کردند و این آهنگ تبدیل به اسم رمز انقلابشان شد. حیوانات باهم همخوانی میکرند و فکر آینده طلایی را در ذهن داشتند.
آینده ای روشن‌تر برای بچه هایشان.
حالا دیگر فصل جدیدی در مزرعه آقای جونز در حال آغاز بود.

میجر پیر داستان، ۳ روز فعالند از سخنرانی‌اش فوت شد؛ اما از بعد از سخنرانی اش غوغایی در مزرعه به پا شده بود‌ چون حیوانات، حیوانات قبل نبودند. چون طعم شیرین آزادی را حس کرده بودند و فهمیده بودند می‌توان یک دنیای ازد هم داشته فعالیت های مختلفی در راستای صحبت‌های میجر شکل می‌گرفت و هرکس میخواست به رویای آزادی برسد.
بعد از مرگ میجر تقریبا همه حیوانات پذیرفته بودند که خوک‌ها در بین حیوانات باهوش ترین اند‌. روی همین حساب دوتا خوک جوان به نام ناپلئون و اسنوبال وارد میدان شدند و بقیه حیوانات این ۲ را به عنوان رهبر قبول کردند. چند ماه بعد از مرگ میجر، خوک‌ها خواندن و نوشتن را رفته رفته یاد گرفتند و در نتیجه توانستند مفاهیم جدید را درک کنند‌. ناپلئون به شدت تندخو و قوی جثه بود. ولی در نقطه مقابل اسنوبال حیوانی سرزنده و شاد و محبوب بود. علاوه بر ناپلئون و اسنوبال خوک دیگری به نام اسکویلر وحود داشت که مهارت اصلی اش سخنوری و متقاعد کردن بقیه بود. در این کار بشدت مهارت داشت و می‌توانست سفید را به سیاه و سیاه را به سفید تبدیل کند. پس او را مسئول سخنگوی این دولت کردند. حالا این ۳ خوک کنار هم میراث میجر را به یک سیستم فکری کاملا قابل تحقق تبدیل کردند و اسم آن را انیمالیست یا حیوان‌گرایی گذاشتند. ۷ فرمان میجر اساس این سیستم فکری بود. ۳ خوک داستان سخت تلاش کردند تا با توضیح اصول انیمالیست، همه حیوانات را با ایدئولوژی خود همراه کنند و آنها را متقاعد کنند با پیروی از این سیستم به پاداشی که میجر گفته بود می‌رسند.

این تلاش برای چند ماه ادامه داشت. تا اینکه با شروع فصل تابستان همه چیز در مزرعه عوض شد‌. وقتی آقای جونز، رئیس مزرعه تقریبا یک دائم‌الخمر شده بود. کارگران مزرعه هم تنبل شده بودند و حالا اجناس مختلف مزرعه را میدزدیدند. شرایط طوری بود که حیوانات دیگر غذا نداشتند. گاوها با لگد به در انبار می‌کوبیدند و یک شورش برای تهیه غذا شکل گرفته بود. آقای جونز با سر و صدای حیوانات از خواب مستی اش بیدار شد. شلاق را برداشت و به همراه ۴ تا از کارگران رفت که حیوانات را مهار کند. این حیوانات گرسنه دیگر از شکنجه کردن صاحب بیخیال خود نمی‌رسیدند و از طرفی رویای آزادی را در خود داشتند.
روی همین حساب بدون حساب به سمت جونز حمله ور شدند و قیامی بر پا شد. درنهایت آقای جونز دید راهی برای مقاومت وجود ندارد پس عقب نشینی کرد و فرار کرد. حیوانات برنده میدان شدند تا جایی که همه ادمها را از مزرعه بیرون کردند تاجایی که هیچ اثری از آنها در جاده ندیدند.
بعد از این قیام و فتح مزرعه حیوانات همه درهای مزرعه را بستند و همگی در شوک بودند. چیزی نگذشت که جشن شروع شد. شلاقها و بندها را سوزاندند. حالا این مزرعه سرزمین آنها بود. فردای آن روز برای اولین بار حیوانات وارد خانه آقای جونز شدند.
اما تصمیم گرفتند به چیزی دست نزنند و این خانه را به عنوان یادگاری از پیروزی قیام حیوانات تبدیل به موزه کنند. آنها به هم قول دادند که هرگز در این خانه زندگی نکنند که شبیه آقای جونز نشوند. حالا بعد از شکست اولین تابو بین حیوانات و قدم گذاشتن به خانه آقای جونز نوبت به اصلاحات کوجک رسید. در اولین قدم تابلوی ورودی را برداشتند و تابلوی جدیدی به نام قلعه حیوانات نصب کردند. در این لحظه اسنوبال دوست داشتنی به یاد میجر پیر دست به قلم شد و ۷ فرمان او را با خطی درشت روی دیوار بزرگ انبار نوشت تا همه حیوانات همیشه آن را ببینند. ۷ فرمان برای کسانی که نمی‌توانستند بخوانند با صدای بلند خوانده می‌شد و حالا حیواناتی که از اول با میجر موافق نبودند، حالا به این نتیجه رسیدند که قوانین خوب و مهم است و برای حفظ حقوق بقیه و رفاه حال خود باید پایبند باشند. حالا کم کم نوید روزهای خوش به حیوانات رسیده بود.

روزهای بعد از قیام مزرعه دوران طلایی حیوانات بود. اسنوبال با مشورت بقیه حیوانات تصمیم گرفت خودش وظیفه کاشت و برداشت و مراقبت از انها را به شیوه جدی بر عهده گیرد. حالا که حیوانات در دوران آقای جونز سختی‌های زیادی تحمل کرده بودند، خوک‌های باهوش تصمیم گرفتند از قدرت اسب‌های تنومند مزرعه برای برداشت محصول و درآمد زایی و تامین غذا کمک بگیرند.
این وسط یک اسب به نام باکسر وجود داشت که فوق العاده به این انقلاب پایبند بود و از آنجا که جثه قوی و تنومند داشت، بسیار کارایی زیادی داشت. اسبها گاواهن‌ها را روی زمین می‌کشیدند و زمین ها پربار تر از همیشه میشدند‌ حیوانات شاد بودند و برکت می‌بارید. همه می‌گفتند کاش خود میزجر هم حضور داشت. شادی آنقدر بالا رفته بود که حتی سرعت برداشت محصولات هم بالاتر از زمانی بود که جونز آنجا را اداره می‌کرد. هرچند که کار اداره مزرعه واقعا کار سختی بود، اما وقتی همه حیوانات کنار هم کار می‌کردند کسی آیت سختی را حس نمیکرد‌. چون آنها در حال ساختن سرزمین رویاییشان‌ بودند. حیوانات با شادی می‌خواستند در فعالیت‌های بیشتری مشارکت کنند. هرکس وظیفه خود را به خوبی انجام می‌داد. حالا دیگر مشاجره بین حیوانات هم وحود نداشت.انها باهم برادر و برابر بودند. اسنوبال اصلاحات زیادی انجام داد. کیفیت و طعم غذاها به شدت بالا رفت.
طعم غذاها برای حیوانات لذیذترین شده بود. چرا؟چون غذایشان را خودشان درست کرده بودند. بدون زور  و در دنیای آزاد.
حالا حیوانات هم صشنبه به تعطیلات میرفتند. ۱ شنبه روز برگزاری جلسات مزرعه هم بود. در این روز، پرچم رسمی قلعه حیوانات را بالا می‌برند و یک جلسه عمومی برگزار می‌کردند. طی این جلسات برنامه هفته پیش رو را با رای‌گیری و نظر حیوانات محتلف مطرح می‌کردند و در نهایت بر اساس مصلحت جمعی اجرا میشدند. آخر جلسه هم همان ترانه معروف را که میجر برایشان به یادگار گذاشته بود می‌خواندند.
این جلسات به شدت برای پیشرفت مزرعه خوب بود. اما یک مسئله وجود داشت که کسی نمیتوانست از آن چشم‌پوشی کند. اکثر این جلسات در نهایت به بحث بین ناپلئون و اسنوبال ختم می‌شد. البته اوایل این مسائل زیاد مشکل ساز نبود.
روزهای بعد از انقلاب گذشت. اسنوبال تصمیم گرفت آموزش و پرورش را گسترش بیشتری دهد. حیوانات از حق خواندن و نوشتن بهره‌مند شدند.
اسنوبال عقیده داش آگاهی و دانش می‌تواند به پیشرفت مزرعه کمک کند. او با اوش زیاد خود توانست اکثر حیوانات مزرعه را با سواد کند. حتی برای گوسفندان و اردکان هم که قادر به یادگیری چند حرف بیشتر نبودند، یک نسخه ساده را تهیه کرد تا به آنها این ۷ قانون را یاد دهد.
اما همزمان با افزایش محبوبیت اسنوبال، یک اتفاق بد دیگر رقم خورد. ناپلئون بداخلاق و تندخو، خیلی به این کارها علاقه ای نداشت. او سودای قدرت داشت و نمیتوانست محبوبیت اسنوبال را تحمل کند.
اینجا فکری به سر او زد. ۹ تا توله‌سگی که تابستان وارد مزرعه شده بودند را به محض پایان دوران شیرخوارگی از مادراشان جدا کرد و به انبار برد. او به این ۹ توله سگ آموزش‌های مختلف نظامی داد و از دید همه هم پنهانشان کرد.
بقیه حیوانات هم خیلی زود یادشان رفته بود توله سگی گم شده.
این ۹ تا توله به مرور زمان بزرگ شدند و با چیزهایی که ناپلئون به آنها یاد داده بود، تبدیل به تیم ضربتی او شدند.
یک روز بعد از ظهر وقتی حیوانات از برداشت ذرت برمیگشتند، آقای جونز به مزرعه برگشت.
حیوانات می‌دانستند همچین روزی فرا می‌رسد و با هوشمندی اسنوبال و ناپلئون خود را برای این روز آماده کرده بودند. کبوترهای مزرعه از کیلومترها عقبتر خبر آمدن او را به حیوانات دادند و گفتند جونز مسلح است و همراهان او هم‌چماق به دستشان دارند. جونز وارد مزرعه شد. دروازه مزرعه را شکست و حمله شروع شد. در این حمله اولین مقابله را کبوترها شروع کردند و اردکها و غازها از پایین‌حمله کردند.
این تاکتیک حرفه ای و گول زننده ای بود که اسنوبال طراحی کرده بود تا وقتی که انها مشغول دفع پرنده ها هستند، اسنوبال با گله ای از گوسفندان آنها را محاصره کند.
در همین غوغا که‌ چکمه ها و جوبها به هوا پرتاب میشد، اسنوبال فریاد زد: عقب‌نشینی کنید. این حرکتش هم تکنیکی ظریف و هوشمندانه بود‌ چون وقتی آدم‌ها همراه گوسفندان وارد گاوداري شدند، اسبها و گاوها و حیوانات درشت هیکلتر وارد جنگ می‌شدند.
جنگ بالا گرفت و اسنوبال فرمان حمله دوم را صادر کرد. مستقیما به سمت جونز دوید و او هم به اسنوبال شلیک کرد. کمر اسنووال زخمی شد و یکی از گوسفندان هم فوت شده اسنوبال ناامید شده بود و خونریزی داشت ولی با این حال خودش را روی پاهای آقای جونز انداخت و او را زمین انداخت و جونز اسلحه اش را رها کرد.

اینجا اسبی شجاع و فداکار هم حضور پیدا کرد و وقتی جونز روی زمین بود، او روی پاهایش بلند شد و ضربه ای به یکی از آدم‌های آنجا زد و او را بیهوش کرد. همه ساکت شدند. آدم‌ها ترسیده بودند.همینطور که از حیوانات کتک می‌خوردند به سمت دروازه ورودی فرار کردند.
بعد از انقلاب حیوانات این اولین باری بود که به قلعه حیوانات حمله می‌شد. این حمله به قیام خونین شهرت پیدا کرد. حالا هیچ چیز مزرعه را نادیده نمی‌کرد و حیوانات می‌توانستند به راحتی دز قلمرو خود زندگی کنند‌. آهنگ جانوران انگلستان سرود رسمی مزرعه حیوانات شده بود.
در این قیام خونین اسنوبال عنوان قهرمان درجه اول حیوانات را کسب کرد و گوسفندی که کشته شده بود به عنوان قهرمان جنگی به خاک سپرده شد. ماه های بعد از قیام روزهای سختی برای حیوانات شد‌.‌زمستان سردی شروع شده بود که  زمینها خشک و بی محصول بودند. در این شرایط سخت، جریان‌های مویرگی خیلی زیادی در حال شکل‌گیری بودند

که میتونستن تیشه بر ریشه رویای میجر بزنند. یکی از جدی ترین این موارد، شکل‌گیری اختلاف طبقاتی بین حیوانات بود. در روزهای خشک زمستان، وقتی که بیشتر حیوانات غذای ساده میخوردند، سیب و شیر نصیب خوک‌ها می‌شد. برای این که بقیه حیوانات درباره غذای خوک‌ها سوالی نپرسند و اعتراض نکنند، اسکویلر که بعنوان سخنگو انتخاب شده بود به دستور ناپلئون وارد میدان شد و با قدرت سخنوری‌اش، انها را راضی کرد که سیب و شیر از نظر سلامتی برای خوک‌ها ضروری است و اگر آن را نخورند نمیتوانند طرحهای فوق‌العاده برای پیشرفت جامعه پیاده کنند. اسکویلر  با اشاره به اینکه مسئولیت مدیریت و سازماندهی برا عهده خوکهاست، بقیه را متقاعد کرد که سیب و شیر فقط مختص خوک‌هاست و اگر خوکی سیب و شیر نخورد می‌میرد و ممکن است بعد از آن مزرعه از بین رود و آقای جونز بیاید. از طرفی خوک‌هایی مثل اسنوبال هم وحود داشتند که فوق‌العاده مهربان و وفادار بودند و به حیوانات دیگر چیزهای مختلفی یاد داده بودند، با این مدل استدلال‌ها جای هر مدل پرسشی از بین میرفت.
حالا حیوانات دیگر هم راضی شده بودند بهترین غذاها برای خوکهاست. علاوه بر این با تلقین مداوم این که خوک‌ها باهوش‌تر از بقیه هستند، مسُولیت تصمیم گیری درمورد سیاست‌های مزرعه به عهده خوک‌ها افتاد.

تا اینجای داستان یک طرف، از اینجا به بعد تازه جذابیت داستان شروع می‌شود.
هرچند ناپلئون دوست اسنوبال بود و باهم مزرعه را اداره می‌کردند اما ناپلئون نفرت خاصی نسبت به او داشت و دنبال فرصتی برای حذف او بود. این فرصت وقتی فراهم شد که استوبال طرح ساخت آسیاب بادی را برای رونق تولید آرد مزرعه مطرح کرد. اسنوبال با مطالعات زیاد به طرحی دقیق و جامع رسیده بود. این آسیاب هم می‌توانست منبع تولید برق برای مزرعه باشد هم می‌توانست انبار را در زمستان گرم و روشن کند.
اسنوبال همان ابتدای مطرح کردن پروژه اش گفت ساخت این آسیاب هفته‌ها طوب می‌کشد اما بعد از ص سال کار کردن با بهره برداری از اسیاب حیوانات دیگر نیازی به کار کردن در تمام طول هفته ندارند و فقط کافیست هفته ای ۳ روز کارکنند.
ایده بسیار جالب بود. اکثر حیوانات هم مجذوب این ایده شدند. اما ناپلئون بیشتر از قبل حسادتش شعله ور شد و سعی کرد با طرح او مخالفت کند. همه را راضی کرد مهم ترین چیزی که باید روی آن تمرکز کنیم، تولید غذاست. پس از آسیاب بادی اولویت باشد، در مدت کوتاهی همه حیوانات از گرسنگی‌ می‌میرند چون مشغول ساخت آسیاب می‌شوند. این بحث در جلسه همچنان ادامه داشت تا زمان رای گیری شد.
این لحظه، شروع اینده سیاه قلعه حیوانات شد. دوران طلایی قلعه به پایان رسیده بود.
اسنوبال  سخنرانی مفصلی درباره پروژه اش کرد. جزئیات را گفت. حتی طرحی برای تهیه غذا در این مدت هم ارائه کرد‌ اما وقتی نوبت به ناپلئون رسید او فقط گفت؛ من با این طرح مخالفم.
حالا زمانی که رای گیری در حال شروع شدن بود، ناپلئون بلند شد، داد وحشتناکی کشید و همین لحظه ۹ سگ شکاری اش را که حالا ۱ ساله شده بودند وارد مجلس کرد. آنها به اسنوبال حمله کردند و اسنوبال مجبور به فرار شد‌. رسما کودتا شکل گرفت. اسنوبال توانست به هرطریقی شده از سوراخ کوچکی که در مزرعه بود فرار کند. ولی بعد از فرار ناپلئون به همراه ۹ سگ خود روی صحنه آمد و برای حیوانات بهت زده، سخنرانی کرد و گفت از این به بعد تمام تصمیمات مربوط به مزرعه توسط کمیته ویژه تحت نظارت ناپلئون انجام می‌شود و دیگر خبری از جلسات ۱شنبه نیست و هیچ حای بحثی هم وجود ندارد. خیلی از حیوانات که از کودتای بی‌معنی ناپلئون تعجب کرده بودند، نمی‌دانستند چه کاری انجام دهند.
اینجا بود که دوباره اسکویدر وارد میدان شد و با کلام نافذ خود شروع به سخنرانی کرد: اسکویلر مدام به حیوانات میگفت ناپلئون تمام مسئولیت را بر عهده گرفته است و کار سختی دارد. معلوم نیست اگر آسیاب ساخته شود، چه بلایی سر مزرعه می اید‌.
اگر گرما باعث آتش سوزی شود همه را می‌کشد.
اسکویلر مدام خطر بازگشت دوباره جونز را گوشزد می‌کرد و تمام تلاشش را برای تزریق ترس در بدن جامعه می‌کرد.
علاوه بر اینکه با تمام صحبت‌هایش، ناپلئون را به عنوان مهره اصلی تحکیم قدرت به جامعه القا می‌کرد.
با این تزریق ترس و پروپاگاندای گسترده، کم کم حیوانات هم با کودتا همراهی کردند.
در روزهای بعد از کودتا آشفتگی در مزرعه بیداد می‌کرد.
اسب مهربان و دلسوز مزرعه هم که بیشتر از همه ناپلئون را دوست داشت تمام تلاشش در جهت آبادانی مزرعه و تحقق اهداف او انجام داد. هیچ حیوانی اندازه او کار نمی‌کرد. او آنقدر ناپلئون را دوست داشت که به این نتیجه رسیده بود که تمام حرفهایش حق است.
ولی تنها او نبود که این تفکر را داشت؛ با صحبت‌های اسکویلر، قدرت ناپلئون و حضور سگهایش، تقریبا همه حیوانات مثل او فکر می‌کردند.

تقریبا ۳ هفته بعد از کودتا، ناپلئون دست به اقدام عجیبی زد؛ طرح اسنوبال را برداشت و پروژه آسیاب بادی را شروع کرد!
حیوانات دوباره تعجب کردند.
اینجا بود که دوباره ایکویلر وارد میدان شد و گفت این نقشه از همان ابتدا متعلق به ناپلئون بوده و اسنوبال دزدی بوده که میخواسته نقشه را بدزده.
به همین دلیل ناپلئون با اجرای طرح مخالفت کرد.
البته ناپلئون هم تاکتیک‌های هوشمندانه خود را برای همراهی حیوانات در پروژه، داشت.
او دائم اسنوبال را شخصیت بدی نشان میداد. وقتی همچین تفکری بین حیوانات دائم تکرار شود آنها دیگر باور میکنند.
ناپلئون هم حالا هرکاری لازم بود انجام داد. انقدر شخصیت اسنوبال را تحقیر کرد و به او برچسب زد که در نهایت اسنوبالی که روزی باهوش بود، حالا تبدیل به خوکی کثیف و تبهکار و دزد شده بود‌ . ناپلئون به مردم میگفت اسنوبال یک خیانتکار است و الان هم خارج از مزرعه رفته که نقشه حمله به قلعه حیوانات را با بقیه همسایه ها بچیند.
هرچند ناپلئون سعی می‌کرد با سیاه‌نمایی درمورد اسنوبال جو را بد کند؛ اما‌حیوانات هم نمی‌توانستند روی رفتارهای بد ناپلئون چشم‌پوشی کنمد.

ناپلئون با این که همکاری با همسایه ها را توطئه میخواند، اما خودش درحال مذاکره با چند همسایه برای تجارت تخم مرغ و یونجه و گندم بود تا مواد لازم آسیاب بادی را تهیه کنند.
یکسری حیوانات که هنوز به یاد داشتند در اولین جلسه یکشنبه قطعنامه هایی ارایه شد که یکی از آنها عدم ارتباط با انسانها بود، اما ناپلئون باز هم کارهایش را توجیه می‌کرد و میگفت پولهایی که می‌آید برای آسودگی خودتان است.
او حتی یک قدم جلوتر هم رفت و گفت این قطعنامه هیچوقت به تصویب نرسیده بود.
اسکویلر باز هم ظاهر شد برای این که حیوانات را بیشتر متقاعد کند همه جا همراه ناپلئون بود و داستان‌های خیالی از او تعریف می‌کرد و حتی میگفت این طرح عدم همکاری با انسانها اصلا مطرح نشده بود.
روزهای بعد از کودتا برای حیوانات واقعا روزهای بدی بود. حیوانات بهم قول داده بودند هیچوقت مثل انسانها رفتار نکنند. وارد خانه جونز نشوند.
ولی حالا اتفاق دیگری افتاده بود. خوک‌ها در خانه زندگی می‌کردند و در آشپزخانه غذا می‌خوردند. روی تخت می‌خوابیدند و در برابر اعتراض حیوانات، ۷ فرمان را دستکاری می‌کردند.
می‌گفتند منظور از اینکه هیچ حیوانی روی تخت نخوابد این است هیچ حیوانی نباید در تخت با ملافه بخوابد!
حالا تمام اینها زمانی اتفاق می افتاد که حیوان‌ها سرگرم ساخت آسیاب بادی بودند و با تمام توان مثل اوایل قیامشان کار می‌کردند. در کمتر از ص سال نیمی از اسیاب ساخته شد. حالا حیوانات به دستاورد خود افتخار می‌کردند. حتی با اینکه خیلی خسته شده بودند اما خوشحال بودند.
اما این در حالتی بود که ناپلئون و دوستانش در خانه هر روز مهمانی می‌گرفتند و روز به روز فربه تر می‌شدند.
همه چیز خوب پیش می‌رفت تا اینکه طوفان بدی آمد و تمام درختها از زمین کنده شد و سقف انبار خراب شد. صبح روز بعد که حیوانات از خواب بیدار شدند فاجعه را دیدند. طوفان آسیاب بادی را کامل خراب کرده بود.
ناپلئون  که این فاجعه  را دید میترسید که حیوانات علیه او شورش کنند. میخواست به هر ترتیبی بود روی این شکست فاجعه بارش سرپوش بگذارد.
حیوانات را جمع کرد و قبل از اعتراض کسی، خودش سخنرانی را شروع کرد: آیا میدانستید اسنوبال به‌شکل مخفیانه این کار را با آسیاب بادی کرده؟ این جمله به معنای اعلام جنگ‌ علنی علیه اسنوبال بود.
ناپلئون از این خشم بقیه استفاده کرد و به همین ترتیب اقدامات امنیتی مختلفی برای از بین بردن او انجام داد.
مسیرهای ورودی و خروجی منتهی به آسیاب بسته شد. حکم دستگیری و اعدام او را صادر کرد و حتی برای سر اسنوبال هم جایزه تعیین کرد.
برای روحیه دادن به حیوانات وارد عمل شد و از آنها خواست اجازه ندهند توطئه‌ دشمنان خارجی مانع از پیشرفت آنها شود.
سخنان او هرچند خیلی قشنگ بود، اما وضعیت مزرعه هرچقدر جلوتر میرفت، رفته رفته بدتر می‌شد. ناپلئون تبدیل به یک رهبر دیکتاتور شد.
دیکتاتوری که دشمن اصلی اش را اسنوبال می‌دانست؛ نه کارهای خودش.
ناپلئون حتی مدال افتخار اسنوبال را هم بی اعتبار خواند و گفت او خود جاسوس بود و اصلا خودش آدم‌ها را از مزرعه فراری داد و در کمال وقاحت مدال را به خودش هدیه داد و هرجا میرفت مثل ژنرال ها آن را از سینه آویزان می‌کرد.
او آنقدر در دریای خودکامگی و استبداد خودش فرو رفته بود، که حتی کم کم دست به اعدام مخالفانش زد.
اگر کسی درباره اسنوبال و نوآوری هاش صحبت می‌کرد بلافاصله دستگیر می‌شد و هرچقدر جلوتر میرفت تعداد سرکوبها و اعترافات اجباری و اعدام‌ها بیشتر می‌شد.
ولی اگر یادتان باشد در آن ۷ فرمان میجر یکیش این بود حیوانات حق ندارند یکدیگر را بکشند اما ناپلئون این کار را می‌کرد و برای توجیه خود، شروع به تحریف فرمان کرد. به جای جمله نوشت: هیچ حیوانی، حیوان دیگر را “بدون دلیل” نمی‌کشد.
و با همین استدلال اعدام‌های زیادی کرد.
از آن روزهای وحشتناک خیلی نگذشته بود که ناپلئون یک کار عجیب دیگر انجام داد.‌سرود ملی قلعه حیوانات که میراث میجر بود را ممنوع اعلام کرد و گفت هرکس این سرود را بخواند اعدام می‌شود.
اینجا باز هم اسکویلر شروع به توجیه کرد. او در توضیح گفت این سرود یک آهنگ شورشی برای آرزوی یک جامعه بهتر است و حالا که در جامعه بهتر زندگی می‌کنیم نباید این آهنگ را بخوانیم.
قدرت با ناپلئون کاری کرده بود که ناپلئون قبل نبود و روز به روز بدتر می‌شد. اعدام‌های مکرر انجام می‌داد و با کارهای مختلفش تمام تلاشش را می‌کرد که فضای رعب و وحشت در مزرعه به حداکثر برسد. حالا دیکتاتوری شده بود که قدرت مطلق مزرعه بود و در کنار خود اسکویلر را داشت که با تبلیغات مختلفش مقام ناپلئون را مقدس جلوه میداد. انقدر مقدس که شاعران مختلف در وصف او شعر میگفتند! پرتره او را بزرگ‌ می‌کشیدند و روی انبار و درهای مزرعه میزدند.

آنقدر این کار را انجام دادند که در ذهن همه حیوانات ناپلئون به یک چهره شکست‌ناپذیر تبدیل شده بود.همه اینا در حالتی بود که شایعه حمله به مزرعه هم دائم‌ می‌پیچید. از آنجا که حیوانات مزرعه بالاخره توانسته بودند آسیاب بادی را تمام کنند، به خود مغرور شده بودند و روحیه بالایی داشتند. اسم آسیاب هم به احترام ناپلئون، ناپلئون میل گذاشتند. حالا زمانی که حیوانات مزرعه سرخوش بودند؛ شایعه حمله به مزرعه به واقعیت پیوست. البته اینبار حیوانات مسلح بودند و اسلحه هایی که از جنگ قبل غنیمت داشتند را نیز به همراه داشتند. هرچند اهالی مزرعه مسلح بودند اما حین حمله اتفاق بدی افتاد. فردریک و دوستانش که به مزرعه حمله کردند، با مواد منفجره پایه های آسیاب را نابود کردند و رسما تمام تلاش حیوانات نابود شد. وقتی حیوانات سوختن رویاهایشان را دیدند عصبانی شدند؛ به انسانها حمله کردند و جنگ خونین راه انداختند.

باکسر، اسب مهربان که همیشه مدافع انقلاب بود در این جنگ‌ هم خوب عمل کرد و ۳ تا از انسان‌هایی که به آنها جمله کرده بودند را نابود کرد. انسانها بسیار ضعیف شدند و در همین لحظه سگهای وحشی ناپلئون هم وارد میدان شدند و باقی مانده لشکر شکست خورده فردیک از قلعه حیوانات فراری داده می‌شوند.
طی این جنگ‌ ۳ گوسفند، یک گاو و دو غاز کشته شدند. حیوانات خیلی زیادی زخمی شدند. حتی خود ناپلئون هم آسیب دید. یک سم باکسر هم شکافته شد و ۱۲ گلوله خورده بود. هیچکس اندازه باکسر آسیب ندیده بود. هرکسی، جتی اسکویلر وقتی باکسر را دید عمیقا ناراحت شد.
بعد از پایان جنگ و التیام دردها، ۲ روز را جشن اعلام کردند تا با این حس پیروزی، به حیوانات انرژی دهند. این دو روز ناپلئون تماما مشغول نوشیدن و مست کردن بود.
کمی از این ماجرای دلخراش نگذشته بود که ناپلئون تولید آبجو را در مزرعه شروع کرد.
اینجا دوباره اعتراضات شروع شد که مگر در فرمان ۵م نداشتیم هیچ حیوانی نباید مشروب بخورد؟ پس چرا داریم تولید میکنیم و خود ناپلئون هم مصرف میکند؟
اینجا دوباره قانون را تحریف کردند و گفتند هیچ حیوانی نباید “زیاد” بنوشد.
در قلعه حیوانات هرچقدر ناپلئون دیکتاتور تر میشد، شرایط هم بدتر میشد.
بازهم زمستان سخت دیگری شروع شد و کمبود جدی مواد غذایی حس می‌شد. حتی جو هم که غذای اصلی حیوانات بود، برای تولید آبجوی خوک‌ها مصرف می‌شد.
ناپلئون برای این که فکر حیوانات را از‌ گرسنگی و توجه به جو منحرف کند، برای برگزاری سخنرانی و راهپیمایی و تدوین آهنگ و خواندن شعر برنامه‌ریزی کرد.

وقتی که‌ زمستان سخت تمام شد، ناپلئون کار عجیبتری کرد. به همه حیوانات گفت مزرعه حیوانات، حالا جمهوری حیوانات است و فقط یک نامزد برای ریاست جمهوری دارد که همه می‌توانند به او رای دهند! 🙂
یعنی با این کارش، ناپلئون رهبر و رئیس خودخوانده مزرعه شد. رهبری که هیچکس نمی‌تواند او را برکنار کند.
ناپلئون بعد از این کار، دوباره کار ساخت آسیاب بادی را شروع کرد. باکسری که همیشه فداکاری می‌کرد و عشق عمیقی به ناپلئون داشت هم در این قضیه خیلی به او کمک کرد اما خیلی جوان نبود.
باکسر پیر شده بود اما با تمام انرژی اش کار می‌کرد تا بتواند بازنشستگی خوبی داشته باشد.
او با تمام رشادت‌ها و فداکاری‌های خودش، شخصیت بسیار محبوبی بین بقیه بود. حالا ناپلئون که متوجه محبوبیت او شده بود، اقدام عجیبی انجام داد.
به همه حیوانات مزرعه گفت باکسر را برای اقدامات دامپزشکی به بیرون از مزرعه می‌برد.
اما وقتی گاری مخصوص حمل او رسید؛ روی آن نوشته شده بود: قصابی آلفرد سیمونس!
باکسر سوار این گاری شد و بعد از آن هیچکس آن را ندید.
حیواناتی که تونسته بودند نوشته را بخوانند خیلی عصبانی شدند و حتی نزدیک بود علیه ناپلئون شروع کنند.
اینجا باز هم اسکویلر وارد عمل شد و گفت این گاری، گاری بیمارستان بوده. فرصت رنگ آمیزی مجددش را نداشتند!
ناپلئون برای آرام کردن حیوانات سخنرانی غرایی به راه انداخت و به همه حیوانات از علاقه باکسر به خودش خبر داد. البته چند ماه بعد مشخص شد او باکسر را برای پول و خرید نوع جدیدی از نوشیدنی الکلی به قصابی فروخته.
چند سال گذشت. دیگر کمتر کسی به یاد می آورد زندگی قبل از قیام و اوایل آن چطور بود.
همه به شرایط جدید عادت کرده بودند. کم کم آسیاب بادی بازسازی شد. بخشی از زمین اضافی زمین همسایه هم خریداری شد. اسیابی که ناپلئون ساخته بود نه گرما به مزرعه میرساند، نه برق کافی داشت اما می‌توانست ذرت و جو و گندم آسیاب کند. با فروش ارد، حیوانات مزرعه به سوددهی خوبی رسیدند.همین بهانه ای شد ناپلئون به زندگی پر زرق و برق تمایل پیدا کند. در نهایت در تابستان یکی از سالها شگفت‌انگیز ترین اتفاق ممکن رخ داد؛ یکی از دوستان باکسر به نام کلوور، شیهه عجیبی کشید و همه حیوانات به سمت ورودی مزرعه آمدند و صحنه ای را دیدند که تا به حال ندیده بودند.‌
اسکویلر روی دو پای خود لرزان و بدون تعادل وارد‌ شد. بعد از آن ناپلئون با اقتدار تمام روی دوپا به همراه سگهایش به مزرعه آمد.
همه‌ مات و مبهوت بودند. در ذهنشان یکی از قوانین هفتگانه مرور می‌شد. آن هم این که هرجانداری روی دو پای خودش راه میرود دشمن است.
آمل ناپلئون این قانون را هم تحریف کرد و به جای آن نوشت: ۴پایان خوب هستند ولی ۲پایان بهترند.
این قوانین را آنقدر ناپلئون تغییر داده بود که کمتر کسی اصل آنها را به خاطر می آورد.
ولی عجیبترین اتفاق ناپلئون تغییر قانون آخر بود که طی اقدام عجیبی قانون برابری حیوانات را هم لغو کرد.
به جای قانون هفتم نوشت: همه حیوانات باهم برابرند آمل برخی از دیگران برابر ترند.
دیگر رسما بعد از این قانون مزرعه به دوران آقای جونز برگشته بود.
هیچ چیز جلوی خشونت مرگبار او وجود نداشت. رویای میجر دانا و تلاش‌های اسنوبال هم رسما از بین رفته بود.

داستان امروز ما تمام شد.
در این داستان دیدیم جرج اورول حداکثر هنر خود را به کار گرفته تا اتفاقات و شخصیت‌های داستان را به مدلی رقم بزند که ما درکی واقعی از داستان داشته باشیم. این داستان بیشتر از یک کتاب داستانی، کتابی است که آگاهی سیاسی و اجتماعی ما را افزایش می‌دهد.
نویسنده این کتاب اطلاعات بسیار خوبی درباره دیکتاتورها دارد و این را خیلی خوب در کتاب نشان میدهد؛ این که یک انقلاب چطور فرزندان خود را می‌بلعد. یک رهبر دیکتاتور چگونه سرکار می‌آید و نتیجه آن چیست.
رویای آزادی میجر شروع داستان بود ولی دوستی و داد ستد ناپلئون با آدم‌ها و روی دوپا راه رفتنش و از بین بردن حقوق برابری، نقطه تباهی داستان می‌شود.

انقلابی که با سخنرانی میجر شرو شد؛ اینکه می‌توانستند در دنیای بدون ادمها، با حقوق برابر و رفاه بیشتر زندگی کنند.
این انقلاب انجام شد و آزادی ها داده شد و اسنوبال سرکار آمد که تمام تلاش خود را برای زندگی بهتر بقیه کرد؛ اما جایی که عطش قدرت سراغ ناپلئون آمد همه بازی عوض شد و سرنوشت یک مزرعه از بین رفت. قدرت، کاری با ناپلئون کرد که خودش هم‌ متوجه نبود. او را به یک دیکتاتور تمام معنا تبدیل کرد. علاوه بر اینکه قدرت را دارد، دو بازوی قدرت مند دیگر هم برای تثبیت دیکتاتوری خود داشت: بازوی رسانه و بازوی زور.
با قدرت سگهای افسانه ای خود هیچکس جرئت مقابله با او را نداشت و با پروپاگاندای رسانه ای او هرچیزی برای مردم باورپذیر می‌شد. اما یک حکومت دیکتاتور نمی‌تواند موفق عمل کند.
ناپلئون دیکتاتور به خرابکاریها و زورگویی هایش ادامه می‌دهد و هیچ موفقیت خاصی کسب نمیکند و تمام قوانین را به نفع خود تغییر می‌دهد.
نقطه عطف داستان اینجاست با تحریف آخرین قانون، یعنی قانون برابری حیوانات، به هود اجازه هرکاری را می‌دهد.
با این کارهای دیکتاتوری او، تمام مزرعه در خفقان عجیبی فرو میرود و این دقیقا داستان تباهی یک رویای زیبا و بیرون افتادن از راه باریک آزادی است.

به زودی منابع اضافه می گردند ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جدیدترین اپیزودها

این اپیزود درباره یکی از بزرگترین خاندان‌های کارآفرینی در ایران، خاندان لاجوردی است که چهار نسل کارآفرینی کردند و صنعت …
در این اپیزود از تولد استالین و نحوه به قدرت رسیدن و شیوه حکمرانی و درنهایت استالین زدایی در شوروی خواهیم گفت. کسی که با نهایت توان تلاش کرد …
در این اپیزود درباره این صحبت می کنیم که چرا تعدد انتخاب به ما آسیب وارد می‌کند و کیفیت تصمیم و زندگی ما را کاهش می‌دهد …
در این اپیزود در مورد یکی از مباحث جذاب و کاربردی اقتصادی رفتاری یعنی معماری انتخاب صحبت می‌کنیم. شما می‌توانید با اصول …
لوگوی اکوتوپیا کامل