کتاب مغز

داستان شما

نویسنده:
دیوید ایگلمن
(David Eagleman)
1 نفر در حال مطالعه این کتاب است.

 کتاب مغز آخرین تحقیقات علوم اعصاب را توضیح می‌دهد و به سؤالاتی می پردازد که برای هزاران سال ذهن فیلسوفان را به خود مشغول کرده بود. سؤالاتی درباره‌ی «شخصیت»؛ اینکه شخصیت واقعاً چیست؟ چرا مدام تغییر می‌کند؟ و سؤالات دیگر. این کتاب ذهنیت مخاطبانش را درباره‌ی ماهیت ذهن و مغز تغییر می‌دهد.

 دیوید ایگلمن، استاد علوم اعصاب در کالج پزشکی بیلور تگزاس است. مجلات معتبری مانند Science و Nature مقالات او را منتشر کرده‌اند. او نویسنده‌ی کتاب‌هایی نظیر «ناشناخته»، «گونه‌های شگفت‌انگیز» و «مغز پویا» است و اجرای مستند «مغز» را در شبکه‌ی بی‌بی‌سی بر عهده گرفت که به‌نوعی مکمل کتاب مغز به حساب می‌آید.

خلاصه کتاب مغز

حاوی 6 ایده کلیدی
The Brain
The Story of You
ایده‌های کلیدی کتاب
مقدمه

مقدمه‌ای بر دنیای مغز

ذهن و مغز شما خیلی عجیب و غریب است؛ هم درباره‌اش خیلی چیزها می‌دانید و هم هیچ‌چیز نمی‌دانید! ما معمولاً مغز را شبیه به کابین خلبانی تصور می‌کنیم که اختیارش در دست ماست. اما هر کسی که مغز را مطالعه می‌کند، از دانشمندان قدیمی‌تر مثل فروید گرفته تا به‌روزترین عصب‌شناسان، می‌گوید این دست پنهان «ناخودآگاه» است که اوضاع را کنترل می‌کند؛ نه مغز!

این اتفاق خیلی هم بد نیست؛ اگر ما می‌خواستیم آگاهانه همه‌ی امیال، اعمال و حرکات را کنترل کنیم، زندگی غیرممکن می‌شد. حتی کارهایی ساده مثل نوشیدن یک فنجان چای می‌توانست تمام انرژی ما را بگیرد. اما همین موضوع باعث مطرح شدن پرسش‌های جذابی می‌شود. چه چیزی ما را به آنچه که هستیم تبدیل می‌کند؟ ما چطور تصمیم می‌گیریم و چگونه حقیقت را می‌فهمیم؟ چرا آدم‌ها در طول زمان این‌قدر تغییر می‌کنند؟

در اینجاست که خلاصه‌ی کتاب مغز به کار می‌آید. این کتاب نه‌تنها به این سؤالات جواب می‌دهد، بلکه شما را به سفری در دنیای مغز می‌برد که هیجان‌انگیز و تفکربرانگیز است.

ایده کلیدی 1

1اتصالات درحال‌تغییر مغز شخصیت شما را شکل می‌دهند.

زندگی پیش‌بینی‌ناپذیر است و همیشه هم درحال تغییر است. تنها چیزی که ثابت می‌ماند این است: آدم‌ها تغییر می‌کنند. گاهی با افزایش سن، ما جاافتاده‌تر، پخته‌تر و بهتر می‌شویم؛ درست مانند یک شراب کهنه. گاهی هم مانند شرابی اعلا که به سرکه تبدیل می‌شود، ناخوشایند می‌شویم.
شاید شما هم با تغییرات شخصیت برخورد کرده باشید. وقتی بعد از مدت‌ها یکی از دوستان قدیمی دوران مدرسه را می‌بینید، قطعاً از خود می‌پرسید دوستتان چطور این‌قدر تغییر کرده؟ پس آن آدمی که روزگاری می‌شناختید، کجا رفته؟ علم این تغییرات را چگونه توضیح می‌دهد؟
تغییرات مغز در طول زمان، شخصیت دوستتان را تغییر داده‌اند. از بدو تولد، مغز ما اتصال‌هایی جدید می‌سازد تا با شرایط جدید سازگار شود و همین باعث تغییرات ما می‌شود. یک کودک دو ساله را تصور کنید. او در مغز خود به اندازه‌ی یک فرد بالغ سلول دارد؛ اما تعداد سیناپس‌های مغزش (اتصال‌هایی که اطلاعات را منتقل می‌کنند) دوبرابر افراد بالغ است. چرا؟ چون با افزایش سن، اتصال‌های سیناپسی کم‌کم از بین می‌روند؛ مگر این‌که برای نگه داشتن اتصال، تمرین و تکرار داشته باشید. برای مثال یادگیری یک زبان خارجی را تصور کنید. یاد گرفتن یک زبان جدید یا حتی تشخیص آن‌ها از یکدیگر ممکن است در بزرگسالی سخت یا غیرممکن باشد؛ زیرا از کودکی در معرض آن زبان قرار نگرفته‌ایم و مغزمان اتصالات را تشکیل نداده است.
این قاعده به طور کلی در مورد شخصیت هم صدق می‌کند. اتصال‌های سیناپسی که شخصیت شما را شکل می‌دهند، حاصل همه‌ی چیزهایی است که شما در معرض آن‌ها قرار می‌گیرید. تک‌تک آدم‌هایی که ملاقات می‌کنید، فیلم‌هایی که به تماشایشان می‌نشینید و هر کلمه از هر کتابی که می‌خوانید، شخصیت شما را شکل می‌دهند. اجازه بدهید اسم این حالت را بگذاریم شکل‌پذیری یا پلاستیسیتی، که در واقع نام قلنبه‌سلنبه‌ای است برای توانایی یادگیری مغز با تمرین و تکرار. توانایی‌ای که فقط مختص کودکان نیست و شامل بزرگسالان هم می‌شود.
دانشمندان کالج دانشگاهی لندن در مطالعاتشان این موضوع را بررسی کردند. آن‌ها مغز برخی رانندگان تاکسی شهری را اسکن کردند و فهمیدند که راننده‌ها نسبت به افراد عادی، هیپوکامپ بزرگ‌تری دارند. هیپوکامپ بخشی از مغز است که مسئولیت حافظه‌ی فضایی را برعهده دارد. ولی چطور چنین چیزی ممکن است؟ راننده‌های تاکسی یک ویژگی منحصربه‌فرد دارند. بیست‌وپنج هزار خیابان، بیست‌هزار مکان و 320 مسیر متفاوت را کاملاً حفظ هستند. توانایی‌ و قابلیتی که در طول چهار سال تمرین به دست می‌آید. صرف کردن این اندازه زمان برای تمرین یعنی این‌که راننده‌ها اتصالات ویژه‌ای را در مغز خود ایجاد  و هیپوکامپشان را بزرگ کرده‌اند. این کار تا حدی شبیه به بدن‌سازی است، درست مانند زمانی که با تمرین مداوم، عضلاتتان را تقویت می‌کنید.
اما گاهی این تغییرات می‌توانند تأثیر ناگواری بر شخصیت افراد بگذارد. شاید نام چارلز ویتمن را شنیده باشید. مردی که در سال ۱۹۶۶ همسر و مادرش را به قتل رساند و بعد از بالای برجی در دانشگاه تگزاس با مسلسل به ۱۳ نفر شلیک کرد. شاید این موضوع را ندانید که بعد از کشته شدن چارلز، کالبدشکاف‌ها یک تومور در مغزش پیدا کردند. تومور در قسمتی بود که مسئولیت کنترل خشم و ترس را برعهده دارد!

ایده کلیدی 2

2مغز شما جهان را آن‌طور که می‌خواهد به شما نشان می‌دهد. شاید چیزی که شما درک می‌کنید، واقعی نباشد!

ما دوست داریم فکر کنیم که جهان را همان‌گونه که هست می‌بینیم. اما به آخرین باری فکر کنید که یک خطای دید ساده باعث شد تصوری اشتباه داشته باشید. مثلاً در بچگی فکر می‌کردید سایه‌ی پرده‌هایی که تکان می‌خورند، هیولا هستند! یا مثال مشهور ویتگنشتاین که یک تصویر هم می‌تواند اردک باشد و هم خرگوش. این موضوع نشان می‌دهد که چطور مغز ما می‌تواند واقعیت را تغییر دهد.
مغز به طور مداوم اطلاعات جدیدی دریافت می‌کند؛ ولی درک شما از جهان فقط تحت‌تأثیر مغزتان نیست. مغز از اندام‌های حسی که مسئول بویایی، چشایی و بینایی هستند نیز تأثیر می‌گیرد. برای مثال به مایک وی، برنده‌ی مدال پارالمپیک در رشته‌ی اسکی، فکر کنید. او بینایی‌اش را در سن سه سالگی از دست داد. در سن چهل سالگی یک عمل جراحی انجام داد و بینایی خود را مجدداً به دست آورد. اما به دست آوردن دوباره‌ی بینایی وضع زندگی او را بهتر نکرد. او وحشت‌زده و پریشان بود. مایک چهره‌ی فرزندانش را نمی‌شناخت و بدتر از همه، اسکی کردن هم برایش دشوارتر شده بود.
پس مشکل از کجا بود؟ مغز مایک آموخته بود که بدون چشم ببیند. عادت کرده بود که حواس دیگر تمام اطلاعات را به او برسانند. از دست دادن قدرت بینایی در سن پایین باعث شده بود که مغزش در نواحی دیگر خود، این کمبود را جبران کند.
درواقع چشم ما دوربین فیلم‌برداری نیست که اطلاعات را برای مغز ضبط و تفسیر کند؛ بلکه قوه‌ی بینایی فقط واسطه‌ای میان دو عضو چشم و مغز است. یعنی درک شما از واقعیت به این بستگی دارد که مغز شما چطور اطلاعات را تفسیر می‌کند. برای مثال به اختلال ترکیب حواس فکر کنید. در این اختلال ممکن است ادراک یک حس با حواس دیگر آمیخته شود. مبتلایان به این اختلال گزارش داده‌اند که مثلاً مزه‌ی کلمات نوشته‌شده بر کاغذ را احساس می‌کنند یا موسیقی را شبیه به رنگ می‌شنوند. در این افراد آن قسمت از مغز که در افراد عادی با دیدن رنگ‌های غروب خورشید فعال می‌شود، تنها با شنیدن قطعات خاصی از موسیقی فعال می‌گردد. آیا می‌توانیم به سادگی بگوییم افراد مبتلا به این اختلال، توهم دارند؟ به‌هیچ‌وجه. اندام‌های حسی فقط اطلاعات را به مغز می‌رسانند. این مغز است که اطلاعات را تفسیر و به واقعیت تبدیل می‌کند. اما این اطلاعات فقط تصوری از «جهان بیرون» هستند؛ نه چیزی بیشتر.

ایده کلیدی 3

3 بیشتر تصمیم‌ها به صورت ناخودآگاه گرفته می‌شوند.

چقدر روی کارهایی که انجام می‌دهید کنترل دارید؟ مثل همه‌ی پرسش‌های فلسفی دیگر، پاسخ به این سؤال بستگی به این دارد که چه تعریفی از خودتان، کنترل و دیگر کلمات داشته باشید! اگر منظورمان از «شما» آن شمای هوشیار و آگاه باشد، کنترل شما بر قسمت‌هایی از مغز ناچیز است. اما این حقیقت آنقدر که به نظر می‌رسد، مایه‌ی ناراحتی نیست. در واقع، این حقیقت برای عملکرد عادی ما، حیاتی است. تصور کنید که در حال مکالمه یا نوشیدن چای، مجبور باشید روی تک‌تک حرکاتی که در هر لحظه انجام می‌دهید، حتی تکان دادن هر عضله‌ی زبان، کنترل داشته باشید. تنها دلیلی که حرف زدن و نوشیدن برای ما راحت به نظر می‌رسد، این است که این حرکات تمرین‌شده در ناخودآگاه ما ثبت شده‌اند. حتماً شنیده‌اید که می‌گویند زمانی شما در یک کار مهارت دارید که در زمان انجام آن مجبور نباشید به آن کار فکر کنید.
برای مثال آستین نابر، قهرمان ده‌ساله‌ی استکر سرعتی (ورزشی که در آن شرکت‌کننده باید لیوان‌ها را در مدت زمانی مشخص به شکل‌های مختلف بچیند) به همراه دیوید ایگلمن، نویسنده‌‌ی کتاب مغز، به دستگاه EEG متصل شدند. این دستگاه فعالیت‌های مغز را در هنگام چیدن لیوان‌ها ثبت می‌کرد. این کار برای نویسنده دشوار بود؛ چون با نحوه‌ی انجام کار آشنایی نداشت، مغزش مقدار زیادی انرژی صرف می‌کرد تا از چگونگی کار سر در بیاورد. مغز آستین چطور؟ مغزش در وضعیت استراحت بود! او به حدی این کار را تکرار کرده بود که ساختار مغزش به صورت فیزیکی دچار تغییر شده بود. تا جایی که او برای چیدن لیوان‌ها نیازی به درگیر کردن بخش خودآگاه ذهنش نداشت.
وقتی شما به سطحی از مهارت دست پیدا می‌کنید، تلاش خودآگاه باعث اشتباه می‌شود! برای مثال بازیکنان بیسبال بدون این که تصمیمی خودآگاه بگیرند به توپ ضربه می‌زنند. در واقع مغز انسان آن‌قدر سریع نیست که بخواهد سرعت توپ را بسنجد و محاسبه کند که چه زمان باید چوب را حرکت دهد.
اما دستورات ناخودآگاه در هر زمانی ممکن است رخ دهد. جفری میلر، روانشناس تکاملی این موضوع را با مطالعه‌ی میزان درآمد زنان رقصنده در زمان‌های مختلف چرخه‌ی قاعدگی، نشان داد. او دریافت که در زمان تخمک‌گذاری و هنگامی که رقاصان آماده‌ی باروری هستند، تقریباً دو برابر زمان‌های دیگر از مردان پول دریافت می‌کنند. چرا؟ او این یافته را چنین تفسیر کرد که مردان به صورت ناخودآگاه تغییرات ظاهری جزئی زنان را که به خاطر افزایش سطح استروژن رخ می‌دهد، درک می‌کنند.
مطالعات دیگر نتایج یکسانی دارند. وقتی کسی بوی نامطبوعی بدهد، احتمال این که رفتارش را بی‌ادبانه و غیراخلاقی ارزیابی کنید، افزایش پیدا می‌کند. یا هنگامی که یک فنجان نوشیدنی گرم در دست داشته باشید، احتمال این که رابطه‌ی خود با دیگران را گرم و خوب توصیف کنید، بالا می‌رود.
روانشناسان نام این اثر ناخودآگاه را «اثر پیش‌زمینه» می‌گذارند. معنای اصلی این اثر این است که اطلاعات حسی بر ادراک ما اثر می‌گذارند؛ حتی اگر متوجه این احساسات نباشیم. پس نتیجه می‌گیریم که:
خوداگاه شما راننده نیست، بلکه در بهترین حالت یکی از مسافرهای ماشین است که هر لحظه امکان دارد پیاده شود!

 

ایده کلیدی 4

4امیال و خواسته‌ها، دوپامین و پاداش‌های کوتاه‌مدت در تصمیم‌گیری ما نقش مؤثری دارند.

ما در زندگی‌مان تصمیم‌های بسیاری می‌گیریم. از یک تصمیم ساده مثل اینکه چه کفشی بپوشیم، گرفته تا تصمیم‌های سرنوشت‌سازی مثل انتخاب شغل. اما ارتباط مغز با تصمیم‌گیری چیست؟ مغز ما دربرابر تصمیم‌گیری چه رویکردی دارد؟
بیایید ببینیم مردم اساساً چطور تصمیم می‌گیرند. فرآیند تصمیم‌گیری به این صورت است: تا زمانی که تصمیم گرفته شود، بازخوردهای عاطفی و احساسی، بخش‌های مختلف مغز را تحریک می‌کنند. حتی یک تصمیم ساده مثل این که برای ناهار چه بخوریم، منجر به فعالیت شدید عصبی می‌شود. این‌که دلمان سوپ جو می‌خواهد یا سوپ سبزیجات، می‌تواند عواطف و احساسات مختلفی را فعال و درگیر کند. همین موضوع می‌تواند باعث ایجاد یک چرخه شود. اگر از تصمیم خود راضی باشید، مغزتان دوپامین آزاد می‌کند. همین موضوع بر تصمیم شما وقتی دوباره با همین مسئله در شرایط مشابه مواجه شوید، اثر می‌گذارد.
اگر زمان‌های قطع ارتباط بین مغز و بدن را بررسی کنیم، بهتر می‌توانیم ارتباط مغز با بدن را بفهمیم. تامی مایرز یک مثال جالب است. در یک تصادف موتورسواری، بخشی از مغز او که حالت‌های بدنی و احساسی را گزارش می‌کند، آسیب دید. برای مثال او دیگر نمی‌توانست درک کند که آیا خسته است، راضی است، تشنه است یا احساس اضطراب می‌کند. ارتباط مغز و بدن او به شکلی شده بود که نمی‌توانست گزینه‌های مختلف را ارزیابی و انتخاب کند.
سؤال بعدی این است: ما چطور می‌توانیم وسوسه‌های کوتاه‌مدت را کنار بگذاریم و دید بلندمدت داشته باشیم؟ یک راه مؤثر، روش اولیس است. بر اساس افسانه‌های کهن یونانی، اولیس ناخدای کشتی‌ای بود که از کنار جزیره‌‌ی سیرن‌ها عبور می‌کرد. سیرن‌ها موجوداتی خطرناک بودند که آواز زیبایشان دریانوردان را جادو می‌کرد، کشتی‌هایشان را به سمت صخره می‌برد و غرق می‌کرد. اولیس از خدمه‌ی کشتی خواست که او را به دکل ببندند و در گوش‌هایش پنبه بگذارند تا برای رفتن به سمت سیرن‌ها وسوسه نشود. اولیس با این روش زنده ماند و بعدها داستان سیرن‌ها را تعریف کرد.
نکته‌ی این داستان چیست؟
اگر می‌خواهید همیشه به باشگاه بروید، با دوستتان در باشگاه قرار بگذارید!
اگر می‌خواهید در ایام امتحانات از فیس‌بوک دور باشید، به دوستتان بگویید که رمز عبورتان را عوض کند!
اگر می‌خواهید سیگار را ترک کنید، سیگار و فندک را در سطل زباله بیندازید!

ایده کلیدی 5

5 ارتباط با دیگران یکی از کارکردهای اصلی مغز است و احتمال بقای گونه‌‌ها را افزایش می‌دهد.

انسان، حیوانی اجتماعی است. این گزاره نمایانگر نحوه‌ی عملکرد مغز ما نیز هست. ما مدام سعی می‌کنیم فکر دیگران را بخوانیم و بفهمیم چه کسی شبیه ماست. حالا چطور این کار را انجام می‌دهیم؟ از طریق همدلی؛ توانایی‌ای که به رابطه‌ی آدم‌های دیگر با احساساتشان بر می‌گردد.
این که همدلی را بیاموزیم، به اثر آینه‌ای مربوط می‌شود. وقتی با دیگران ارتباط داریم، حالت‌های صورت آن‌ها را تقلید می‌کنیم تا بفهمیم آن‌ها به چه چیزی فکر می‌کنند و چه احساسی دارند. به همین دلیل است که زن و شوهرها بعد از مدتی شبیه به هم می‌شوند. سال‌ها تقلید کردن از حالت‌های صورت یکدیگر باعث شده که چین و چروک‌هایشان هم شبیه هم شود.
دیوید ایگلمن برای درک اهمیت این آینه‌سازی‌ها یک آزمایش طراحی کرد. او دو گروه از افراد را آزمایش کرد: افرادی که برای زیبایی بوتاکس تزریق کرده بودند و افرادی که هرگز تزریق بوتاکس نداشتند. سپس آن‌ها را به دستگاهی متصل کرد که حرکات عضلات صورت را ثبت می‌کند. بعد به آزمایش‌شوندگان تصاویری را از حالت‌های مختلف صورت آدم‌ها نشان داد.
نتیجه این شد: کسانی که بوتاکس زده بودند نه تنها توانایی کمتری در نشان دادن حالات چهره داشتند، بلکه در تشخیص و توصیف حالت چهره‌ی دیگران نیز ضعیف‌تر عمل کردند! همانطور که گفتیم، ما عواطف دیگران را با آینه کردن حالت چهره‌شان روی صورت خودمان درک می‌کنیم.
همدلی، همچنین رابطه‌ی ما با «غریبه‌ها» را شکل می‌دهد؛ غریبه‌هایی که مانند ما نیستند و کمتر با آن‌ها همدلی می‌کنیم. در آزمایشی که در دانشگاه لایدن هلند انجام شد، به شرکت‌کنندگان تصاویری از بی‌خانمان‌ها نشان داده شد. فکر می‌کنید دیدن تصاویر بیشتر تأثیر می‌گذارد یا فکر کردن به آن‌ها؟ آیا ارتباط با افرادی که بی‌خانمان نیستند، از دیدن تصاویر بی‌خانمان‌ها تأثیرگذارتر خواهد بود؟ نتایج شگفت‌انگیز بود. مواجهه با تصاویر بی‌خانمان‌ها به‌شدت کمتر از هر دو این شرایطی بود که به آن‌ها اشاره کردیم. برای آن‌ها، نگاه کردن به زنان و مردان بی‌خانمان شبیه به نگاه کردن به اشیا بود.
رسانه‌ها و تبلیغات نقش مهمی در تبدیل کردن آدم‌ها به شیء و انسانیت‌زدایی از آن‌ها دارند. در اوایل دهه‌ی ۱۹۹۰ در یوگسلاوی، رسانه‌های صرب داستان‌هایی را برای تحریک حس اسلام‌ستیزی می‌ساختند. در این داستان‌ها ادعا می‌شد که مسلمانان در باغ‌وحش‌هایشان بچه‌های صرب را به خورد شیرها می‌دهند! تلاش آن‌ها بر این بود که انسانیت را از مسلمانان بگیرند تا همدلی با آن‌ها به حداقل برسد.

ایده کلیدی 6

6فناوری به بهبود عملکرد مغز کمک می‌کند اما نمی‌تواند جایگزین آن شود.

ما در عصری غیرقابل‌پیش‌بینی زندگی می‌کنیم که در آن پیشرفت‌های عصب‌شناسی و فناوری باعث شده که اغراق‌آمیزترین فیلم‌های علمی تخیلی هم به حقیقت بپیوندند! همین موضوع که مغز می‌تواند سیگنال‌های غیرطبیعی و غیرزیستی دریافت کند، کشفی انقلابی است که نمی‌دانیم در آینده چطور می‌تواند زندگی ما را تغییر دهد. برای مثال به ایمپلنت حلزونی گوش توجه کنید، دستگاهی که برای افرادی با اختلال شنوایی استفاده می‌شود. این دستگاه‌ها پالس دیجیتال را به مغز می‌فرستند. برای مغز این اتفاق شبیه به یادگیری یک زبان جدید است. سیگنال به تنهایی معنایی ندارد. اما اگر با احساسات دیگر تطبیق داده شود، مغز شروع می‌کند به شنیدن آن!
اتفاقاتی از این دست باعث می‌شوند فکر کنیم که شاید بتوانیم اطلاعات را به صورت مستقیم به مغز وارد کنیم. همین حالا تصور کنید که بتوانید پیش‌بینی آب و هوا، وضعیت ترافیک یا حتی نوتیفیکیشن را در سر خود دریافت کنید!
مرحله‌ی بعدی، فضانوردی است. بدن ما برای حضور طولانی در فضا، بیش‌ازاندازه ضعیف است. اما چه می‌شود اگر بتوانیم مغز خود را به صورت دیجیتالی در یک دستگاه قرار دهیم و آن را به فضا بفرستیم؟ در این صورت به یکباره دروازه‌های میان‌کهکشانی به روی بشر باز خواهد شد! شاید روزی بتوانیم مسیرهایی به طول چند سال نوری را با خاموش کردن مغز در هنگام سفر و سپس روشن کردن مجدد آن در مقصد بپیماییم.
در حال حاضر کامپیوترها چنین قابلیت‌هایی ندارند؛ اما بعید نیست که در آینده چنین تجهیزاتی ساخته شوند. ولی در هر صورت مهم این است که توان پردازشی ما نسبت به بیست سال پیش هزار برابر شده است.
متصل کردن مغز به فناوری کامپیوتری نقطه‌عطف بزرگی در تاریخ بشر خواهد بود؛ آغاز یک عصر جدید: دوران ترابشری.
در حال حاضر فناوری‌های زیادی به کمک بدن انسان آمده‌اند یا حتی جایگزین آن‌ها شده‌اند، اما جایگزین کردن ماشین به جای مغز ممکن نیست. همان‌طور که جان سرل در سال ۱۹۸۰ مطرح می‌کند، کامپیوتر در محاسبات از انسان پیش خواهد افتاد، اما تا ابد از خودآگاهی محروم خواهد ماند.
این طور فکر کنید: اگر از گوگل یک سؤال بپرسید، به‌هیچ‌وجه شما را درک نخواهد کرد؛ بلکه با الگوریتمش، کلماتی را که استفاده کرده‌اید، تحلیل می‌کند. او با داشتن یک پایگاه داده‌ی عظیم می‌تواند جواب شما را بدهد؛ اما این الگوریتم‌ها و داده‌ها به معنای آگاهی گوگل نیست.
برای ذخیره‌ی اطلاعات ثبت‌شده در مغز یک انسان به یک زتابایت (Zettabyte) فضا نیاز داریم، یعنی فضایی معادل تمام اطلاعات دیجیتال ذخیره‌شده در کل جهان!

خلاصه کتاب

پیام کلیدی کتاب

تمام چیزهایی که تجربه می‌کنید، شما را شکل می‌دهد. به طور دقیق‌تر، تجربه‌ها باعث ایجاد واکنش در مغزتان می‌شوند که ممکن است اثری طولانی‌مدت بر شخصیت شما داشته باشد. این اثر طولانی‌مدت، ادراک مغزتان از جهان را تغییر می‌دهد. اما هیچ چیز ثابت نیست. شما می‌توانید مغز خود را تغییر دهید. پیشرفت‌های فناوری در دهه‌های اخیر به ما می‌گوید که ساختن دوباره‌ی مغز، مرسوم‌تر از پیش خواهد بود؛ مفهومی که آغازگر عصر ترابشری (Transhumanism) خواهد شد. ماشین‌ها به مغز ما قدرت خواهند داد؛ اما هرگز نمی‌توانند جایگزین آن شوند.

نظرات و دیدگاه‌های شما
بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کتاب‌های مشابه
اثر هنری کیسینجر، اریک اشمیت و دانیل‌هاتنلوچر
اثر کارول دوک
اثر داگلاس استون، شیلا هین
لوگوی اکوتوپیا کامل