«اصول دراکر» (2001) چکیدهای از درسهای کلیدیِ چندین دهه مشاوره مدیریت است. این کتاب نحوهی تعیین اهداف بلندپروازانه و در عین حال دستیافتنی، استخدام بر اساس تناسب سازمانی، توسعهی کارکنان دانشمحور، پرورش کارآفرینی و نوآوری، و تدوین استراتژیهایی برای رشد را پوشش میدهد.
پیتر دراکر، مشاوری برجسته در حیطهی مدیریت و نویسندهای بسیار تأثیرگذار بود. او که به عنوان پدر مدیریت نوین شناخته میشود، بیش از سی کتاب پرفروش از جمله «کاربرد مدیریت»، «مدیر اثربخش» و «نوآوری و کارآفرینی» را به رشتهی تحریر درآورد. سالها فعالیت به عنوان مشاور شرکتها، سازمانهای مردمنهاد و دولتها، دراکر را به بینشهایی بیبدیل در خصوص اثربخشی سازمانها مجهز کرد.
هر کسبوکاری را بهینه کنید و توسعه دهید.
حتی بهترین رهبران هم ممکن است احساس گمگشتگی کنند. چگونه میتوانید در مسیر درست باقی بمانید و رویاهای بلندپروازانه را به نتایج واقعی تبدیل کنید؟ این کتاب به شما و تیمتان کمک میکند تا به دستاوردهای بزرگی برسید. دراکر نکاتی را در مورد ایجاد یک چشمانداز واحد، انتخاب اعضای تیم مناسب، حمایت از کارکنان ماهر و پرورش فرهنگ نوآوری به اشتراک میگذارد. با تعمق بیشتر در این بینشها، نه تنها راهنماییهایی برای کسبوکار خود خواهید یافت، بلکه عناصر سازندهی موفقیت پایدار را به همراه گامهای بعدی برای تضمین ادامهی شکوفایی سازمان خود کشف خواهید کرد.
در میانه بحران اقتصادی بزرگ، نیکلاس درایاشتات، سکان هدایت کادیلاک را به دست گرفت. او با طرح یک پرسش کلیدی، مسیر این شرکت را دگرگون کرد: «چه چیزی خریداران را به سمت کادیلاک میکشاند؟» او فهمید که کادیلاک برای مشتریانش، فراتر از یک وسیله نقلیه، نمادی از پرستیژ و موقعیت اجتماعی است.
این کشف، جرقهای بود که کادیلاک را از یک برند لوکسِ در حال افول، به یک کسبوکار موفق در یکی از بدترین دورانهای اقتصادی آمریکا تبدیل کرد. درایاشتات با تعریف شفاف اهداف کادیلاک، هویت و مسیر آینده این شرکت را مشخص کرد. این تجربهی کادیلاک، درسی مهم برای هر مدیری دارد: پس از تعیین هدف اصلی، باید آن را به اهداف عملیاتی روزانه ترجمه کرد. دستیابی به موفقیت در کسبوکار، در گرو همسویی اقدامات با اهداف است. حال این پرسش مطرح میشود: چگونه با استفاده از اهداف، مدیریت و عمل کنیم؟
برای ایجاد انگیزه در کارکنان و ارزیابی مستمر پیشرفت، باید اهداف و وظایف را به شکلی دقیق و قابل اندازهگیری تعریف کرد. تمرکز بر اهداف اصلی، به اولویتبندی فعالیتها کمک میکند و از هدر رفتن منابع در مسائل کماهمیت جلوگیری میکند. البته، تکیه بر یک هدف واحد، اقدامی پرمخاطره است. بنابراین، باید توازنی میان اهداف در حوزههای مختلف مانند امور مالی، عملیات، بازاریابی، منابع انسانی و نوآوری ایجاد کرد. همچنین، انعطافپذیری و سازگاری با شرایط متغیر، از عوامل کلیدی موفقیت است.
بازاریابی را میتوان به عنوان نمونهای در نظر گرفت که در آن، اهداف، نقشی حیاتی ایفا میکنند. اهداف بازاریابی باید در راستای ایجاد و تقویت برند، برانگیختن تقاضا و تعامل سازنده با مشتریان باشد. مدیران باید اهدافی کمی را برای ارزیابی میزان آگاهی از برند، نرخ حفظ مشتری، سهم بازار، تعداد سرنخهای فروش، نرخ تبدیل سرنخ به مشتری و دیگر شاخصهای کلیدی موفقیت، تعیین کنند. تحقیقات بازار نیز به عنوان ابزاری برای درک عمیقتر نیازها، ترجیحات و الگوهای رفتاری مشتریان، در خدمت تعیین این اهداف قرار میگیرد.
این شناخت، مبنایی برای تصمیمگیری در مورد توسعه محصولات جدید، استراتژیهای قیمتگذاری، انتخاب کانالهای فروش و روشهای ارتباطی فراهم میکند. علاوه بر این، اهداف بازاریابی باید بازتابی از مسئولیتهای اجتماعی شرکت در قبال مسائل اخلاقی، شفافیت در عملکرد، حفظ حریم خصوصی دادهها، ترویج فراگیری و توجه به پیامدهای زیستمحیطی باشد. در نهایت، اعتبار یک برند به همخوانی آن با ارزشهایی بستگی دارد که ادعا میکند. هدف از این رویکرد، این نیست که همه چیز را به شانس بسپاریم، بلکه با شناسایی اولویتها و ادغام آنها در عملیات روزانه، سازمان را به سوی اهدافش هدایت کنیم.