سریال برکینگ بد فارغ از اینکه روایت و فیلمنامه بینظیری داشت. یک مسئله بسیار جذاب در مورد اقتصاد را به خوبی نشان داد: رابطه بین پول و قدرت
قبل از شروع لازم است توصیه کنم اگر این سریال جذاب را هنوز ندیدهاید، همین الان این صفحه را ببندید و برکینگ بد را از همین امروز تماشای آن را شروع کنید. خواندن این مطلب قبل از دیدن سریال باعث اسپویل شدن داستان شده و از جذابیت این سریال کم میکند. اما اگر این سریال را دیدهاید خواندن این مطلب به شما کمک میکند ابعاد دیگر برکینگ بد را نیز متوجه شوید.
پول میتواند منجر به شکلگیری قدرت شود
همه ما به پول نیاز داریم تا بتوانیم خواستههایمان را تامین کنیم و رفاه خود را بالا ببریم؛ پس منطقی است که برای به دست آوردن پول تلاش کنیم. باید پولی داشته باشیم تا بتوانیم بخوریم، بنوشیم، جایی برای خواب پیدا کنیم و … . به طور خلاصه ما برای زنده ماندن به پول نیاز داریم.
نکته اینجاست که به دست آوردن پول تا یک جایی برای رفع نیاز است اما از یک جایی به بعد، زمانی که دیگر نیاز مالی برطرف شد و امنیت مالی ایجاد شد، کسب پول دیگر ما را ارضا نمیکند و ممکن است به دنبال انگیزههای دیگری مثل قدرت، شهرت و… برویم.
یکی از عوامل شکل گیری قدرت همین پول است و دسترسی به منابع پولی بیشتر یعنی دسترسی به قدرت بیشتر!
برای تفهیم بهتر ماجرا بیایید کمی تاریخ را مرور کنیم. تا به حال به این فکر کردهاید که چرا در قدیم مرد سالاری بیشتر بود و الان بسیار کمتر شده؟ علت این ماجرا این است که در این چند دهه اخیر چون زنها وارد بازار کار شدند، توانستند شخصا به صورت مستقل صاحب پول شوند و به منابع پولی دسترسی بیشتری پیدا کنند. در همین دوران بود که کم کم سهم زنها در اقتصاد خانواده پررنگ شد و انحصار پول از دست مردان خانواده خارج شد. به عبارت بهتری منابع پولی بین زن و مرد تقسیم شد و همین کار منجر به تقسیم قدرت بین آنها شد.
دسترسی به منابع پولی بیشتر، یعنی دسترسی به قدرت بزرگتر
همه ما به طور ذاتی میل به قدرت طلبی داریم. البته این نکته در صرفا در سطح شخصی و خانوادگی نیست، سیاستمدارن کشورهای مختلف نیز تلاش میکنند به قدرت بیشتری در جهان دسترسی پیدا کنند.
به عنوان مثال آمریکا با یک حرکت استراتژیک در برتون وودرز کاری کرد که دلار، ارز جهانروا شد و با همان یک حرکت توانست از هند و چین که چندین هزار سال ابرقدرت اقتصادی جهان بودند، قدرت را پس بگیرد و ابرقدرت اقتصادی دنیا شود. یا مثلا در نقطه مقابل، کشورهایی مثل ایران و ونزوئلا و … که منابع زیادی دارند، اوضاع اقتصادی خوبی ندارند و قدرت و جایگاه خیلی کمی در جهان دارند چون پولشان ارزشی ندارد و این یعنی جایگاه پول از جایگاه منابع بسیار با اهمیتتر است.
اصلا یکی از علت مخالفت دولتها با بیتکوین و ارزهای دیجیتال هم همین است. چراکه وقتی مردم رمزارزها را به جای پولهای کاغذی بپذیرند عملا قدرت از دست دولتها و سیاستمداران خارج میشود. واقعا اگر روزی این ارزهای دیجیتال در دنیا جایگاه خود را پیدا کنند و عموم مردم آنها را بپذیرند، هیچ کدام از این پول های کاغذی و اعتباری که داریم ارزشی نخواهد داشت.
پول اصلی موجود در جامعه در انحصار دولتهاست و دولتمردان هستند که میتوانند آن را کنترل کنند. حالا چه اتفاقی میفتد اگر بیتکوین وسیله مبادله اصلی اقتصادی قرار گیرد؟ احتمالا دولت دیگر قدرتی نخواهد داشت.
والتروایت دوست داشتنی به خاطر بیپولی مرگ را پذیرفت
رابطه پول و قدرت در سریال برکینگ بد به خوبی نمایش داده شده، البته داستان غریبی نیست. اگرنگاهی به اطراف خود بیندازیم افراد زیادی را میبینیم که برای رسیدن به قدرت دست به کارهای عجیب غریب زیادی زدند.
داستان از آن جایی شروع میشود که والتر وایت (شخصیت اول این فیلم) یک معلم شیمی بود و سطح زندگی متوسطی هم داشت. او یک مرد دوست داشتنی و خانواده دوست بود که پنجاه سال زندگی تقریبا بیحاشیهای را تجربه کرده بود.
اما والتر وایت دوست داشتنی داستان، یک روز از شدت سرفه زیاد به دکتر مراجعه میکند که دکترها بعد از آزمایشهای مختلف متوجه میشوند والتر وایت به سرطان بدی دچار شده است. سرطانش هم انقدر شدید بوده که دکتر به او هشدار میدهد که اگر عمل نکنی بدون شک میمیری.
مخارج عمل سرطان برای این معلم شیمی که هیچ پس انداز خاص و کسب و کار دیگری نداشت طبیعتا سنگین بود و بر همین اساس به خاطر نداشتن پول، از عمل کردن صرف نظر میکند.
با این تصمیم خانواده وایت، به او اصرارهای زیادی میکنند که بیا خانه وماشین و هرچیزی که داریم را بفروش و با پول آن هزینههای بیمارستان را پرداخت کن. که البته والتر وایت قبول نکرد چون چون به این فکر میکرد که اگر عمل ناموفق باشد و بمیرد خانواده او دیگر هیچ پولی برایشان باقی نخواهد ماند و قطعا فقیر میشوند. بر همین اساس والتر وایت مرگ را میپذیرد ولی تصمیم میگیرد در همین مدت زمانی که تا مرگش باقی مانده، با کارهای مختلف پول به دست بیاورد تا خانواده او بعد از مرگش بتوانند از این پول استفاده کنند و فقیر و نیازمند نشوند.
والتروایت از سر نیاز راه خلاف را انتخاب کرد
اولین کاری که کرد این بود که به سراغ جسی پینکمن(یکی از شاگردهای قدیمیش) که ساقی مواد مخدر بود رفت.
والتر وایت خودش استاد شیمی بود و از آنجایی که میدانست پینکمن در کار مواد مخدر است، تصمیم گرفته بود در این روزهای باقی مانده عمرش با کمک پینکمن متافتامین تولید کند و بفروشد تا بتواند کمی پول برای خانوادهاش به دست آورد. پینکمن در ابتدا مخالفت میکند ولی وقتی میفهمد والتر وایت در تصمیمش قاطع و مصمم است، همکاری را قبول میکند.
بر همین اساس یک خودرو کاروان تهیه میکنند و در آن خودرو یک آشپرخونه درست میکنند تا بتوانند پخت متافتامین راشروع کنند. از آنجایی که والتر وایت شیمی خوانده بود، تمام فوت و فن تولید را به خوبی بلد بود. او میدانست که با فرمول مخصوص خودش قرار است یک نسخه بی نقص از متافتامین تولید شود.
تولید را موفقیت آمیز شروع میکنند و یک نسخه درجه یک از متافتامین تهیه میکنند ولی نتوانستند آن را بفروشند. علت ماجرا این بود که چون باجناق والتر وایت رییس سازمان مبارزه با مواد مخدر بود مشتریها این مورد را فهمیده بودند و فکر کردند این فریب پلیس است تا آنها را دستگیر کند. برهمین اساس در محل فروش مواد مشتریها با او درگیر میشوند و جان والتر وایت و پینکمن به خطر میفتد که البته والتروایت از خودش دفاع میکند و تمام آنها را میکشد.
معلم شیمی مهربان داستان ما که کل عمرش هیچ راه خطایی نرفته حالا برای اولین بار دستش به خون آلوده شده بود و نکته بد ماجرا اینجا بود که با انجام این قتل، ترس و قبح آدم کشی برای او ریخته شد. البته والتروایت کار منطقی و درستی انجام داده بود. چراکه اولا اگر نمیکشت کشته میشد. از طرفی وایت چیزی برای از دست دادن نداشت چون در هر صورت قرار بود دتی بعد به خاطر بیماری بیمرد.
ولی هرچه که بود این تجربه بد باعث نشد که او بخواهد این کار را کنار بگذارد. کار را مجدد شروع کرد و به هرترفندی بود مواد تولید میکرد و با کمک پینکمن آن مواد را توزیع میکرد و میفروخت. میفروخت و پول خوبی هم به دست میآورد.
والتروایت محاسبه کرد که خانواده او بیست سال دیگر چقدر پول نیاز دارند. به این فکر میکرد که باید همان قدر پول بدست بیاورد که البته طی مدت کوتاهی به آن میزان پولی که حساب کرده بود رسید، حتی پول عملش را هم جور کرد.
رویای پول زیاد و ثروتمند شدن، والتروایت را به کار برگرداند
والتروایت به خانودهاش نگفت پول عمل را از کجا بدست آورده؛ به دروغ ادعا میکند که یکی از دوستانش به او کمک کرده است. او عمل میکند که عملش هم موفقیت آمیز است و دکترش به او میگوید که زنده میماند.
امید به زندگی در حالی به والتروایت برگشته بود که پول خوبی برای چندسال آیندهاش هم ذخیره داشت.
دیگر دغدغه مالی نداشت تا قبل از عملش صبح تا ظهر در مدرسه تدریس میکرد و بعد از ظهر هم در کارواش کار میکرد. ولی حالا پول به دهانش مزه کرده بود و انگیزههای جدیدی برایش پیدا شده بود. برهمین اساس بعد از عمل باز به سراغ آشپزخانه رفت تا با کمک شریکش مواد تولید کنند. اما این سری برنامههای دیگری در سر داشت.
والتروایت تصمیم گرفت یک مواد خاص با رنگ آبی تولید کند تا امضای کار خودش باشد. یک اسم مستعار به نام هایزنبرگ هم برای خودش انتخاب کرد.
با کمک جسی پینکمن یه شبکه پخش محلی و دستفروشی راه انداخت. پخش محلی خوب بود ولی وایت فکر کرد که کارش را باید توسعه بدهد برهمین اساس به سراغ توکو(یکی از بزرگترین توزیع کنندهها) رفت تا بتواند مواد بیشتری بفروشد.
مدتی با توکو کار کرد پول خوبی هم بدست میآورد ولی وقتی متوجه شد توکو چه امپراطوری بزرگی برای خودش تشکیل داده و چه سود کلانی بدست میآورد، وسوسه شد که جای او را بگیرد. با یک نقشه بی نقص خیلی شیک توکو را میکشد و خودش در راس امور قرار میگیرد.
وقتی دیگر پول برای والتروایت کافی نبود
متافتامین هایزنبرگ بسیار معروف و محبوب شده بود. همین عامل هم باعث شده بود که بالاخره شاهراه اصلی پولدار شدن را پیدا کند. بزرگترین پخش کننده مواد در کل کشور را پیدا کرد و تصمیم گرفت با یک حقوق ثابت چند میلیارد دلاری برای او کار کند.
حالا رسما والتروایت به هرچیزی که میخواست رسیده بود و مولتی میلیاردر شده بود و یک آزمایشگاه فوق مدرن داشت.
وایت اینجا یک یه مشکل بزرگ به نام خانواده داشت. همسرش متوجه شده بود که او در چه موقعیتی قرار گرفته. بر همین اساس اول سعی کرد از او جدا شود ولی خیلی طولی نکشید که عطش پول او را هم وسوسه کرد که در نهایت تصمیم گرفت بماند و از پول لذت ببرد.
حالا والتروایت به کمک همسرش یه کوهی از پول جمع آوری کرده بودند. این پول به حدی زیاد بود که میشد چند نسل بعد از خودشان را نیز تامین کنند. ولی نکته اینجا بود که همسرش توان این میزان استرس را نداشت و از وایت تقاضا کرد که دیگر بازنشست بشو و این کار را نکن. که البته وایت در جواب به همسرش یک دیالوگ بینظیر گفت:
« فکر میکنی داری با کی حرف میزنی؟ فکر میکنی داری تو صورت کی نگاه میکنی؟ هیچ میدونی تو این یه سال گذشته چی کشیدم؟ حتی اگه بهت بگم هم باورت نمیشه! میدونی اگه یهو تصمیم بگیرم که دیگه نرم سر کار چه اتفاقی میوفته؟ تشکیلاتی به این بزرگی که عظمتش به اندازه بازار بورسه خیلی راحت نابود میشه. غیب میشه! اگه من نباشم کارشون به کلی میخوابه. نه قطعا نمیدونی داری با کی حرف میزنی ، پس بذار بهت بگم من جونم تو خطر نیست، من خود خطرم! در خونه زده میشه ، بازش میکنم و یه گلوله کاشته میشه وسط مغزم؟ فکر کردی همچین اتفاقی ممکنه برای من بیوفته؟ نه من کسیم که در میزنه!»
قدرت هم والتروایت را ارضا نکرد؛ او به فکر ابرقدرت شدن بود
والتروایت که برای نجات خانوادش بعد از مرگش یه خلاف کوتاه مدتی را شروع کرده بود الان به هایزنبرگی تبدیل شده بود که محصولاتش را به کل دنیا صادر میکرد و بزرگترین سازنده مواد در کل دنیا شده بود.
ولی او همچنان راضی نمیشد. وقتی متوجه شد که سود اصلی به رئیسش میرسد، تصمیم گرفت رییس را حذف کند. بر همین اساس یک بمب کار گذاشت و رییسش را کشت.
هایزنبرگ حالا قدرت و امپراطوری بینظیری پیدا کرده بود، هر مانعی بر سر راهش بود به راحتی با کشتنش آن مانع را حذف میکرد. قدرت خیلی زیادی داشت حالا واقعا خود خطر شده بود. به حدی که حتی خانواده و شریکش هم او را ترک کردند. پلیس هم متوجه شده بود هایزنبرگ واقعی چه کسی است.
والتر وایتی که این همه خانواده دوست بود و حاضر بود به خاطر خانواده هرکاری بکند حالا عطش قدرت کاری با او کرده بود که خانوادهاش را ترک کند. تمام پولش را برداشت و فرار کرد و ناپدید شد .
بعد از چند سال والتر وایت برگشت تا انتقامهایی که نگرفته بود را بگیرد و پولهایش را به نحوی بتواند به خانوادهاش برساند. تصمیم گرفت سری به خانوادهاش هم بزند. وقتی همسرش را دید، همسرش به وایت گفت دیگه لطفا نگو به خاطر ما این کار را کردی. که وایت هم در جواب میگوید: من این کار را برای خودم انجام دادم، از این کار خوشم میآمد، در آن مهارت داشتم. من واقعا احساس زنده بودن میکردم. این کار بود که من را زنده نگه داشت.
پولها را به خانواده رساند، از تمام کسانی که میخواست انتقام گرفت، قدرتی که میخواست را بدست آورد، به همان حدی که نیاز داشت مشهور شد و امپراطوریش را راه انداخت ولی حالا به جایی رسیده بود که هیچکس کنارش نبود و هیچ هدف دیگری هم در زندگی نداشت بر همین اساس خودش را تسلیم پلیس کرد.
جمع بندی
- پول از یک حدی که بگذرد دیگر ما را ارضا نمیکند و آدم را وارد فاز جدیدی از زندگی به نام کسب قدرت میکند. قدرت واقعا عامل خطرناکی است. قدرت اگر به دست کسی بیفتد که نااهل باشد فاجعه به بار میآید.
- پایان زندگی افرادی مثل والتروایت عموما مشابه همدیگر است. افرادی که با هدف پولدار شدن، کسب و کار خود را شروع میکنند. از یک جایی به بعد دیگر انگیزه پولدار شدن آنها را ارضا نمیکند و انگیزههای دیگر برایشان جایگزین میشود. به عبارت بهتری به دنبال قدرت نمایی میروند که وقتی به این قدرت هم میرسند و امپراطوری خود را میسازند باز هم حس رضایت کافی ندارند و دست به کارهای دیگری میزنند.
- اگر دقت کرده باشید اکثر اتفاقات بد دنیا به خاطر سودای قدرت بوده: جنگ بین ملتها، بمبها، غارتها و
- قدرت از یک حدی بیشتر انحصار ایجاد میکند. شما قدرت دارید پس عملا هرکسی بخواهد وارد رقابت با شما بشود به راحتی میتوانید او را حذف کنید.